Mhrnz:
***
« احتضار »
پشت کیسههای بزرگی که بُرزان و هژار عقب نیسان وانت بار زدهاند مخفی شدهام و دارم از سرما و ترس میلرزم. ساعت دوازده و نیم شب است و عماد فکر میکند در اتاق خوابیدهام. چند بالش را شکل فرم بدن زیر لحافم جاسازی کرده و پشت پرده پنهان شده بودم که عماد خیلی آرام در را باز کرد و در تاریکی اتاق تختم را نگاه کرد و رفت.
بعد از شام گفت که آخر شب برای کاری بیرون میرود و من در خانه در امنیت کامل هستم و بگیرم بخوابم. گفتم مرا هم ببر، گفت آنجا جای زن جماعت نیست.
گفتم چه کاری است این وقت شب، گفت باری به عراق خواهد فرستاد و ترانزیت این ساعت به سنندج میرسد و مجبورند شبانه بار بزنند.
میداند زنها از این کارها سر در نمیآورند و هر دروغی سر هم کند باور خواهم کرد. ولی من در مکالمهی آن شبش کلمهی خطرناک را شنیدهام و میدانم هیچ کار قانونیای خطرناک نیست. تصمیم گرفتهام پشت نیسان هژار مخفی شوم و ببینم کجا میروند و چه میکنند. مثل بید میلرزم ولی تنها راهی که میشود سر از کار عماد درآورد همین است.
عماد جلو با لندرور میرود و دو مردی که نمیشناسم با او هستند. بُرزان و هژار در نیسان هستند و من کلاه بافتنی و کلاه هودی را تا جایی که میتوانم روی سرم کشیدهام.
بعد از حدود بیست دقیقه جایی که خاکی و سنگلاخ است توقف میکنند و من بیشتر سرم را میدزدم. صدای بسته شدن درهای لندرور میآید و صدای بم و محکم عماد را میشنوم که میگوید
_از پشت اون سنگ بزرگ میریم. جایی که خونهی بریار خان دیده شد قرار همونجاست.
تاریک است و با احتیاط سرم را بلند میکنم و عماد را میبینم که با شال سیاه و سفید کُردی سر و صورتش را پوشانده و فقط چشمهایش دیده میشود. اورکت آمریکایی مشکی پوشیده با پوتینهای سربازی و بقیه هم به جز هژار صورتشان را بستهاند.
قلبم از ترس فرو میریزد و دعا میکنم که سالم به خانه برگردم. اگر خانم علوی بداند الان کجا هستم سکته میکند.
پیاده و بیصدا راه میافتند و من چند دقیقه بعد با پشت خمیده دنبالشان میروم. الان معنی حرفهای سامان را که سرزنشوار میگفت بگذار درد بکشد بلکه سر عقل بیاید، میفهمم. سامان با عماد در کار خلاف نیست و با این کارهایش مخالف است.
آن دو مرد غریبه و هژار اسلحهی بزرگی در دست دارند و مدام اطراف را نگاه میکنند. عماد میایستد و بقیه به تبعیت از او میایستند. تلفنی حرف میزند و با عصبانیت سر کسی که پشت خط است فریاد میزند
_از این کارا نداشتیم رزگار. هر چیزی که حرفشو زدیم همینجا تحویل میگیرم نه جلوتر میام نه بیشتر منتظر میشم
با هم حرف میزنند و انگار چیزی درست پیش نرفته که احساس خطر میکنند. ولولهای بینشان میافتد و دلم میخواهد به ماشین برگردم. ولی دقیقا زمانی که میخواهم تکان بخورم صدای چند بار شلیک در فضا میپیچد و عماد و همراهانش پشت سنگها یا روی زمین میخوابند.
هژار و یک نفر دیگر به کُردی انگار فحش میدهند و دست و پای من از ترس سر شده است. گریهام میگیرد و ته دلم میگویم خدایا چه غلطی بود کردم رحم کن.
اگر گلولهای اینجا به من بخورد عماد حتی خبردار هم نخواهد شد.
قیامتی به پا شده و هر دو طرف به سوی هم شلیک میکنند. با ترس و لرز سمت پناهگاهی که میتواند مرا از شر گلوله حفظ کند میدوم. سنگ خیلی بزرگ خمیدهای است که میتوانم پشت آن پنهان شوم. دستهایم را روی گوشهایم گذاشته و بیصدا فقط خدا را صدا میکنم. عجیب است که با شرایط خطرناکی که دارم به عماد هم فکر میکنم و دعا میکنم نمیرد. هر چند که دیگر فهمیدهام او یک قاچاقچی است و همان بهتر که بمیرد، ولی قلبم چیز دیگری میگوید.
درگیری بینشان حدود ده دقیقه طول میکشد و ناگهان سکوت میشود. هیچ نمیدانم چه کسی مرده، چه کسی زنده است و با چه کسانی درگیر شدهاند.
به سنگ تکیه داده و دستهایم را روی سرم گذاشته و میلرزم که ناگهان نور یک چراغ قوه از رویم رد میشود. هر کسی که بود مرا دیده است و انگشتهایم را برای خفه کردن صدایم به شدت گاز میگیرم. ناگهان دستی خیلی محکم و انگار به قصد شکستن گردنم دور دهانم چفت میشود. دیگر به وضوح دارم از ترس تشنج میکنم و با من چه خواهند کرد؟! تجاوز؟ تجاوز چندین نفره؟ یا کشتنم با گلوله؟ و یا پیشکش کردنم به رئیسشان؟ اشکهایم مثل سیل از چشمانم جاری میشود و به خدا التماس میکنم که کسی گلولهای توی مغزم خالی کند و بمیرم. دستی که دهانم و گردنم را گرفته انگار خیسی اشک را روی دستانش حس میکند که نور چراغ قوه کوچکش را روی صورتم میاندازد. نور کورم میکند و او را نمیبینم ولی او مرا میبیند و فشار دستش را از گردنم برمیدارد. چراغ قوه را خاموش میکند و زیر نور ماه قیافهاش را میبینم. هژار است با چشمهای از حدقه درآمده. خدایا شکر، خدایا شکرررر. حالا از خوشحالی گریه میکنم و او انگشتش را روی لبهایش گذاشته اشاره میکند ساکت باشم.
_همینجا بمون
شانهام را به زمین فشار میدهد تا زانو بزنم و در دید نباشم. و میرود. میخواهم بگویم تو را به هر که میپرستی نرو، ولی رفته و دو سه دقیقهی دیگر که انگار دو سه سال برایم میگذرد، صدای پایی روی خاک و سنگها میشنوم. کسی دارد میآید و وقتی پوتینهای سربازیاش را میبینم که کنارم جفت شدند لرز بدنم کم میشود. پوتینهای عماد است. او آمده. سرم را بلند میکنم و نگاهش میکنم. مرا که میبیند انگار در حال احتضار و جان دادن است. وحشتِ چشمانش را تا آخر عمرم فراموش نخواهم کرد. باورش نمیشود این منم که آنجا وسط کوه و بیابان بین درگیری قاچاقچیها پشت سنگی چمباتمه زدهام.
اشک از چشمهایم روان است که روی زانو مینشیند و تنم را به سینهاش میچسباند. دستش را از پشت سرم آورده روی دهانم میگذارد و حواسش به پشت سنگ است.
صدای آهستهی دو نفر که کُردی حرف میزنند میآید و از استرس عماد میفهمم که دنبال او و دوستانش هستند. صدای پاها نزدیکتر میشود و عماد به سنگ پشتمان میچسبد و دهانم را سفتتر میفشارد.
از اینکه با بیعقلیام کارش را سختتر و خطرش را بیشتر کردهام، بارها به خودم لعنت میفرستم. نوک فولادی اسلحهای بلند را از کنار سنگ میبینم و ضربان شدید قلب عماد را کاملا روی کتفم حس میکنم. او میترسد و دستان یخزدهی من انگار دارد فلج میشود.
همان لحظه صدای بلند هژار را میشنوم که چیزی به کُردی فریاد میزند. انگار گفت “آهای سگهای اردوان”
عماد سرش را سمت من برمیگرداند و در چشمهایش که از میان آن سربند بیرون است، غم و نگرانی بزرگی موج میزند. به ثانیه نمیکشد صدای شلیک میآید و عماد با ناراحتی چشمانش را میبندد. نمیدانم چه اتفاقی افتاده ولی چند ثانیه بعد عماد با نفس میگوید
_دستمو برمیدارم، حتی اگه تونستی نفس هم نکش
خدا میداند اوضاع چقدر خطرناک است که او اینطور میگوید. با اشاره چشم اطاعت میکنم و دستش را برداشته بلند میشود. چسبیده به سنگ، با احتیاط خم شده عقب را نگاه میکند. قدمی به جلو برمیدارد که ساق پایش را محکم میگیرم و با نگاه التماس میکنم که نرود. مینشیند و با نفسش میگوید
_هر چیزی که بشه، حتی اگه همه بمیرن هم تنها ولت نمیکنم اینجا
دلم قرص شده و چطور میشود اینطور به شدت عاشق یک خلافکار و قاچاقچی بود؟!
ناگهان معلوم نیست چه میشود که عماد از پشت سنگ خارج شده و با اسلحه کمریاش شروع به تیراندازی میکند. صدای شلیکهای دور و نزدیک دیگری را هم میشنوم.
عماد مچ دست مرا محکم میگیرد و در حالیکه که میدود مرا هم دنبال خودش میکشد. فریاد میزند
_محسن… هژار زندهست؟ رزگار رسید
محسن یکی از همانهایی است که همراه عماد در لندرور بودند و میفهمم که کُرد نیست. سمت کسی که روی زمین نشسته میدود و از دور هژار را تشخیص میدهم. روی تخته سنگی نشسته و محسن در تاریکی دنبال زخمش میگردد.
ناراحت میگویم
_گلوله خورده؟
عماد در حالیکه دیگر نمیدود و تند سمت هژار میرویم میگوید
_بریم ببینم چی شده. خودشو بهشون نشون داد تا ما رو پیدا نکنن. در واقع تو رو
چرا من را؟ منظورش را کامل نمیفهمم ولی چیزهایی دستگیرم شده و گریه میکنم.
عماد دستی روی شانهی سالم هژار میگذارد و میگوید
_وقتی شلیک کردن فکر کردم کشتنت مرد. شانس آوردیم، بریم
نگران و شرمنده به هژار نگاه میکنم و حالش را میپرسم.
_گلوله رد شد، فقط یه خراشه
حالش خوب است و خدا را شکر میکنم که حماقتم باعث آسیب کسی نشده. شش هفت مرد مسلح با لباسهای کُردی آمدهاند و جسد دو نفر از گروه مقابل را از روی زمین بلند میکنند. عماد داد میزند
_فرزینو سریع ببرین
او یکی دیگر از همراهان عماد است و به شدت زخمی شده. عماد خیلی عصبانی است و مدام سر کسی به اسم رزگار و همراهانش فریاد میکشد. دو نفر از تازهواردها فرزین را سوار یک جیپ وانت مدل بالا میکنند و به سرعت حرکت میکنند. عماد مقابلم میایستد و سربند را از صورتش باز کرده و با دقت روی سر و صورت من میپیچد. حتی قسمتی از چشمهایم را هم میپوشاند و میگوید
_فعلا سلامت از اینجا برگردیم خونه، میدونم چیکار کنم باهات
حالا که انگار کمی اوضاع درست شده و عماد مچ دستم را رها نمیکند، به هر تنبیهی راضیام.
بُرزان کنار عماد و من، در صندلی عقب یک جیپ وانت مینشیند و از وقتی که مرا دیده، مرد بیچاره چشمهایش به حالت عادی برنگشته. هیچکدام باور نمیکنند که من دنبالشان پشت نیسان آمده باشم.
راه زیادی نیست و همهی ماشینها مقابل خانهی سنتیطور خیلی بزرگی پارک میکنند.
چندین نگهبان بیرون خانه کشیک میدهند و بقیه آدمها نمیدانم با زخمیها و جسدها کجا میروند. عماد، من، بُرزان، محسن و هژار وارد خانه میشویم و نگاه نگران عماد و هژار را به همدیگر میبینم. خدمتکارها که همگی مردانی با لباس کُردی هستند در رفت و آمدند و به ما خوشامد میگویند. پای پلهها که میرسیم عماد میگوید
_سربند رو از صورتت باز کن، اینجا دیگه نمیشه بست. مثل روسری ببندش و سعی کن بیشتر سرت رو بندازی پایین
سربند را کیپ روی سرم میبندم و وارد سالن میشویم. پذیراییِ بزرگ مستطیل شکلی است که دور تا دور، تخت چوبی گذاشتهاند و رویشان پر از پشتی و متکاست. پنج شش مرد کُرد سیبیل کلفت روی تختها نشسته یا با آرنج به متکاها لم دادهاند. قلیانها و منقلها و سینیهای غذا، طوری است که انگار وارد مهمانی شدهایم. حس خوبی ندارم. حتی یک زن هم ندیدهام و از این خانه و صاحبانش میترسم. هژار و بُرزان و محسن جلوتر نمیآیند و عماد و من مقابل مرد چاقی که به احتراممان نیمخیز میشود میایستیم. با لهجه غلیظ کُردی میگوید
_عماد شاکریان، خوش آمدی شیر
عماد دستش را میفشارد و با اخم شدیدی میگوید
_سلام بریار خان، به لطف رزگار نزدیک بود بریم اون طرف
_عصبانی نشو، رزگار حساب خطایش را پس خواهد داد
عماد به هژار اشاره کرده میگوید
_لطفا بگین زخم هژار رو ببندن
خان دستش را به نشانهی دستور بلند میکند و هژار دنبال مردی بیرون میرود.
_این خانم همراهت کیه؟ خبرت رو دارم ازدواج نکردی
_خواهرمه
از جواب عماد شوکه میشوم ولی سرم را بلند نمیکنم.
خان انگار سعی دارد صورتم را خوب ببیند. کمی سر خم کرده میگوید
_عجب! خواهرت در چنین شبی چرا همراهت هست؟
عماد عصبانی نگاهم میکند و میگوید
_فکر کرده داریم میریم تفریح، مخفیانه دنبالمون اومده
بریار خان و چند مرد دیگر بلند میخندند و میگوید
_دختر با دل و جربزهایه
_نه خان، بفرمایید احمقه
مرد چاق باز هم میخندد و اشاره میکند به دو تخت آنطرفتر و میگوید
_بنشینید، به خیر گذشت
عماد و من روی تخت نشسته به پشتیها تکیه میدهیم و پسری که در پایان درگیری با آدمهایش سر رسیدند وارد سالن میشود. بریار خان با کنایه میگوید
_قهرمان امشب هم آمد
رزگار همان کسی است که نمیدانم با چه اشتباهی اتفاقات امشب را رقم زده و از کنایهی خان چهره در هم میکشد و با نگاهی به عماد میگوید
_جبران میکنم
حدود بیست و پنج، شش ساله به نظر میرسد و عماد نگاهِ تندی به او انداخته و رو به یکی از مردان مجلس بلند میگوید
_شاهو خان، اردوان انگار افسار پاره کرده
صدای بم و گیرایش با آن لحن محکم، در پذیرایی بزرگ طنین میاندازد. زیر چشمی نگاهش میکنم، با پشت صاف به مخده تکیه داده و یک پایش را عمود روی تخت گذاشته و مچ دستش روی زانویش است. این آدم حتی بین آن مردان مسنی که معلوم است قدرتمند هستند، ابهت دارد. برای دیدن و شناختنِ این عماد، ریسکِ بزرگی که کردهام میارزد انگار.
آن مرد میگوید
_کاتیهاتووە بڕیارەکەی بدەین
(وقتشه حکمش رو صادر کنیم)
نمیفهمم چه میگوید و عماد به کُردی جوابش را میدهد.
_پێشتر دەبێت تاوانی ئەمشەو بدات
(قبلش باید تاوان امشب رو بده)
بریار خان میگوید
_خواهد داد. از خودتون پذیرایی کنید
چند نفر سینیهای بزرگی که پر از غذاست مقابل من و عماد میگذارند و محسن و بُرزان هم چند تخت دورتر مشغول غذا خوردن هستند.
هیچکدام از غذاهای داخل سینی را نمیشناسم و عماد میگوید
_بخور شبیه میّت شدی
بریار خان بلند میگوید
_غذاها رو به خواهرت معرفی کن
عماد کباب خوش رنگ و رویی که چندین تکهی درشت گوشت روی سیخ است مقابلم میگذارد و میگوید
_شیش کباب، کباب مخصوصِ سنندجه
به بشقاب دیگری اشاره میکند و میگوید
_خورشت ریواس. اگه غذای ترشمزه دوست داری خیلی خوشمزهست
و بشقابی که درونش چیزهایی سوخاری شده هستند.
_قایرمه، یعنی کنگر سوخاری. و این هم نان کهلانه که توش تره و پیازچه هست
زمزمه میکند
_همشو بخور، تو میتونی
خندهام میگیرد و بعد از آن استرس بزرگ باورم نمیشود که دارم میخندم.
شام تمام شده و من سرم را با موبایلم گرم کردهام که سرم پایین باشد. بریار خان اسمم را میپرسد و من اول به او و بعد به عماد نگاه میکنم. لبهایش را به هم فشرده. با سر اشاره میکند که بگو.
رو به خان میگویم
_لیلا
نگاه خان با دقت روی صورتم میچرخد و کمی بعد انگار چشمش را گرفتهام که میگوید
_نظرت چیه که فامیل بشیم شاکریان؟
فک عماد منقبض میشود و من ناخنهایم را کف دستم فرو میکنم.
_باعث افتخار منه بریار خان، ولی خواهرم نشون کردهی مهندس موحده
خان نگاهش را از من میگیرد و میگوید
_حیف… رزگار دختر زیبا و شجاعی رو از دست داد
پس رزگار پسر خان است و از تخت روبهرویی زیرچشمی براندازم میکند. سر به زیر میاندازم و با دروغ عماد نفس راحتی میکشم. میوه میآورند و بریار خان عماد را پای منقل تریاک دعوت میکند. با چشمهای گشاد شده نگاهش میکنم و آهسته میگوید
_پذیرایی اینا با ما خیلی فرق داره. و اگه قبول نکنی انگار بهشون توهین کردی
هنوز بهتزدهام که میرود روی تخت بریار خان کنارش مینشیند. خان یک چیز لولهای شکل سیاه که فقط عکسش را در اینترنت دیدهام و میدانم تریاک است به دست عماد میدهد و میگوید
_ببین چطوره
عماد بو میکند و بعد زبانش را رویش کشیده و میگوید
_درجه یک
بریار خان سرخوش میخندد و میگوید
_نابه ناب. بزن
عماد وافور را از دست خان گرفته و چند نفس میکشد. کلافه نگاهی به سقف و لوسترهای قدیمی میاندازم. خوشبختانه طولش نمیدهد و از خان تشکر کرده وافور را روی سینی میگذارد. خان او را کنار خود نگه میدارد و در حالیکه خودش به شدت دود میکند با او صحبت میکند.
هژار به سالن برگشته و نگاهم به آنها میافتد که ما را نگاه میکنند و خدا خدا میکنم که سریعتر از اینجا برویم.
ولی خان با صدای بلندی میگوید
_باقلوای عماد خان رو بیارید
منتظر شیرینی هستم که با دیدن دختری که وارد میشود عین برق گرفتهها خشکم میزند.
دختر بلوند و قدبلند زیبایی که شبیه دختران روس است. کم سن است و لباس توری کرم رنگی پوشیده که با نوارهایی تورها روی تنش ثابت شده. پابرهنه است و پابندی طلایی دور مچ پایش بسته شده. تن و بدنش کمی معلوم است و نگاه هیز مردان رویش میگردد. جلو میآید و مقابل تخت بریار خان و عماد میایستد. نگاهش به عماد زیادی خریدارانه است. با ناز، اندکی خم میشود و دست سفیدش را که با لاک قرمز فریبندهتر شده سمت عماد دراز میکند.
ضربان قلبم را حس نمیکنم و انگار خون دارد درون رگهایم یخ میزند. عماد با قیافهای گرفته، کوتاه مرا نگاه میکند و آهسته به بریار خان چیزی میگوید. خان باز هم از آن خندههای چندشآورش، که تا چند دقیقهی قبل تا این حد به نظرم چندش نبود، سر میدهد و میگوید
_ولگا هدیهی ویژه است برای تو، بابت اشتباه امشب رزگار
رزگار نگاهی به دختر میاندازد. انگار از اینکه از دستش داده پکر است.
یکی از مردان که کم مانده دختر را با نگاههایش بخورد، با خندهی کریهی حرفی به کُردی میزند و بقیه هم بلند میخندند.
_خۆزگە ڕزە لەسەر وەعدی بمێنێت
(کاش رزگار به ما هم بدقولی کنه)
بریار خان خندیده چشمکی به عماد میزند و میگوید
_یک حوری دستنخورده. برو باهاش توی اتاقش، و بعد میتونی با خودت ببریش
حالم بد است و نمیدانم فشارم افتاده یا بالا رفته، قلبم تیر میکشد یا چه مرگم شده. دختر موهای بلندش را که از موهای من روشنتر است تابی میدهد و مسیرِ نگاه عماد را گرفته، به من میرسد. چشمانش آبی روشن است و به عماد لبخند میزند. عماد راضی نیست و کاملا مشخص است که نمیخواهد برود.
مدام به هژار و من نگاه میکند.
_خان نمیخوام جسارت کنم ولی الان زمان مناسبی نیست
خان موشکاف نگاهش کرده میگوید
_اگه به خاطر خواهرت هدیهم رو رد میکنی، اون یارت نیست که جلوی چشمش نتونی با زنی دیگر خلوت کنی، نه؟
با این حرفش عماد حرکتی میکند و میگوید
_همینطوره، هدیهی بینظیرتون رو قبول میکنم
دختر دستش را دوباره سوی او دراز میکند. عماد بلند میشود، دست دختر را میگیرد و انگار کل اکسیژن آن پذیرایی بزرگ را کشیدهاند. نفس کم میآورم. تصور اینکه چند دقیقهی بعد عماد با آن دختر چه خواهد کرد بغض بزرگی به گلویم میآورد. ولی نباید گریه کنم. نه عماد و نه بریار خان نباید اشکم را ببینند. عماد حسم به خودش را میفهمد و خان، خواهرِ او نبودنم را.
*مجبورم کردین از حرف مدیر سرپیچی کنم پارتها داره طولانی میشه 🤫
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 172
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من دیروز مهمون داشتم وقت نشد کامنت بزارم.
ووی ولی خیلی هیجانی بود😍 عماد ینی با این دختره چ کار میکنه😐😐 خییییلی استرسم رفته بالا😂🙈 کاش زودتر عصر بشه😂 دستت طلا مهری بانو😍❤️
😁😜❤️❤️❤️
قلمتون خیلی زیباست ولی اینکه کرد هارو اینجوری نشون میدید واقعا اشتباه چون کرد آدمای معتقدین و حتی خلافکاراشونم اینجوری عیاش بازی در نمیارن که البته در این حدم خلافکار ندارن یکم نگاهتون نسبت به کرد ها بهتر کنین
ممنونم ولی کاش با دقت میخوندین و بعد قضاوت میکردین.
اینجا عماد به بریار خان میگه لیلا خواهرشه چون کوردها خیلی به ناموس اهمیت میدن و هرگز به خواهر عماد به چشم بد نگاه نخواهند کرد.
دوما اگه با دقت خونده باشید دیدید که نوشتم یک دختر روس رو به عماد پیشکش کردن. چرا؟ چون کوردها باغیرتن و از دخترهای خودشون پیشکش نمیکنن.
این نکات رو اگه دقت میکردین این حرف رو به من نمیزدین.
و اینکه عماد خواسته لیلا صورتش رو بپوشونه به خاطر زیاد بودن تعداد مردهاست و توی هر قبیله و قومی آدمهای بد هم پیدا میشن. ترکها، کوردها، لرها، فارسها همه آدم بد هم دارن
در ضمن من توی این رمانم انقدر از کوردها تعریف کردم که در پارتهای بعدی خواهید دید و مطمئنم از این قضاوتتون پشیمون خواهید شد.
من کاری با کورد وغیره ندارم ولی عزیزم خلافکار ازهر قماشی باشه عیاش هم هست حالا کورد نه ترک لر عرب هرچی همه جا آدم بد ذات هست واینم یه رمانه لزومی ندارد این واکنشها
👍👍
خواهر من اونی نیستم که اون پیام روگذاشته از شما هم پیش اون طرفداری کردم گلم…
وای فکر کردم همون خانم هستین میگم چرا این یهو تغییر موضع داد🙈😂 شرمنده عزیزم، و ممنونم ❤️
نمیدونم حرف من چجوری برداشت کردید من قصد بی احترامی نداشتم ولی شما دقیقا تو پارت بعدی اشاره کردید که انگار براشون عادی چنین موضوعی و اینکه گفتید کرد ها رو خواهرشو حساسن همه انسان ها بدور از قومیت، ملیتشن روی خانوادشون حساسن و من سر این مشکل داشتم که اکثر نسبت به کرد ها دید خوبی نیست و شما داشتید گوشه از اون رو نشون میداید چون خیلی از قوم ها در دید عموم دید خوبی ندارن و برا کسی که از کرد ها تصوری نداره تصویر خوبی نشون نمیده در درجه اول
اگر از صحبتای من ناراحت شدین واقعا عذر میخوام قصد بی احترامی به شما رو نداشتم فقط بعنوان یک خوانند نظرمو گفتم ولی هر نویسنده ماهری باید بدونه در نوشتنش باید در یک سری موضوعات بی طرف باشه مگر اونایی که رمان سیاسی مینويسن که سبک خاص خودش داره
نوشتم اون جمعی که اونجا مهمان بودن انگار تا نصف شب نخوابیدن و خوش گذروندن براشون عادی بود. ننوشتم عیاشی برای کوردها عادیه.
درست بخونین خواهشا.
من بیطرفترین نویسندهی دنیام و عاشق کوردهام. مترجم کوردی رمانم هم عزیزترین شخص زندگیمه
خب تا اونجایی ک تو رمان گفتید آدمای اونجا کرد بودن اشاره هم نکردین که کرد نیستن منم نگفتم شما از کرد ها بدتون میاد من گفتم خیلی ها توی جامعه دید خوبی بهشون ندارن
خب من مسئول دید بقیه نیستم. توی رمان من قاچاقچی تهرانی هم هست قاچاقچی کورد هم هست ترکیهای هم هست. به طور خاص کوردها رو ننوشتم
یک نویسنده همه جوانب در نظر میگره تا حالا که فقط کرد ها رو دیدم خلاصه بهتر بحث ببندیم
و اگه کدورتی پیش اومده
(وه بزرگی خود بوخش)
بابا چون توی این رمان من کوردها پررنگ هستن، حتی لیلا کورده. چرا گیر دادی؟😂
وایییی لی لا کرده منو خیلی خوشحااال کردیییی بخاطر اینکه لی لا کرد دیگه از دستت ناراحت نیستم 😂
منکه گفتم عجله نکن 😂
خب اگه کردا رو میشناسی باید بدونی خیلییی عجولا و تعصبی رو کرد بودنشون پس باید بهم حق بدی😂🤝
باشه 😂👍
ممنونم مهرناز جون عالی بود👏🏻👏🏻👏🏻
تا فردا چطوری صبر کنیم
من اگه جایِ لی لا بودم پا میشدم میرفتم بیرون و کلا عطاشو به لقاش میبخشیدم … طرف با هر کس و ناکسی خاطره داره اونوخ چشش لی لایِ افتاب مهتاب ندیده رو گرفته …
دمتون گرم که اینقدر منظم و تر و تمیز پارت گذاری میکنین ، امیدوارم بقیه نویسنده هام این چنین رفتار رو در مقابلِ خوانندگان رمان یادبگیرن واجراییش کنن.
عالی مهناز جان.عالللی
عالی بود مهرناز جان ،خسته نباشی و ممنون که به فکر طرفدارات هستی😘😘😘♥️
خوب کردی خیلی خوب نیست حرف گوش کن باشی 😂😂😂دستت طلا ممنون 🙏
واااي عجب پارتي بود 🤌🏻خيلي خفني مهرناز خيييلي
… فكر كنم خان با جمله ي اخر پارت ، ميفهمه و عمادم خلوت نميكنه با باقققلوا😒
اين پارت ماهم ب اندازه لي لا شوكه شديم ترياك و خلوت با باقلوا و تا اين حد تيراندازي و …
💞💞
مرسی مهرناز جان
مطمئنا عماد هم به خاطر اینکه لی لا خودشو لو بده قبول کرد
وای تا فردا خیلی دیره کاش امشب یه پارت دیگه میذاشتی دستت طلا عالی بود
وای چقدر این رمان فوق العاده است واقعا قلم نویسنده عالیه من که واقعا انرژی میگیرم توروخدا یه پارت دیگه هم بذار امروز