رمان دچار پارت ۲۰ - رمان دونی

رمان دچار پارت ۲۰

کف دستانم را آرام روی کبودی‌ها و زخم‌هایش می‌گذارم. دستش را پشت کمرم حلقه می‌کند و زمزمه‌وار می‌گوید
_این‌بار نوازش جواب نمیده. بیا روی تنم. زخمامو بپوشون

معذب نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_آخه… چجوری؟ بدتر دردتون میگیره که

مرا روی بدن خودش می‌کشد و سرم روی سینه‌اش قرار می‌گیرد. چقدر حس بدنش و اینقدر نزدیک بودن به او قشنگ است. گردنش و دست‌هایش بوی افترشیو می‌دهد.
بو و گرمای بدنش خمارم می‌کند و دلم می‌خواهد بینی و صورتم را به پوستش بچسبانم.
_میشه دکمه‌هاتو باز کنی؟

سر بلند کرده متعجب نگاهش می‌کنم.
_دیگه چی؟ نذارین جاهای سالمتونم من بزنم داغون کنما
_می‌دونی کاریت ندارم. فقط می‌خوام پوستت به پوستم بخوره

عماد است او. دستش هرز نمی‌رود. چشم بسته به او اعتماد دارم و من دختر ساده‌ای نیستم. سال‌ها به تنهایی مراقب خودم بوده‌ام و شاید نزدیک به صد پسر و مرد خواسته‌اند مرا به دست بیاورند. با ابراز عشق، با نمایش پول، با پیشنهاد ازدواج، با زور و تهدید، با مزاحمت. ولی نگذاشته‌ام انگشتشان به انگشتم بخورد. به عماد اجازه می‌دهم.

«آغوش امن او، در برابر تمام طلبم از دنیا»

طوری خوابیده که از این زاویه سوتینم و بدن لختم را نمی‌بیند. دکمه‌های بلوزم را آرام باز می‌کنم. بعد از ترسِ از دست دادنش به قدری عزیز شده که این کار را بدون تردید برایش می‌کنم. جان من شده او.
تن لختم که به تنش می‌خورد نفس عمیقی می‌کشد و هر دو دستم را میان دست‌های بزرگش می‌گیرد. نفس خودم هم به شماره افتاده. پاهایم را انگار به پاهایش گره زده و هرگز فکر نمی‌کردم روزی چنین چیزی را با عماد شاکریان تجربه کنم.
اولین بار است اینقدر به او نزدیکم. حتی با تنها دوست پسر زندگی‌ام نصف این هم نزدیک نشده‌ بودم. روی بدنش که دراز کشیده‌ام برآمدگی‌ها و فرو رفتگی‌های بدنش را حس می‌کنم و هم خجالت می‌کشم، هم گر می‌گیرم. ضربان قلبم بالا رفته و نفس‌های ناآرامم به گردنش می‌خورد. سعی می‌کنم خودم را آرام کنم تا طوفان درونم را حس نکند.
ولی او عجیب آرام است و فقط مرا بو می‌کند و نفس می‌کشد.
_واقعا که شفایی… هیگیا

_واقعا با لمس‌های من آروم میشین یا با این بهونه می‌خواین به بدنم بچسبین؟

دست‌هایم را رها می‌کند و دست‌های گرمش را زیر بلوزم برده روی پشتم می‌گذارد. بغلم می‌کند.
قشنگترین حس عمرم را تجربه می‌کنم. دوست دارم تا ابد همینطور توی بغلش بمانم.
_خیلی دخترا هستن که میخوان من بهشون بچسبم. پس اگه تن زنونه می‌خواستم می‌رفتم سراغ اونا

یاد ولگا می‌افتم و اینکه به او دست نزده. نبوسیده و بغلش نکرده. اگر فقط زیبایی صورت می‌خواست ولگا شبیه من بود. اگر سکس و بدن زیبا می‌خواست اندامش از من هم بلندتر و قشنگتر بود. ولی او را نخواست. رد کرد.
ناخودآگاه دستهایم را زیر بدنش می‌برم و در حالیکه سعی می‌کنم زخم‌هایش را فشار ندهم من هم بغلش می‌کنم. کف دستش روی بند سوتینم است ولی می‌دانم این مرد قصد تجاوز به حریم من را ندارد. او گرگ نیست. کنارش راحتم. و پر از اطمینان.
حلقه‌ی دست‌هایش دور تنم محکم‌تر می‌شود، به خودش فشارم می‌دهد و با آن صدای بم جذابش زمزمه می‌کند
_گفته بودی هر چی تنگ‌تر امن‌تر، نه؟

این مرد مرا دوست دارد؟ یا یک جوری با من سرگرم است؟ اگر دوستم داشت به زبان می‌آورد، ولی هیچ کلمه‌ی عاشقانه‌ای نمی‌گوید.
هر چه که هست من آغوشش را می‌پرستم.
لبخند می‌زنم و تنم را کمی بالاتر کشیده و صورتم را در گودی گردنش فرو می‌کنم. شاهرگش زیر لبم است و کافیست لبهایم را به حالت بوسه به گردن گرمش فشار دهم. خیلی می‌خواهم ببوسمش، خیلی. ولی او فقط از من تسکین و آرامش خواسته و من دختری نیستم که در بوسیدنش پیش‌قدم شوم.

به گردنش که می‌چسبم از تغییرات بدنش حس می‌کنم تحریک شده. نبضش هم تندتر می‌شود. چند ثانیه بعد آرام به پهلو می‌چرخد و مرا از روی بدنش روی تخت می‌اندازد.
_من درویش نیستما که به گردنم بچسبی و همینطور بی‌خطر بمونم

نفسش روی صورتم پخش می‌شود و فاصله‌ی صورتمان فقط دو انگشت است. خجالت‌زده طرفین بلوزم را با دستهایم روی هم می‌آورم و سعی می‌کنم از روی تختش بلند شوم. اما اجازه نمی‌دهد و پای گچ گرفته‌اش را با آخی در موقعیت مناسبی می‌گذارد و می‌گوید
_خطر رفع شد. همینجوری بمون تا بخوابم

نفس‌هایش، چشم‌های سیاه کشیده‌اش با روح و قلبم بازی می‌کند.
کمی بعد در حالیکه دستش روی کمرم است خوابش می‌برد و من دل سیر نگاهش می‌کنم. عماد گفته هیچ‌کس بالا نمی‌آید و راحت باشم. چشم‌هایم را می‌بندم تا من هم کنارش، چسبیده به او بخوابم. اینهمه از دنیا طلب دارم؛ پدر، مادر، خواهر، برادر، فامیل، معشوقی اطمینان‌بخش، هیچ‌کدامش را نداشته‌ام. حالا که فقط آغوش امنِ عماد را آن هم بدون هیچ چشمداشت و انتظاری؛ خواسته‌ام، چیز زیادی است؟

با صدای پیامک گوشی‌ام بیدار می‌شوم. سامان است و خبر می‌دهد که ناهار حاضر است. عماد هنوز خوابیده و آرام طوری که بیدار نشود از تختش پایین می‌روم. دکمه‌های بلوزم را می‌بندم و دستی به موهایم می‌کشم. پتوی نازک را رویش کشیده و پایین می‌روم. در حالیکه قلبم بالا روی تخت جا مانده.

******

عماد

سامان به خاطر کارهای مسافرتش به تهران برگشته ولی من کار نیمه‌تمام در وان دارم و مجبور به ماندن شده‌ام. پایم هنوز خوب نشده و لی‌لا خواسته که اینجا، با من بماند.
سامان قبل از رفتن برای صحبت با من آمد و حرف لی‌لا را پیش کشید.
_تکلیفت با لی‌لا مشخص شد؟

از اینکه مرا در منگنه می‌گذارد و می‌خواهد اسمی برای رابطه‌ام با لی‌لا بگذرام کلافه می‌شوم.
_اگه منظورت یه رابطه‌ی جدیه، نه
_چرا؟ دختره به خاطرت پا شده اومده اینجا، معلومه که براش مهم شدی. توام که چشم ازش برنمیداری. دیگه چی میخوای؟ چرا فرصت یه عشق و یه زندگی خوب رو به خودت نمیدی؟
_سامان من تغییری نکردم. همون عمادی‌ام که هیچ زنی رو توی زندگیش نگه نمی‌داره. به هیچ زنی اعتماد نمی‌کنه

به حرفی که می‌زنم خودم هم اعتقاد ندارم. من تغییر کرده‌ام. آنقدری تغییر کرده‌ام که مدتهاست دلم زنی جز لی‌لا را نمی‌خواهد و تماس‌های شبنم و نرگس را رد می‌کنم. منی که دو شب آخر هفته‌ را حتما باید یک سکس فوق‌العاده با فانتزی‌های مخصوص خودم می‌داشتم و سال‌ها بود که این روتین عوض نشده بود. از عجایب روزگار است که میلی و نیازی به لمس و بوسیدن و خوابیدن با آن‌ها و زن دیگری ندارم.

_پس چرا لی‌لا رو انقدر نزدیک خودت نگه میداری و همه جا با خودت می‌بری؟
_سامان من آدم عشق و عاشقی نیستم، نه خودتو با این حرفا خسته کن نه منو
_این حرف آخرته؟
_آره

بلند شد که برود و وقتی از در بیرون می‌رفت گفت
_حله، پس ناراحت نمیشی اگه ازش خواستگاری کنم

رفت و حس بدی که وجودم را گرفت چه بود؟! سامان جدی به نظر می‌رسید و می‌دانم مادرش شیفته‌ی لی‌لا شده و بر خلاف انتظار من، بی‌خانواده و پرورشگاهی بودنش اهمیتی برایشان ندارد.
کلافه و عصبی لنگ زنان سمت پله‌ها رفتم و صدای سامان را شنیدم که باز هم به لی‌لا اصرار می‌کرد که با او به تهران برگردد و اتفاقات سنندج تکرار نشود. ولی لی‌لا گفت که مرا با آن وضعیت پایم تنها نخواهد گذاشت و سامان رفت.

« پروانه‌ی آبی »

کنار بخاری روی فرش قرمز زلیحا نشسته‌ایم و لی‌لا هم مثل من طبقه پایین را بیشتر از بالا دوست دارد. بالشت‌های رنگ و رو رفته اما نرم و گرم زلیحا، دلچسب‌تر از مبل‌ها و میز ناهارخوری بالاست.
زِلیحا برایمان نان مغزدار، که یکی از نان‌های مخصوص وان است پخته و مقابلم گذاشته می‌گوید
_Bol cevizli, tam sevdiğin
(با گردوی زیاد، همونی که دوست داری)

این زن، و شوهرش اورهان را سالهاست که می‌شناسم و مثل هژار و بُرزان از جمله آدم‌های خوبی هستند که دوستشان دارم.
نان‌ها گرم هستند و در حالیکه دستش را می‌سوزاند یکی هم به لی‌لا می‌دهد. در این مدت صمیمی شده‌اند ولی هنوز زبان یکدیگر را نمی‌فهمند.
_Şu kızı bayağa sevdin ha zeliş
(این دختره رو دوست داریا زلیش)
_Sen de seviyorsun. Sevilmeyecek gibi değil biblo
(تو هم دوستش داری. نمیشه دوستش نداشت مجسمه زیبایی رو)

از اینکه زلیحا فکر کرده حسی به لی‌لا دارم تعجب نمی‌کنم. نگاهم مدام روی اوست و چرا بعد از گذشت اینهمه زمان از او سیر نشده‌ام؟! چرا این دختر در قانون تاریخ انقضای من قرار نمی‌گیرد؟!

لی‌لا آن‌طرف بخاری نشسته، پاهایش را دراز کرده و نان گردویی می‌خورد و من به همان شکل این‌طرف بخاری نشسته‌ام. توی فکر است و بدون حرف نگاهش می‌کنم. کمی بعد می‌گوید
_اون آدمایی که توی سنندج عکساشونو نشونم دادین
_خب؟
_با اونا رابطه دارین؟ یعنی می‌بینیدشون؟
_نه، مگر اینکه مهمونی‌ مهم و بزرگی باشه و همه اونجا جمع باشن و از دور ببینمشون
_هوووم
_چطور مگه؟
_هیچی همینجوری به ذهنم رسید

و عصر همانروز سوال دیگری می‌پرسد که می‌فهمم چیزی راجع به این مسئله ذهنش را مشغول کرده.
توی رستورانی در شهر دونر کباب می‌خوریم و می‌گوید
_این روزا هیچ مهمونی‌ای نیست که دعوتتون کنن منو هم ببرین؟
_دلت پارتی می‌خواد؟
_نه، مهمونی لاکچری. از همونا که اون کله‌گنده‌ها هم شرکت کنن توش

موشکاف نگاهش می‌کنم و می‌گویم
_گیر دادی به اون زالوها. خیره

لقمه‌ای از غذایش می‌خورد و می‌گوید
_فکر کنین می‌خوام با اون بالایی‌ها بپرم

لی‌لا چنین دختری نیست و گمان نمی‌کنم دنبال پول باشد. روزی که برای دک کردن من توی خیابان فریاد کشید، این را فهمیدم. اگر دنبال پول بود مرا با ماشین چند میلیاردی‌ام پس نمی‌زد.
هرچند از زن جماعت نمی‌شود سر در آورد و من بعد از صنم یاد گرفتم که همیشه برای هر کسی درصدی از بد بودن قائل شوم. با این دیدگاه نه هیچ‌وقت از توزرد درآمدن کسی شوکه می‌شوم، نه از تکیه به کسی که پشتم را خالی کرده زمین می‌خورم. چون هرگز صددرصد اعتماد نکرده و به او تکیه نداده‌ام.
و شعار من، هیچ چیز از هیچ‌کس بعید نیست.

_پس میخوای بری تو مهمونیاشون
_آره، تا حالا چنین مهمونی‌هایی ندیدم، رویاییه احتمالا
_پیگیر میشم، اگه بود به نحوی می‌برمت

کنجکاو شده‌ام که بفهمم هدفش از آشنایی با آن آدم‌های کثیف چیست. اگر می‌خواهد وارد تشکیلات آنها شده و پولدار شود، پس من او را درست نشناخته‌ام. شاید هم فقط مثل بیشتر دخترها مهمانی‌ دوست دارد. من از این دختر آرامش می‌گیرم و دلم می‌خواهد فعلا کنارم باشد. کاش تو زرد از آب درنیاید.
عصایم را در ماشین اورهان گذاشته و سوار می‌شوم. باید سعی کنم تا چند روز بعد که قرار مهمی دارم بدون عصا راه بروم.
لی‌لا می‌خواهد در شهر کمی خرید کند و به مرکز خرید بزرگ وان می‌رویم. برای خودش یک پیراهن مردانه پشمی چهارخانه قرمز و مشکی می‌خرد و از همان مدل زرد و مشکی‌اش را برای من. وقتی می‌خواهد بپوشم و پروش کنم با تعجب می‌گویم
_برای من چرا؟
_آخه برای زِلیحا و اورهان بِی هم خریدم گفتم شاید حسودی کنین

می‌خندد و برای زلیحا و اورهان هدیه خریده! کاری که اینهمه سال به ذهن من نرسیده. نگاهش می‌کنم و مدتی‌ست فهمیده‌ام که ذات و باطن این دختر از ظاهرش زیباتر است.

ظهرها که هوا زیاد سرد نیست با لی‌لا چند قدمی راه می‌رویم. نباید روی پای چپم فشار وارد کنم و لی‌لا سمت چپم راه می‌رود و گاهی بازویم را می‌گیرد.
کمی دور از خانه درخت بزرگی هست، تا آنجا می‌رویم،
زیرش روی تخته سنگی می‌نشینیم، لی‌لا دو چای از فلاسکی که همراهش می‌آورد برایمان می‌ریزد و با شیرینی‌های محلی زلیحا می‌خوریم و برمی‌گردیم.

امروز هوا نسبتا گرم و مطبوع است و از نشستن زیر آفتاب لذت می‌بریم. هندزفری‌اش را از گوش چپش درمی‌آورم و به گوش خودم فشار می‌دهم.
_چی داری گوش میدی؟

کمی گوش می‌دهم و آهنگ غمگین و قشنگی از عرفان طهماسبی است. فن اوست انگار و بیشتر مواقع آهنگ‌های او را گوش می‌دهد.
_آهنگ جدید عرفانه، خیلی قشنگه، “دلگیر”

کمی همراه او گوش می‌دهم و با خودم فکر می‌کنم آیا ممکن است لی‌لا عاشق پسری باشد؟ چرا تا به حال به این موضوع فکر نکرده‌ام! ولی او را هرگز موقع صحبت تلفنی مشکوک با کسی، یا چت کردن ندیده‌ام و دلم می‌خواهد حدسم درست باشد و رابطه‌ای نداشته باشد.
_دوست پسر نداری، نه؟

با چشمان گرد شده نگاهم می‌کند.
_حدس می‌زنم نداشته باشی، ولی گفتم بازم بپرسم
_ندارم
_عشق مشق چی؟ کسی هست که دوستش داشته باشی؟

هندزفری را در دستش مچاله می‌کند و می‌گوید
_نه، کسی نیست

می‌دانستم کسی نیست. لی‌لا دختر درستی است و اگر به کسی تعهد و یا عشقی داشت اینقدر به من نزدیک نمی‌شد.

_چرا؟ با این خوشگلی یکم بعیده تنها مونده باشی
_تنهایی ترجیح خودمه. دو سال پیش یه رابطه‌ی جدی داشتم ولی آخرش به خاطر پرورشگاهی بودنم ولم کرد
_همچین آدمی همون بهتر که ولت کرده
_دقیقا. ولی خب این کارش تاثیرات بدی روم گذاشت. دیگه نتونستم به هیچ پسری اعتماد کنم و دل بدم

عمیق نگاهش می‌کنم. چرا وقتی دستانش را می‌گیرم حس می‌کنم قلبش به نام من می‌تپد؟!
ولی این را نمی‌توانم به خودش بگویم. شاید هم من اشتباه می‌کنم و تپش قلبش فقط از هیجان است.

_یه بار گفتی به هیچ‌کس اعتماد نداری
_آره به جز خانم علوی و درسا. البته الان به شما و سامان هم اعتماد دارم
_زندگی تنها بهت سخت گذشته که اینطور بی‌اعتماد شدی؟ یا فقط به خاطر همون پسره‌ی الدنگ؟
_کلا زندگی سختی داشتم. و دارم. وقتی یه دختر تنها و بی‌خانواده باشی از ساختمون خونه‌ت و همسایه‌هات گرفته تا خیابون و محل کارت پر از مشکل و خطره برات. درسته که خانم علوی بود، ولی وقتایی پیش اومد که جای خالی مادر حس شد، وقتایی که پدر لازم داشتم خییییلی زیاد بود، حتی نبودن یه برادر، یا حتی یه عمو و دایی ملموس بود. نگاه مردم وقتی می‌فهمن بی‌کس و کاری و بچه بهزیستی هستی یهو بهت عوض میشه. منفی میشه. انگار خطاکاری. انگار تو گناهی انجام دادی که پدر و مادرت ولت کردن. مادرهایی که تو رو برای پسرشون نمیخوان، فقط به جرم پرورشگاهی بودن. در حالیکه مشتاقانه میرن خواستگاری یه دختر خانواده‌داری که بد تربیت شده و گند می‌زنه به زندگی پسرشون. خلاصه که درصد خیلی کمی از مردم درک و فهم بالا دارن و این زندگی رو برای من و امثال من خیلی سخت میکنه

اولین بار است که با من درد دل می‌کند و از سختی‌های بی‌خانواده بودنش می‌گوید. قبلا فقط از قدرتش و بی‌نیاز بودنش حرف می‌زد. حس می‌کنم جدیدا مرا به خودش نزدیک‌تر حس کرده که بُعد ضعیف و آسیب‌پذیرش را دارد نشانم می‌دهد. کاری که انسان‌ها فقط در مواقع اطمینان و نزدیکی انجام می‌دهند.

_ولی تو خوب از پسش براومدی
_آره، ولی خوش شانس هم بودم. اگه خانم علوی نبود پر از عقده‌ی محبت بودم. و اگه آقای اکبری نبود پر از مشکلات مالی. اونا راه رو برام هموار کردن
_درسته، زنده‌ باد انسان‌های راه هموار کن

با لبخند تائید کرده و سرش را بلند می‌کند. نور خورشید که به صورتش می‌تابد، پوست سفید و صافش برق می‌زند. هیچ دختری ندیده‌ام که پوست به این زیبایی داشته باشد.
خاک زیر پایش را با نوک کفشش گود می‌کند و باز هم به فکر فرو رفته. اخیرا زیادی غرق افکارش است و خیلی کنجکاوم بدانم به چه می‌اندیشد.
_به چی انقدر زیاد فکر می‌کنی؟
_چیز خاصی نیست

دستم به جیب شلوارم می‌رود و مدتهاست که می‌خواهم چیزی به او بدهم ولی فرصت نشده.
_اون جنسی که از دستم رفت و دولت ترکیه مصادره‌ش کرد، نقره بود

گردنبند نقره را از جیبم درمی‌آورم.
_وقتی بار رو چک می‌کردم این خیلی چشممو گرفت. نمی‌دونم چرا، شاید به خاطر رنگش یاد تو افتادم و برش داشتم و گذاشتم توی جیبم. و جالبه تنها چیزی که از اونهمه جنس موند فقط همینه

پروانه‌ای پر از نگین‌های آبی تیره و سبز سواروسکی است که از زنجیر قشنگی آویزان است. نگین‌هایش درست همرنگ چشمان لی‌لاست. دو روز و شب سختی که با پای شکسته در دره مانده بودم این پروانه قوت قلبم شده بود. پروانه را به دستش می‌دهم و چشمانش و بال‌های پروانه، همزمان زیر نور آفتاب می‌درخشند.
_این فوق‌العاده‌ست… عاشقش شدم

یقه‌ی کاپشن و بلوزش را کمی باز می‌کنم‌.
_سرتو خم کن ببندمش دور گردنت، نمی‌تونم بلند شم

سرش را خم می‌کند و موهایش را جلو می‌آورد. قفل زنجیر را پشت گردنش می‌بندم. بوی ملایم عطرش با بوی شامپوی موهایش توی بینی‌ام می‌پیچد و دلم می‌خواهد همانطور که میان بازوانم زندانی شده، بغلش کنم.
بعد از آنروز که پوست نرم سینه و شکمش را روی تنم حس کردم، دیگر دستم به او نخورده. آنروز خیلی خواستمش و بعد، از او دور ماندم تا مبادا کنترلم را از دست داده و خبطی بکنم. به قول زلیحا من و لی‌لا مثل باروت و آتش هستیم.
دست‌هایم را از دورش می‌کشم و عقب می‌رود. پروانه‌ی آبی تیره روی پوست سفید مرمرش زیباتر شده.
_چقدر قشنگ شد دور گردنت

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 51

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان نیمی از من و این شهر دیوانه

  خلاصه رمان :   نفس یه مدل معروف و زیباست که گذشته تاریکی داره. راهش گره می‌خوره به آدم‌هایی که قصد سوءاستفاده از معروفیتش رو دارن. درست زمانی که با اسم نفس کثافط‌کاری های زیادی کرده بودن مانی سر می‌رسه و… به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خطاکار

    خلاصه رمان :     درست زمانی که طلا بعداز سالها تلاش و بدست آوردن موفقیتهای مختلف قراره جایگزین رئیس شرکت که( به دلیل پیری تصمیم داره موقعیتش رو به دست جوونترها بسپاره)بشه سرو کله ی رادمان ، نوه ی رئیس و سهامدار بزرگ شرکت پیدا میشه‌. اما رادمان چون میدونه بخاطر خدمات و موفقیتهای طلا ممکن نیست

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تکتم 21 تهران به صورت pdf کامل از فاخته حسینی

    خلاصه رمان : _ تاب تاب عباسی… خدا منو نندازی… هولم میدهد. میروم بالا، پایین میآیم. میخندم، از ته دل. حرکت تاب که کند میشود، محکم تر هول میدهد. کیف میکنم. رعد و برق میزند، انگار قرار است باران ببارد. اما من نمیخواهم قید تاب بازی را بزنم، انگشتان کوچکم زنجیر زنگ زده تاب را میچسبد و پاهایم

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان از عشق برایم بگو pdf از baran_amad

  خلاصه رمان :   جلد دوم ( جلد اول یکبار نگاهم کن)       نقش ماکان تو این داستان پر رنگ تر باشه و یه جورایی ارشیا و ترنج کم کم می رن تو حاشیه و ماکان و چند شخصیت جدید وارد ماجرا می شن که کلی میشه گفت یجور عشق ماکان رو نشون میده! به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان من به عشق و جزا محکومم pdf از ریحانه

    خلاصه رمان :       یلدا تو دوران دبیرستان تو اوج شادابی و طراوت عاشق یه مرده سیاه‌پوش میشه، دختری که حالا دیپلم گرفته و منتظر خواستگار زودتر از موعدشه، دم در ایستاده که متوجه‌ی مرد سیاه‌پوش وسط پذیرایی خونه‌شون میشه و… شروع هر زندگی شروع یه رمان تازه‌ست. یلدای ما با تمام خامی‌ها و بی‌تجربگی وارد

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ماه
ماه
49 دقیقه قبل

عااااالی مهرناز عزیزم 😍😍
رمان زیبا با قلم زیبای شما👏🏻👏🏻👏🏻
وتشکر از شما که انقدر مسئولیت پذیر هستین به موقع پارت میذارید ❤️ 🌺❤️

یلدا
یلدا
53 دقیقه قبل

نویسنده جان امیدوارم دنیاتون پر باشه از آدمهای شبیه خودتون…
مسولیت پذیرومهربان….
🩷 ❤️

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x