رمان دچار پارت 1 - رمان دونی

رمان دچار پارت 1

((به نام خالق شکوفه‌ها))

«دچار»

نویسنده: مهرناز_ابهام
ژانر: عاشقانه_اجتماعی

تا به حال برایتان پیش آمده که در ترافیک، با راننده‌‌ی ماشین جلویی، درون آینه‌ی بغل ماشینش، چشم در چشم شوید؟
قصه‌ی من و او از یک چراغ قرمز و یک نگاه تصادفی در آینه‌اش شروع شد و به جاهایی رسید که نمی‌دانم او دچار شد یا من …

**

ظهر یک روز تابستانی در تهران است و من در صندلی عقب یک اسنپ نشسته‌ و آرزو می‌کنم کاش به جای آن شیشه‌ی باز که فقط هرم هوای گرم را به داخل می‌کشد، راننده کولر ماشینش را روشن کند.
پشت چراغ قرمز که توقف می‌کنیم آن باد گرم هم دیگر نمی‌وزد و گرمای سوزان، سنگین‌تر به تنم و پوستم می‌نشیند.
پوفی می‌کشم و شال صورتی‌ام را دور گردنم شل می‌کنم.
ترافیک طول خواهد کشید و نگاهم را به ماشین‌های کناری سُر می‌د‌هم تا حسرت خنکای درون ماشین‌های با  شیشه‌های بسته را بخورم و با سرنشینان ماشین‌های شیشه باز همدردی کنم.
نگاه گذرایم به آینه‌ بغلِ تویوتای شاسی بلند سیاه رنگی که چند قدم جلوتر از ماست می‌افتد و با خودم می‌گویم “تو دیگه چرا کولر روشن نکردی تو این ماشین؟”
دستش با سیگاری لای انگشتانش بیرون می‌آید. دلیلِ باز بودن شیشه‌اش در این گرما معلوم شد. ساعتِ بند مشکی‌اش و خالکوبی‌ای درست زیر بند که طرحش از این فاصله مشخص نیست توجهم را جلب می‌کند.
می‌خواهم نگاه بگیرم که راننده‌اش سرش را کمی پایین می‌آورد و در آینه‌ بغلش چشم در چشم می‌شویم.
فقط چشم‌های سیاه و ابروهای پهنش را می‌بینم و نگاهش میخ می‌شود روی صورتم. سریع رو می‌گردانم ولی هنوز سنگینی نگاهش را حس می‌کنم.
کلافه خودم را باد می‌زنم و یاد بادبزن‌های طرح چینی خانم علوی در دوران بچگی‌ام می‌افتم. آن زمان‌ها انگار هر زنی یکی از آنها در کیفش داشت و من مدام دنبال بادبزن مشکی توری خانم علوی بودم که با در دست گرفتنش حس پرنسسی می‌گرفتم.
با یاد کودکی و شادی‌های ساده‌اش اخم بین ابروهایم باز می‌شود و وقتی سرم را برمی‌گردانم باز او را می‌بینم که هنوز هم از قاب آینه نگاهم می‌کند.
به نگاه‌ها عادت دارم و رفتارش چیز عجیبی به نظرم نمی‌آید. به گوشی‌ام خیره می‌شوم تا آن نخِ نگاه بینمان پاره شود. ماشین‌های مقابلش حرکت کرده‌اند و او جلو نمی‌رود. انگار منتظر می‌ماند تا با ماشین ما در یک خط قرار بگیرد.
وقتی پراید اسنپ درست کنار ماشین او می‌ایستد کاملا سمت من برمی‌گردد و دقیق نگاهم می‌کند. پسری تقریبا سی و دو، سی و سه ساله است. پیرهن مردانه اسپورت مشکی به تن دارد، ته ریش و موهای خیلی کوتاه.
اجزای صورتش را نگاه نمی‌کنم و به مقابلم خیره می‌شوم تا رد شود و بگذرد.
کم کم طاقت راننده‌ها طاق شده و صدای بوق‌ها بلند می‌شود. کمی جلوتر می‌رویم و باز هم توقف؛
ترافیک‌ تهران آدم را پیر می‌کند.
ساعت ماشین را نگاه می‌کنم، خوشبختانه دیر نیست و برای رسیدن به شرکت عموی دُرسا زمان دارم.
بیرون را که نگاه می‌کنم چشمانم درست در قاب چشمان سیاهش قفل می‌شود. خیلی نزدیک شده و کم مانده آینه‌ی پراید بدنه‌ی ماشینش را خراش دهد. اگر دستش را دراز کند می‌تواند مرا لمس کند.
دیوانه! من اگر صاحب آن تویوتای مدل بالا بودم فاصله‌ی قانونی و حتی بیشترش را رعایت می‌کردم تا ماشین عروسکم خش نیفتد.
در حالیکه چشم از من نگرفته پک عمیقی به سیگارش می‌زند.
این دیگر کمی بیشتر از نگاه‌بازی‌های ناخودآگاهِ ترافیک است و چشمی برایش نازک می‌کنم و شیشه را بالا می‌دهم.
کمی بعد سیل ماشین‌ها حرکت می‌کند و سبز قطعا رنگ قشنگی‌ست.
از چند خیابان اصلی و فرعی رد شده‌ایم و باز هم پشت چراغ قرمزی در یک تقاطع متوقف می‌شویم.
از دیدنش دو ماشین آنطرف‌تر تعجب می‌کنم و آیا مسیرمان یکیست یا تعقیبم می‌کند؟
سماجتش باعث می‌شود کمی استرس بگیرم و اینبار سعی می‌کنم دقیق نگاهش کنم تا شاید کمی از شخصیتش و هدفش سر در بیاورم.
آرنجش لب پنجره ماشین است و انگشتش را با ژستِ تفکر گوشه‌‌ی لبش گذاشته و مرا نگاه می‌کند.
هیچ لبخندی ندارد و مابین ابروان سیاهش گره‌ای هست. گرهِ یک اخم طولانی مدت. بینی‌اش کمی درشت، استخوانی و مردانه است و می‌اندیشم که اگر عمل می‌کرد از جذابیت تیزِ صورتش حتما کم می‌شد.
لب‌های معمولی و فک معمولی دارد ولی چیست که این اجزای معمولی را در کل اینقدر جذاب نشان می‌دهد؟
قطعا نگاهش و صلابت و اعتماد بنفسی که دارد.
شبیه مزاحم‌ها نیست، استرسم از تعقیبش کم می‌شود ولی انگار در نگاهش روباهی کمین کرده.
چشمانش عجیبند. و نگاهش عجیب‌تر.
وقتی مقابل شرکت تهامی از اسنپ پیاده می‌شوم او هم متوقف می‌شود و آب دهانم را از تعجب قورت می‌دهم.

با اخم نگاهش می‌کنم و با قدم‌های سریع سمت شرکت می‌روم.
همینکه از ماشین پیاده نشد و برای صحبت و شاید پیشنهاد آشنایی جلو نیامد، جای شکر دارد و امیدوار می‌شوم که تعقیبش تمام شد و خواهد رفت.
خاطر‌ه‌ی خوشی از پیشنهادها ندارم. مخصوصا پیشنهادهای عاشقانه‌ی ازدواج. از عاشقان سینه چاکی که با درخواست ازدواج جلو آمده و بعد از شنیدن اصلِ زندگی من عقب‌گرد می‌کنند، به قدر کافی منزجرم.

وارد ساختمان شرکت می‌شوم. برای مصاحبه شغلی آمده‌ام. دُرسا به من اطمینان استخدام در شرکت عمویش را داده ولی با اینحال استرس و هیجان باعث تند تپیدن قلبم می‌شود.
شلوار جین یخی جذب، کفش کالج طوسی، مانتوی تابستانی سفید و شال صورتی روشن لباس‌های من است و با دیدن خانم‌هایی که با مقنعه این طرف و آن طرف می‌روند، از استایل راحتم پشیمان می‌شوم.
_سلام، روزتون بخیر. من دوست خانم درسا تهامی هستم گفتن بهتون اطلاع دادن

منشی با لبخندی تائید و نگاهم می‌کند و
با تعارفش روی مبل چرمی می‌نشینم. اطراف را نگاهی می‌کنم و از دیدن کسی که از در وارد شد چشمانم گرد می‌شود. آن مردِ توی ترافیک است! دنبالم تا اینجا هم آمده و از کلافگی سرفه‌ای می‌کنم.
نگاهم می‌کند و خونسرد کنارم روی مبل سه نفره می‌نشیند. بوی خوش ادکلن گرانقیمتش در بینی‌ام می‌پیچد. سوالی نگاهش می‌کنم به معنی “چرا اومدی دنبالم؟” و انتظار دارم لب به سخن باز کند ولی او هم سوالی سر تکان می‌دهد به معنی “چیه؟” و خونسرد پا روی پا می‌اندازد. طوری که انگار برای من نیامده و از اولش مقصدش همین شرکت بوده. گیج می‌شوم و تصمیم می‌گیرم تا خودش حرفی نزده چیزی نگویم. شاید واقعا دنبال من نیامده و اینجا کاری دارد. نباید خودم را ضایع کنم.
دختر منشی با کاغذی در دست از اتاق مدیر خارج می‌شود و رو به من می‌پرسد:
_ببخشید اسمتون چی بود؟

او مشتاق‌تر از منشی برای دانستن اسمم نگاهم می‌کند. چشمان سیاهِ وحشی و سرکشی دارد. درست مثل یک روباهِ کمین‌کرده.
رو به منشی جواب می‌دهم:
_لی‌لا یزدان‌پناه (Lila)
_خانم یزدان‌پناه این فرم رو لطفا پر کنید بعد برید پیش آقای تهامی

فرم را از منشی می‌گیرم و او به مرد کناری من نگاه می‌کند و با لبخندی پررنگ‌تر از لبخندی که به من زده بود می‌پرسد:
_شما چه امری داشتید؟

او زیادی جذاب است و منشی حق دارد که زیادی تحویلش بگیرد. چند ثانیه چیزی نمی‌گوید. آرنجش را حایل دسته مبل کرده و دو انگشتش را به شقیقه‌اش چسبانده. انگار دنبال بهانه‌ای برای حضورش می‌گردد.
با تعللی که در جواب دادن می‌کند مطمئن می‌شوم که دنبال من آمده.
_منم فرم استخدام می‌خوام

صدای بم و گیرایی دارد. خیلی بم و بلند. ابروهایم بالا می‌پرد و برمی‌گردم متعجب نگاهش می‌کنم. با آن ماشین چند میلیاردی‌اش می‌خواهد فرم استخدام پر کند! عجب مارموزی است.
_میدم خدمتتون. کسی معرفیتون کرده؟
_خیر، سابقه‌م کافیه

این آدم خدای اعتماد بنفس است انگار. با اینکه دروغ می‌گوید ولی کوچکترین لرزش یا تُپقی در لحنش نیست.
انگار با دو بچه کودکستانی احوالپرسی می‌کند. به همان راحتی و بی‌اهمیتی.
دختر منشی فرمی هم به او می‌دهد.
_رزومه دارید؟
_فردا میارم

و من مطمئنم او حتی نمی‌داند این شرکت در چه زمینه‌ای فعال است.
عصبی خنده‌ام گرفته و به جای پر کردن فرم، منتظرم تا ببینم او چه خواهد کرد.
خودکاری از روی میز مقابل برمی‌دارد و چیزهایی روی کاغذ می‌نویسد.
منشی که روی صندلی‌اش می‌نشیند آن صدای بم را می‌شنوم که می‌گوید:
_لی‌لا…

جا خورده نگاهش می‌کنم. آرام و اخمو می‌گویم:
_بهتره برید از اینجا. چه معنی داره دنبال من راه افتادین

عمیق نگاهم می‌کند. از حس چشمانش یک جوری می‌شوم. انگار این آدم می‌خواهد با نگاهش به درونم رسوخ کند.
گرگی در نگاهش نیست. گرگ روراست است و نگاهش اعتراف به دریدن می‌کند. این آدم دقیقا همان روباهی‌ست که قصدش را نمی‌توانی بفهمی.
_معنی اسمت رو بگی میرم

تُن صدای دورگه و بمش در ذهنم پررنگ تثبیت می‌شود. دخترها به این صدا می‌گویند سکسی.
فرم را پر نکرده روی میز می‌گذارد و دختر منشی گیج‌تر از من نگاهش می‌کند.
_دلیلی نداره معنی اسمم رو به یه غریبه بگم، ولی میگم چون می‌خوام برید و دست از سرم بردارید

فقط سر تکان می‌دهد و وقتی انگشتش را به لبش می‌کشد به لبهایم چشم می‌دوزد.
نفس کلافه‌ای از نگاهش می‌کشم و بی‌حوصله می‌گویم:
_لیلا Lila در ترکی یعنی رنگ یاسمنی. بنفش روشن
_تُرک هستی؟

و منی که جواب سوالش را نمی‌دانم. تُرکم؟ کُردم؟ عربم؟ کسی چه می‌داند!
_قرار شد برید
_بله؛ روز خوش

بلند شده و با چند قدم از شرکت خارج می‌شود.
منشی متعجب نگاهم می‌کند و می‌پرسد:
_این دیگه چی بود!… می‌شناختینشون؟
_نه

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 137

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان ارتعاش pdf از مرضیه اخوان نژاد

    خلاصه رمان :     روزی شهراد از یه جاده سخت و صعب العبور گذر میکرده که دختری و گوشه جاده و زخمی میبینه.! در حالیکه گروهی در حال تیراندازی بودن. و اون دختر از مهلکه نجات میده.   آیسان دارای گذشته ای عجیب و تلخ است و حالا با برخورد با شهراد و …      

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان نجوای نمناک علفها به صورت pdf کامل از شکوفه شهبال

      خلاصه رمان:   صدای خواننده در فضای اتومبیل پیچیده بود: ((شهزاده ی آسمونی/گفتی که پیشم می مونی.. برایاین دل پر غم/ آواز شادی می خوانی عشق تو آتیش به پا کرد/ با من تو روآشنا کرد.. بی اونکه حرفی بگویم/راز منو بر ملا کرد.. یه لحظه بی تونبودم/ یه لحظه بی تو نزیستم.. یه روز سراغمو می

جهت دانلود کلیک کنید
رمان ازدواج اجباری

  دانلود رمان ازدواج اجباری   خلاصه : بهار یه روز که از مدرسه میاد خونه متوجه ماشین ناشناسی میشه که درخونشون پارکه که مسیر زندگیش و تغییر میده… پایان خوش   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0 تا الان رای

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان غیث به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   همیشه اما و اگرهایی در زندگی هست که اگر به سادگی از روشون رد بشی شاید دیگه هیچ‌وقت نتونی به عقب برگردی و بگی «کاش اگر…» «غیث» قصه‌ی اما و اگرهاییه که خیلی‌ها به سادگی از روش رد شدن… گذشتن و به پشت سرشون هم نگاه نکردن… اما تعداد انگشت‌شماری بودن که

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان کوچه عطرآگین خیالت به صورت pdf کامل از رویا احمدیان

      خلاصه رمان : صورتش غرقِ عرق شده و نفسهای دخترک که به لاله‌ی گوشش می‌خورد، موجب شد با ترس لب بزند. – برگشتی! دستهای یخ زده و کوچکِ آیه گردن خاویر را گرفت. از گردنِ مرد خودش را آویزانش کرد. – برگشتم… برگشتم چون دلم برات تنگ شده بود. مرد تلخ و گزنده پوزخند زده و کمرِ

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
36 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
همتا
همتا
1 روز قبل

عالی بود عالی عالی عالی

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  همتا

خوشحالم که پسندیده شد 🥰❤️

همتا
همتا
1 روز قبل

وااااای سلام خانوم ابهام ینی نمیدونید چه حالی شدم وقتی وارد رمان دچار شدم و دیدم واسه شماست
خیلی خیلی خیلی بی نهایت خوشحال شدم و مطمئنم مث همیشه عالی عالی مینویسید

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  همتا

سلام عزیزم ممنونم از انرژی قشنگت😍امیدوارم دچار رو هم دوست داشته باشین

کیمیا
کیمیا
1 روز قبل

وااااااااای که چقدر خوشحالم بدرخشی همیشه خواهر خوشگلم
همچی این رمان تک و عالیه

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  کیمیا

ای جانمممم اینجایی؟ 😁😍 مشوقم، همکارم، خواهرم 🤗 مرسی از کامنتت 😘

کیمیا
کیمیا
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

عزیزدلمیییی تو خانوم نویسنده😍😍😍 بایدم اینجا باشم افتخار می‌کنم به اینکه همچین خواهر توانمند و ماهری دارم

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  کیمیا

عزییییزم 🤗😘❤️

Bahareh
Bahareh
1 روز قبل

از همین اول هیجانی و جذاب..‌ من عاشق همه رماناتم و اینم مطمئنم عالیه همه رو باعشق میخونم.خدا قوت

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  Bahareh

ممنون عزیزم، و خوشحالم که دوست داشتی🥰

سارا
سارا
1 روز قبل

چه رمان قشنگیییییییی
موفق باشی نویسنده عزیز

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  سارا

ممنونممم 🥰

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل

عاااالیه😍 پر محتوا و چالش بر انگیز😍😍👌👌 از مهرناز غیر از اینم نمیشه توقع داشت😍
مهرنازی جونم پارتگذاری به چه صورته😍🙈

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  Mamanarya

مرسییییی زهرا جونم 😘😘 اگه خدا بخواد یک روز در میان پارت میدم

Mamanarya
Mamanarya
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

انشااالله عزیزم😍😍😍😘😘😘

♡♡♡♡
♡♡♡♡
2 روز قبل

همیشه سر میزدم . صدات میکردم.باهاتم حرف میزدم.نبودی ولی.
منم دیگه حسِ قبل رو ندارم به کسی😔
یک سالِ هیچ رمانی نخوندم.رمان توام نمیخونم.چون حوصله ندارم.و دیگه بدم میاد از هر چی رمانِ.
تعجب کردم دیدم اسمتو.

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  ♡♡♡♡

ریحاااااان 😢😭 باورم نمیشه که دوباره میبینمت🥹
من یه مدتی خیلی دنبالت گشتم از بچه‌ها سراغتو گرفتم گفتن نیستی. منم نمیومدم سایت منم خیلی حالم بد بود. تازگیا خواستم خودمو با این رمان از افسردگی نجات بدم😔

♡♡♡♡
♡♡♡♡
2 روز قبل

جزیره🥺
چندین ماه بود نیومدم سر بزنم.امشب طبق معمول هر شب بعدِ کلی بیخوابی داشت خوابم میبرد.
یهو زد به سرم بیام اینجا.
بابام رفت جزیره.و من شدم مثلِ یه تیکه گوشت متحرک.

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  ♡♡♡♡

جزیره🥹
ریحان قشنگم😢متاسفم واقعا. منم خیلی چیزا از دست دادم ولی بماند. آقا محمد نیست؟ هیچی از زندگیت نمیدونم دیگه😔

...
...
2 روز قبل

عالی بود وای تو رو خدا زود زود برامون پارت بذار مهرناز جان

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  ...

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم، یک روز در میان میذارم ایشالا

Yas
Yas
2 روز قبل

سلام وقت بخیر
رمان قشنگی هست خدا کنه روزانه و طولانی باشه
تشکر 🙏

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  Yas

سلام مرسی که همراهم هستین🥰 یکروز در میان پارت میدم

خواننده رمان
خواننده رمان
2 روز قبل

از همین اول معلومه چه داستان جذابی هست ممنون خانم ایهام و ممنون از فاطمه جان بابت پارت گذاری موفق باشین

Ebham
عضو
1 روز قبل

خوشحالم که دوست داشتی عزیزم🥰 و ممنون

نازی برزگر
نازی برزگر
2 روز قبل

خدا کنه اینم مثل مابقی رمانا به دیار باقی نره الهی امین دستت طلا

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  نازی برزگر

پنجمین رمانم هست و هیچوقت رمانی رو ناقص نگذاشتم به احترام شماها. مرسی عزیزم

نازی برزگر
نازی برزگر
1 روز قبل
پاسخ به  Ebham

ممنون ازت دستت طلا

Ana
Ana
2 روز قبل

واي شروع شد اين رمان قشنگ
آخيييش يه آخييش از ته دل كه رماني شروع شده كه نويسنده ش بيسته ، خودش پيامارو ميخونه و نظرات رو ميبينه و قطعا واسش اهميت داره ، اين چند وقته رسما سايت شده بود پر از رماناي كودكانه طور ..خوشحالم قراره يه رمان خوب بخونم

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  Ana

مرسی از مهربونیت عزیزمممم امیدوارم بپسندید تا آهر 😘

تارا فرهادی
تارا فرهادی
2 روز قبل

دستت درد نکنه نویسنده ی عزیز خسته نباشی ❤️😍
فقط چه روزهایی پارتگذاری هست و چه ساعتی؟؟

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  تارا فرهادی

ممنون عزیزم😘 یکروز در میان میذارم عصرها

هیفا
هیفا
2 روز قبل

چقدر قشنگه رمان😍

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  هیفا

خوشحالم که دوست داشتین🥰

آرین
آرین
2 روز قبل

سلام ،مهرناز جانم ،دلم تنگ خودت و رمان های قشنگت بود ،خوش اومدی عزیزم،مثل همیشه عالی ،ومن مشتاق ادامه ی داستان زیبایت

Ebham
عضو
1 روز قبل
پاسخ به  آرین

ممنونمممم و مرسی که بازم همراهیم می‌کنین 🥰

دسته‌ها
36
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x