«هر چه تنگتر، امنتر»
ساعت نه و نیم صبح است و مشغول جمع کردن ساکم و وسایل مورد نیازم هستم که آیفون به صدا درمیآید. تصویر عماد را روی مانیتور میبینم و گوشی را برداشته میگویم
_سلام آقای شاکریان. زود اومدین من هنوز حاضر نیستم
_اشکال نداره منتظر میشم
_پس بیایید بالا، طبقه پنجم
دستپاچه دستی به سر و روی خودم مقابل آینه میکشم و در واحد را باز میکنم. از آسانسور بیرون میآید و به من که در پاگرد منتظر او ایستادهام نگاه میکند. هودی سرمهای تامی هیلفیگر پوشیده با شلوار جین نوکمدادی و پوتینهای تیمبرلند عسلی. عاشق تیپ و استایلش هستم.
_سلام خوش اومدین
_علیک
داخل میآید و نگاهی به خانهی کوچک صورتیام میاندازد. به تعجبش میخندم و میگویم
_این خونه برای شما خیلی کوچیکه
روی مبل مینشیند و میگوید
_خونه نیست ماکتِ خونهست
میخندم و میگویم
_اینجا حس امنیت دارم. تو خونه بزرگ همش فکر میکنم الان از یه جایی یکی بیرون میاد
_یعنی هر چی تنگتر امنتر؟
میخندم به تعبیرش و در حالیکه سمت آشپزخانه میروم میگویم
_بله، اینطور هم میشه گفت
نسکافهای برایش درست میکنم و مقابلش روی میز میگذارم.
_یکم لباس برداشتم ولی نمیدونم چیزی کم و کسره یا نه
_اونجا سرده، لباس گرم بردار. کفش خوب، پوتین. هر چی هم کم بود اونجا میخری
یک پلیور یقه اسکی سفید هم داخل ساکم میگذارم و در حالیکه نسکافهاش را مینوشد میگوید
_دکوراسیون خونهت خیلی قشنگه. شبیه خونههای مجلههاست
_مرسی
_با اینکه صورتی رنگ من نیست
_رنگ شما طوسیه
به شلوارش اشاره میکنم و به نظرم پونزده، بیست شلوار جین طوسی تیره و روشن دارد.
_خونهی خودته یا اجارهست؟
_خونهی خودمه. با پولهایی که پدر و مادر معنویم برام پسانداز کردن خریدیم
چشمانش را ریز کرده نگاهم میکند.
_اونموقع که وقت رفتن من از پرورشگاه رسید، آقای اکبری به خانم علوی گفته برای یه پسری که از پرورشگاه خارج میشه، واجبترین چیز شغله، و برای یه دختر، خونه، که سرپناه داشته باشه. تا زندهام مدیونشونم
_رفت و آمد داری باهاشون؟
_نه، هیچوقت خودشونو معرفی نکردن
_چه چیز جالبیه این پدر و مادر معنوی
ذوقزده میگویم
_منم یه دختر دارم. گلنار. مامان معنویشم
عمیق نگاهم میکند و چقدر رنگ نگاههایش به من با آن اوایل فرق کرده.
به خاطر گلنار دل به دریا میزنم و میگویم
_میخواین بابای معنوی گلنار باشین؟
چشمانش برق میزند و این مرد زیر لایههای سختش قلب مهربانی دارد.
_آره
با خوشحالی کف میزنم و میگویم
_وقتی برگشتیم ترتیب کاراشو میدیم
لبخند محوی میزند و میگوید
_خوبه
_برم لباس بپوشم بریم
به اتاق خوابم میروم و در را میبندم. شلوار اسلش طوسی با هودی مشکی میپوشم. پوتینهایم در جاکفشی است و بیرون میروم. کلاه هودیام را روی سرم میکشم، ساک بزرگم را برمیدارم و میگویم
_من آمادهم
نگاهی به پاچههای کشی شلوارم که کمی بالا کشیدهام میکند و میگوید
_جوراب ضخیم هم بردار، پاهات لخته
_همه جورابام مچیه
سرش را سرزنشگر تکان میدهد و میگوید
_میخریم از سنندج. بریم
ساکم را از دستم میگیرد و در صندوق عقب ماشین میگذارد. ساک سیاهش را میبینم از ساک من هم بزرگتر است و فکر میکنم مگر چند روز خواهیم ماند که اینهمه لباس و چیزمیز برداشته!
سبد پیکنیک را روی صندلی عقب میگذارم و میگویم
_اینو بذاریم داخل، خوردنی توشه
سوار میشویم و داخل ماشینش هوای گرم که پر از بوی عطر اوست عجیب میچسبد. کلاهم را از سر میاندازم و کمربندم را میبندم.
_خیلی مجهزی واسه پنج ساعت راه
_سبد رو از مامان درسا گرفتم. منِ تنها که این چیزا به دردم نمیخوره
_زیاد سفر نمیری؟
_اولین سفرم بندرعباس بود با شما. اینم دومی
برمیگردد و متعجب نگاهم میکند.
_چند بار بهزیستی برده بودمون اردو و گردش. ولی مسیرها نزدیک بودن. مربیهامون از این سبدها برمیداشتن خوشم میومد
باز هم نگاهم میکند.
_بعد از این زیاد میری با من
“با من”… چقدر این دو کلمهاش به دلم مینشیند. و مسافرت با او قشنگتر از هر چیزی است. فلشی از کیفم درمیآورم و میگویم
_ببخشیدا، آهنگای شما خوابآوره
پلی میکنم و ریتم شاد آهنگی از سامی بیگی در فضای ماشین پخش میشود که میخواند:
من بهت گفتم میمونم
تو بمون دردت به جونم
نگاهم میکند و دستش روی فرمان قفل است. موهای سیاه صاف روی دستهایش را نگاه میکنم و یادم میآید که لمس این دستها همان دو سه بار چه لذتی داشت.
همسفرم کمحرف است و من هم پرحرفی بلد نیستم. باید کسی مثل درسا یا سامان کنارمان بود تا سر حرف را باز کند. دو ساعتی میشود راه افتادهایم و سبد را از عقب برداشته و روی زانوهایم میگذارم. پفکی باز میکنم و سمتش میگیرم. عاقل اندر سفیه نگاهم میکند و میگوید
_من از این آت آشغالا نمیخورم
یاد بدنش میافتم و میگویم
_هوممم منطقیه، بخاطر تناسب اندامتون
_تو چطور از این چیزا میخوری و هیکلت خوبه؟
در حالیکه چند پفک را یکجا در دهانم میگذارم میگویم
_نمیدونم، من توی عمرم هیچوقت کاری برای تناسب اندامم نکردم
دهان پرم را با تمسخر نگاه میکند و میگوید
_خوش بحالت
_در ضمن هیکل من زیادم خوب نیست
_خوبه
سینهها و باسنم را با مسخرهبازی جلو میدهم و میگویم
_از اون ساعت شنیهای سکسی که شما دوست دارین نیست
بدنم را نگاه میکند و در چشمانش خنده موج میزند ولی میخواهد نخندد.
_کی گفته من از اونا خوشم میاد؟ زیبایی طبیعی بهتره
محتاط نگاهش میکنم و میگویم
_خودم دیدم. خانم موطلایی
گوشهچشمی برایم نازک میکند و میگوید
_کارمندی ندیدم که اینقدر تو زندگی رئیسش فضولی کنه
_به من چه؟ سامان منو آورده بود
دلم میگیرد از اینکه فقط یک کارمند هستم برایش و حتی به اندازهی آن دختر موطلایی هم برایش اهمیت ندارم. پفک را در سبد زیر پایم میگذارم و دمغ بیرون را نگاه میکنم. کمی بعد میپرسد
_چی شد؟
_هیچی، طبیعت رو نگاه میکنم
موشکاف نگاهم میکند. نمیخواهم بداند برای بیاهمیت بودن در زندگیاش دمغ شدهام. آهنگی از والایار که خیلی دوستش دارم را پلی میکنم و ولومش را خیلی زیاد میکنم.
من و برق چشمام
تو و شال رنگی
چه احساس خوبی
چه حال قشنگی
یه شیرینی خاص میون چشاته
یه آرامش محض همیشه باهاته
با لذت همراهش میخوانم و عماد نگاهم میکند.
_خیلی دوست دارم این آهنگو
وقتی آهنگ تمام میشود او دوباره پلیاش میکند. با تعجب و لبخند نگاهش میکنم و میگویم
_خوشتون اومد؟
با اشاره سر تائید میکند و نگاههایش را وقتی خواننده آنقدر عاشقانه با گیتار میخواند دوست دارم.
تو آغوش تو باز
چشام کم میاره
الانه که بارون دوباره بباره
سرحال شدهام و میگویم
_میوه میخورین؟
_چی داری؟
_نارنگی و موز
_بده ببینیم
پوست موز را باز میکنم و به دستش میدهم. و یکی هم برای خودم برمیدارم.
_میوه زیاد میخوری پوستت انقدر خوبه؟
_نه، معمولی
نمیدانم قصدش از این حرفها تعریف است یا واقعا دنبال مسائل سلامتی است. اگر قصدش تعریف است که این مدل تعریف کردنش به درد لای جرز دیوار میخورد.
گوشیام را از جیبم درآورده و شماره خانم علوی را میگیرم. باید سفرم را به او خبر بدهم.
_سلام خانم علوی جان
عماد با گوشه چشم نگاهم میکند و خانم علوی با من احوالپرسی میکند.
_زنگ زدم خبر بدم که دارم میرم سنندج. یه وقت میای خونه میبینی نیستم نگران میشی
میپرسد
_سفر کاریه؟
_بله سفر کاری با آقای شاکریان
_باشه، در پناه خدا. ما هم با کمک خیّرین سخت مشغول بازسازی بنا هستیم
صدایش پر از شوق است و من هم ذوقزده میشوم. سالها بود دلمان میخواست مرکزمان تازه و نو شود ولی ما که از عهده هزینهاش برنمیآمدیم.
_وای خییییلی خوشحال شدم چه خبر خوبی
وقتی قطع میکنم خبر را به عماد میدهم و میگوید
_خبر خوبیه
_خیلی. خدا کسانی رو که باعث و بانی این کار شدن خیر و سلامتی بده
دستانم را که برای دعا بالا بردهام روی صورتم میکشم و میگویم
_آمین ای خدای بزرگ و مهربون
نگاهم میکند و حس میکنم به حرکتم میخندد. کیفم خیلی کوک شده و آهنگ شادی از مازیار فلاحی پلی میکنم.
دوباره اومدم خاطرهبازی
برام با خندههات مرهم بسازی
بشینی روبهروم با چشم مستت
بگیری دستمو بازم تو دستت
ساقیااا ساقیا
با دل ما راه بیا
همراه خواننده میخوانم و بشکن میزنم و گاهی حرکتی رقصگونه میزنم. عماد مرا تا به حال اینقدر شاد دیده؟ ندیده. خندهاش بیشتر میشود و میگوید
_بکشم کنار برقصی؟
_آره والا الان پتانسیلش رو دارم
عمیق نگاهم میکند و نمیدانم به چه فکر میکند.
راه زیادی تا سنندج نمانده و مقابل رستورانی توقف میکند تا ناهار بخوریم.
_اینجا زرشک پلوهاش عالیه
هر دو زرشک پلو مرغ میخوریم. من نمیتوانم تمامش کنم ولی او تا آخرین دانهی برنج میخورد و این آدم انگار سیریناپذیر است. زیاد غذا میخورد و در آخرین قاشق همیشه حس میکنم سیر نشده. وقتی سمت ماشین میرویم میگویم
_کی ورزش میکنین شما؟ با اینهمه غذا باید دویست کیلو باشین
_هر وقت انرژی ورزش داشته باشم. شب، روز، ساعت خاصی ندارم
_باشگاه نمیرین؟
درهای ماشین را باز میکنیم تا سوار شویم و میگوید
_قبلا زیاد میرفتم الان خودم تمرین میکنم
_بدنتون زیادی فیته. انگار که تحت برنامه مربی باشین
پشت فرمان مینشیند، بدجنس نگاهم میکند و میگوید
_بدنتون گرمه، بدنتون فیته. خوشت اومدهها شیطون
_واقعا که… نمیدونم چی جوابتونو بدم
حتما قرمز شدهام و تا رسیدن به مقصد از خجالت حرفی نمیزنم. گاهی زیر چشمی نگاهم میکند و تخس میخندد.
****
«چیزی که دلم میخواهد…»
وقتی از شهر سنندج رد میشود میپرسم
_کجا میریم پس؟
_خارج شهر
منطقهای که در آنجا سرعتش را کم میکند و حس میکنم رسیدهایم، جایی با خانههای تقریبا ویلایی و خلوت است. اطراف را نگاه میکنم و میگویم
_همچین جایی هتل پیدا میشه؟
_نه
متعجب نگاهش میکنم و میگویم
_پس کجا میریم؟
_اینجا خونه دارم
تمامِ حس خوبم از این سفر میپرد و ترس خفیفی وجودم را در بر میگیرد. تیز است، متوجه میشود و میگوید
_میترسی از تنها بودن با من؟
زیاد در خانهاش با او تنها بودهام و با رفتارش اعتمادم را جلب کرده. حرفهای سامان را هم به یاد میآورم و کمی ترسم میریزد.
_نه
مقابل در آهنی بزرگی که نردههای نوکتیز و بلندی روی دیوارهایش نصب شده، با چندین دوربین، و انگار برای امنیتش بیش از حد تلاش شده است، توقف میکند و بوق میزند. کمی بعد مرد درشت هیکل و سیبیلویی که لباس کُردی پوشیده و حدود سی و پنج ساله است، در را باز میکند و داخل میرویم. مرد حتی وقتی از کنارش رد میشویم داخل ماشین را نگاه نمیکند. محوطهی خانه، باغچهای است که یک طرفش فضای سبز و درختهاست، و طرف دیگرش فضایی با سایهبان بزرگ سبز که زیرش یک لندرور و یک نیسان وانت آبی پارک شده. ماشین را کنار لندرور پارک میکند و پیاده میشویم. مرد سمت عماد میآید و به او خوشامد میگوید ولی مرا اصلا نگاه نمیکند. میرود تا در را ببندد و مرد کُرد دیگری که مسنتر است از سمت خانه آمده و به سبک مرد اولی با عماد حرف میزند. کاملا مشخص است که عمداً مرا نگاه نمیکنند و برایم عجیب است.
ساکهایمان را از صندوق عقب برمیدارد و در حالیکه منتظر است اول ما وارد شویم، سر به زیر به من خوشامد میگوید. تشکر میکنم و عماد میگوید
_بُرزان خبر اومد؟
با لهجهی غلیظ کُردی میگوید
_نه عماد خان، ولی امروز فردا میاد
با اشارهی عماد سمت خانه میروم. خانهای نسبتا بزرگ با ساختمان قدیمی است ولی داخلش بازسازی شده. آشپزخانه اپن است و زمین سرامیک سفید، مبلهای راحتی قهوهای، میز ناهارخوری با شش صندلی، تلویزیونی قدیمی و شومینهای سنتی.
مرد ساکهایمان را وسط هال میگذارد و از عماد اجازه گرفته میرود. بعدا فهمیدم که خانهی او و آن مرد دیگر، هژار، در گوشهی باغ است.
قسمتی که اتاقها هستند با دیواری نیمه، از هال جدا شده است و توالت و حمام در انتهای همان راهرو است. عماد ساکم را در یکی از آن اتاقها که کنار هم هستند میگذارد و میگوید
_اینجا اتاق توعه
نگاهی به تخت فرفورژه تکنفره با روتختی کرم رنگش میاندازم. آینه دراورِ ست تخت و کمد دیواری کنار تخت هستند.
_لباساتو بذار تو کمد، اگرم خواستی یکم دراز بکش یا دوش بگیر، من یه ساعتی میرم ته باغ پیش هژار و بُرزان
_باشه
هنوز خارج نشده که سر برمیگرداند و میگوید
_راستی… اینجا خیلی امنه، حتی یه گربه هم داخل خونه نمیاد، پس خیالت راحت باشه
متوجه حس ناامنی و راحت نبودنم شده که این را میگوید و حرفش آرامم میکند. خسته از پنج ساعت راه، روی تخت مینشینم. از بوی شوینده و تمیزی ملافهها پیداست که برای آمدن ما آماده شده.
به این فکر میکنم که حین آمدن جایی را که شبیه گمرک باشد ندیدهام. اینجا برای چه کاری آمدهایم و من چگونه به عنوان منشی و دستیار به عماد کمک خواهم کرد؟ هر چند در سفر بندرعباس هم من کار چندانی نکردم، ولی چون او رئیس است مجبورم اطاعت کنم.
لباسهایم را عوض میکنم و بافت ظریف مشکی با شلوار جین یخی میپوشم. موهایم را بر حسب عادت باز میگذارم و تنها آرایشم را که رژ کمرنگی است تمدید میکنم. از پنجرهی هال بیرون را نگاه میکنم و عماد را میبینم که با چند تکه هیزم زیر بغلش به سمت خانه میآید.
وارد که میشود از سر تا پا نگاهم میکند. چنین مواقعی نمیدانم چه کنم. به هیزمها نگاه میکنم.
_میخواین شومینه روشن کنین؟
_آره، یکم بعد حسابی سرد میشه
هیزمها را درون شومینه میگذارد و با کبریتی آتش میزند. آتش که گر میگیرد، هودیاش را درآورده و روی مبل میاندازد. زیر هودی تیشرت جذب سرمهای پوشیده و عضلات خوش فرم بدنش کاملا مشخص است. اولین بار است او را با لباس تنگ میبینم. کنار شومینه روی دو پا نشسته و نور نارنجی آتش که روی صورتش و پوست سبزهی بازوهایش میرقصد دیدنی است.
محو تماشایش هستم که سر برگردانده نگاهم میکند.
_چیه خیره شدی
لو رفتهام ولی خودم را نمیبازم و میگویم
_همیشه شما منو تماشا میکنین یه بارم من
بلند میخندد و میگوید
_از این لیلای تخس و پررویی که خیلی کم خودشو نشون میده خوشم میاد
باز هم سوتی دادهام و در حالیکه سمت آشپزخانه میروم زیر لب میگویم “لعنت به این لیلا”
چای دم میکنم و عماد با انبر هیزمها را جابجا میکند.
با دو چای سمتش میروم و مقابلش روی زمین مینشینم. به جبرانِ سوتیِ چند دقیقه قبلم هیچ نگاهش نمیکنم و به آتش خیره میشوم.
صدای سوختن هیزمها در این سکوت قشنگ است.
انبر را جلوی چشمانم تکان میدهد و میگوید
_خب حالا، نگام کن، دیگه به روت نمیارم
اخمو نگاهش میکنم و میگویم
_خیلی بدجنسین
با خنده نوک بینیام را فشار میدهد و بلند شده سمت آشپزخانه میرود. از حرکتش شوکه میشوم و گونههایم گرم میشود.
_شام چی بخوریم؟
یقهی بلوز بافتم را از گرما تکان میدهم و به آشپزخانه میروم. در یخچال را باز کرده و مقابلش ایستاده. تقریبا هر چیزی درونش هست.
_همه چی هست انگار، چی دلتون میخواد؟ درست کنم
پشت سرش ایستاده و در حال سرک کشیدن به داخل یخچال هستم. سرش را برمیگرداند و ناگهان فاصلهمان آنقدر نزدیک میشود که نفسش به صورتم میخورد. چشم در چشم میشویم. نگاهش از چشمهایم پایین میرود و روی لبهایم قفل میشود.
_چیزی که دلم میخواد…
قلبم هری میریزد. چه خوب که جملهاش را ادامه نمیدهد. چشمهایش به لبهایم دوخته شده و لبهای بستهاش از هم فاصله میگیرد. ناخودآگاه آب دهانم را قورت میدهم. سریع پشتش را به من کرده و سمت اتاقش میرود. در حال بستن در میگوید
_بُرزان کباب درست میکنه
دستم را روی قلب پر تلاطمم میگذارم. انگار میخواهد استخوان سینهام را بشکافد. لعنتی، این دیگر چه حسی است؟! فکر اینکه اگر آن لحظه مرا میبوسید، و تصور لبهایش روی لبهایم، رهایم نمیکند. یعنی او هم مرا میخواهد که آنگونه به لبهایم خیره ماند؟!… آشوبم، آشوب…
کمی آب میخورم و به اتاقم پناه میبرم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 147
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خیلی عالیه مرسی بابت پارت گزاری منظم و طولانی خسته نباشی مهرناز عزیز.
🙏💞
خیلی زیبا بود مهرناز جانم،فقط یه سوال دارم ،تو این رمان هم مثل خلسه از شخصیت های رمان های قبلیت استفاده میکنی،♥️💖♥️
ممنون💞 نه دیگه اون مخصوص خلسه بود
وای خیلی قشنگ بود مرسی که مینویسی
🙏💞
ممنونم از این نگارش زیبای شما 👏🏻👏🏻😍😍
🙏💞
عالیییییی
💞🙏
عالی بود
🙏💞
مرررررسي مهرناز جانم عالي بود 🩷🌺
🙏💞
البته مهرناز اگه یکی مث پوریا بود حتما از این جمله هرچه تنگ تر ی داستان خاص میساخت🙈🙈😂😂 ولی من دیگه دارم خانوم میشم سعی کردم فقط ب جنبه عاشقانه ش اشاره کنم🙈🙈🙈😂😂😂
عماد هم یکی مثل پوریاست 🤣🤣
من و توام که دیگه نگم 🫢😂😂😂
آره عماد هممشخصه از اون پدر سوخته های روزگاره😂😂😂 من و توهم این موضوع یکی از جذابیت هامونه🙈🙈🙈😂😂😂
😂😂😂😂😂
هرچه تنگ تر امن تر…. چ جمله ی قشنگی😍 وقتی کنار کسی هستی ک دوسش داری هرچی جایی ک توش هستی تنگ تره بهش نزدیک تری و حس قشنگ تری ایجاد میکنه😍❤️❤️❤️😍
مرسی داری مهرنازی پارت امروز طولانی تر بود😍 محتواهم که عااااالی 😍😘🧡 بسیار بسیار لذت بردم 👌👌👌👌👌💚💚💚💚
خییییلی قشنگ بود ممنون مهرناز خانم🙏❤❤❤🌹🌹🌹🌹🌹👏👏👏👏👏👏
❤️