قراردادی جلویم نگذاشته تا مجبور به ماندن شوم و این خوب است.
_بریم بیرون تا اینجا رو آماده کنن
پشت سرش خارج میشوم و هنوز چند قدم بیشتر نرفتهایم که پسر قد بلند و خوشقیافهای از اتاق روبهرویی خارج میشود و کنارمان میایستد.
نگاهی به من میکند و رو به او میگوید:
_سلام، تازه اومدی؟
_آره
_چرا کله سحر بیدار شدی زنگ زدی منم بیدار کردی خبیث؟
_کار داشتم باید اول وقت میرفتم
از اینکه حدس میزنم به خاطر گیر انداختن من مقابل شرکت تهامی زود بیدار شده و آنجا منتظرم بوده خندهام میگیرد. این کارهایش هیچ به این ظاهر سردش نمیخورد.
_خانم رو معرفی نمیکنی؟
_همکار جدید، خانم یزدانپناه
گرم نگاهم میکند و دستش را دراز میکند تا دستم را بفشارد.
_خوش آمدین، عجب همکار زیبایی
خیره به چشمانم نگاه میکند و این نگاهیست که از هزاران نفر دیدهام. نگاهِ تحسین و شیفتگی است. ولی آن نگاه خاصِ عماد هیچکدام از این حسها را ندارد.
دستش را میفشارم و تشکر میکنم. موهای نسبتا بلندی دارد با چشمهای قهوهای درشت و زیبا. در کل بسیار خوشقیافه و خواستنی است.
_ایشون سامان موحد هستن، شریک بنده
پس آن موحدی که گفت سوالاتم را از او بپرسم این مرد جوان است. انرژی مثبتی دارد و از او خوشم میآید.
موحد هنوز مرا برانداز میکند که چند نفر میز بزرگ و صندلیای را به سمت اتاق مدیر میآورند.
_چه خبره عماد؟
دستی به تهریشش میکشد و حس میکنم دلش میخواهد میتوانست جواب ندهد.
_میز برای خانم یزدانپناه
چشمهای موحد گرد میشود و میگوید:
_توی اتاق تو؟
عماد ساعتش را نگاه کرده زیرلب اوهومی میگوید و راه میافتد. تعجب موحد و نگاه دزدیدنِ عماد مطمئنم میکند که جناب شاکریان سنتشکنی کرده و قبل از من کسی را به اتاق مدیریتش راه نمیداده است.
ولی چرا؟… علامت سوال بزرگی در ذهنم پررنگ میشود. اگر از من خوشش آمده چرا در نگاهش مِهر و گرمی نیست؟
اشاره میکند تا همراهش برای دیدن بخشها بروم و از موحد که عماد را موشکافی میکند، دور میشویم.
حدود نیم ساعتی بهطور سرسری شرکت را نشانم میدهد و با بعضی از کارکنان که با من رابطهی کاری خواهند داشت آشنایم میکند. خیرگیِ نگاهها اذیتم نمیکند؛ عادی شده. صورت زیبایی دارم و از دوران کودکی تعریف و تحسین شنیدهام. حتی مواقعی میشد که آرزو میکردم کاش دختری عادی بودم و نگاهِ هر کس و ناکسی را به خودم جلب نمیکردم. زیباییِ صورت چندان چیز به درد بخوری نیست. اینکه تنها داراییات فقط زیبایی ظاهر باشد تاسفآور است.
وقتی پدر و مادری نداشته باشی که دائم مراقبت باشند، بهترین چیز دیده نشدن است. ولی من پدر و مادری نداشتم و همیشه هم زیاده از حد دیده شدم. به قول خانم علوی همیشه در مرکز خطر بودم و او تمام سعیاش را میکرد که مراقب من باشد.
وقتی به اتاق مدیریت برمیگردیم، سامان موحد هنوز آن اطراف است و حس میکنم منتظر برگشتن ما بوده.
نگاهش روی صورت من و عماد در گردش است. او را کارآگاهانه نگاه میکند و مرا با اشتیاق.
کنارش که میرسیم رو به عماد میگوید:
_چند دقیقه بیا توی اتاقم کارت دارم
عماد نگاه کوتاهی به من میکند.
_شما برو تو اتاق، میز و صندلیت آمادهست
موحد گوشهی ناخنش را به دندان گرفته و زیرچشمی نگاهم میکند. سری تکان میدهم و وارد اتاق میشوم.
پشت در میایستم و از همانجا نگاهی به میزم میکنم که صدای ضعیف موحد به گوشم میخورد.
_بیا تعریف کن ببینم قضیه این عروسک که آوردی توی اتاقت چیه عماد خان!
دارد عماد را سینجیم میکند و دیگر صدایی نمیشنوم.
روی صندلی پشت میزم مینشینم و پیامی برای درسا تایپ میکنم. “درسا جان لطفا به عموت خبر بده من امروز نمیرم شرکت و عذرخواهی کن ازش. بعدا زنگ میزنم دلیلش رو میگم بهت.”
درسا دختری منطقی است و اگر بداند شاکریان دو برابر حقوق عمویش به من پیشنهاد کرده، انتخابم را تائید خواهد کرد. به نظر من پول برای انسان مهمترین فاکتور در زندگی است. ولی نه به هر قیمتی.
تا زمانی که از راه درست و معقول عاید شود باید دنبالش رفت.
اگر همین پول و واریزهای آقای اکبری و خانمش، پدر و مادر معنویام؛ به حسابم نبود، من در ۱۸ سالگی که از بهزیستی جدا شدم پشتوانهی مالی نداشتم.
آن زن و شوهری که دوازده سال حساب بانکی مرا پر کردند و خودشان را هیچ نشانم ندادند. تنها چیزی که از آن دو فرشته میدانم اسم آقای اکبری و دکتر بودنِ خانمش است. دو نفری که همراه با خانم علوی الگوی من در زندگیام هستند و اولین کاری که بعد از شاغل شدنم در بیست و دو سالگی انجام دادم پذیرفتن دختربچهای به نام گلنار از بهزیستی به عنوان فرزند معنویام بود.
هر چند پولِ واریزی من برای گلنار، به اندازهی آقا و خانم اکبری برای من نیست و ناچیز شمرده میشود ولی میدانم رفته رفته مقدارش بیشتر خواهد شد و حقوق عماد شاکریان در این امر موثر خواهد بود.
هنوز با انگشتهای قفل شده در هم، پشت میز نشستهام که جناب رئیس وارد میشود.
به احترامش نیمخیز میشوم ولی نگاهم نمیکند. کلا امروز نگاهم نکرده و انگار همان آدم دیروزی که زل زده بود به من نیست.
پشت میزش مینشیند و خیلی کنجکاوم بدانم در جواب موحد چه گفته است.
_امروز میتونی همین طور منو تماشا کنی ولی از فردا باید مفید باشی
هنوز هم نگاهم نمیکند و از حرفش یکه میخورم. خونسرد میگویم
_شما چیزی برای تماشا ندارید آقای شاکریان. ترجیح میدم کاری بدید بهم که انجام بدم
چشمهایش را بالا میآورد و سرانجام آن نگاهِ سوراخکنندهاش در نگاهِ گستاخم مینشیند. نمیفهمم چطور میتواند اینطور نگاه کند! مثل دریل است که دیوار را سوراخ میکند.
در دوران دانشگاه پسری دنبالم بود که درسا میگفت نگاهش انگار آدم را لخت میکند و ناخودآگاه میخواهی خودت را با دست بپوشانی تا از تجاوزش در امان بمانی.
اما نگاه عماد شاکریان هیز نیست. یک جوری تیز و عمیق است.
_ولی تو تماشایی هستی
او هم گستاخ است. گویا جنگی سرد میان ما راه خواهد افتاد.
_نکنه برای تماشا کردنم منو استخدام کردین؟
_درست فهمیدی
نگاهِ دریلطور و شرورش در چشمانم فرو میرود و من مقابلش کم آورده و نگاه میگیرم. کشوی میز را بیتفاوت باز کرده و میگویم:
_شوخی بدی بود. کمی از کار شرکت برام بگید
سرد نگاهش میکنم و پوزخند میزند.
_همونطور که قبلا گفتم شرکت بازرگانی EssA توی کار واردات و صادراته. از قطعات الکترونیکی، آیسیها، ترانزیستورها گرفته تا اسباببازی و لباس هر چیزی که منفعتی برامون توش باشه تجارتش رو انجام میدیم. بیشتر دبی، ترکیه، آذربایجان و چین. مهمترین مشخصه و سیاست کلیدی شرکت ما ضمانت اصالت برندهای معتبر و گارانتی کالا و قطعات هست که باعث موفقیت و ماندگاری اسم شرکتمون توی بازار شده
_اسم شرکت EssA اولِ اسم شما و آقای موحده، درسته؟
_گفته بودم باهوشی
تا ساعت ۲ هر دو در آن اتاق مینشینیم و عماد گاهی تلفنی حرف میزند و گاهی چیزهایی راجع به کار برایم توضیح میدهد.
راس ساعت ۲ موحد با تقهای به در وارد میشود و با لبخندی به من “خسته نباشید” میگوید.
لبخندش واقعی است و او را میشود مثل یک کتاب باز خواند. برعکس شریکش.
جواب لبخندش را میدهم و میگوید:
_به مناسبت اولین روز کاری یه ناهار با هم بخوریم؟
عماد با بدخلقی نگاهش میکند.
_منظورم شما هم بودین جناب شاکریان، سه تایی
نمیخواهم مرزهای رئیس و کارمندی را از میان بردارم و با آنها صمیمی شوم.
_ممنونم آقای موحد. من امروز کاری نکردم در واقع
_پس فردا کلی کار میریزم سرتون و بعدش میریم برای ناهار اولین روز کاری
لبخند میزنم و رو به عماد میگویم:
_ساعت کاری تمومه. من برم با اجازتون
بدون حرفی با دست به در اشاره میکند و رخصت میدهد.
_خدافظ، خداحافظ آقای موحد
موحد در را برایم کاملا باز میکند و وقتی دنبالم راه میافتد نفس عصبی عماد را حس میکنم.
تا دم آسانسور با من میآید و موقع باز کردن در آسانسور ادای نیم تعظیم مقابلم درمیآورد.
_روزخوش خانم یزدانپناه
چشمهای درشتش میخندد و با خنده میگویم:
_اگه هر روز بخواید منو اینطور بدرقه کنید آقای شاکریان جفتمونو بیرون میکنه
زمزمه میکند:
_من از عماد میترسم. این بدرقه هم فقط مخصوص اولین روز بود
***********
عصر که میشود با درسا تماس میگیرم و وقتی جریان شروع کار در شرکت شاکریان را به او میگویم به قدری هیجانزده میشود که تماس را قطع میکند و ساعتی بعد در خانهام روی مبل مقابلم نشسته است.
_کامل تعریف کن ببینم
همه چیز را مو به مو برایش تعریف میکنم و همانطور که حدس میزدم کارم را تایید میکند.
_کار درستی کردی. منم اگه بودم این پیشنهاد شغلی رو قبول میکردم. خودتم که میگی محل کارش موردی نداشت
_ظاهرا که همه چیز درست و قانونیه. شریکش موحد هم آدم خیلی درستی به نظر میاد، هر چند خودِ شاکریان قیافه شر و خلافکاری داره
_از روی ظاهر که نمیشه به کسی برچسب خلافکاری زد لیلو
_آخه طرز پیشنهادشم عجیبه برام. توی خیابون منو دید و دنبالم راه افتاد برای استخدام توی شرکتش
_بعضی موسسهها دنبال دخترای خوشگل و توی چشم هستن برای جذب مشتری. اینم لابد از اون رئیسهاست و تو رو به عنوان ویترین استخدام کرده
_خودشم تقریبا همینو گفت. به هر حال یه راهِ در رو گذاشتم که اگه طوری شد بکشم کنار و فعلا یک ماه آزمایشی کار کنم
_من نباید بهت بگم مراقب باش چون بینمون اونی که محتاط و عاقله تویی و منم که همیشه توی دردسر میافتم. پس خیالم راحته که حواست هست
از شغل قبلیام که دو سال در آن کار کرده بودم، به خاطر رفتار رئیسم استعفا دادم. دقیقا وقتی بازویم را لمس کرده و گفته بود ساعتی بیشتر از بقیه در شرکت بمانم، طرحهایم را روی میز گذاشته و شفاهاً استعفایم را اعلام کرده بودم.
از لمس شدن فراریام. خانم علوی به ما یاد داده بود که نباید اجازه بدهیم کسی لمسمان کند. و وقتی بزرگتر شدم جنسِ لمس کردنهای مغرضانه را بهتر تشخیص دادم.
آن دوستِ خوبِ سالها، موقع رفتن بغلم میکند و میگوید:
_موفق باشی دوست جون. من همیشه هستم برات، یه الو بگی اومدم، باشه؟
نگاهی به صورت سبزه و چشم و ابروی سیاهش میکنم. مهربان و خواستنی است و یکی از آن دو نفری است که من در کل دنیا فقط به آنها اعتماد دارم.
درسا میرود و حین آشپزی به اتفاقات امروز و حرفها و رفتار عماد و سامان موحد فکر میکنم. وهمِ حضورشان در خانهام پررنگ میشود. گویا بعد از این، حضورِ این دو نفر در خانهام بیشتر خواهد شد.
**********
چهارمین روز کارم در شرکت عماد است و تا حدودی با نحوه کار آشنا شدهام. برای اولین بار امروز گزارش تحویل کالایی را تایید و امضا کردهام و موحد برعکس عماد رضایتش را مدام به زبان میآورد. منشی عماد، خانم صدیق به وضوح از بودنم ناراضی است ولی آنقدری سیاست دارد که در حضور مدیرها این را نشان ندهد.
روز سوم وقتی در اتاق تنها بودم آمد، کاغذی را که باید مهر میزدم روی میز کوبید و گفت
_یه عروسک بیجان به چه دردی میخوره؟ هیچ! فقط به درد تماشا کردن و بازی. دقیقا همونقدر به درد نخور هستی توی این شرکت
هاج و واج نگاهش میکنم و هنوز جوابی برای کینه و نفرتش پیدا نکردهام که بیتفاوت از اتاق بیرون میرود.
به زنهای حسود عادت دارم، ولی به ابراز نفرت و دشمنیهای ناحق هیچوقت عادت نمیکنم.
چون به کسی بدی نمیکنم، انتظار بدی از کسی هم ندارم. این زخمی که خانم صدیق به من میزند هیچجوره توی کتم نمیرود و به شدت ناراحت میشوم.
همان لحظه موحد وارد اتاق میشود و با دیدن حالتِ صورتم نزدیکتر میآید.
_چی شده خانم یزدانپناه؟ کم مونده بزنی زیر گریه
اما من به راحتی گریه نمیکنم.
نفسی میکشم و سرم را تکان میدهم.
_چیزی نیست
عماد وارد میشود و نگاهی به ما میاندازد.
_سامان برای ترخیص کالای بِن وَسّام میری یا من برم؟
دستی لای موهای پرپشت خرماییاش میکشد و میگوید:
_من میرم ولی اول بذار ببینم خانم یزدانپناه چشه
عماد نیمنگاهی به من میکند.
_چی شده؟
_فکر کنم خانم صدیق چیزی بهش گفته. وقتی میاومدم با لبخند بدجنسی از اتاق خارج شد
اهل چغلی کردن و مظلوم نمایی نیستم. خودم از حقم دفاع میکنم. آخرین باری که به یک پسر پناه بردم و خواستم حمایتم کند ۶ ساله بودم. دختری بزرگتر از خودم عروسکم را برداشته و یک سیلی جانانه هم به صورتم زده بود. با گریه به یاسینِ ۱۰ ساله که مرا خیلی دوست داشت و مواظبم بود پناه برده و پشتش مخفی شده بودم. او آن دختر را زده بود و خانم علوی همان روز یادم داد که حق خودم را فقط خودم باید بگیرم و همیشه یاسینی کنارم نخواهد بود. گفته بود اگر هم یاسینهایی در زندگیات باشند در مقابل حمایتشان چیزی از قلبت یا روحت یا جسمت مطالبه خواهند کرد.
لبهایم را به هم میفشارم و میگویم
_چیزی نیست که خودم نتونم حلش کنم
عماد زیرچشمی صورت آشفتهام را نگاه میکند ولی موحد دست در جیب منتظر است تا حرف بزنم.
_باشه، ولی من به عنوان رئیستون دوست دارم بدونم یه کارمندم چی میتونه به کارمند دیگهم بگه که اینطور ناراحتش کنه
تا موضوع را نداند ول کن نیست. بدون اینکه چسناله کنم با لحن محکمی میگویم:
_خانم صدیق معتقدن من به اندازهی یه عروسک بیمصرف، به دردنخور هستم توی این شرکت
موحد عصبانی میشود و رو به عماد میگوید:
_این دختره چه زود زهر حسادتش رو به تن خانم یزدانپناه ریخت
عماد به سردی میگوید:
_حرفش زیاد هم ناحق نبوده. ایشون فعلا کار مهمی توی این شرکت نکردن
انتظار چنین حرفی را از او ندارم. مگر خودش با اصرار مرا در این شرکت نخواسته؟
مثل خودش سرد خیرهاش میشوم و میگویم
_شما برای همین سِمَت بدردنخوری که من الان دارم دو روز دنبالم اومدین
پوزخندی میزند و موحد از اتاق بیرون میرود. صدایش را میشنوم که صدیق را توبیخ میکند.
_خانم صدیق آخرین بارتون باشه که در مورد بقیه کارکنان من اظهار فضل میکنید. اگه تکرار بشه بدتر از زبون خودتون نیشتون میزنم
عماد به صندلیاش تکیه داده و خیره نگاهم میکند. در این چهار روز گاهی طوری به من بیتفاوت بوده که انگار در اتاق نیستم، و گاهی مثل الان تکیه داده و مثل کسی که فیلم میبیند مرا تماشا کرده است.
وقتی اینطور مستقیم و طولانی نگاهم میکند نمیدانم چه عکسالعملی نشان بدهم. کمی دست و پایم را گم میکنم و ادای مشغول بودن با کاغذها و فرمها درمیآورم.
موحد برنمیگردد و عماد بلند شده و بیرون میرود. رو به صدیق میگوید:
_جلسهی فردا رو به پایا سیستم یادآوری کن
و او با عشوه “چشم آقای شاکریان” میگوید. نه تذکری، نه سرزنشی در لحن و کلامش نسبت به صدیق نیست و این یعنی ناراحتی من اهمیتی برایش ندارد.
سعی میکنم بعد از این من هم اهمیتی به او و رفتارش ندهم. اگر به کسی اهمیت ندهیم، مقابلش در حالت آرامش مطلق به سر میبریم و هیچجوره نمیتواند ناراحتمان کند، چون مهم نیست.
********
ده روز از شروع کارم میگذرد و در این چند روز اطلاعات زیادی در زمینهی فعالیت این شرکت بازرگانی کسب کردهام. به گفتگوهای کاری عماد دقت کردهام، پروندههای زیادی را به دقت خواندهام و در مورد روش کار شرکتهای معتبر تحقیق کردهام.
امروز صبح جلسهای با حضور موسسان؛ شاکریان و موحد، آقای شفیعی بازرس شرکت، و یکی از اعضای هیئت مدیره آقای حسنزاده برگزار شد. بقیه اعضا حاضر نبودند و میدانستم که در جلسهی مجمع عمومی سالانه کل اعضای هیئت مدیره موظف به شرکت خواهند بود. عماد به عنوان مدیر عامل در راس میز نشسته بود و من و صدیق و خانم بُرنا؛ منشیِ موحد، آنطرف میز، نقطه مقابل عماد نشسته بودیم. خلال صحبتهای پیشنهادی برای بهبود عملکرد شرکت، من پیشنهاد گشایش اعتبار بانکی جدید را مطرح کردم.
توجهشان جلب شد و عماد موشکافانه، و موحد با خوشرویی نگاهم کردند.
_تا جایی که من میدونم سرمایه و پشتوانهی مالی در بانکهای معتبر، مهمترین فاکتور اعتبار یک شرکت بازرگانیه. به نظر من به جای نمایشگاه یا وارد کردن یه همکار خارجی جدید، توی بانکی که رقبا بیشتر از ما سرمایه دارن گشایش اعتبار کنیم
نگاه موحد برقی زد و آقای شفیعی خودکارش را روی میز گذاشت و گفت
_من موافقم. سود این کار برامون بیشتر از فرستادن نماینده به نمایشگاهه
آقای حسنزاده و موحد هم تائید کردند و عماد با نگاه بیحسی به من گشایش اعتبار جدید را تصویب کرد.
در پایان جلسه موقع خروج از اتاق، آقای شفیعی مقابلم مکثی کرد و گفت
_عالی بود
رنگ و روی صدیق از ناراحتی تیره شده بود و نگاهم نمیکرد. موحد متوجه حالش شد و کنارم ایستاد و بلند گفت
_تلفیق هوش و زیبایی تحسینبرانگیزه خانم
مخفیانه چشمکی به من زد و خارج شد. جواب آن روزِ صدیق را امروز دادم و حقم را گرفتم. بیتوجه به او پشت سر سامان موحد خارج شدم و این تازه شروع کار بود.
با صدای زنگ موبایل عماد، سرم را از گزارش ترخیص کالای دبی بلند میکنم. در حالی که تماس را جواب میدهد نگاهش به من است و حدس میزنم قبل از زنگ خوردن تلفن هم مشغول دید زدن من بوده است.
آدم عجیبی است و از او سر در نمیآورم.
صحبتش تمام میشود و گوشی را با صدا روی میز پرت میکند. زیر چشمی نگاهش میکنم. هنوز به من زل زده.
خودکار و کاغذ را روی میز میگذارم، دست به سینه تکیه میدهم به صندلیام و میگویم
_درخواست یه اتاق دیگه دارم
_جات خوبه
خونسردِ لعنتی… مثل خودش نگاهم را به چشمانش میدوزم و میخواهم طعم خیره شدن گستاخانه را بچشد.
یک دقیقهای خیره به هم نگاه میکنیم. چشمهایش درشت نیست، ریز هم نیست. معمولی و کشیده است، اما خیلی جذاب. چیزی درون سینهام از این نگاه طولانی فرو میریزد و چشم از چشمان لعنتیاش میگیرم. کلافه میگویم:
_چرا اینقدر منو نگاه میکنین؟
_نگاه ممنوعه؟
_سیر نمیشین؟
_میشم بالاخره
دلم میخواهد خفهاش کنم. هیچ مردی را ندیدهام که در عین خیره شدن به صورتم، اینقدر سرد و بیاحساس باشد. ته دلم میگویم “تو که انقدر یخ و بیاحساسی غلط میکنی نصف روز منو نگاه میکنی”
چشم غرهای به او میروم و از صندلیاش بلند میشود. پیرهن اسپورت سبز تیره شیکی به تن دارد با شلوار جین زغالی و کفشهای سبز چرم بنددار زیره سفید.
در زمینه استایل و لباس پوشیدن یک فشن آیکون است لامصب.
_با من بیا، میریم برای ترخیص کالا
اولین بار است با او برای کار همراه میشوم. کیفم را برمیدارم و هنوز از اتاق خارج نشدهایم که موحد وارد میشود.
عماد با کنایه میگوید
_میخوای یه میز هم برای تو بذاریم تو این اتاق سامان؟ همش اینجایی
موحد معنادار نگاهش میکند و جواب میدهد
_مگه به تماشای من هم علاقه داری؟
عماد چشم غره میرود و من به این فکر میکنم که موحد از کجا میداند که عماد مرا چگونه نگاه میکند!
رو به من میگوید:
_میریم ناهار مهمون من، برای موفقیت امروزت
_با آقای شاکریان داریم میریم گمرک
_پس منم میام. از اونجا میریم
سوار تویوتای عماد میشویم و من عقب مینشینم. چشمهای سیاهش را در آینه میبینم ولی او تا فرودگاه حتی یک بار هم نگاهم نمیکند. مردک متناقض.
در طول راه کمتر حرف میزنیم و موزیک گوش میدهیم. بالاخره مقابل ساختمانی که مقابلش خیلی شلوغ است توقف میکند. تابلوی “گمرگ تجاری فرودگاه بینالمللی امام” توجهم را جلب میکند و عماد پیاده شده و به موحد میگوید پشت رل بنشیند.
_پیاده نشو لیلا، خیلی شلوغه. با سامان تو ماشین باشین تا برگردم
دو بار به او گفتهام با اسم کوچکم صدایم نکند، ولی اهمیت نمیدهد.
داخل میرود و موحد ماشین را کمی آن طرفتر پارک میکند.
_اگه قرار بود تو ماشین بشینم چرا منو آورد؟
از پشت فرمان به عقب برمیگردد و رو به من مینشیند. در چشمهای این مرد جوان همیشه سرزندگی هست و مرا با مهربانی نگاه میکند. نیازی نیست مثل نگاه عماد نگران باشم و فکر کنم که در مورد من در ذهنش چه میگذرد.
_شاید فکر نمیکرده اینجا امروز انقدر شلوغ باشه
_زیاد میایید اینجا؟
_شش هفت ساله کارمون اینه. از بیشتر گمرکها جنس ترخیص کردیم یا فرستادیم
_به نظر زیاد طول میکشه
نگاهی به شلوغی میکند و میگوید
_آره، ولی عماد بهترین ترخیصکاریه که توی عمرم دیدم. فوقش دو ساعته تموم میکنه میاد
_ترخیص کالا کار سختیه؟
_خیلی مراحل داره. باید حسابی بلد باشی و حواست جمع باشه. اگه یه جا اشتباه کنی یا مدارک ناقص باشه ممکنه جنست قاچاق محسوب بشه
همین که در این سن اینقدر موفق و پولدار است نشاندهندهی کاربلد بودنش است. البته شاید هم بچه پولدار است و پدر ثروتمندی دارد. من چیزی از زندگی عماد شاکریان نمیدانم.
_خیلی صمیمی هستین ولی اصلا شبیه هم نیستین
لبخندی میزند و میگوید
_اولین کسی نیستی که اینو میگی
تلفنش زنگ میخورد، عماد است.
_جانم عماد… آره اشکال نداره… من میگم بهش
قطع کرده و چند دقیقه چیزهایی تایپ میکند. من هم سرم را با گوشیام گرم میکنم.
یک ساعت و نیم گذشته که عماد برمیگردد و موحد با دیدنش میگوید
_دیدی گفتم سریع تموم میکنه؟ کم کمش سه ساعت وقت میبرد این کار، ایول
عماد موهای کوتاهش را که از عرق نمناک شده با کف دست عقب میدهد و رو به موحد که از ماشین پیاده شده میگوید
_یه زنگ بزن جمشید سریع بیاد بالا سر اینا برای زدن بار
_اظهارنامه درست بود؟
_آره، عوارض هم پرداخت کردم
خودش پشت رل مینشیند و نگاه کوتاهی از آینه به من که نگاهش میکنم میاندازد.
عینک آفتابیاش را به چشم میزند و راه میافتیم.
مقابل رستورانی توقف میکند و وارد میشویم. ساعت ۳ ظهر است و رستوران شیکی که گویا پاتوق آنهاست تقریبا پر از مشتری است.
هر سه چلوکباب سفارش میدهیم و عماد برای شستن دستهایش میرود.
از کنار هر میزی که میگذرد نگاه دخترها و زنها در پیاش میرود و او با آن طرز راه رفتن و غرورش تماشایی است.
موحد دستهایش را روی لبهایش قفلِ هم کرده و مرا نگاه میکند.
_خوبه که گیاهخوار نیستی
میخندم.
_قیافم شبیه گیاهخوارهاست؟
_نه ولی یه بار یه دختری رو که نمیدونستم گیاهخواره آوردم اینجا و بدون اینکه ازش بپرسم چی میخوره چلوکباب سفارش دادم براش
میخندیم و عماد که به طرفمان میآید مرا با گرهی میان ابروانش نگاه میکند.
وقتی گارسون غذاهایمان را میآورد موحد رو به او میگوید
_باقلوا یادت نره قربونت. با این اخمای داداش ما لازم میشه
مردان جوانِ مقابلم دو قطب مخالفند. یکی شوخ و واضح، دیگری جدی و مرموز. ولی در این مدت فهمیدهام که خیلی برای هم عزیزند. موحد این حس را نشان میدهد ولی عماد نه.
مشغول خوردن غذا هستیم که موحد رو به من میپرسد
_راستی شما چطور با هم آشنا شدین؟
عماد زیرچشمی نگاهم میکند و من میگویم
_توی آینه بغل ماشین
نگاه عماد بالا میآید و موحد متعجب میپرسد
_یعنی چطوری؟
_غذاتو بخور سامان
موحد غرغر کرده ادای بداخلاقی عماد را درمیآورد.
_امروز کیف کردم از کاری که توی جلسه کردی
_کار مهمی نکردم، فقط یه پیشنهاد ساده بود
_نه ساده نبود. برای دختری که گرافیک خونده و فقط ده روز توی شرکت بازرگانی کار کرده خیلی خوبه
_ممنونم آقای موحد
_وقتی بیرون شرکتیم به من بگو سامان. همینطور که من مفرد خطابت میکنم
عماد پوفی میکشد و میگوید
_یه غذا بهمون دادی انقدر حرف زدی نفهمیدم چی خوردم
بشقاب باقلوا را جلویش میگذارد و میگوید
_باقلوا بخور نوکرتم، بلکه یکم شیرین بشی
آهسته میخندم و از اینکه کسی جرات دارد سر به سر عماد شاکریان بگذارد خوشحالم.
موقع برخاستن از سر میز از او تشکر میکنم.
_ممنون آقای موحد، خوشمزه بود
_نوش جان، ولی قرار شد بگیم سامان
_من یکم سخت صمیمی میشم، کمی زمان بگذره چشم
عماد با گوشه چشم نگاهم میکند و جلوتر از ما از رستوران خارج میشود.
(مخاطبین عزیز من، اگه نتونم جواب نظراتتون رو بدم از الان عذرخواهی میکنم. ولی صد در صد میخونم و لطفا اگه حرفی بود بگید بهم🙏)
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 66
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
عالیییییی
عالی ترین رمان
عالی ترین رمان در حال حاضر سایت
عالیییی بودددددد
خیلی زیبا بود ممنون
🌹♥️🌹🌹
ممنون مهرناز جان عالی بود خیلی خوش میگذره موقع خوندنش موفق باشی ❤😘
پارت ها هر روز خفن تر و عالی تر میشن
خیلی خوبهههههه 😭😂
داستان جالبی به نظر میاد.
من تو این پارت بیشتر از همه افراد، در مورد آقای اکبری و خانم دکتر کنجکاو شدم. حمایت گرون قیمت اینا از دختر معنویشون یه دلیلی داره. اینکه این دختر تونسته گرافیک بخونه و یک خونه مستقل داشته باشه، یعنی از لحاظ مالی کمبودی نداشته و نداره.
عالی بود دستت طلا انشاالله تا اخر همین جور خوش قول باشی