ماشین خوشگل آهیر رو بنا به سلیقه ی پروانه، گل صورتی زده بودیم و انقدر قشنگ شده بود که چشمهای پروانه جلوی آرایشگاه با دیدنش چراغونی شد..
اینکه بتونی آرزوی کسی رو برآورده کنی چقدر خوب بود..
با دیدن خوشحالی پروانه یاد سالار افتادم و ته دلم دعا کردم که اینبار با درخواست عفو موافقت بشه و آهیرم به آرزوش برسه..
همراه با گیتی رفته بودیم دفتر وکیل جدید و دوباره درخواست عفو تنظیم کرده بودیم و منتظر جواب کمیسیون بودیم..
وکیل جدید بهم گفته بود که ۶۰ درصد امکان موفقیتمون هست و بهم قول میده کار عفو سالار رو حل کنه..
با صدای اصغر که با آهیر حرف میزد از فکر سالار دراومدم و نگاهشون کردم..
_آهیر خان نوکرتم خودت زحمتشو بکش من تا حالا از این ماشینای مدل بالا و دنده اتومات نروندم میترسم بکوبم داغون کنم ماشینو
آهیر دست روی شونه ی اصغر گذاشت و گفت
_ماشین فدای یه تار موت شادوماد.. این حرفا چیه
_نه داداش خودت و آبجی بشینین جلو و بزارین ما اون عقب بدون استرس حال ماشین عروسیمونو ببریم
اصغر واقعا استرس داشت و میترسید ماشینو بزنه.. خواستم خیالشو راحت کنم و رو به آهیر گفتم
_خب بیا مام باهاشون بریم.. تازه من شلوغ میکنم بیشتر بهشون خوش میگذره
اصغر و پروانه هم گفتن با ما بیشتر حال میده و بالاخره آهیر راضی شد خودش ماشینشو برونه..
من همراه عروس رفته بودم آرایشگاه و آهیر هم با اصغر اومده بودن مقابل آرایشگاه دنبال ما و قرار شده بود اونجا ما از عروس و داماد جدا بشیم، که برنامه عوض شد..
آهیر پشت فرمون نشسته بود و با اون کت و شلوار و کراوات، پشت رل بی.ام.وی لوکس، میدرخشید..
کنارش نشسته بودم و از نگاه کردن بهش سیر نمیشدم..
نگاهمو دید و لبخندی بهم زد و گفت
_خوشگل شدی خاله سوسکه
به آرایشگر گفته بودم ملایم و کمرنگ آرایشم کنه و پیراهن یقه دلبری مشکی بلند پوشیده بودم که مادر آهیر روز خریدمون برام پسندیده بود و من اونموقع اصلا توجه نکرده بودم..
ولی الان خوشحال بودم از اینکه چنین لباس زیبایی برام انتخاب کردن..
وقتی طبق عادت به لباسهای ساده و پسرونه م نگاه کردم، برای اولین بار ته دلم احساس نارضایتی کردم و نگاهم رفت روی پیراهنهای مجلسی..
برام عجیب بود که دلم میخواست پیراهن بپوشم و کاملا دخترونه باشم..
من واقعا تغییر کرده بودم و میدونستم که دلیل این تغییراتم اینه که میخوام به چشم آهیر بیام و شاید منو بعنوان یه دختر بپسنده و دوستم داشته باشه..
مانتو و شال تنم بود و آهیر هنوز لباس رو رو تنم ندیده بود..
منم بهش لبخند زدم و گفتم
_شمام خیلی خوش تیپ شدی آهیر خان
خندید و حرکت کرد و من از داخل کیفم یه فلش مموری درآوردم و رو به همشون گفتم
_از دخترای آرایشگاه گرفتم.. ماشین عروس که بدون موزیک نمیشه
آهیر نسبتا سرعت گرفته بود و شال من و تور سفید پروانه همونطور که دوست داشت تو دست باد رها بود..
آهنگ شاد و قشنگی که نمیدونم خواننده ش کی بود پخش میشد و من سر جام میرقصیدم و دست میزدم..
اصغر و پروانه هم گاهی با من همراهی میکردن و به شلوغ بازی هام میخندیدن و دست میزدن، گاهی هم مثا دو تا مرغ عشق تو عالم خودشون غرق میشدن و مارو از یاد میبردن..
وای از
چشم جادوگر تو
کاش من
بنشینم بر تو
(شالَت_راغب)
صدای موزیک رو زیاد کرده بودم و با شوق و ذوق سر جام ادای رقص درمیاوردم و آهیر هم با لبخند نگاهم میکرد و ماشین میروند..
جانم
تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم
از همان لحظه که دیدمت پریشانم
منم نگاهش میکردم و دستامو تو هوا تکون میدادم..
اونم با خوشی نگاهم میکرد و گاهی که نیم خیز میشدم میگفت بشین دختر میفتی..
وقتی خواننده میخوند:
جانم
تو چه خوش نشسته ای به قلب ویرانم
از ته دل نگاهش میکردم.. اونم عمیق نگاهم میکرد و آرزو میکردم کاش میشد حرف دل آهیر هم به من، همین ترانه باشه..
تا رسیدن به محل عروسی حسابی سر و صدا و شادی کردم و سر به سر اصغر و پروانه گذاشتم و آهیر هم حسابی خندید..
وقتی آهیر میخندید یعنی به من خوش میگذشت.. مگه تو این دنیا چیزی بجز خنده ی آهیر میخواستم؟.. نه.. دیدن خنده و نگاه پر از محبت آهیر برای من نهایت خوشی بود..
وقتی رسیدیم به محل عروسی، دستمو دراز کردم و بوق ماشین رو پشت سر هم زدم..
آهیر خندید و از صدای بوق بوق ماشین عروس اونایی که داخل خونه و حیاط بودن اومدن استقبال عروس و دوماد و حسابی شلوغ پلوغ شد..
پدر و مادر و برادرهای پروانه، و مادر پیر اصغر جلوتر از همه اومدن و اسفند دود کردن و نقل ریختن روی سرشون..
مردهایی که نمیشناختمشون و زنهایی که با موهای شینیون شده و آرایش و کلی طلا و النگو با چادرهایی که روی سرشون انداخته بودن ولی همه ی لباس و موهاشون دیده میشد دور عروس و دوماد جمع شده بودن و کل میکشیدن..
من و آهیر کنار ماشین وایساده بودیم و با لذت به منظره ی مقابلمون نگاه میکردیم.. رو به آهیر که با لبخند نگاهم کرد گفتم
_یه عروسی واقعی ایرانیه
_دقیقا
ماشین رو مقابل خونه پارک کرد و از پسر بچه هایی که دور ماشین میگشتن و با علاقه نگاهش میکردن، اونی که از همشون بزرگتر بود رو به آهیر گفت
_آقا من مواظب ماشین هستم.. جایی نمیرم خیالتون راحت
آهیر دستی به پشت پسر زد و گفت
_خودتم بپر بشین پشت فرمون، بچه هارو هم سوار کن
پسر با خوشحالی رفت پیش دوستاش تا بگه میتونن سوار ماشین بشن و من به آهیر گفتم
_سوئیچو برداشتی دیگه؟.. یه وقت روشنش میکنن یه بلایی سر همه شون میاد
لبخند زد و سوئیچو نشون داد و گفت
_برداشتم وگرنه این مارمولکا میرونن میرن تا میدون انقلاب
پشت سر بقیه که دنبال عروس و دوماد میرفتن داخل، ما هم وارد شدیم و من به آهیر گفتم
_مجلس زنونه داخله.. من باید برم تو
نگاهی به کل صورتم کرد و با اون لبخند قشنگی که از اول صبح روی لبش بود گفت
_کی فکر میکرد اصغر نسناسِ من بخواد بره تو مجلس زنونه؟
خندیدم و گفتم
_اصغر نسناسِ تو؟
_آره دیگه.. اصغر نسناس اصلی که امروز دوماده.. تو اصغر نسناسِ من بودی، یهویی شدی افرای دلبر
از حرفش ته دلم خوشی موج زد.. چقدر اون منی که برای مالکیت توی جمله ش استفاده کرد شیرین و قشنگ بود..
متعلق به آهیر بودن رویای زیبایی بود..
خیره به چشماش بودم که پدر پروانه اومد کنارمون و خوش آمد گفت بهمون و دست آهیر رو فشرد و صندلی خالی پیش خودش رو نشونش داد و بهش بفرما زد..
آهیر ممنونی بهش گفت و زیر لب به من گفت
_برو تو خونه افرا خانم
به نگاه قشنگش مثل خودش لبخند زدم و رفتم داخل خونه..
زنها چادرهاشون رو باز کرده بودن و با لباسهای زرق و برق دار و قشنگشون وسط میرقصیدن و شادی میکردن..
پروانه در صدر مجلس تو جایگاهی که برای عروس و دوماد درست کرده بودیم نشسته بود و به من اشاره کرد که برم پیشش..
مانتو و شالمو درآوردم و یه دختر جوون ازم گرفتش و رفتم نشستم پیش پروانه..
حسابی شلوغ بود و صدای موزیک بلند بود.. بچه ها و دخترهای جوون وسطو خالی نمیکردن و با شور میرقصیدن..
چند نفر پذیرایی میکردن و برای من چای و میوه و شیرینی آوردن و کمی بعد خواهر و مادر پروانه اومدن پیشمون و مادرش ازم تشکر کرد که این چند روز خیلی زحمت کشیدم..
زن میانسالی که پیششون بود منو نگاه کرد و از مادر پروانه پرسید که این خانم کیه..
_افرا جون همسر آهیر خان هست
زن سرتاپامو اسکن کرد و گفت
_ماشالا چقدرم به هم میان.. هردوشون خوشگلن
نمیدونستم آهیر رو از کجا میشناخت.. لامصب همه جا معروف بود و هر جا که میرفتیم همه میشناختنش..
تشکری کردم و کمی بعد دخترا رفتن جلوی پنجره و گفتن دومادو آوردن وسط برقصه..
بعضیا رفتن جلوی پنجره ها تا نگاهشون کنن و پروانه هم دست منو گرفت و گفت
_بریم ببینیم.. تا حالا ندیدم اصغر برقصه
مقابل پنجره وایسادیم و حیاطو نگاه کردیم که با صندلی ها و ریسه های رنگی و حوض پر از آب خیلی باصفا دیده میشد و مردها هم دست کمی از زنها نداشتن و بیشترشون وسط بودن..
نگاهم دنبال آهیر گشت و دیدمش که نزدیک اصغر وایساده و آروم دست میزنه و دو نفر دارن به زور اصغرو میکشن وسط..
اصغر مقاومت میکرد و میگفت من رقص بلد نیستم و آهیر بهشون میخندید..
چند تا از مردها و پسرهای جوون بالا رو نگاه میکردن و مارو لب پنجره میدیدن ولی آهیر نگاه نمیکرد و حواسش به اصغر بود..
طولانی و عمیق نگاهش کردم و دلم ضعف رفت برای آقایی و متانتش که با آرامش کنار وایساده بود و لبخند میزد..
بالاخره اصغر یه حرکتی کرد و جواد و فرخ رو هم دیدم که براش سوت میزدن و شلوغ بازی درمیاوردن..
اصغر دوری زد و رفت سمت آهیر و چیزی بهش گفت و دستشو کشید که باهاش همراه بشه..
میدونستم آهیر نمیرقصه، ولی اصغر خیلی براش مهم بود و برادر هم نداشت و از دار دنیا فقط یه مادر پیر داشت و بس..
شاید دل اصغر رو نمیشکست و همونطور هم شد و کمی بعد دیدم آهیر و اصغر مقابل هم دستاشونو تکونی دادن.. از دیدن رقص مردونه و حالت جذاب آهیر بازم دلم براش رفت..
خدایا.. چقدر دوستش داشتم.. چقدر زیاد عاشقش بودم و با مرور زمان محبتش رفته بود توی خون و رگم..
دل سیر نگاهش کردم و تو دلم قربون صدقه ی قد و بالاش رفتم..
خیلی زود کنار رفت و آخرش اصغر رو بغل کرد و چند ثانیه ای تو بغل هم موندن..
میدونستم اصغر برای آهیر جونشو هم میده و از رفاقتشون لذت بردم..
خواهر پروانه بلند گفت
_میرم دومادو بیارم بالا خانما چادرتونو سر کنین
من شالمو انداختم روی شونه های لختم و وقتی اصغر با خجالت و سر و روی عرق کرده اومد تو، منو دید و گفت
_هر چی به داداش التماس کردم اونم با من بیاد بالا و منو بین زنا تنها نزاره قبول نکرد
مادر اصغر حرفشو شنید و رو به من گفت
_مادر برو شوهرتو صدا کن اونم بیاد
خواهر اصغر و یه زن جوون دیگه که نمیشناختمش هم گفتن
_آره بگین آهیر خان هم بیاد غریبه که نیست برادر دوماده
رو به مادر اصغر چشمی گفتم و رفتم پایین.. پشت در وایسادم و یکی از بچه ها رو صدا زدم و آهیر رو نشونش دادم و گفتم بدو به اون آقا بگو کارش دارم..
بچه سریع دوید پیش آهیر و چیزی بهش گفت و اونم سمت من نگاهی کرد و از جاش بلند شد و اومد..
کمی بیشتر عقبگرد کردم طرف پله ها که مردها نبیننم و آهیر هم اومد پای پله ها و نگاهی به سرتا پام کرد و گفت
_به به افرا خانم.. مشکی چقدر بهت میاد
_مرسی.. توام چه قشنگ رقصیدی آقا
خندید و گفت
_مگه تو دیدی؟
_بعله.. از پشت پنجره نگات کردم
_نتونستم به اصغر نه بگم.. توام که همش حواست به منه دیگه
_نخیر.. پروانه به زور دستمو کشید برد لب پنجره
با خنده گفت
_باشه باور کردم.. چی شده صدام زدی؟
_اصغر و مادرش گفتن توام بیای بالا
_من تو مجلس زنونه چیکار دارم؟.. اصغر دوماده من چیکاره حسنم؟
_بعضی از خانما خصوصا دعوتت کردن.. درخواست زیاده که مجلسشون رو منور کنی
_بیخود کردن بعضی خانما.. تو چطوری؟.. خوش میگذره؟
_آره خیلی، عروسی قشنگیه.. پس نمیای؟
_نه تو برو
_باشه
برگشتم که از پله ها برم بالا که صدام زد..
_افرا
برگشتم نگاهش کردم و گفتم
_بله؟
_بیا
دوباره رفتم پیشش و گفتم
_هان؟
نگاهی به لباسم کرد و آروم گفت
_شالتو بردار لباستو ببینم
منی که همیشه پررو و بی حیا بودم و تا چند وقت پیش با پسرها و خودِ آهیر شوخی های پسرونه میکردم، چم شده بود که مثل دخترای خجالتی سرخ و سفید شدم و شالمو از روی شونه هام برداشتم..
یقه ی دلبری شکل پیراهن، حسابی باز بود و از شونه هام تا خط سینه م دیده میشد..
عمیق و طولانی نگاهم کردم و با همون لبخندش که دلمو میبرد گفت
_حالا برو
تو چشمای طوسی آبی خوشگلش خیره شدم و گفتم
_باشه.. برم
هردومون سر جامون مونده بودیم و تابلو بود که نه اون میخواد بره، نه من..
با اینکه تو یه خونه باهم زندگی میکردیم ولی سیر نمیشدم ازش و نمیخواستم هیچ جا ازش جدا بشم..
بدون حرف به هم نگاه میکردیم و تو عالم خودمون بودیم که صدای مردی از بیرون اومد که گفت یاالله..
میخواست بیاد توی راه پله، و آهیر سریع شالم رو از دستم گرفت و انداخت روی موهام و شونه هام..
از غیرتی شدنش دلم غنج زد و بهش خندیدم که آروم گفت
_برو بالا
بی صدا لب زدم
_رفتم
و در حالیکه نگاهم بهش بود پله هارو رفتم بالا و اونم دستاش توی جیب هاش تا آخر پله ها با نگاهش بدرقه م کرد تا اینکه رفتم توی پذیرایی پیش همه..
اصغر و پروانه وسط بودن و میرقصیدن و ما دورشون دست میزدیم و پول و نقل روی سرشون میریختیم..
خودم تو اون جمع بودم ولی دلم توی حیاط پیش آهیر بود..
عشقش توی قلبم هر روز بیشتر میشد و من نمیدونستم آخر این حس قوی و یکطرفه ی من چه خواهد شد..
تا ساعت ۲ شب عروسی طول کشید و آخر شب با بوق بوق و شلوغی، عروس و دوماد رو بردیم خونه ی خودشون و براشون آرزوی خوشبختی کردیم و ۴ صبح بود که خسته و کوفته برگشتیم خونه..
روزها بود که بخاطر عروسی خسته بودم و وقتی رسیدیم خونه پای پله ها وایسادم و گفتم
_اوففف با این کفشا نمیتونم برم بالا
و کفشامو درآوردم و دامن لباسمو توی دستم جمع کردم و خواستم پامو بزارم روی پله که آهیر از پشت بغلم کرد!
هینی کشیدم و خودمو تو بغلش جمع کردم..
_من میبرمت
_نمیخواد خودم میرم بزارم زمین کمرت درد میگیره
_وزنی نداری که.. من موندم تو اینهمه چیز میزو کجات میخوری که چاق نمیشی
_بیشعور من قد یه گنجیشک غذا میخورم
محکمتر منو تو بغلش گرفت و گفت
_۲۲ سالته اسم حیوونا رو هنو یاد نگرفتی.. گنجیشک نه، فکر کنم منظورت فیله
موهاشو کشیدم و گفتم
_خیلی بی ادبی که به یه خانم ظریف میگی فیل
در حالیکه پله ها رو میرفت بالا، دستشو که تو گودی زانوهام بود محکم کرد و تو پاگرد پله ها نفسی گرفت و گفت
_خانم ظریف کفشاتو کردی تو حلقم
کفشامو که تو دستم گرفته بودم و دستامو روی شونه های آهیر گذاشته بودم از کنار دهنش دور کردم و تو چشماش نگاه کردم و گفتم
_اصغر به من میگه متعلقه ی آهیر خان
سر جاش مکثی کرد و بدون حرفی خیره شد بهم.. نمیدونم چرا یهو اون حرفو زدم..
چند ثانیه ای به هم نگاه کردیم و بالاخره آهیر لبخند زورکی زد و گفت
_از کلمات قرن حجری اصغره
نه اون از تعلق داشتن و نداشتن من به خودش حرفی زد، و نه من گفتم که متعلق به اون هستم یا نیستم..
ولی نگاههای آهیر هم مثل من نشون میداد که از حرف اصغر خوشش اومده..
گاهی کورسوی امیدی توی قلبم روشن میشد و فکر میکردم که انگار آهیر هم منو دوست داره.. الان هم یکی از اون مواقع بود و دستامو انداختم دور گردنش و سرمو به سینه ش تکیه دادم..
خستگی بهونه ی خوبی بود که هر چی میتونستم بهش نزدیکتر باشم و ضربان قلبش رو زیر گوشم حس کنم..
اونم محکمتر منو به خودش چسبوند و گفت
_سفت بگیر منو نیفتی میخوام کلیدو از جیبم دربیارم
چی از این بهتر؟.. مثل کوآلا بهش چسبیدم و اونم درو باز کرد و دستاشو محکم دورم حصار کرد..
بوی خوش تنش قشنگترین بوی دنیا بود و دلم میخواست بینیمو تو سینه ش فرو کنم و عمیق بو بکشم..
وارد خونه شدیم و با لبخند نگاهی بهم کرد و گفت
_پیشی خوابالو بزارمت زمین یا ببرمت رو تختت؟
دلم خواست بگم ببر روی تختم، خودتم بخواب پیشم!
ولی مگه میشد بگم.. لعنت به آهیر که یه بار گفته بود از دخترای لوند و سکسی خوشش میاد و این حرفش همیشه توی ذهن من بود و فکر میکردم محاله منو بپسنده و حسی بهم داشته باشه..
همین هم باعث میشد حسم رو بهش نشون ندم و مخفی کنم..
_ببر رو تختم از خستگی جون ندارم
تا اتاقم منو تو بغلش برد و گذاشت روی تخت و با لحن تخسی گفت
_میخوای لباساتم برات عوض کنم تو خواب؟
چشمام که خودمو به خوابالودگی زده بودم با این حرفش یهو گرد شد و صاف روی تخت نشستم..
بلند خندید و گفت
_چی شد خوابت پرید؟
دستمو خونده بود لامصب.. الکی خمیازه کشیدم و گفتم
_نخیر خودم لباسمو عوض میکنم برو بیرون
_تعارف نکنا.. لااقل بزار زیپ پیرهنتو بکشم پایین
_گمشو تو اتاق خودت لطفا
خندید و از اتاقم رفت بیرون و گفت
_بیا و خوبی کن
لباسامو عوض کردم و بدون پاک کردن آرایشم روی تخت افتادم و با فکر آهیر به خواب رفتم..
…………………………….
آهیر لباس پوشیده بود و گفت که میره دیدن سالار و از اونجا هم میره آموزشگاه و دیر میاد..
۱۰ روز از ارائه ی درخواست دوممون به کمیسیون قوه ی قضاییه گذشته بود و من روزشماری میکردم تا ۱۵ روز بشه و نتیجه مشخص بشه..
خیلی هیجانزده بودم و بجز گیتی، دختر سالار، با هیچ کس نمیتونستم در این مورد حرف بزنم و اونم از هولش هر روز به من زنگ میزد و میگفت از استرس دارم میمیرم..
۵ روز بعد نتیجه ی نهایی معلوم میشد و من خدا خدا میکردم که جواب مثبت باشه و عفو بخوره به سالار..
رو به آهیر گفتم
_کاش قبلا میگفتی تا منم باهات میومدم دیدن سالار، الان قراره نغمه بیاد اینجا
_هفته ی بعد با هم میریم
و من تو دلم گفتم خدایا یه معجزه کن هفته ی بعد قبل از اینکه ما بریم زندان ملاقاتش، خودش آزاد بشه..
آهیر داشت سوئیچ موتورش رو برمیداشت که گوشیش زنگ خورد و جواب داد..
_بله؟…… شما؟…… سلام کتی جان، حالتون چطوره؟……. خوبم فدای شما
عمه بود و آهیر نگاهی به من کرد و خندید..
_اونم خوبه ممنون….. جانم؟ بفرمایید……. چشم حتما، ولی راضی به زحمتتون نیستیم
بازم نگاهی به من کرد و خندید و گفت
_نیارمش؟….. ای بابا کتی جان نمیشه که تو خونه تنها بزارمش
لابد عمه ی بدجنس آهیرو دعوت میکرد و میگفت افرا رو نیار!
خنده م گرفت و سرمو تکون دادم و گفتم
_بگو خیلی نامردی عمه
_چشم با هم میاییم……. غذای مورد علاقه ی من؟
خدای من.. داشت غذای مورد علاقه ش رو هم میپرسید..
سرمو به علامت کوبیدن به دیوار حرکت دادم و گفتم
_خدایا منو گاو کن
آهیر با خنده ی بیصدا که خودشو به زور نگه داشته بود تا نزنه زیر خنده گفت
_خودتونو به زحمت نندازین من همه چی میخورم
من از اونور بلند گفتم
_کشک بادمجون دوست داره عمه
شنید و بالاخره از آهیر دل کند و تماس رو قطع کرد..
آهیر با سرخوشی گفت
_چقدر باحاله عمه ت خدایی.. میگم شما؟ میگه کتی ام فدات شم
_لعنتی عشوه گر.. میگفت افرا رو نیار؟
_میگفت اگه افرا کاری داشت اصرارش نکن خودت بیا
دوتایی زدیم زیر خنده و آهیر گفت
_برای فردا شب دعوتمون کرد.. عصری بریم یه هدیه ای براش بخرم دست خالی نریم
آهیر برای عمه یه بلوز شیری حریر شیک که اصلا به سن و سالش نمیخورد و مناسب جوونترها بود خرید و من گفتم
_عمه ۷۸ سالشه آهیر.. این بلوز مناسبشه؟
خندید و گفت
_مهم دله که دل عمه ت ۱۸ سالشه.. حالا ببین چه حالی میکنه این بلوزو ببینه
وقتی رسیدیم خونه ی عمه، دم در بوی غذاهای خوشمزه خورد به بینیمون و خودش اومد استقبالمون..
حسابی شیک و پیک کرده بود و از عطر قدیمی کریستین دیور محبوبش هم زده بود و قبل از من آهیرو بغل کرد و بوسید و دست من که به طرفش دراز کرده بودم روی هوا موند!
آهیر لامصب هم موهاشو از عقب بسته بود و خیلی بهش میومد و طوری دل میبرد که عمه ی شیطونم حق داشت اول اونو بغل کنه..
بالاخره منو هم دید و گفت
_بیا ببینم دختر.. چه عجب یکم شکل آدم شدی.. میترسیدم شبیه اون مادر عفریته ت بشی ولی خداروشکر به برادرم رفتی
خندیدم و از تعریف سبک خودش تشکر کردم و دعوتمون کرد داخل..
_عمه چه بوهایی راه انداختین.. بلا بار قبل که اومدیم از این خبرا نبود و یه لوبیا پلو گذاشتی جلومون
وارد پذیرایی شیک و مرتبش شده بودیم و به آهیر اشاره کرد که بشینه روی مبل و رو به من گفت
_لوبیاپلو هم زیادیتون بود.. تشریفات امروز به مناسبت پاگشای آهیر عزیزمه
آهیر تشکر کرد و نسرین خدمتکار و پرستار عمه با چای و شیرینی اومد پیشمون و خوشامد گفت..
نسرین سالها بود که با عمه زندگی میکرد و همدمش بود و همه ی کارهای خونه رو هم انجام میداد..
بلند شدم با نسرین روبوسی کردم و گفتم
_عمه به زحمت انداختتت نسرین جون میبخشی
_نه عزیزم خیلی خوشحال شدم که اومدین.. خیلی وقته کتی جون کسی رو دعوت نکرده بود
پخی کردم به کتی جون گفتنش و زدم زیر خنده و گفتم
_توام میگی کتی؟
خم شد طرفم و آروم گفت
_کلی سفارش کرده پیش شوهرت فقط بهش بگم کتی
هردومون ریز خندیدیم و نسرین به آهیر خوشامد گفت و چای و شیرینی بهش تعارف کرد..
کمی بعد آهیر هدیه ی عمه رو داد بهش و گفت ناقابله و اونم با خوشحالی بسته ی کادو پیچ رو ازش گرفت و بازش کرد..
با دیدن بلوز چشماش برقی از رضایت زد و گفت
_خیلی شیک و قشنگه.. بیا ببوسمت دستت درد نکنه عزیزم
آهیر بلند شد و گونه هاش رو بوسید و گفت
_به شادی و سلامتی بپوشین کتی جون
عمه تا موقع شام از جوونی ها و از شوهر خوش تیپش برای آهیر تعریف کرد و گفت که از اولش خوشگل پرست بوده و کاری با پول و دارایی نداشته..
آهیر با دقت و گاهی خنده به حرفاش گوش میداد و عمه منو اصلا آدم حساب نمیکرد و فقط با آهیر حرف میزد..
نسرین میز شام رو چیده بود و رفتم پیشش تا کمک کنم..
باقلا پلو با ماهیچه، سوپ خامه، خوراک زبان، جوجه کباب و سالاد روسی درست کرده بود و در آخر هم کشک بادمجون رو آورد و رو به آهیر گفت
_امروز بعد از سالها کتی جون خودش آشپزی کرده بخاطر شما و کشک بادمجون رو خودش پخته
زدم به نسرین و گفتم
_خدا شانس بده
اونم یواشکی خندید و گفت
_بفرمایید سر میز
آهیر یه عالمه از عمه بخاطر کشک بادمجون مخصوص تشکر کرد و نشستیم سر میز..
عمه همش به نسرین میگفت غذا بکشه برای آهیر و اونم انقدر خورد که آخرش گفت دیگه یه قاشق هم جا نداره و همه چی مخصوصا کشک بادمجون عالی بود..
عمه تا دیر وقت نزاشت بریم و نگهمون داشت و طبق رسوم بخاطر اولین بار اومدن آهیر به خونه ش، یه پیرهن مردونه ی شیک برند آرمانی بهش هدیه داد..
در کمال تعجبم منو هم صدا کرد پیشش و یه شال قرمز خیلی قشنگ بهم داد و گفت
_اینم مال تو دختر.. هر چند که مطمئن نیستم بهت بیاد
آهیر و نسرین زیرزیرکی خندیدن و من موندم که چطور ازش تشکر کنم و چی باید بگم در مقابل حرفش!
ساعت ۱۲ بود که بالاخره بهمون اجازه داد رفع زحمت کنیم و خداحافظی کردیم و عمه به آهیر گفت
_این دختره ی زشت رو هم بردار و بیشتر بیاین دیدنم.. تو رو که میبینم دلم وا میشه
آهیر به زشت گفتنش به من خندید و گفت
_اتفاقا منم بهش میگم زشتول
عمه خندید و انگار خوشش اومد و موقع خداحافظی آهیر رو برای بار صدم بوسید و به من هم گفت
_خدافظ زشتول !
آهیر انقدر خندیده بود که میگفت خیلی وقته اینقدر بهش خوش نگذشته و منم اعتراف کردم که با همه ی ضدحال های عمه، به منم خوش گذشت و شب خوبی بود..
…………………………..
صبح روز سه شنبه بود.. ۱۵ روز از ارائه ی درخواست عفو گذشته بود و من با هیجان و استرس شماره ی وکیل جدید آقای نورالهی رو گرفتم تا ببینم جواب اومده یا نه..
وکیل خوب و موفقی بود و با طیب خاطر پول وکالتش رو پرداخت کرده بودم و امیدوار بودم بهش..
اونم از کار و تلاش من راضی بود و گفته بود اون استشهادی که از اصناف محله ی سالار جمع کردم خیلی میتونه موثر باشه..
با استرس و هیجان بهش زنگ زدم و بعد از دو بوق جواب داد..
_سلام خانم حسن زاده.. همین الان تو راهروی کمیسیون هستم و منتظرم در باز بشه و نتیجه رو بهم ابلاغ کنن
قلبم اومد توی دهنم و گفتم
_پس تا جواب دادن لطفا به من زنگ بزنین منتظرم
قطع که کردم گیتی زنگ زد.. اون از منم بدتر بود و با گریه گفت
_خبری نشد افرا؟
کلافه دستی به ابروهام کشیدم و گفتم
_هر لحظه ممکنه وکیل زنگ بزنه.. دعا کن گیتی
_خدایا.. ناامیدمون نکن
صدای گریه ش منو هم منقلب کرد و از ته دل گفتم خدایا به یه بنده ی خوبت که بناحق ۳۰ سال حبس کشیده رحم کن..
به گیتی گفتم قطع کنه و تا وکیل زنگ زد خودم بهش زنگ میزنم..
ده دقیقه بعد گوشیم زنگ خورد.. شماره ی وکیل بود و نفسم حبس شد و سریع جواب دادم..
_بگید آقای نورالهی
_آزادی آقای قلی پور مبارکتون باشه خانم حسن زاده
از شادی صدای وکیل، و چیزی که گفت، از خوشحالی داد زدم خدایااااا و نشستم روی مبل..
نفهمیدم چطوری با وکیل خداحافظی کردم و با گریه و دستای لرزون شماره ی گیتی رو گرفتم..
سریع جواب داد و با شادی داد زدم
_گیتی عفو سالارو قبول کردن
_یاااا حسین
صدای گریه ی خوشحالیمون با هم قاطی شده بود و بهش گفتم به مادرش خبر بده ولی به آهیر نگن تا خودم بهش زنگ بزنم..
دستپاچه شماره ی آهیر رو گرفتم و گفتم که اتفاق مهمی افتاده و سریع بیاد خونه..
دلم میخواست رو در رو خبر رو بهش بدم و باهم شادی کنیم..
نگران شد و گفت
_حالت خوبه؟.. چیز بدی شده؟
ترسیدم نگران بشه و با سرعت بیاد و تصادف کنه.. اینه که با آرامش گفتم
_نه هول نکن.. یه چیز خوبی شده که من خیلی خوشحالم میخوام پیشم باشی
خیالش راحت شد و گفت باشه اومدم..
تا اومدنش تو خونه اینور و اونور رفتم و بیست دقیقه بعد آهیر درو باز کرد و اومد داخل..
با دیدن من که از هیجان روی پام بند نبودم و چشمام اشکی بود اومد نزدیکم و گفت
_چی شده.. چرا گریه کردی؟
دستاشو گرفتم و گفتم
_یه چیزی میخوام بهت بگم امیدوارم مشکل قلبی نداشته باشی
با لبخند گیجی گفت
_نه قلبم قویه بگو
_ببین.. من.. یه مدتی بود دنبال کار عفو سالار بودم
مردمک چشماش ثابت شد و با تعجب و شوک زده نگام کرد..
به کندی گفت
_عفو سالار؟!!!
دستاشو محکمتر گرفتم و با هیجان و بغض گفتم
_عفو خورده به سالار.. سالار آزاد میشه آهیر
دستاش توی دستام شل شد، رنگش پرید و گفت
_یا خداااا
و نتونست سر پا بمونه و روی زانوهاش افتاد زمین..
نشستم پیشش روی زمین و بغلش کردم و پشت سر هم تکرار کردم
_سالار آزاد شد آهیر.. بالاخره آزاد شد چشمت روشن
چند ثانیه طول کشید تا به خودش اومد و دیدم اونم گریه میکنه..
اولین بار بود که به وضوح پیشم گریه میکرد و اشک چشماش اونطور میریخت روی گونه هاش..
با چشمای خوشگل اشکیش تو چشمام نگاه کرد و گفت
_کار توئه؟.. تو کار عفوش رو درست کردی؟
دست کشیدم به گونه هاش و گفتم
_چند وقته دنبال کارش بودم.. به تو و فرحناز خانم نگفتم که اگه نشد بیخودی امیدوارتون نکرده باشم.. فقط گیتی خبر داشت
همراه با گریه خندید و گفت
_خدای من.. فرحناز خانم.. از خوشحالی پرواز میکنه
منم باهاش خندیدم و گفتم
_پاشو زنگ بزن بهش
از حالت شوک دراومد و دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و با هیجان نگام کرد و گفت
_زنگ چیه؟.. زود بریم خونشون
و منو بغل کرد و با خوشحالی تو هوا چرخوند..
_تو از کجا پیدا شدی و اومدی زندگی ..یری منو قشنگ کردی؟
محکم گرفتمش و صدای خنده های شادیمون توی خونه پخش شد..
حین چرخیدن سر و صورتمو میبوسید و میگفت
_نوکرتم افرا…. خیلی بامرامی….. اصلا باورم نمیشه…. خدایااااا
با خنده ای که قطع نمیشد گفتم
_سرم گیج رفت آهیررر.. بزارم زمین
بالاخره منو گذاشت زمین و دستمو گرفت و گفت
_با ماشین تو بریم، من با این حالم با موتور میرم تو دیوار
با سرخوشی گفتم باشه و دویدم از اتاقم مانتو و شالمو بردارم..
صدای گریه ی خوشحالی فرحناز خانم و گیتی و چند تا زن دیگه که بعدا فهمیدم خواهرهای سالار هستن از حیاطشون شنیده میشد..
آهیر با شنیدن صداشون پا تند کرد و دست منو هم گرفت و با خودش کشید داخل خونه..
وارد خونه که شد رو بهشون بلند گفت
_چشممون روشن.. به آرزومون رسیدیم
فرحناز خانم و گیتی با دیدن آهیر به سرعت اومدن طرفش و با گریه بغلش کردن..
_پسرم.. به آرزومون رسیدیم
آهیر دست منو که تو دستش بود و ول نکرده بود، کشید و منو هم با اونا بغل کرد و گفت
_افرا ما رو به آرزومون رسوند
فرحناز خانم دستاشو از دور آهیر باز کرد و نگاهی به من کرد و گفت
_افرا.. تو باعث شدی سالارم آزاد بشه؟
قبل از من گیتی با نفسی که از هیجان به شماره افتاده بود گفت
_آره مامان از خوشحالی یادم رفت بهت بگم.. افرا خیلی وقته دنبال کار بابا بود بالاخره موفق شد
فرحناز خانم با صدای بلند گفت
_الهیییی که من فدای تو بشم مادر.. الهی که سفید بخت بشی
و محکم بغلم کرد و اشک ریخت.. آهیر بازم هر سه مون رو بغل کرد و خواهرهای سالار هم منو بوسیدن و تشکر کردن..
فضای عجیبی بود و حجم خوشحالیمون انقدر زیاد بود که نمیدونستیم چیکار کنیم..
فرحناز خانم رو به آهیر گفت
_قلب سالار ضعیفه مادر، دو بار سکته کرده.. میترسم یهویی بهش بگن طوریش بشه.. خودت برو بهش خبرو بده پسرم
آهیر دستاشو که دور ما حصار کرده بود باز کرد و دستی به موهای پریشونش کشید و گفت
_نگران نباشین همین الان میرم تا بهش نگفتن
روزی که قرار شده بود سالار رو آزاد کنن، روز بزرگی بود برامون..
آهیر از خوشحالی دست از پا نمیشناخت و هر وقت که تنها میشدیم منو بغل میکرد و ازم تشکر میکرد..
ظهر شنبه قرار شده بود سالار بیاد بیرون و ما هممون رفته بودیم مقابل زندان و منتظر خروجش بودیم..
وقتی درهای بزرگ آهنی زندان باز شد و سالار با موهای سفید و قامتی شکسته، و ساکی تو دستش، قدم به بیرون زندان گذاشت، فرحناز خانم با گریه به سجده افتاد.. و بلند گفت
_خدایاااا شکرت
سالار اومد جلو و با چشمای اشکی زن گریونش رو از زمین بلند کرد و محکم چسبوندش به سینه ش..
_فرحنازم.. باورم نمیشه
لحظه ی خاصی بود و هممون گریه میکردیم.. اشکهامون اشک شوق و خوشحالی بود..
خوشحالی از وصال دو تا عاشق ناکام که ۳۲ سال جدا از هم زندگی کرده بودن..
خوشحالی از آزادی مرد بیگناهی که بخاطر تهمت و صحنه سازیِ یه آدم کثیف و رذل، ۳۲ سال از سالهای جوونیش رو پشت میله های زندان سپری کرده بود..
گیتی هم خودشو به پدر و مادرش رسوند و سه تایی تو بغل هم گریه کردن..
آهیر کنار من وایساده بود با لبهای خندون و چشمهای اشکی به اونا نگاه میکرد..
سالار متوجهش شد و گفت
_پسرم
فرحناز خانم و گیتی ولش کردن و سالار و آهیر رفتن سمت هم و محکم همو بغل کردن..
آهیر دستای سالارو بوسید و همش میگفت
_خوش اومدی سالار.. چشممون روشن.. خداروشکر
و اون هم با اینکه خودشم گریه میکرد ولی به آهیر گفت
_گریه نکن مرد.. من دلم به تو قرصه ها
و بعد منو دید که دستام از هیجان میلرزید و با مهربونی گفت
_عروس هم که اومده.. بیا ببینم بابا
با شوق پرواز کردم طرفش و توی بغلش فرو رفتم..
علاقه ی عجیبی به این مرد داشتم.. اون برام اسطوره ی درد و بیگناهی بود..
اشکامو پاک کرد و گفت
_من مدیون توام دخترم.. این برقی که تو چشمهای پسر غمگین منه، اثر توئه.. خوشحالیِ الانِ من و زن و بچه م هم لطف توئه
وقتی گفت پسر غمگینِ من، نگاهی به آهیر کردم که با محبت و آروم منو نگاه میکرد و لبخند قشنگش روی لبش بود..
دلم میخواست هر کاری بکنم و دنیا رو زیر و رو کنم تا این پسر غمگین بخنده و دردهایی که کشیده فراموشش بشه..
گفته بود بزرگترین آرزوم آزادی سالاره و من هر کاری از دستم برمیومد کرده بودم تا به آرزوش برسه..
عشق.. این حس عجیب و قدرتمند.. عشق آهیر که توی رگهام با خونم عجین شده بود، تو ذره ذره ی وجودم حسش میکردم..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 8
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
اینکه بتونی آرزوی کسی رو برآورده کنی چقدر خوب بود
این جمله که تو رمانت استفاده کردی خوبه. حالا وقت عمله.
تو رمانت ناراحتی نباشه
ای جان چه عالی شود.😍🤩🤩🤩🤩
اونایی که دنبال رمان غم انگیز بی محتوا هستن
برن رمان خانزاده ۳ یا رمان عشق تعصب و صیغه استاد بخونن که اصلا معلوم نی فاز نویسنده چیه
برخی از دوستان میگن چیه همش خوشی. خوشی خوب نیست.
گی گفته هان شاید یه عده اینقدر خوشن که همین خوشی رو در بقیه نمیتونن ببینن.
چرا عادت کردیم به غم و غصه واقعا چرا خیانتو …واسمون بهتره؟؟
هیچکس نمیدونه دختری که بر اثر یه تجاوز و یا انتقام بی اساس تا اخر عمر گوشه نشین میشه چه حالی داره.
هیچکسی درک نمیکنه وقتی که به خاطر یه شوخی بیمزه بازی جرات یا حقیقت باعث ویلچر نشینی یه بیگناه میشین تا اثبات قهرمان بودن کنید. با یه عذر خواهی هیچ وقت نمیشه تاوان داد.
اتفاقا خیلی هم خوبه که یه بارم شده در دنیای رمان هم شده شاد باشیم.
اصلا بیاین یاد بگیریم شادی رو هدیه بدیم به هم .
مقاومت کن . والا چیه همش غم و غصه و گریه
تا سیاهی نباشه
معنیه سفیدی رو نمیدونی
تو زندگی هم غم هست هم خنده
رمانا دارن داستان زندگی رو نشون میده البته بعضی وقتا با اغراق
زندگی هم بالا بلندی بسیار دارد
زندگی بابا پایین زیاد داره
تا سیاهی نباشه سفیدی معنی نمیده
غم نباشه خنده معنا نداره
مزه تلخ نباشه، شیرینی احساس نمیشه
در کل بگم که این ضد و نقیض ها هستند که به اتفاقات و احساسات و… معنی میدن
درسته تو شرایط بد هستیم
تو زندگی هیچکس تماما خوشبختی نیست
و بلعکس
فقط میزان غم و خوشحالی آدما فرق میکنه
و اینکه رمان ها دارن وقایع زندگی رو نشون میده البته کمی با اغراق
پس لازمه که بالا بلندی داشته باشه
مثه زندگی همه
عشق، نفرت ، غم ، خنده ، شکست ، پیروزی و….
همه جزء زندگیمونه
پس میخوای ناراحتی توش بزاری. هر جور که راحتی. ب
مهرناز جون پارت جدید رو کی پیزاری؟
امروز پارت داریم؟😍
مهرناز جونم امروز پارت جدید نداریم
تو این روزای کرونایی که هر لحظه خبرای بدتر میرسه بهمون رمانت میتونه یه حال خوبی بهمون بده
کاش باشن هنوز ادمایی مثل افرا و اهیر که هرکاری از دستشون بربیاد برای هم انجام بدن با ادما خوب باشن و نامردی دیگه نباشه تو دنیا🤍🥺
اخخ دلم جزغاله شد مهرنازی عالی بود کلی گریه کردم با این پارت.موفق باشی مهرناز جونم😘😘
سلام خانم نویسنده
وااااااای عالی بود مهری مثل همیشه
جزیره نازم موفق باشی
تند تند پارت بزار من دلم آب شد که 😍😍😍😍😍😍
😝😝😝😝
عشقولک من
اوکی بابا باشه نزن منو منم
.
.
اوووووووووم🤔🤔🤔🤔 اهان منم عشقولک خودم صدات میزنم
.
.
چطوره ؟😊😊😊😊
خوبی دلبر شهاب ؟؟؟
.
آق دکی چطوره ؟
.
چخبر ؟ ااوضاع بر وفق مراده ؟؟؟
.
پارت ها رو هم تند تند بزار انقد من نگم دیگه 😑😑😑😑😑
متعلقه ی شهاب از دلبر شهاب بهتره😜😜
عالی بود مهرنازی
چندتا رمان تاحالا نوشتی
؟
هعی مهرناز کجایی که حالم خیلی بده
خیلی😭😭😭😭😔😔😔😑😑
تو آزاده خودمونی؟؟
ارع
خوبی؟؟
نه اصلا
مهرناز میخوام خودمو بکشم میفهمی
میخوام بکشم😔
چیشده آزاده؟؟
چرا این حالی شده؟؟
نگو برا ی پسرع؟
مهرنازی راست میگه هیچ چیز و هیچ کَس ارزش اینو نداره که تو بخوای جون خودتو بگیری..
هیچ کسیییی!
مگ وضعیت واتمو نمیبینی🥲
نه من گوشی خودم دستم نی
عالیه ولی خوشی دیگه وایم معنایی نداره!
به به به
کیف کردم
چقدرررررررر قشنگ بود عالی بود خسته نباشی مهری خانوم شمش طلا ،گردن بند طلا ،طلای ناب، زیبای دوس داشتنی ، قلم جادویی، عزیزدل چی بهت بگم آخه این پارتم مث بقیه معرکه بود حرف نداشت خیلی ژذاب و زیبا بود دست گلت بی بلا عزیزدلم 💋💋💋💋💋💋💋💗💗💗💗💗💗💗💗💗💗
زیبااا ماندد شبا ساحلو دریااااا.دریاا در حالت چشمان تو پیدااچشم آبی دریاچه بگو اهل کجایی فرصت شده یک لحضه دمی رخ بنمااایی.آاهسته آاهسته.مهرتودر دل نشسته.عاشق تو دل پرسته مهر جانع دللم.آاهسته آاهسته همه چیز تو یکدسه .دل به اصالتت بسته مهرجانع دلم.مهرجانع دلم
تو فوق باور بهترینی مهرجاانع دلم..کسی هست از باتو بودن ناراضی باشه؟عاششقتم.منم با ازادی سالار کلی گریه کردم یکی از دوستام باباش بخاطر کلاهبرداری شریکش ورشکس شد ده سال زندانی بود تا بهش عفو خوردو یک خیر بدهیاشوصاف کرد.منم به یاد سختی های دوستم افتادم همدردی کردم باشون..حاج خانم حسابی احساساتم تحریک شد..اخههه
من این روزا درگیرم و حالم هم خودت میدونی چجوریه ولی وقتی میام رمانتو میخونم میرم توی یه فضای دیگه و حال مزخرفم یادم میره. در همین حد فعلا بمونه
خیلی قشنگ بود خانوم نویسنده
افتخار میکنم که دوستت دارم :)…
امروز تولد یه شخص خاص و مهربونه ☺️
کسی که بر عکس اسمش طوفان به پا میکنه 😎😉
طوفانی از جنس عشق 😍
خیلی باهوشه 😁
خوش قلبه 🥰
حرف نداره😉
و شیطونه😂
بی ریا 😁
کتاب خونه👌🏻😎
تحلیلگره اونم از نوع مهندسش👌🏻😌
توی همهچیز سر رشتهداره👍🏻😁بس کهباهوشه😎
خودش و سریع توی دلت جا میکنه 😍
.
نسیم جونم
طوفان عشق و محبت 😍تولدت مبارک باشه🥳🥳🥳 🥳عزیزم انشاالله صدوبیست ساله بشی 🎊🎉امیدوارم همیشه در کنار عزیزانت دلت شاد و لبت خندون باشه و تنت سالم 😘😍
برات ارزو میکنم به تمام ارزو های قشنگت برسی 😍🥰✨💫✨💫
سلاااااام فنچ عزیییییزم😍
وای ممنون از محبتت عزیز دلم❤❤❤❤❤❤❤❤❤
همه ی اینهایی که گفتی با من بودی شاعر قشنگم ؟!🤗
خیلی خیلی ممنون فنچ خوشگلم
چه پیام تبریک متفاوتی بود
حسابی بهم چسبید😋😋😋
ممنون از دعاهای قشنگت
و خوشحالم که با فنچی با قلبی طلایی دوست هستم
می بوسمت از راه دور مهربونم😘😘😘😘😘😅
سلام سلام.. 🖐
چطورین دلبران دلدادگان رمان دونی؟
اول از فنچولم بگم..
فنچ من تولدت یادم نرفته بود ولی یه اتفاقی برام پیش اومد که دیه نتونستم اصلا بیام گوشی.. /:
حالا بگذریم..
با کمی تاخیر 😂
میلادت مبارک فنچولم 💜
امیدوارم بهترین روزای زندگیتو تجربه کنی..
شاد باشی😉
لبت همیشه خندون😀
آرزوهات خاطره بشن و توی دفتر خاطراتت ثبت بشه! 😘
با آرزوی بهترینا برای برای قلب مهربونت فنچولم..
تولدت مبارک😍❤
.
.
.
.
.
خُب خُب
نسیم جانم..
امروز هم تولد توعه.. 😍
خلاصه هر چی بخوام بگم کم گفتم، تولدت مبارک باشه.. ان شاء الله صد و بیست ساله بشی.. 😉
همیشه خوشحال در کنار خانوادت باشی..
شاد باشی.. 😘
و لبات همیشه بخنده!
اميدوارم بهترین روزای زندگیتو رقم بزنی عزیزم…
تولدت مبارک جانیم.. 💜
.
.
سلام هانا جان 🌹
ممنون از لطف و محبتت عزیزم❤
خیلی خیلی لطف داشتی دوست خوبم😘
و ممنون از دعاهای قشنگت🌹🌹🌹🌹
خوشبختم از آشناییت 😍
مخلصیم 😎
.
.
چاکریم بانو!
.
.
همچنین جانیم.. 💜
بزا اصل بدم شاید منو بشناسی 😂
18 خوزستان..
از بچه های قدیمی سایت هستم! 😁
فدا مدا🤓
.
بازم ممنون هانا جانم❤
.
خوشبختم خانم پیشکسوت😅 اسمت رو دیده بودم عزیزم
بشی بلاااا😉😁
.
.
مخلصیم نسیم جانم 💜
.
.
همچنین 😁
نع نع من قائم مقام شدم دیع😂😂
بهم اصل هم دادی ولی من حافظم داغونه انگاری یادم رفته 🤕
یه بار دیه اصل بنواز بانو..
یه پسر هم داری ارع؟ اگ اشتب نکنم
نذار بشم جون هانا😉😅
.
وای من چرا یادت نمیاد به تو اصل داده باشم؟!😰
.
عرضم به حضور انورت که اینجانب دقیقا 32 ساله از اصفهون می باشم😂
پسرم مهدیار هم 8 سالشه خانم قائم مقامی😜❤
نع شدی رف دیه 😂
.
.
.
تو یادت نیس من یادمه..
الان یادم اومد اصلت😂
.
.
خدا حفظش کنه گل پسرتو😍😍
عکسشو بزار ببینم گل پسرتو 😁
.
.
و مخلصیم طوفان نسیم 😉
اشک تو چشام جمع شد
من طرفدار رمانای غمیگنم
یه ذره رمان و غمگین هم بکن دیگ
همه که شاد دوست ندارن🤨😂
سلام😍
چطوری نازی جونم
خسته نباشی 😘
.
کاشکی در واقعیت هم آدم های بی گناه آزادیشون رو بدست بیارن و حق به حق دار برسه ✨
خیلییییی خوب بودددد مرسیییی 😍❤️🤩
یعنی رمان هات که میخونم و میخوندم چه بر دل نشسته چه در پناه آهیر و چه گرگها حال میام یعنی مثل اینکه یه چیزی میزنم 🤣❤️
نویسنده جون خیلی خیلی خوب بود.
خیلی راحت و شیک یه عروسی خوشکل رفتیم.
میگما کاش جوری بشه که هیچ وقت آهیر به افرا نگه که نگین خوشه یه وقتایی لازمه یه چیزایی واسه عشقت برملا نشه. مثل موضوع نگین اینجور اهیر راحتر میتونه افرا رو راهنمایی کنه .
البته این نظرمنه حالا هر جورخودت صلاح دونستی.
بازم میگم دلم وا شد این رمان میخونم.
دمت چیز .
خب پیش بیاد.
دقشون نده.
مثلا یه جوری دوباره این اتنا کنف بشه.
یا اینکه اینبار یه کار شگفت اهیر انجام بده.
عالی مثل همیشه