رمان خلسه پارت ۳۹ - رمان دونی

رمان خلسه پارت ۳۹

رمان خلسه:
۱۱۰پارت

سه ساعت از بردن معراج به اورژانس گذشته بود و مارال و لیلی و کامیار در راهروی شلوغ بیمارستان منتظر ایستاده بودند که پرستاری آمد و گفت
_میتونید برید پیش بیمارتون حالشون بهتره

سریع تکیه شان را از دیوار برداشتند و سمت اتاقی که پرستار اشاره کرده بود رفتند. معراج با ماسک اکسیژن روی دهانش و پای پانسمان شده، با لباسهای بیمارستان روی تخت خوابیده بود و با ورود آنها نگاهش به سمتشان چرخید.
مارال بخاطر اعترافش و حرفهایی که به او گفته بود خجالت میکشید ولی نمیتوانست داخل نشود و معراج را نبیند. ساعاتی پیش بدترین لحظات عمرش را گذرانده بود و از دلشوره و نگرانی از پا درآمده بود. با شوق جلو رفت و کنار تختش ایستاد.
رنگ و روی معراج طبیعی شده بود و آن سفیدی و بی روحی ناشی از خونریزی از بین رفته بود. هر سه را نگاه کرد و لبخند محوی زد.
کامیار شانه اش را فشرد و گفت
_پدرمونو درآوردی نامرد، تلافیشو سرت درمیارم

معراج خنده ی بیجانی کرد و اکسیژن را از دهانش برداشت و گفت
_خودت کم بلا نیاوردی سرمون، من طلبکارم هنوز

کامیار خندید و گفت
_برش ندار اکسیژنت کمه
_نه خوبم میزارم بعد
و نگاهی به مارال کرد. مارال با محبت نگاهش کرد و گفت
_خوبی؟
چشمهایش را به معنای خوبم بست و باز کرد و به عمق چشمهای مارال خیره شد.
نگاهش دلش را لرزاند و اندیشید که آیا او هم به حرفهای آخرشان فکر میکند؟ دکتر گفته بود درصد هشیاری اش بخاطر خونریزی پایین بوده و مارال نمیدانست که آن حرفها و گفتگویشان را بخاطر دارد یا نه.
_کامیار بهت خون داد، خیلی خون از دست داده بودی، چرا نگفتی زخمی شدی؟
_اگه میگفتم هم فرقی نمیکرد فقط بیشتر نگران میشدین
و نگاه قدرشناسانه ای به کامیار کرد و دستش را گرفت و گفت
_یه جون بهت بدهکار شدم داداش
_بچه که بودیم یه بار خواستیم برادر خونی بشیم یادته؟
معراج خندید و گفت
_آره ولی آقای ادیبی ناظم دید و بردمون دفتر

کامیار از یادآوری خاطرات دبستان خندید و رو به لیلی گفت
_من و معراج میخواستیم با چاقو دستمونو ببریم و خونمون رو مخلوط کنیم، از یه فیلمی یاد گرفته بودیم، ولی ناظممون چاقو رو دست من دید و برد طوری خط کش زد کف دستامون که به غلط کردن افتادیم
همگی خندیدند و معراج به سرفه افتاد. تحت تاثیر کمبود اکسیژن ریه هایش حساس شده بود و کامیار سریع ماسک اکسیژن را روی صورتش گذاشت و گفت
_الان دیگه برادر خونی شدیم، ادیبی هم نتونست جلومونو بگیره
معراج عمیق و با محبت نگاهش کرد. کامیار عزیزترین دوست و یاور قدیمی اش بود. وقتی از تهران به تبریز رفته بودند بسختی از هم جدا شده بودند و بعد از بازگشتشان به تهران کامیار را گم کرده بود. تا اینکه چند سال قبل بطور تصادفی در فرودگاه همدیگر را دیدند و بعد از آن شب و روزشان با هم گذشت.
لیلی با نگاهی به چشمان بیقرار مارال که لحظه ای از معراج جدا نمیشد روزهای عاشقی خودش را به یاد آورد و به کامیار گفت
_مارال فعلا پیش معراجه تو منو ببر هتل یکم خسته‌م
_باشه عزیزم، مارال تو هستی من لیلی رو ببرم برگردم
_من پیشش میمونم تو دیگه برنگرد

کامیار و لیلی لبخندی زدند و کامیار گفت
_شب که نمیزارن تو بمونی، ولی باشه تا شب تو بمون بعدش من میام تو میری هتل پیش لیلی

چقدر دلش میخواست میتوانست شب را هم کنار معراج بماند. ولی قوانین بیمارستان این اجازه را نمیداد.
_باشه
کامیار دست معراج را فشرد و گفت
_داداش من برم برمیگردم، رو به راهی دیگه؟
_خوبم قربونت برو، لیلی رو نباید میکشوندی اینجاها
_مگه از پسش برمیام؟ در جریانی که چه زن ذلیلی شدم
همگی خندیدند و لیلی کنار معراج ایستاد و گفت
_خیلی خوشحالم که خوبی کاپتان، میدونستم از پسش برمیای
کامیار حرفش را تایید کرد و گفت
_بابا این خلبانها خیلی جون سخت تر و کار درست تر از آدمای عادی هستن، یه تمرینات و امتحانهای سختی دارن که نگو. اگه ما بودیم به جای معراج دووم نمیاوردیم زیر اونهمه خاک و آجرپاره

مارال نگاهی به موهای سیاه قشنگش که هنوز هم ذرات خاک لابلایش دیده میشد کرد و آرزو کرد که کاش میتوانست نوازشش کند.
معراج از لیلی بخاطر لطف و آمدنش تشکر کرد و آن دو از اتاق خارج شدند.
اتاقی که سه بیمار در آن خوابیده بودند و هر سه از زلزله صدمه دیده بودند. یک مرد پیر و یک پسر جوان بودند که هر دو خواب بودند و گاهی پرستار دارویی در سرمشان میریخت و میرفت.
معراج ماسک اکسیژن را از روی دهانش برداشت و رو به مارال گفت
_کاش توام میرفتی استراحت میکردی، انقدر نشستی روی خاک و برف که میترسم مریض بشی

با تمام عشق و محبتی که در دل داشت نگاهش کرد و گفت
_منم مثل خودت جون سختم، نگران نباش. چیزی بیارم بخوری هیچی نخوردی از صبح
_خودتم نخوردی برای هردومون بیار
_از پرستار ساعت شام رو میپرسم اگه خیلی مونده بود میرم از بیرون میگیرم

مارال رفت و با دو سینی غذا برگشت و روی میز پای تخت گذاشت و معراج را کمک کرد تا بنشیند و به بالش تکیه بدهد.

۱۱۱پارت
_خودم میشینم چیزیم نیست که، از دکتر خواستم مرخصم کنه گفت یه شب بمونی بهتره
_آره بمون خیالمون راحت باشه، به کامیار گفتم ببریمت بیمارستان تهران ولی گفت باید خودت هلیکوپتر رو برگردونی
_درست گفته، فردا برمیگردیم. صندلی رو بکش جلو بشین غذاتو بخور
هر دو تشنه و گرسنه بودند و تمام غذایشان را خوردند. مارال مدام در فکر بود که آیا معراج حرفهایشان را به یاد دارد یا نه. ولی نمیتوانست بپرسد یا اشاره ای بکند. معراج هم چیزی نمیگفت یا در رفتارش تغییری به وجود نیامده بود که نشانگر دانستنش باشد.
کمی بعد پرستار آمد و دو سرنگ را داخل سرم معراج خالی کرد و گفت
_پاتون درد داره؟
_نه، اونقدری نیست که بشه گفت درد
_جراحت عمیقیه ولی مثل اینکه تحمل شما زیاده. بهر حال دکتر براتون مسکن نوشته زدم تو سرمتون، درد رو کمتر میکنه
_ممنون
_اگه کاری داشتین صدام کنین

پرستار رفت و مارال بالای سر معراج نشست و کمی بعد سنگین شدن پلک هایش را دید. مشخص بود که مسکن خواب آوری بوده و داشت تاثیرش را نشان میداد.
_بدم میاد از داروهای خواب آور، دلم نمیخواد بخوابم ولی چشمام داره بسته میشه
_بخواب معراج، استراحت کن چرا مقاومت میکنی؟

و دقایقی بعد چشمهای معراج بسته شد و مارال زل زد به صورتش. مژه های بلندش روی چشمان بسته اش افتاده بود و چقدر در خواب نگاه کردنش لذتبخش بود. نگاه مارال روی موهایش رفت و دستش را جلو برد و آرام به موهایش کشید.
چه لذتی داشت لمس کردنش. چقدر حسرت او را کشیده بود. انگشتهایش را لابلای موهایش فرو برد و خاکهایی را که مانده بود تمیز کرد.
از اینکه معراج در خواب سنگینی بود و حرکت دستش را حس نمیکرد خوشحال بود و دل سیر تماشایش کرد و در دل قربان صدقه اش رفت.

کامیار خسته از روز پرتنشی که گذرانده بود کنار لیلی روی تخت خوابیده بود و از پشت بغلش کرده بود. زنی که بیشتر از هر مسکنی اعصاب فرسوده و داغانش را آرام میکرد و آغوشش بهشت بود برای کامیار.
_کم کم پاشم برم لیلی
لیلی غلتی زد و سمت کامیار برگشت و با چشم های بسته پیشانی اش را به پیشانی او سایید و بوی تنش را به مشامش کشید. بوی خاک و خستگی میداد. بوی معرفت و دوندگی برای رفیقش. این مرد را در همه حال میپرستید.
نوک بینی اش را بوسید و گفت
_نه نرو، بزار مارال بیشتر پیشش باشه

کامیار لبهایش را شکار کرد و بوسید و گفت
_خیلی تابلو عاشق همن. حال و روزشون منو یاد خودمون میندازه
لیلی بوسه های گرم شوهرش را عاشقانه جواب داد و گفت
_فقط خدا کنه به اندازه ی ما عذاب نکشن
_نمیدونم چرا معراج دست دست میکنه، شایدم هنوز نمیدونه که عاشق ماراله

لیلی لب زیرینش را از بین دندانهای کامیار بیرون کشید و گفت
_تو کی فهمیدی عاشق منی؟
_صد بار پرسیدی اینو

و دوباره لبهایش را تصاحب کرد و با ولع بوسید.
لیلی خندید و گفت
__از شنیدنش سیر نمیشم
_اون شبی که به بهونه ی سردرد سرمو گذاشتی رو پاهات و ماساژ دادی عاشقت شدم
_منم همون روزی که تو حیاط تیمارستان تکیه داده بودی به درخت و سیگار میکشیدی
_یعنی همون اولین روزی که منو دیدی

لیلی عمیق و داغ لبهایش را به بازی گرفت و آرام زمزمه کرد
_همون اولین روز

کامیار چرخید و رویش خیمه زد و زبانش را به لب و دهان لیلی کشید و گفت
_داغم میکنی نمیگی کار دستت میدم؟
_بده
_دکتر گفته ماههای اول خطرناکه وسوسه م نکن به زور جلوی خودمو گرفتم
_فکر کنم زمان خطر گذشته… دلم میخوادت
کامیاری که انگار منتظر همین حرف بود سد مقاومتش را شکست و با ولع و حرارت تن ظریف لیلی را با دستان قدرتمندش به تن پرخواهش خود کشید.

پرستاری که وارد اتاق شد با دیدن دختری که دستش لای موهای بیمار روی تخت خوابش برده بود و مرد جوان بدون حرف و عاشقانه نگاهش میکرد لبخندی زد و خواست چیزی بگوید که معراج اشاره کرد بیدارش نکند و پرستار کارهای دو بیمار دیگر را انجام داد و خارج شد.
سر مارال روی تخت معراج افتاده بود و انگشتانش لای موهای او مانده بود. خستگی و دوندگی های دو روزه برای کمک به زلزله زدگان و استرسی که از صبح کشیده بود توانش را زایل کرده بود و کنار معراج خوابش برده بود.
پای معراج سر شده بود و میخواست تکانش دهد ولی نمیخواست مارال را بیدار کند و همانطور بیحرکت مانده بود. جزء به جزء صورتش را نگاه میکرد و از مژه های سیاه و لبهای صورتی اش چشم برنمیداشت. میدانست که از خستگی بیهوش شده و خدا خدا میکرد کامیار به این زودی ها نیاید و مارال بیدار نشود. ولی با آمدن نگهبانی که با صدای بلند گفت خانم ها باید از بخش بروند و نمیتوانند همراه بمانند مارال سراسیمه چشمهایش را باز کرد و معراج چشم غره ای به مرد نگهبان رفت.
مرد با بیخیالی رفت و مارال از اینکه از آن فاصله ی خیلی نزدیک چشمهای معراج را میدید با تعجب نگاهش کرد. هنوز کاملا هوشیار نشده بود و معراج لبخندی زد و گفت
_بیدارت کرد؟
مارال اندیشید دیدن چشم هایش از آن فاصله ی نزدیک چه حس بینظیریست.

۱۱۲پارت
کاش میتوانست یک عمر به آن چشمهای عسلی خیره شود و آرام لبهایش را روی لبهایش بگذارد.
ولی وقتی موهای معراج را لای انگشتهایش حس کرد مثل برق گرفته ها دستش را کشید و صاف نشست و با دستپاچگی گفت
_داشتم خاک موهاتو تمیز میکردم خوابم برد، ببخشید
معراج خندید و گفت
_چیو ببخشم؟ تا باشه از این خاک تمیز کردنا

مارال خنده اش گرفت و با خجالت سرش را پایین انداخت. خیلی میخواست بپرسد آیا حرفهایمان یادت است؟
هنوز نگاه معراج رویش بود که کامیار وارد اتاق شد و گفت
_ببخشید دیر اومدم، مارال پاشو ماشین دم بیمارستان منتظرته برسونتت هتل

مارال با بی میلی از جایش بلند شد و گفت
_باید اول برم کیفمو پیدا کنم، جا مونده تو چادر

و کنار تخت معراج ایستاد و گفت
_استراحت کن خوب بشی فردا برگردیم

معراج با همان لبخند شیطنت آمیزی که از روی لبش پاک نمیشد گفت
_چشم
_پس برم دیگه
_بودی حالا
مارال با بیحوصلگی اطراف را نگاه کرد و گفت
_نمیزارن که بمونم… برم

کامیار از اینکه مارال پای رفتن و جدا شدن از معراج نداشت و نمیتوانست دل بکند خنده اش گرفت و دستش را روی دهانش گذاشت تا متوجه خنده اش نشوند.
بالاخره خداحافظی کرد و با آخرین نگاه به معراج از اتاق خارج شد.
ولی نگاه معراج هنوز به مسیر رفتنش بود و گویی کامیار را فراموش کرده بود. کامیار دو سرفه نمایشی کرد و رو به معراج گفت
_دل میرود ز دستم صاحبدلان خدا را

معراج متوجه کنایه اش شد و لبخندی زد و گفت
_مارال عشق اولم بود… سیزده سال پیش عاشقش بودم
_الان چی؟
معراج کمی مکث کرد، انگار داشت احساساتش را سبک سنگین میکرد.
_بنظرت عشق میتونه اینهمه سال باقی بمونه؟
_میتونه
_خیلی عزیزه برام، ولی عشق… سالهاست که حسش نکردم
_میتونین دوباره عاشق هم بشین، مثل یه آشنایی دوباره

معراج به فکر فرو رفت و کامیار دیگر حرفی نزد و اجازه داد دوستش در تنهایی با واقعیات روح و قلبش رو در رو شود.
وقتی از بیمارستان خارج میشدند معراج سلامت و سرحال بود و اثری از اتفاق وحشتناک دیروز در ظاهرش وجود نداشت. لیلی و مارال مقابل بیمارستان داخل آژانس منتظرشان بودند و همگی سمت آشیانه ی هلیکوپترها رفتند.
پس لرزه ها تمام شده و اوضاع کمی آرامتر شده بود. معراج خواسته بود باز هم بماند ولی از هلال احمر بخاطر اتفاقی که برایش افتاده بود اجازه نداده بودند و خواستار برگشتش شده بودند.
رفت و آمد مصدومین و گروه های امداد زیاد شده بود و معراج وقتی گروهی را که باید به تهران میرساند دید رو به مارال و کامیار گفت
_شما باید با هواپیما برگردین، ظرفیت هلیکوپتر فوله، مارالو هم با خودتون ببرین
_حله داداش مارال با منه نگران نباش

معراج تلفنی ترتیب رزرو بلیط هایشان را داد و آنها منتظر ماندند تا معراج برود و بعدش به فرودگاه بروند.
هنگام به کار افتادن ملخ هلیکوپتر نگاه مارال به پنجره ی خلبان بود و معراج را نگاه میکرد. با عینک خلبانی و هدست روی سرش بقدری جذاب بود که نمیتوانست چشم از او بردارد. موقع بلند شدن نگاهی سمت آنها کرد و انگشتش را به معنای اوکی در هوا برایشان تکان داد و اوج گرفت.
قلب مارال بود که همزمان با کنده شدن هلیکوپتر از زمین از سینه اش کنده شد و همراه معراج رفت.
در مسیر فرودگاه داخل ماشین به این فکر میکرد که صددرصد معراج حرفهای او و خودش را از یاد برده و در مرز ناهوشیاری بوده است.
حالا که بعد از سالها بالاخره دل به دریا زده بود و پرده از مکنونات قلبی اش برداشته بود حیفش آمد که معراج فراموش کرده و باز هم محکوم به سکوت شده اند.

خسته و کوفته به خانه رسید و از دیدن پدرش در خانه تعجب کرد. هیچوقت در آن ساعت روز به خانه نمی آمد و مارال با دیدن رنگ و روی زردش نگران شد و سمت کاناپه ای که رویش دراز کشیده بود رفت.
_سلام بابا، چیشده؟
پرویز خان چشمهایش را باز کرد و نگاهی به سرتاپای آشفته ی مارال کرد.
_چرا حرفمو گوش نکردی و رفتی تو مرکز خطر؟
_میبینی که خوبم و چیزیم نشده، نمیشه که همه بفکر خودشون باشن و کسی کمک نکنه
_نمیدونم تو به کی رفتی اینقدر بی عقلی، آدم اگه اول به فکر خودش نباشه کلاش پس معرکه ست
_خودت چرا حال نداری و خونه ای این موقع؟
_نمیدونم شاید سرما خوردم استراحت کنم خوب میشم
_سوپ میپزم الان برات
_خسته ای نمیخواد برو یه دوش بگیر انگار از جنگ برگشتی
خانم جان از آشپزخانه بیرون آمد و با دیدن مارال شروع به قربان صدقه رفتنش کرد.
_فدات بشم مادر اومدی؟
سمت خانم جان رفت و با بغل کردنش گویی تمام خستگی اش از بین رفت.
_اومدم خانجان
و آهسته تر گفت
_اگه بدونی چه بلاهایی اومد سرمون
دست و پای خانم جان شل شد و با نگرانی به سر تا پای مارال نگاه کرد و گفت
_خدا مرگم بده چت شده؟
_من نه خانجان، بیا بریم اتاقم تعریف کنم

خانم جان از شنیدن اتفاقی که برای معراج افتاده بود قلبش گرفت و مارال قرص هایش را آورد و از گفتنش پشیمان شد‌. ناچار شد به معراج زنگ بزند و خانم جان صدایش

۱۱۳پارت
را بشنود و باور کند که خوب است. معراج با خانم جان حرف زد و گفت خوب است و نگران نباشد و مارال مسئله را بزرگ کرده است.
مارال به حرفهای معراج سری تکان داد و آندو هنوز مشغول صحبت بودند که حوله اش را برداشت و روانه ی حمام شد.

لیلی مشغول آشپزی بود و حالت تهوع از بوی غذا امانش را بریده بود که مادر کامیار، نگار جون از طبقه ی پایین صدایش کرد و گفت
_بازم داری غذا میپزی تو؟ مگه نگفتم تا دو ماه میاین پایین میخورین؟

قاشق را کنار تابه گذاشت و سمت پله ها رفت‌. چند پله پایین رفت تا مادرشوهرش را ببیند و گفت
_آخه نگار جون چقدر تنبلی کنم مزاحم شما و منیره بشیم؟
_این چه حرفیه دختر؟ من از خدامه شما دور میز باشین، برو زیرشو خاموش کن خودتم برو استراحت کن وقتی کامیار اومد بیاین پایین برای ناهار

مادرشوهرش فرشته ای بود که نظیر نداشت و لیلی بخاطر داشتنش خدا را شکر میکرد. چشمی گفت و رفت در اتاق خوابشان دراز کشید. این روزها بخاطر حاملگی خواب بیشتر از هر چیزی برایش لذتبخش بود و سعی کرد ساعتی تا آمدن کامیار استراحت کند. ولی ناخودآگاه فکر مارال و معراج به سراغش آمد و یاد حرف کامیار افتاد که گفته بود گویا معراج هنوز نام احساسی که به مارال دارد را نمیداند و فکر میکند حس محبتش به او عشق نیست.
به کامیار گفته بود که معراج به تلنگری نیاز دارد تا احساسش را دریابد و برای از دست دادن مارال نگران شود. تصمیم گرفت به افرا زنگ بزند و با او نقشه ای برای حل این معضل بکشند.
شماره ی افرا را گرفت و منتظر شد. در این ماههایی که با هم ارتباط تنگاتنگ داشتند دوستان خوبی شده و شش نفری همیشه با هم بودند.
_جونم لیلیِ مجنون

افرا بخاطر عشقی که کامیار به لیلی داشت لیلیِ مجنون صدایش میکرد و قند در دل لیلی آب میشد.
_چطوری دختر شلوغ؟
_خوبم عشقم خودت چطوری؟ از مارال شنیدم داری مامان میشی، مباااارکه
_آره دارین خاله میشین خودتونو آماده کنین
_ما چرا؟ آهیر و معراج و کامیار آماده باشن که تا کریه کرد میدیمش بغل اونا

لیلی به بدجنسی همیشگی افرا خندید و گفت
_ذهنم درگیر ماراله افرا
_چرا مگه چیشده؟
_نگو که نمیدونی مارال و معراج همو دوست دارن

افرا جیغی زد و لیلی گوشی را از گوشش دور کرد.
_واااای معراج هم مارالو دوست داره ناموسا؟
_یواش دختر پرده گوشم پاره شد
_آخه من و مارال از احساس معراج خبر نداریم و همش تو کفیم که بفهمیم، الان که تو گفتی بال درآوردم
_خب معراج چیزی به ما نگفته ولی من استاد عاشقی ام میفهمم از احوالاتش که مارالو دوست داره
_پس چرا نمیاد جلو؟ بابا این دختر سیزده ساله منتظر این عتیقه ست
لیلی خندید و گفت
_باید ما یه کاری کنیم افرا، مارال که بی بخاره اینهمه سال سکوت کرده و کاری از پیش نبرده، معراج هم که متوجه نیست کلا
_آره بابا مردک همش شیش هشت میزنه اصلا تو باغ نیست

صدای آهیر از مشت گوشی آمد که گفت
_مردک کیه وروجک؟ برای کی داری نقشه میکشی؟
_معراجو میگم عشقم، با لیلی میخوایم چیزشو روشن کنیم

لیلی به حرفهای افرا خندید و آهیر گفت
_عاشق این اصطلاحات و ادبیاتتم… فقط به چیز مردم کار نداشته باشین زشته
_منظورم ذهنش بود آهیرم

لیلی این طرف خط میخندید و گفت
_با من حرف بزن لعنتی، آهیرتو دیدی بازم هوش از سرت رفت
_چیکار کنم داداش، خیلی جیگره دیوس
_افرا بسه نصف شدم از خنده، بزار حرفمو بزنم
_بگو فدای خودت و جوجوی تو شکمت بشم
_میگم جمعه دعوتتون میکنم بیاین باغ، تو از قبل به مارال جریانو میگی که بدونه چی به چیه، بعد پیش معراج میگی مارال از اون خواستگار سمجت چه خبر، وقتی توجه معراج جلب شد من وارد بحث میشم و بقیه ش با من
_عالیه، این پسره باید یکم بترسه تا اقدام کنه، اوکیه داداش ایول

تا روز جمعه که قرار بود به باغ بروند مارال و معراج فقط یکبار همدیگر را در کافه دیدند و از موضوعات عادی حرف زدند‌ ولی نگاه معراج مثل قبل ها نبود و انگار حرفی داشت که میخواست بزند ولی نمیتوانست. مارال هم بخاطر اعترافش تحت فشار بود و حاضر بود نصف عمرش را بدهد ولی بداند معراج آن حرفها را به یاد میاورد یا کلا فراموش کرده.
افرا با مارال در مورد نقشه شان حرف زده بود ولی ماجرای تلنگر به معراج را نگفته و فقط گفته بود تو هر چه من و لیلی گفتیم تایید کن و حرف دیگری نزن.
روز جمعه شد و معراج مثل همیشه دنبال مارال رفت و نگذاشت او ماشین بیاورد. افرا و آهیر هم خودشان آمده بودند و مردها در باربیکیو کباب درست میکردند و زنها بخاطر سرمای هوای زمستان از خانه بیرون نمیرفتند.
کامیار به لیلی اجازه نمیداد پایش را بیرون بگذارد مبادا سرما بخورد و وقتی کبابها حاضر شدند به معراج و آهیر گفت
_بردارین بریم تو سرده بیرون نمیشه خورد‌

حین خوردن ناهار بود که افرا رو به مارال گفت
_ماری چه خبر از اون خواستگار سمجت؟

با این حرف لقمه در گلوی معراج ماند و سرفه ای کرد. کامیار و لیلی و افرا به هم نگاهی کردند و دزدکی خندیدند. آهیر لیوان آبی

۱۱۴پارت
به معراج داد و لیلی گفت
_رئیس شرکت دختر خالمه، من یه بار بردمش کافه ی مارال، اونم آدرسشو به رئیسش و همکاراش داده، مهندس عبدی هم رفته مارالو اونجا دیده، شده مشتری پر و پا قرص کافه

افرا خنده ی بدجنسی کرد و گفت
_مشتری کافه و عاشق سینه چاک مارال خانم

مارال چشم غره ای به افرا رفت و معراج با اخم به افرا و لیلی نگاه کرد.
_حتی به منم زنگ زده بود میگفت خانم خبیری دوست شماست یه خواهری در حق من بکنین دخترخالتون منو خوب میشناسه میتونه ضمانتم کنه

معراج لیوان آب دیگری خورد و به مارال نگاه کرد. ولی مارال نگاهش را از او میدزدید و اصلا نگاهش نمیکرد. کامیار هم وارد صحبت شد و گفت
_لیلی که خیلی تعریف میکنه مارال، نمیخوای بهش یه فرصت بدی؟
مارال با ناباوری و خجالت کامیار را نگاه کرد و خواست بگوید تو دیگر چرا. ولی لیلی پیشدستی کرد و گفت
_اتفاقا مارال بخاطر من راضی شده یه جلسه مهندس عبدی رو ببینه

و اینبار معراج طوری مستقیم و تیز مارال را نگاه کرد که او دیگر نتوانست شعله های خشم نگاهش را نادیده بگیرد. از گوشه ی چشم نگاهش کرد و از رنگ کدر شده ی معراج و سگ چشمانش تعجب کرد.
افرا گفت
_چطوره بنظرت لیلی؟ لایق مارال هست؟
_والا مارال که خیلی خوب و خانمه ولی انصافا این مهندس هم خوب چیزیه

کامیار نگاهی به لیلی کرد و گفت
_خوب چیزیه جمله ی درستیه بنظرت عزیزم؟
لیلی مانند بچه ی خطاکاری لبخند ماسمالی زد و آهیر در حالیکه لقمه ی کباب را در دهانش میگذاشت گفت
_همنشینی با افرا خرابش کرده داداش

افرا سقلمه ای به پهلوی آهیر زد و گفت
_منو همنشینی کی خراب کرده آهیر خان؟
_من
_خوبه خودتم اعتراف میکنی، گاو
_من این شکلی دوستت دارم اصغر نسناسم، ولی ناموسا تر نزن به ادبیات زن مردم، میبینی که شوهرش دوست نداره

معراج بدون تمام کردن غذایش تشکر کرد و عقب کشید. همه متوجه دمغ شدنش بودند و افرا پیاز داغش را بیشتر کرد و گفت
_ولی بنظر من پسر ناصرخان از این مهندسه بهتره مارال. خیلی خفنه لامصب، ول کنت هم که نیست

این مورد جعلی نبود و ناصر خان دوست پرویز خان مدتی بود که مارال را برای پسرش روزبه میخواست و دست بردار هم نبود. افرا اسم پسر را از مارال شنیده بود و پیج اینستاگرامش را پیدا کرده بود. پسری خوش بر و رو با سبیلی که خانزادگیش را داد میزد، عکسهایش روی اسبهای گرانقیمت و اصیل و پشت رل ماشین های لاکچری توجه افرا را جلب کرده بود و حالا کیس مناسبی برای حرص دادن به معراج بنظر میرسید.

معراج دیگر نتوانست فضا را تحمل کند و ببخشیدی گفت و از خانه بیرون رفت. اندیشید که چرا هرگز به این بعد مسئله توجه نکرده بود و فکر میکرده که مارال همیشه مثل خودش مجرد خواهد ماند. از شنیدن حرفهای دخترها حالش دگرگون شده بود و خودش نیز از انقلاب درونی اش متعجب بود. فکر ازدواج مارال با مرد دیگری دیوانه اش کرد. حتی نمیتوانست کنار مردی تصورش کند. از اینکه مارال نگاهش را حین آن حرفها از او دزدیده بود احساس خطر کرد، اندیشید که حتما قضیه جدی بود که او معذب شد و نگاهش نکرد.
در فکر بود که کامیار و آهیر هم از خانه بیرون آمدند و هر کدام سیگاری آتش زدند. معراج سیگار نمیکشید ولی حس میکرد اگر سیگاری بود الان پتانسیل یک پاکت دود کردن را داشت.
گویی آهیر حرف دلش را شنید که سیگارش را نشانش داد و گفت
_کاپتان یه نخ میخوای؟
معراج سری تکان داد و کامیار گفت
_داداش، معراج مثل من و تو دودکش نیست که، خلبانا سیگار میگار نمیکشن باید مواظب سلامتیشون باشن
_ینی دل ندارن خلبانا؟ این داداشمون الان سیگار لازمه، زده به ساحل دریای غم

کامیار به کنایه ی آهیر دزدکی خندید و معراج گفت
_میخوام یه گشتی تو باغ بزنم

و در خانه را باز کرد و رو به مارال گفت
_مارال بیا یه گشتی تو باغ بزنیم

و در را بست و منتظر او شد. لیلی و افرا جیغ خفه ای کشیدند و افرا گفت
_نقشه‌مون گرفت لیلی، یارو ترسیده یار از دست بره
_دقیقا. منکه گفتم معراج به یه تلنگر نیاز داره، مارال پاشو برو ببین چی میگه

مارال هاج و واج از روی مبل بلند شد و افرا گفت
_وایسا ببینم، گند نزنیا، مدیونی بری زر بزنی که من با هیچکدوم از خواستگارام ازدواج نمیکنم و خیالشو راحت کنی
لیلی گفت
_راست میگه مارال، طوری حرف بزن که انگار به پیشنهادشون فکر میکنی
_بابا من به ازدواج فکر نمیکنم، آخه این چه کاری بود شما کردین؟ بازیهای کثیف زنونه کار من نیست

افرا گفت
_غلط کردی تو، دعا کن که ما کثیف بازی کردیم، اگه به تو باشه سیزده سال دیگه هم صبر میکنی به پای این شازده و موهات رنگ دندونات میشه

مارال با استرس و هیجان کاپشنش را پوشید و کلاهش را به سرش کشید و از خانه خارج شد. کامیار و آهیر نگاهشان میکردند و معراج قدمی سمتش برداشت و کنار هم راه افتادند.
فضای باغ با منظره ی زمستان و برف هم زیبا و آرامش بخش بود و صدای قدمهایشان روی برف زنگ قشنگی داشت. درختها و بوته ها پوشیده از برف بود و کمی که پیش رفتند

۱۱۵پارت
معراج ایستاد و گفت
_یاد تولدی افتادم که توی آلاچیق برام گرفتی… یه روز برفی بود
مارال با یاد آنروز لبخندی زد و گفت
_آره، برف میبارید وقتی تو شمع هارو فوت کردی
_تو سر تا پا سفید پوشیده بودی و بهنام بهت گفت ملکه ی برفی

خیره در چشمان مارال حرف میزد و مارال با لبخند نگاهش کرد و گفت
_چه خوب یادته
_من همه ی خاطراتمونو یادمه، مو به مو

و به لبهای مارال نگاه کرد!.. مارال منظور نگاهش را فهمید و دانست که به خاطره ی بوسه‌شان اشاره میکند.
قلبش لرزید و دستهایش را در هم قفل کرد.
جایی لابلای درختها ایستاده بودند و کاملا مقابل هم بودند. گنجشکها دسته دسته بالای سرشان پرواز میکردند و گاهی روی درختی می نشستند و دوباره برمیخاستند.
معراج با صدای آرامی گفت
_واقعا میخوای این آقای مهندس رو ببینی؟

مارال به سختی سرش را بالا گرفت و گفت
_آره
معراج دستش را آرام جلو آورد و دست مارال را گرفت. ضربان قلب مارال به وضوح بیشتر شد و به معراج نگاه کرد.
_میخوای ازدواج کنی مارال؟

دلش پر از عشق این آدم بود و مجبورش کرده بودند دروغ بگوید. با تته پته گفت
_نمیدونم، نه، یعنی آره شاید

معراج دستش را محکمتر میان دست مردانه اش گرفت و گفت
_پس چرا از من قول گرفتی که نمیرم؟

مردمک چشمهای مارال به وضوح لرزید و گویی بین چشمهایشان پلی از احساس و عشق زده شد. یادش بود! حرفهایشان و اعتراف مارال یادش بود!

هنوز غرق نگاه عاشق و دلخور معراج بود که دسته ای گنجشک روی شاخه های بالای سرشان نشستند و حجمی از برف روی سر مارال ریخت.
مارالی که با حرف معراج در حال تلو تلو خوردن بود با ریزش برف تمام تعادلش را از دست داد و پایش روی برف ها لغزید و زمین خورد.
معراج سریع شانه هایش را گرفت و به حال نشسته بلندش کرد و گفت
_خوبی؟ ببینمت
و خودش مقابل او زانو زد. با دو دست برفها را به آرامی از صورت مارال پاک کرد و دستهایش را دو طرف صورتش گذاشت و عمیق نگاهش کرد.
مارال بدون حرف و حرکتی مانده بود و فقط به حرکات معراج و حالت چشمهایش نگاه میکرد.
معراج به لبهای کوچک و زیبای مارال که در اثر برف قرمزتر و خیس شده بود نگاه کرد و آهسته گفت
_تو به من گفتی سیزده سال خوابمو دیدی و دنبالم گشتی… درسته؟
مارال در حالیکه کم مانده بود قلبش قفسه ی سینه اش را بشکافد با صدایی ضعیف گفت
_درسته
_تو به من گفتی از چهارده سالگیت عاشقم بودی و هنوزم هستی… درسته؟
مارال بزاق دهانش را فرو داد و بسختی گفت
_بله
_من بهت چی گفتم؟

مارال قرمز شد و نتوانست حرفی که معراج گفته بود را بگوید.
_گفتی… گفتی نمیمیری

معراج دستهایش را بیشتر دور صورت مارال قاب کرد و گفت
_گفتم نمیمیرم تا که چی بشه؟

دیگر قلب مارال تحمل اینهمه فشار را نداشت و نفسی کشید و ناخودآگاه به لبهای معراج نگاه کرد. ولی معراج فرصت نگاه بیشتر نداد و با سرانگشتش لبهای او را لمس کرد و زمزمه کرد
_گفتم نمیمیرم تا وقتی که این لبهای کوچیک و دلبرت رو یه بار دیگه ببوسم

نفس مارال رفت و ناخودآگاه چشمهایش را لحظه ای بست. معراج انگشتش را دورانی روی لب بالا و پایین مارال کشید و گفت
_پس به چه حقی میخواستی لبهایی رو که سهم منه مال یکی دیگه بکنی؟

مارال از شدت خوشی و شیدایی گویی مست شده بود. حس میکرد معراج و حرفهایش رویاست ولی حرکت نوازش گونه ی انگشتش روی لبش گواه واقعی بودن همه چیز بود و رویا نبود.
خیره در مردمک های عسلی و براق معراج گفت
_هیچوقت به ازدواج با اونا فکر نکردم و نمیکنم

معراج لبخند رضایتی زد و فاصله ی یک وجبی بینشان را به صفر رساند و لبهای داغش را روی لبهای لرزان مارال گذاشت.
روح هر دو گویی به پرواز درآمد و به سالها قبل، به باغ تبریز برگشتند. به لحظه ی برخورد لبهایشان، که هردو فراموشش نکرده بودند.
ولی اینبار بوسه ای واقعی بود و معراج دستهایش را دور مارالی که روی زمین نشسته بود حلقه کرد و به خود فشردش.
لبهایشان با بیقراری روی هم حرکت میکرد و لحظه ای جدا نمیشد.
حسرت و دلتنگی سالیان بود که اینگونه خودنمایی میکرد و به اوج رسیده بود. معراج آن لبهای کوچک را که رویای شبهایش بود بوسید و بوسید، و مارال گویی جانش را نیز مابین آن بوسه ها به معراج داد.

معراج لحظه ای جدا شد و به هر دو فرصت نفس کشیدن داد، با چشمان خمارش نگاهی به چشمهای تبدار مارال کرد و دوباره لبهایش را پر حرارت تر از قبل شکار کرد.
مارال هر بوسه اش را عاشقانه جواب داد و دل سیر معراجش را بوسید. وقتی از هم جدا شدند لبهای هر دو قرمز و متورم بود و نفس نفس میزدند.
معراج با یک حرکت مارال را از روی زمین بلند کرد و هر دو ایستادند و معراج او را در آغوش خود محکم جای داد. عطر تن هم را نفس کشیدند و معراج پیشانی اش را به پیشانی مارال گذاشت و گفت
_هیچوقت جز من به مرد دیگه ای فکر نکن… تو سهم منی
_تو کل زندگیم به مردی جز تو فکر نکردم… هر شب و روزم با تو گذشت

_هیفده سالم بود که عاشق تو شدم… ولی اونوقتا نمیشد که مال من باشی، گفتم دخترِخان سهم پسر فقیر نیست… ولی الان میفهمم که تو از اولش مال من بودی… این چشمای سیاه غزالت که دین و ایمانمو برده بود، این موهای ابریشمت، این لبای مثل عسلت، سهم من بوده و من دیگه از دست نمیدمت

مارال از خوشی گریه کرد و نتوانست حرفی بزند و معراج دوباره لبهایش را غرق بوسه کرد. اکنون میدانست حس عجیب محبتی که به مارال داشت چیزی جز عشق نبوده و آتش زیر خاکستر بعد از سالها باز هم شعله ور شده و هرگز خاموش نشده بود…

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 14

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کافه آگات pdf از زهرا بهرامی

  خلاصه رمان : زندگی کیارش کامیاب به دنبال حرکت انتقام جویانه ی هومن، سرایدار ویلای پدرش با زندگی هانیه، خواهر هومن گره می خوره   «برای خوندن این رمان به کانال رمان من بپیوندید»   romanman_ir@ به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تریاق pdf از هانی زند

خلاصه رمان : کسری فخار یه تاجر سرشناس و موفقه با یه لقب خاص که توی تموم شهر بهش معروفه! عالی‌جناب! شاهزاده‌ای که هیچ‌کس و بالاتر از خودش نمی‌دونه! اون بی رقیب تو کار و تجارته و سرد و مرموز توی روابط شخصیش! بودن با این مرد جدی و بی‌رقیب قوانین خاص خودش‌و داره و تاحالا هیچ زنی بیشتر از

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سونات مهتاب

  خلاصه رمان :         من بامداد الوندم… سی و شش ساله و استاد ادبیات دانشگاه تهران. هفت سال پیش با دختری ازدواج کردم که براش مثل پدر بودم!!!! توی مراسم ازدواجمون اتفاقی میفته که باعث میشه آیدا رو ترک کنم. همه آیدا رو ترک میکنن. ولی من حواسم دورادور جوری که نفهمه، بهش هست. حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان به من نگو ببعی

  خلاصه رمان :           استاد شهرزاد فرهمند، که بعد از سالها تلاش و درس خوندن و جهشی زدن های پی در پی ؛ در سن ۲۵ سالگی موفق به کسب ارشد دامپزشکی شده. با ورود به دانشگاه جدیدی برای تدریس و آشنا شدنش با دانشجوی تخس و شیطونش به اسم رادمان ملکی اتفاقاتی براش میوفته

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اوهام به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

      خلاصه رمان : نیکو توی بیمارستان به هوش میاد در حالی که همه حافظه اش رو از دست داده.. به گفته روانشناس، نیکو از قبل دچار مشکلات روانی بوده و تحت درمان.. نیکو به خونه برمیگرده ولی قتل های زنجیره ایی که اتفاق میوفته، باعث میشه نیکو بخاطر بیاره که……..   به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
98 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
..
..
2 سال قبل

سر قولت نمیمونی و ب وقتش پارت نداری
بعد ناراحت میشی ک چرا بعضیا میان اعتراض میکنن
اگه توانایی نوشتن نداری از همون اول شروع نکن

بنی
بنی
2 سال قبل
پاسخ به  ..

عزیزم در توانای اش شکی نیست نگو اینجوری شاید گرفتاری خدای نکرده دارند
برو رمان فقط برای ه من بمون فعلا اگه نخوندیش حاله ش ببر

بنی
بنی
2 سال قبل
پاسخ به  ..

ببخشید فقط برای من بخون

جیران
جیران
2 سال قبل
پاسخ به  ..

مهرناز قول داده هر پنجشنبه پارت بذاره ساعتی مشخصی که براش قول نداده یکم صبرم خوب چیزیه هنوز تازه داره ظهر میشه چه بدقولی

"mohades"
"mohades"
2 سال قبل
پاسخ به  ..

ب نظرم این حرف درستی نیس
وقتی حتی ج کامنتارو نمیدع ینی کلا نیست
شاید خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشع
مشکل ما اینه فک میکنیم ی سری آدما ک مسئولیت دارن دیه باید فقط خودشونو وقف اون مسئولیت کنن و کلاااا زندگی شخصی خودشونو فدا کنن

ب نظرم ی ذره دیدمون رو ب زندگی و ادما عوض کنیم و فکرمونو درس کنیم

sahar
sahar
2 سال قبل
پاسخ به  ..

اصلا این حرفت درست نبود تو برو رمان گرگ ها رو بخون زمان پارت گذاری رو ببین منظمه خب میبینی نمیتونه ایم رمان رو منظم پارت بده پس مشکلی داره لطفا آنقدر شکایت نکنین بعضی ها بودن که آنقدر اعتراض کرد مهرناز گذاشت هفته ای یک بار پس نویسنده رو هم درک کنید. برو رمان خان زاده فصل ۳ رو بخون یک سال _یک سال پارت داره .
اگه از حرفایی که زدم ناراحت شدی ببخشید .

ناجی
ناجی
2 سال قبل
پاسخ به  ..

چرا همیشه باید اعتراض کنید
وقتی یه نویسنده ای در حال نوشتنه باید بهشانرژی داد تا بهتر لتونه بنویسه نه اینکه مدام غر بزنت شما مثل اینکه اولین باره رمان ایشون رو آن لاین میخونید مهرناز جون همیشه به موقع پارت گذاری میکنن
و به نظرات همه هم اهمیت میدن شما کارای دیگه ای ک نویسنده های دیگه تو همین سایت دارن میزارن رو دیدین هنوز بعد دو سه سال تموم نشده اصلا هم به مخاطبینشون احترام نمیزارن
لطفا بزارین با آرامش بتونن بنویسن

@&
@&
2 سال قبل

آخ جوووووووون امروز پارت داریم

LM30
LM30
2 سال قبل

سلام بر همگی.
ببخشید نویسنده امروز ساعت چند پارت قرار میگیره؟

بنده خدا
بنده خدا
2 سال قبل
پاسخ به  LM30

یعنی اگر امروز پارت نباشه دیگه هیچ رمانی نمی خونم

...
...
2 سال قبل

امشبم پارت نیس؟؟😔😔😔

میم
میم
2 سال قبل

هی می آیم نگاهی میکنم به خیالم پارت جدید امده اما
غمگین تر برمیگردم
🥲

...
...
2 سال قبل

مهرناز جونممممم تورو جون هر کی دوست داری پارت جدید رو بزارررررر لطفااااااااا مهرنازیییییی😭😭😭😭😭😭😭😭

"mohades"
"mohades"
2 سال قبل

مهرناز جانم مرسی از قلم قشنگت🙃🤍
راستش من جدیدا با رمانات آشنا شدم و واقعا ب نظرم قشنگن ولی خب خلسه با بقیه فرق می‌کنه،،، میشه گف قلمت قوی تر روی کاغذ رقصیدع برای نوشتن خلسه🙂
رمانیه ک خیلی عمیق تر احساس و ذهن خواننده رو بازی میدع و این ینی ی پوئن مثبت برای تو
من کلا مخالف رمان آنلاین بودم چون کنکوریم وقت نمیکنم همش پیگیر شم هرروز آن شم ک ببینم پارت گذاری شده یا ن ولی خب خلسه ب معنای واقعی کلمه می‌بره تو خلسه منو🥺
می‌دونم خواهش خیلی زیاده برای تویی ک هم مشغله زندگی خودتو داری هم باید ب خواست و نظرات خواننده هات برسی ولی خب من پرو بازی در میارم و ازت می‌خوام زودتر پارت گذاری کنی👻😂
بازم مرسی ازت و امیدوارم همیشه با حال دل خوب قلمتو با کاغذ بازی بدی⁦🍓🦋

بنی
بنی
2 سال قبل

مهر نازممممم کجایی عزیزکمممم

Mahla
Mahla
2 سال قبل

سلام عزیزم
من دو هفته میشه تقریبا که رمان جدیدت رو خوندم و پیگیر پارت های جدیدش هستم.
نمیدونم چه اتفاقی افتاده و از دست کیا ناراحت شدی که پارت گذاری رو به هفته ای یکبار تغییر دادی اما اگر امکان داره بخاطر دوستانی که همیشه همراهت پارت به پارت اومدن لطفا زمان پارت گذاری رو به همون 3 روز یکبار تغییر بده.
ممنون ازت بابت قلم خوبت و تبریک بابت این همه توانایی در عرصه نویسندگی

بنی
بنی
2 سال قبل
پاسخ به  Mahla

,🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏🙏

gozal
gozal
2 سال قبل

سلام مهرنازی مثل همیشه عالی و جذابببب خیلی ممنون بابت قولات که سرموقع انجام میدی
عیدت هم مباررررک
ولی کاش پارت جدید زودتر بیاد اخه جای خیلی حساسش بود😂😂😂

فاطمه
فاطمه
2 سال قبل

سلام مهرناز حالا که پارت جدید نمیزاری حداقل جواب کامنتارو بده تا بدونیم کی پارت جدید میاد ممنون

...
...
2 سال قبل

مهرنازییی 😢😢😢😢

بنی
بنی
2 سال قبل

سلام عزیزم
عید شما مبارک
نمی‌خواهی عیدی به ما بدین عزیزکم

میم
میم
2 سال قبل

دلمان یک عدد پارت جدید برای رفع خماری چند روزه میخواهد …🙄

Asal
Asal
2 سال قبل
پاسخ به  میم

سخن دلم را اشکار ساختی ای جوان:) 😁

"mohades"
"mohades"
2 سال قبل
پاسخ به  Asal

ب نظرم این حرف درستی نیس
وقتی حتی ج کامنتارو نمیدع ینی کلا نیست
شاید خدایی نکرده اتفاقی افتاده باشع
مشکل ما اینه فک میکنیم ی سری آدما ک مسئولیت دارن دیه باید فقط خودشونو وقف اون مسئولیت کنن
و کلاااا زندگی شخصی خودشونو فدا کنن

ب نظرم ی ذره دیدمون رو ب زندگی و ادما عوض کنیم و فکرمونو درس کنیم

Mobina
Mobina
2 سال قبل
پاسخ به  میم

آبی که گفتی میم جانم😂

Mobina
Mobina
2 سال قبل
پاسخ به  Mobina

آیی*

...
...
2 سال قبل

مهرنازی پارت نمیزاری؟؟😢😢😢

h........
h........
2 سال قبل

مگه سه روز درمیون پارت نمیزارید؟؟؟؟؟؟

مهدیه
مهدیه
2 سال قبل

سلام این پارت عالی بود عیدتان مبارک باشه انشاالله که موفق باشید خیلی خیلی خوب بود.

Mobina
Mobina
2 سال قبل

سلام مهرناز جونی خوبی😍
عیدت مبارک گلی 😘
مهرنازی پارت عیدی نمیزاری عایا😢؟

...
...
2 سال قبل

سلام مهرنازجون خوبی♥️
عید فطر همگی پیشاپیش مبارک ♥️♥️♥️
مهرنازی پارت عیدی نمیدی؟؟

عسل
عسل
2 سال قبل

راستی عیدت مباارکک..😍🎊❤️🌼

دسته‌ها
98
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x