رمان زادهٔ نور پارت آخر - رمان دونی

 

مجبور می شد به بوسه ای بر پیشانی اکتفا کند و جلوتر
نرود ………. خورشید خوب می دانست امیرعلی اهل باز کردن
روابط خصوصی اشان در مقابل دیدگاه حتی مادرش هم نیست .
با هم وارد اطاق خواب شدند و امیرعلی در را بست و کادو ها را
همه روی مبل در اطاق گذاشت تا فردا سر و سامانشان دهد .
خورشید با همان لباس حریر آزاد در تنش به درون تخت رفت
و خندان به امیرعلی نگاه کرد ………… نگاه های امیرعلی را خوب
می شناختم . حرم نگاه داغ او را خوب می فهمید …….. اما حیف
و صد حیف که کودک در شکم خورشید دست و پایش را بسته
بود .
ـ بخاطر تولد امشبم ممنونم …………. خیلی عالی بود ……………..
مطمئنا امروز فعالیتت هم از همیشه بیشتر بوده . نباید به خودت
فشار می آوردی خورشید .
ـ من خوبم امیرعلی .
ـ من نگرانتم ………….. خیلی نگرانتم . دیگه نمی خوام اتفاقی
برات بیفته .
ـ نمی افته امیرعلی .

ـ راستی این کت و شلوار و سودابه خریده یا سروناز ؟
خورشیده لبخندی مغرور بر لب نشاند و موهایش را باز کرد و
اجازه داد همچون آبشاری بر روی شانه هایش بریزد .
ـ هیچ کدوم .
ـ هیچ کدوم ؟ نکنه مامان گرفته بود و آورد به تو داد .
ـ نخیر ، تو که کادوی مادر جون و که دیدی . این و من خودم
گرفتم .
امیرعلی شوکه به خورشید نگاه کرد ………… نفهمید ……… .
خورشید چه گفت ؟ خودش گرفته بود ؟
ـ با این شرایط بحرانیت رفتی بیرون برای من کادوی تولد بگیری
؟
خورشید با دیدن نگاه جدی شده امیرعلی خودش را اندکی جمع
و جور کرد ………….. حس کرد که نباید راستش را می گفت .
ـ الان که ……….. نرفتم .
ـ کی رفتی ؟ دقیقا چند روز پیش ؟

ـ چند روز قبل از اینکه ……… لیلا بیاد و ……….. من و از پله ها
پایین پرت کنه و برم …………. بیمارستان .
ـ دقیقا زمانی که من گفتم هرجا خواستی بری من خودم نوکرتم
می برمت ……………. دقیقا همون روزایی که بهت می گفتم
شرایطت حساسه و بذار من باهات باشم .
خورشید خودش را به سختی سمت امیرعلی کشاند ……….
اشتباه کرده بود ، او که به خوبی از حساسیت امیرعلی با خبر
بود …….. نباید تمام واقعیت را می گفت .
ـ امیرعلی جانم .
ـ گوش نمی دی خورشید …………. می گی حرفم و گوش می کنی
، اما مثل همیشه آخر سر کار خودت و می کنی .
خورشید نگاه نگران شده اش را میان چشمان جدی شده امیرعلی
گرداند ………. نمی خواست یک حرف کوچک شبشان را خراب
کند ……….. نمی خواست امیرعلی را ناراحت کند .
ـ فقط می خواستم خوشحالت کنم .

ـ الان که اتفاقی نیفتاده این حرف و می زنی ……………. اما اگه
خدایی نکرده اون موقع که بیرون رفته بودی اتفاقی برات می
افتاد ، به این ایده خوشحال کردن من می ارزید . قطعا نه .
و جدی رو از خورشید گرفت و لبه پتو را بالا زد و زیر پتو رفت
و ساق دستش را بر روی دیدگانش گذاشت ………. خورشید غیر
قابل مهار بود ، غیر قابل پیش بینی بود ………. و اگر به او آسان
می گرفت و سر و ته ماجرا را با یک جمله دیگه تکرار نشود ،
هم می آورد ، مطممئنا خورشید بار دیگر دست به اقدامی دیگر
می زد .
خورشید باز خودش را سمت امیرعلی کشید که در خفیف و تیر
مانندی در زیر شکمش احساس کرد ………… دست زیر شکمش
گرفت و با چهره ای در هم جمع شده امیرعلی را صدا زد .
ـ امیرعلی جان …………. عزیزم ؟؟؟ امیرعلی همانطور ساق دست
بر روی چشمانش ، با همان لحن جدی جوابش را داد .
ـ بگیر بخواب خورشید . دیگه واقعا توان ندارم .

چانه خورشید لرزید ………… نمی خواست اینطور شود ……… نمی
خواست شبشان این مدلی تمام شود …………. قطره اشکی روی
گونه اش لیز خورد و به زیر چانه اش رفت .
به سختی به پهلو شد و پشت به او خوابید و اجازه داد قطرات
اشک راهشان را برای خروج پیدا کنند …………. با پیچیده شدن
درد دیگری در زیر شکمش ………… نفس عمیقی گرفت و پلک
هایش را بر روی هم فشرد ………… درد برای چند ثانیه ای می
امد و جانش را به لب می رساند و می رفت . امروز فعالیت زیادی
انجام داده بود .
نمی دانست چه مدت زمانی را سپری کرده است ……… اما می
دانست بیش از پنج شش دفعه است که این درد موزیانه که
همچون نیش عقرب در کمرش و زیر شکمش می نشست ،
آنچنان نفسش را می برید که حس می کرد عن غریب بچه را در
همین تخت به دنیا می آورد …….. دردش چیزی شبیه درد زایمان
بود و خورشید آنقدر لبش را گزیده بود که حس می کرد دهانش
مزه خون گرفته .

با بیشتر شدن دردش ملافه تخت را مشت مشتش گرفت و
فشرد ………… نفس هایش کم کم از آن حالت آرام خارج می
شد و نفس هایش کش دار و صدا دار و خرناسه کشان می شد .
امیرعلی با شنیدن صدای نفس های غیر عادی خورشید ، نگران
شده ، ساق دستش را از روی چشمانش برداشت و روی
خورشیدی که پشت به او کرده بود ، خیمه زد تا صورتش را
ببیند …….. اما در این تاریکی اطاق ، چیزی نمایان نبود .
ـ خورشید .
فاصله دردها اندک اندک کم و کمتر می شد و صدای نفس های
از اعماق جان خورشید هم غیر عادی تر .
امیرعلی هول کرده به سرعت از تخت پایین پرید و به سمت
کلید برق هجوم برد و اطاق را روشن کرد و به سمت خورشید
رفت و با دیدن صورت خیس از عرق خورشید و لبان به خون
نشسته از گزش های بی امان او ، قلبش هری پایین ریخت و
اضطراب در جانش نشست .
نگران دستش را گرفت و نگاهش به چتری های او افتاد که از
شدت عرقی که کرده بود ، بر پیشانی اش چسبیده بود .

ـ خورشید جان …………. خورشید جانم . عزیزم .
ـ درد ……. درد دارم ……… کمرم ، زیر شکمم …….. تیر …… تیر
می کشه ……. خدا …… آآآآآآآآآآآآ ی ………..
امیرعلی نمی دانست چه کند ………… تنها با قدم های شتاب دار
از اطاق خارج شد و به سمت اطاقی که مادرش در آن خوابیده
بود دوید و در را یک ضرب باز کرد و بالای سر مادر خوابیده
اش رفت و با اضطراب تکانش و صدایش زد .
ـ مامان ، مامان تروخدا بلند شود ………… مامان حال خورشید بد
شده . درد داره .
خانم کیان هول کرده از این اضطراب امیرعلی ، در حالی که
خوب نفهمیده بود چه شده ، روی تخت نشست و امیرعلی باز
گفت :
ـ مامان خورشید حالش بد شده …………. درد داره .
ـ درد داره ؟ برای چی ؟ اون که حالش خوب بود .
ـ نمی دونم مامان . تروخدا بلند شو بیا .

خانم کیان عصایش را از کنار تخت برداشت و با آخرین حدی
که می توانست قدم هایش را سرعت بدهد ، پشت سر امیرعلی
به سمت اطاق آنها راه افتاد .
امیرعلی پای تخت مقابل صورت خورشید زانو زد و دستش را
میان دستان خودش گرفت و فشرد .
خانم کیان بالا سر خورشید ایستاد و با دیدن صورت بی رنگ و
روی او و غرق در عرقش ، او ترسیده ابرو در هم کشید …………
امشب که حال خورشید خوب بود .
ـ چت شده خورشید ؟ کجات درد می کنه .
خورشید بجای جواب خانم کیان ، فریادی از سر دردی که باز در
کمر و زیر شکمش پیچید کشید ………… حس می کرد تمام
جانش آنچنان تیر می کشد که حتی تکان دادن زبانش هم
ناممکن به نظر می رسید .
امیرعلی مضطرب شده به جای خورشید جواب مادرش را داد :
ـ می گفت کمر و زیر شکمش تیر می کشه ……… خورشید
جان ………….. خورشیدم آروم باش . تروخدا آروم باش .

ـ یا خدا ، امیرعلی بلند شو برو به دکترش زنگ بزن …………..
بلند شو تا دختره از حال نرفته .
امیرعلی از جا بلند شد و در حالی که مغزش کار نمی کرد که
موبایلش را آخرین بار کجا گذاشته است ، به سمت پذیرایی
دوید و از تلفن خانه به موبایلش زنگ زد و با پیدا نمودن
موبایلش شماره دکتر خورشید را گرفت و با اضطرابی محسوسانه
وضع خورشید را برایش شرح داد ………. هر چند دقیقه یکبار
صدای فریاد های از اعماق جان خورشید را می شنید و جانش را
می گرفت و روح از تنش خارج می کرد .
با پایان تماسش به سمت اطاق خورشید دویید و باز کنار تخت
خورشیدی که دیگر رنگ رخش فرقی با رنگ دیوار نداشت ،
نشست و دستش را مجددا گرفت .
ـ چی شد امیرعلی ؟
ـ دکترش گفت خونش همین نزدیکی هاست ، تا یه ربع بیست
دقیقه دیگه می رسه …….. آروم باش خورشید جانم . الان دکترت
می رسه .
ـ دا ….. دارم ……. می …… می …… رم ……… امیر ……. علی …….

امیرعلی ترسیده و وحشت زده به مادرش نگاه کرد ……… نفس
های خس خس کنان و صدا دار خورشید وحشتش را دو برابر می
کرد .
ـ مامان ……. مامان چی کار کنم ؟؟ خورشید درد داره .
ـ هیچ کاری نمی تونیم بکنیم ……… باید وایسیم تا دکترش بیاد .
با آمدن دکتر خانم کیان از اطاق خارج شد ، دکتر دستکش
هایش را به دست کرد و با ابرو اشاره ای به امیرعلی کرد .
ـ روی تخت رو به کمر صافش کنید و خودتونم از اطاق خارج
بشید و در و هم ببندید .
ـ اما خانم دکتر ….
ـ بهتره بیرون باشید آقای کیان ………. به خاطر خودتون می گم .
امیرعلی اجبارا از اطاق خارج شد ……… اما نمی توانست در اطاق
را کامل ببندد و خورشیدش را تنها درون اطاق بگذارد ……… از
لای در با ابروان درهم خورشید را که حالا لباسش توسط دکتر تا
روی شکم بزرگش بالا زده شده بود ، خیره خیره با نگاهی نگران
نگاه می کرد .

دکتر وسط پاهای خورشید قرار گرفت و معاینه اش را آغاز
کرد …………….. اما هنوز زمان زیادی از معاینه دکتر نگذشته بود
که خورشید با دردی که به واسطه معاینه دکتر در پایین تنه اش
نشست ، دادی از اعماق وجودش زد و امیرعلی بی طاقت وارد
اطاق شد و بالا سر خورشید ایستاد .
دکتر بی توجه به داد و فریادهاو گریه های خورشید معاینه اش
را ادامه داد …….. امیرعلی بی صبر پرسید :
ـ زنم چش شده دکتر ؟ تا همین یکی دو ساعت پیش حالش
خوب بود .
دکتر سرنگش را آماده برای تزریق به خورشید کرد .
ـ چیزی نیست ………… درد زایمان زود رسه ……….. بعضی خانم
ها به چنین مشکلی دچار می شن ………… نگران نباشید ، تا نیم
ساعت دیگه دردش کاملا می افته ………. احتمالا این دردش
بخاطر فعالیت زیادشه …………… من قبلا هم تاکیید کردم ،
کوچکترین فعالیت برای این خانم کاملا قدغنِ …….. از الان تا
زمانی که درد زایمان سراغش بیاد ، به طور کامل باید تو
استراحت مطلق قرار بگیره . احتمالا زایمانش جلوتر از چیزی که

من تاریخ زده بودم اتفاق می افته ………… یعنی زایمان شاید
بیست روز دیگه یا نهایتا سی روز دیگه اتفاق بیفته …………..
مجددا که دردش شروع شد مستقیما به بیمارستان منتقلش کنید
تا برای زایمان آماده بشه …….. اینجور که به نظر می یاد پسرتون
برای به دنیا اومدن زیادی عجله داره .
بیست دقیقه ای از رفتن دکتر گذشته بود و امیرعلی لبه تخت
نشسته بود و دست خورشید میان دستانش گرفته بود …………..
خورشید آرام گرفته بود و دیگر در صورتش اثری از درد دیده
نمی شد . امیرعلی خم شد و پیشانی خیس از عرق او را بوسید .
ـ خورشید خوبی ؟
خورشید بی حال پلک گشود ………….. آنقدر انرژی در همین
یک ساعت از تنش خارج شده بود و که حتی نای تکان دادن
لبانش را هم نداشت .
ـ بهترم .
ـ تا این بچه به دنیا بیاد من نصف عمر شدم .
ـ خدا نکنه .

ـ دردت از چه زمانی شروع شد ؟
ـ از زمانی که تو خوابیدی .
ـ پس چرا صدام نکردی ؟
خورشید پلک هایش را بست و جواش را داد :
ـ صدات کردم …………. اما خودت گفتی خورشید بگیر بخواب .
امیرعلی پشیمان شده خم شد و آرنج هایش را روی ساق پایش
گذاشت و صورتش را با دستانش پوشاند ……….. هیچ درد ی
برای او بالا تر ایز این نبود که زمانی که خورشید از درد در خود
می پیچید او بی محلی کرده بود و بی خیال پلک برهم گذاشته
بود .
***
اطاق چسبیده به اطاق خودشان که امیرعلی از داخل یک در
مشترک ، بین دو اطاق ساخته بود ، به عنوان اطاق پسرشان
انتخاب کرده بودند . اطاقی که درون کمد های آبی رنگ فانتزی
اش پر بود از لباس های پسرونه و اسباب بازی هایی که این

طرف و آن طرف چیده شده بودند ………. و ساک آبی و سفیدی
بچه گانه آماده شده ای که گوشه اطاق در انتظار بیمارستان رفتن
بود .
شکم خورشید به بزرگترین حد ممکن خودش رسیده بود و
امیرعلی منتظر بود هر آن خورشید درد زایمانش شروع شود تا
او را به بیمارستان برساند ………….. فرنگیس خانم هم این روزها
به همراه خانم کیان به خانه آنها امده بودند و دور خورشید را
گرفته بودند .
عید آمد و خورشید همانطور درون تخت خوابیده روزهایش را
می گذراند ……….. انقدر چشمش ترسیده بود که این روزها حتی
کوچکترین تکانی هم دیگر نمی خورد .
روی تخت دراز کشیده بود و تلویزیون متصل به دیوار مقابلش
را نگاه می کرد که با گرفتگی که به آنی در زیر شکمش حس
کرد ، چهره در هم کشید و دست زیر شکمش برد و پوست سفت
شده شکمش را نوازشی کرد .
اما خیلی نگذشت که با تیری که باز در شکمش حس کرد ، لبانش
را برهم فشرد …………. دردی که در کل شکمش رفت و آمد می

کرد ، شباهت بسیاری به همان دردی داشت که دو هفته پیش
آن را تجربه کرده بود و او را تا دم مرگ کشانده بود .
با نزدیک شدن زمان های دردش ، با صدای بلندی مادرش را
صدا زد :
ـ ماماااان .
فرنگیس خانم که در حال صحبت با خانم کیان بود ، با شنیدن
صدای داد خورشید ، هول کرده از جا بلند شد و به سمت اطاق
خورشید دوید و در را به ضربی باز کرد :
ـ جانم چی شده ؟
خورشید با چهره در هم کشیده سعی کرد خودش را روی تخت
بالا بکشد .
ـ دردم …….. دردم شروع شده ……. فک ……. فکر کنم ………
وقتشه .
ـ زیاده ؟
ـ هنوز نه ……. اما مثل همون دفعه ای هست که دکتر می گفت
درد زایمان زود راس گرفتم ……. دردم میره می یاد .

ـ باشه پس بذار منم الان به شوهرت زنگ بزنم که بیاد .
ـ باشه فقط تروخدا زودتر .
خانم کیان سری تکان داد و بجای فرنگیس خانم او گفت :
ـ من زنگ می زنم به امیر که زود بیاد ………… هر چیزی که
احتیاجه بردارید که امیر اومد زود بریم بیمارستان .
خانم کیان سمت تلفن خانه رفت و شماره امیرعلی را گرفت .
ـ بله ؟
ـ سلام مامان جان خوبی امیرم ؟
امیرعلی با شنیدن صدای مادرش ، درجا قلبش ریخت …………..
خاطره خوبی از این زنگ زدن ها نداشت .
ـ سلام مامان ممنون …….. چیزی شده ؟
ـ چیزی که نه ، فقط فکر کنم این آفتابت درد گرفتتش ، احتمالا
درد زایمانه .
ـ چی ؟ درد زایمان ؟ اونم الان ؟ انقدر زود ؟
ـ پسرت عجله داره …… بدو بیا ، باید ببریمش بیمارستان .

ـ باشه باشه اومدم . الان به دکترش هم زنگ می زنم که خودش
و به بیمارستان بر سونه .
تا امیرعلی خودش را به بالا سر خورشید برساند ، خورشید از
درد مرد و زنده شد …………. فاصله درد ها کم شده بود و شدتش
زیاد .
با رسیدن امیرعلی به خانه ، امیرعلی ملافه ای دور خورشید
پیچاند و روی دست بلندش کرد و داخل ماشین روی صندلی
عقب گذاشتش .
ـ فرنگیس خانم شما عقب کنار خورشید بشینید که خورشید
سرش و روی پای شما بذاره …………. مامان شما هم جلو بشینید .
تا به بیمارستان برسند ، امیرعلی همچون دیوانگان سراسیمه
رانندگی می کرد و نگاهش را هر از گاهی به عقب می چرخاند و
به خورشیدی که از درد دیگر رنگی به رویش باقی نمانده بود ،
انداخت .
خورشید از درد لب می گزید و فرنگیس خانم پی در پی صلوات
می فرستاد و به صورت خورشید فوت می کرد .

امیرعلی ماشین را داخل بیمارستان برد و مقابل ورود ی
بیمارستان پارک کرد و به سرعت در را باز کرد و خورشید را از
عقب برداشت و به آغوشش کشید و وارد ساختمان بیمارستان
شد .
خورشید را به بخش زایمان بردند ………. زایمانش طبیعی بود و
استرس تمام جان امیرعلی را گرفته بود …………. می دانست
زایمان طبیعی برای خورشید ظریفش زیادی سخت و جان فرسا
است .
خورشید پلک پشود و به کمک پزشک روی تخت مخصوص
زایمان رفت و دستگاه های اکسیژن شمار را به انگشتش متصل
کردند و ماسک اکسیژن را هم روی دهانش گذاشتند .
تجربه زایمان طبیعی نداشت و نمی دانست الان چه چیزی
انتظارش را می کشد ………….. تنها چیزی که آن لحظه می
خواست این بود که از این درد جان فرسا خالصی پیدا کند .
فریادی از دردی که در زیر شکمش ایجاد شد کشید و گردنش
بالا آمد .

ـ خب دختر قشنگم ، بالاخره روزی که این همه منتطرش بودی
فرا رسید …….. اصلا هیچ چیزی برای ترسیدن و مضطرب شدن
وجود نداره ……………. فقط باید خوب نفس بگیری و با تمام
جونی که داری زور بزنی ……… فهمیدی ؟
خورشید بی جان سر تکان داد …….. تمام صورتش پر بود از
قطرات ریز و درشت عرق .
با درد مجددی که در جانش نشست ، نفسی گرفت و با تمام
زوری که در جان داشت زور زد …………. چرخیدن و حرکت
پسرش را به خوبی حس می کرد و دردش رفته رفته بیشتر و
بیشتر می شد .
ـ زور بزن دختر ……. زود باش ، دیگه چیزی تا به دنیا اومدن
پسر قشنگت نمونده …….. سرش و دارم می بینم .
خورشید با جیغ بلندی که زد با تمام جان باقی مانده در جانش
زور زد و ثانیه ای نگذشت که صدای ریز گریه نوزادی در تمام
اطاق پیچید و خورشید بی جان شده پلک های خسته اش را باز
کرد و برای دیدن کودکش نگاه بالا کشید …………….. پسر خون
آلودش میان دستان دکتر بود .

ـ مبارک باشه عزیزم …………. پسرت مثل خودت خوشگله .
و کودکش را روی سینه های عریانش گذاشت و خورشید بعد از
مدت ها توانست فرزندش را در آغوش بگیرد و از حس مادرانه
ای که در تمام عروقش به جریان افتاد …………….. به گریه افتاد .
با خروج دکتر از سالن زایمان ، امیرعلی با قدم های بلند به سمت
دکتر دوید و مقابلش قرار گرفت و راهش را صد کرد .
همه برای دیدن خورشید به بیمارستان امده بودند ………. از آقا
رسول و فرنگیس خانم گرفته تا رسول و زنش و خانم کیان .
ـ حال زنم چطوره دکتر ؟
ـ حال هر دو خوبه خوبه آقای پدر ……. اصال جای هیچ نگرانی
نیست ……….. فقط شیرینی ما یادت نره پدر جان .
امیرعلی نفس عمیقی کشید و لبخندی بر لب آورد ………….. در
تمام مدتی که خورشید به سالن زایمان رفته بود و او پشت در
ایستاده بود ، یک لحظه هم آرام و قرار نداشت .
ـ می تونم ببینمشون ؟

ـ تا بری پایین و دو تا جعبه شیرینی بگیری و دهن همه رو
شیرین کنی ، زن و بچت و به بخش منتقل می کنن .
امیرعلی پایین رفت و لحظه بعد با چند جعبه شیرینی بالا آمد و
تمام بخش را شیرینی پخش کرد .
ـ آقای کیان پسرتون و به بخش نوزادان منتقل کردن ………..
می خواین تا خانومتون و آماده کنن ، پسرتون و ببینید .
امیرعلی قلبش پر تپش می کوبید ……… قرار بود پسرش را
ببیند ………… پسری که از گوشت و گوست و استخوان او بود و
قرار بود نام و فامیل او را یدک بکشد .
به همراه پرستار به سمت بخش نوزادان راه افتاد و پشت دیوار
شیشه ای قرار گرفت و به سالنی که درونش پر بود از نوزاد نگاه
کرد ………….. یکی از همین نوزادان ، فرزند او بود .
ـ بچه سومی از سمت راست ، پسر شماست ……… ماشاالله
خانومتون رستم به دنیا آوردن ……. وزنش چهار و خورده ای
شده . از تمام بچه های داخل این سالن درشت تره .
امیرعلی دست روی شیشه گذاشت و نگاه عمیقش را به نوزادش
داد ………. تمام وجودش چشم شده بود برای دیدن

فرزندش ……… چیزی که تمام عمر آرزویش را داشت حس
کرده بود ………… پدر شده بود و حالا داشت حس پدر بودن را
درک می کرد .
ـ می تونم برم داخل ببینمش ؟
ـ باید دکترش اجازه بده ………… البته خانومتون و که به بخش
منتقل کردند ، پسرتونم می یارن که خانومتون بهش شیر
بده …………. می تونید اونجا پسرتون و ببینید .
خورشید رنگ پریده را به بخش منتقل کرده بودند ………. لبانش
خشک بود و انگاری ترک برداشته بود ……….. امیرعلی بالا
سرش خم شد و پیشانی اش را عمیق بوسید و پلک های خورشید
لرزید و باز شد .
فرنگیس خانم و آقا رسول با دسته گلی بزرگ وارد اطاق شدند
و خانم کیان هم به همراه جعبه ای شیرینی وارد شد و دور تخت
خورشید را گرفتند .
ـ دیدیش …….. امیرعلی ؟
امیرعلی لبخند زنان پلک زد :

ـ برای چند دقیقه فقط از پشت شیشه دیدمش …………. پرستارت
می گفت رستم زاییدی .
ـ من بغلش کردم ………… خیلی کوچولو بود .
خانم کیان بی طاقت روی مبل داخل اطاق نشست :
ـ پس چرا نوم و نمی یارن ببینمش ؟ این همه سال منتظر دیدنش
بودم ……… دیگه نمی تونم بیشتر از این منتظر بمونم .
امیرعلی خودش هم بیش از این تحمل صبر کردن
نداشت …………… او هم دلش می خواست پسرش را به آغوش
بگیرد و ببویدش و به سینه اش بفشاردش .
ـ میرم بگم بچه رو بیارن .
بچه را میان تخت روان کوچکی و پیچیده درون ملافه پشمی آبی
رنگی داخل اطاق آوردند و به تخت خورشید چسباندنش .
امیرعلی بالا سر فرزندش خم شد و نگاهی به پوست سرخ و سفید
و موهای بور اندک روی سرش و ابروان بی رنگ نوزادش
انداخت .

آهسته دست درون تخت کرد و کودکش را بلند کرد و به آغوش
کشید ………… فرزندش ، دستان کوچک سفیدش را مشت کرده
بود و می فشرد .
فرنگیس خانم به موهای بور و پوست سرخ و سفید نوه اش نگاه
کرد و در دلش قربان صدقه اش رفت .
ـ مثل خورشید بور و سفیده .
امیرعلی سر تکان داد و حرف فرنگیس خانم را در حالی که نمی
توانست نگاهش را از نوزاد خوابیده در آغوشش بگیرد ، با تکان
دادن سری تایید کرد .
ـ مبارکتون باشه مهندس جان ………. انشاالله براتون بلند نام باشه .
امیرعلی با چشمانی نورانی به آقا رسول نگاه کرد :
ـ ممنونم آقا رسول ………… انشاالله نوبت آقا سالار .
سالار خندید و به همسرش نگاه کرد ……………. او هم عجیب
هوس پدر شدن کرده بود .
امیرعلی آرام خم شد و نوزاد در آغوشش را به خورشید سپرد .
خانم کیان خندان به نوه اش نگاه کرد :

ـ صورتش شبیه امیره …….. اما این بور بودنش به خورشید رفته .
خورشید نوزادش را در آغوش کشید و آرام گونه نرم و خوش
بوی فرزندش را بوسید ………… این بچه ثمره عشق بی حد و مرز
او به امیرعلی اش بود .
ـ حالا اسمش و چی می خواین بذارید ؟
امیرعلی به خورشید نگاه کرد :
ـ خورشید میگه دوست داره اسم پسرمون و بذاره
امیرمحمد ………….. میگه دوست داره اسم پسرش شبیه اسم من
باشه .
خانم کیان لبخندی زد و دست درون کیفش کرد و جعبه حلقه
جواهری را از داخل کیفش بیرون آورد و کنار متکای خورشید
گذاشت .
ـ ممنونم ازت خورشید ………. نه تنها پسرم و به آرزوش
رسوندی و زندگیش و پر از عشق و نور کردی ، بلکه من و هم
به آرزوم رسوندی و باعث شدی قبل از مردنم بتونم نوم و ببینم .

خورشید شوکه به خانم کیان نگاه کرد …………. شنیدن این حرفا
از خانم کیان زیادی بعید و غیر منتظره به نظر می رسید .
ـ این چه حرفیه مادر جون …………. انشاالله سایتون تا صد و بیست
سال بالا سر من و امیرعلی و بچمون باشه .
امیرعلی با دیدن جعبه حلقه جواهر ، دست درون جیب کتش
کرد و جعبه نسبتا درازی را از داخل کتش بیرون کشید و به
سمت خورشید گرفت :
ـ ببخشید منم برات هدیه گرفتم ، اما انقدر ذوق زده شدم به کل
فراموش کردم .
با ورود پرستار به اطاق ، نگاه همه به سمت در برگشت :
ـ لطفا اطاق و خلوت کنید تا مادر بتونن به فرزندش شیر
بده ………… داخل اطاق بجز مادر پدر بچه کسی نمونه .
با خروج سالار . آقا رسول و فرنگیس خانم و خانم کیان ، پرستار
در را بست و به سمت خورشید رفت و یقه پیراهنش را کنار زد
و کمک کرد تا خورشید برای اولین بار به فرزند شیر دهد .

***
نزدیک به سال از تولد امیرمحمد گذشته بود و امیرعلی در حال
عشق بازی با خورشید بود …………. نفس نفس زنان خودش را
از روی خورشید کنار کشید و کنارش انداخت …………… تمام
جانش عرق کرده بود و حس می کرد خورشید شیره جانش را
کامل کشیده که حتی توان باز کردن پلک هایش را هم ندارد .
خورشید خودش را سمت امیرعلی کشید و سرش را روی سینه
داغ و کرده او گذاشت و بوسه ای نثارش کرد ……………. امیرعلی
پتو را روی خودشان کشید و بوسه خورشید را با بوسه ای که بر
روی موهای خورشید گذاشت ، جبران کرد .
پلک هایشان را بسته بودند که با باز شدن یکدفعه ای در میان
اطاق خودشان و امیرمحمد ، خورشید وحشت زده خودش را
بیشتر زیر پتو فرستاد و امیرعلی شوکه شده پلک هایش اندازه
توپی گشاد شد و به امیرعلی ای که سمتشان می آمد نگاه کرد و
پتوی روی خودشان را بالا تر کشید و سعی کرد خودشان را مقابل
چشمان یشمی وکنجکاو امیرمحمد بپوشانند .

ـ اینجا چی کار می کنی بابا ؟
ـ می تام پیس تو و ماما بتابم . ) می خوام پیش تو ومامان بخوابم (
خورشید لب گزید و امیرعلی سرفه ای کرد :
ـ اما تو که اطاق داری ، باید تو اطاق خودت بخوابی .
امیرمحمد نچی کرد و برای انها ابرویی بالا انداخت :
ـ نمی تام ، می تام پیس سماها بتابم . ) نمی خوام ، می خوام پیش
شماها بخوابم (
امیرعلی دنبال فرصتی برای بهتر کردن وضع می گشت ، می
دانست نمی شود امیرمحمد را به این آسانی ها از این اطاق بیرون
فرستاد .
ـ خب برو متکا و پتوت و بیار بعد بخواب .
با خروج امیرمحمد برای آوردن پتو و متکایش ، امیرعلی به
سرعت خم شد و شلوارکش را از پای تخت برداشت و به پا زد و
خورشید با قدم های بلند و دو مانند به سمت حمام رفت و خودش
را درون آن انداخت .

ـ مگه نگفتم قبل از اینکه غلطی کنیم ، در این وسط و قفل کن
این جونور یکدفعه می یاد تو ………………. خدا رو شکر زودتر
نیومد .
خورشید از داخل همان حمام جواب او را داد :
ـ من در و قفل کردم اما همین بچه به قول خودت جونورت بلده
با کلید در و باز کنه و کلید و تو قفل بچرخونه .
با ورود امیرمحمد در حالی که متکا و پتوی کوچکش را دنبال
خودش روی زمین می کشید ، امیرعلی از جایش بلند شد و
پاهایش را روی زمین گذاشت و دستانش را برای در آغوش
کشیدن امیرمحمد باز کرد :
ـ کی می باد بغل بابا ؟
امیرمحمد بدون آنکه متکا و پتویش را به دست امیرعلی بدهد ،
وسایلش را لبه تخت انداخت و خودش را به هر سختی که بود
بالا کشید و جواب امیرعلی را داد .
ـ ماما

خورشید که از داخل حمام در حال شنیدن صدای انها بود ، با
شنیدن صدای امیر محمد بلند زیر خنده زد و صدای قه قهه
هایش تمام حمام را گرفت :
ـ الحق که شبیه خودته امیرعلی .
امیرعلی در حالی که او هم خنده اش گرفته بود ، با حرصی توامان
با ذوق ، امیرمحمد را که در حال مرتب کردن جایش میان متکای
او و خورشید بود را ، برداشت و به آغوش کشید و گونه اش را
عمیق و محکم بوسید و به سینه اش فشرد .
ـ تو مامانت آخر سر من و می کشید .
زندگی ساده است ، اگر ساده اش بگیری .
عشق وجود دارد ، اگر به آن ایمان داشته باشی .
از محبت خارها گل می شود ، اگر آن را در قلبت نهادینه کرده
باشی .
خودت را دوست داشته باش ، به خودت و قلبت ایمان داشته
باش .

دوست داشتن و عشق بزرگترین محبت الهی است . سعی کن
آن را نه تنها در قلب خودت ، بلکه در وجود عشقت هم
پرورشش دهی و بزرگش کنی …………. زندگی پستی بلندی های
زیادی دارد ، اما پیروز آن است که لحظه به لحظه اش دنبال بهانه
ای برای عاشق تر کردن و بازی شور و عشق باشد ……… همانطور
که خورشید با هر فراز و فرودی تنها بر شعله عشقش در درون
قلب امیرعلی می افزود و لحظه ای از این عشق بازی دست
نکشید .

 
پایان

 
الهه آتش

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 11

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان باید عاشق شد pdf از صدای بی صدا

  خلاصه رمان :       پگاه دختر خجالتی و با استعدادی که به خواست پدرش با مبین ازدواج میکنه و یکسال بعد از ازدواجش، بهترین دوستش با همسرش به او خیانت می‌کنن و باهم فرار میکنن. بعد از اینکه خاله اش و پدر و مادر مبین ،پگاه رو مقصر میدونن، پدرش طلاقشو غیابی از مبین میگیره، حالا بعد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردای بعد از مرگ
دانلود رمان فردای بعد از مرگ به صورت pdf کامل از فریبرز یداللهی

    خلاصه رمان فردای بعد از مرگ :   رمانی درموردیک عشق نافرجام و ازدواجی پرحاشیه !!!   وقتی مادرم مُرد، میخندیدم. میگفتند مادرش مرده و میخندد. من به عالم میخندیدم و عالمیان به ریش من. سِنّم را به یاد ندارم. فقط میدانم که نمیفهمیدم مرگ چیست. شاید آن زمان مرگ برایم حالی به حالی بود. رویاست، جهان را

جهت دانلود کلیک کنید
رمان فرار دردسر ساز
رمان فرار دردسر ساز

  دانلود رمان فرار دردسر ساز   خلاصه : در مورد دختری که پدرش اونو مجبور به ازدواج با پسر عموش میکنه و دختر داستان ما هم که تحمل شنیدن حرف زور نداره و از پسر عموشم متنفره ,فرار میکنه. اونم کی !!؟؟؟ درست شب عروسیش ! و به خونه ای پناه میاره که…   به این رمان امتیاز بدهید

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هتل ماهی
دانلود رمان هتل ماهی به صورت pdf کامل از بهاره حسنی

    خلاصه رمان هتل ماهی :   فارا و فاطیما که پدر و مادرش رو توی تصادف از دست دادن، تحت سرپرستی دو خاله و تک دایی خودشون بزرگ شدن..  حالا با فوت فاطیما، فارا به تهران میاد ولی مرگ فاطیما طبیعی نبوده و به قتل رسیده.. قاتل کسی نیست جز…………     به این رمان امتیاز بدهید روی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در حسرت آغوش تو pdf از نیلوفر طاووسی

  خلاصه رمان :     داستان درباره ی دختری به نام پانته آ ست که عاشق پسری به نام کیارشه اما داستان از اونجایی شروع میشه که پانته آ متوجه میشه که کیارش به خواهرش پریسا علاقه منده و برای خواستگاری از پریسا پا به خونه ی اونها میذاره اما طی جریاناتی کیارش مجبور میشه که پانته آ رو

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش
دانلود رمان اتاق خواب های خاموش به صورت pdf کامل از مهرنوش صفایی

        خلاصه رمان اتاق خواب های خاموش :   حوری مقابل آیینه ایستاده بود و به خودش در آیینه نگاه می‌کرد. چهره‌اش زیر آن تاج با شکوه و آن تور زیبا، تجلی شکوهمندی از زیبایی و جوانی بود.   یک قدم رو به عقب برداشت و یکبار دیگر به خودش در آیینة قدی نگاه کرد. هنر دست آرایشگر

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
46 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
Zahra
Zahra
1 سال قبل

احیانا این رمان رو از یک پی دی اف نویسنده دیگه برنداشتین؟؟؟ این رمان رو قبلل از اینکه اینجا بگذاری من خوندم اسم اصلیشم زاده نور نیست !! واقعا که

امی
امی
1 سال قبل

سلام خسته نباشید
خیلی خوب وعالی بود لذت بردم
آرزوی موفقیت براتون میکنم

ستاره
ستاره
1 سال قبل

آخی خیلی زود تموم شدولی شخصیت خورشید خیلی شبیه خودم بود. ساده و مهربون و پاک و معصوم بود. فقد دعا کنید یه شوگر شکل امیر علی بیاد تو زندگیم تا منم مث خورشید خوشبخت بشم.

حنا
حنا
1 سال قبل

نویسنده عزیز خسته نباشی، قلمت خیلی خوب بود
ولی…
شخصیت امیرعلی فوق‌العاده ماورایی و دور از ذهن بود!چرا؟چونکه اول چندجا من خوندم ک نوشته بودی امیرعلی مرد دنیا دیده اییه! یک جوان ۳۲-۳۳ ساله چطوری میتونه دنیا دیده باشه؟!ما این اصطلاحو برای آدمهای ۵۰سال به بالا استفاده میکنیم! کسی که دنیا دیده باشه اینقدر زود قضاوت میکنه؟؟ حالا حالاها جاداره برای نسبت دادن این اصطلاح بهش. بنظرم خورشید خیلی عاقلتر از امیرعلی بود! بااینکه اونطور امیر ویرانش کرد اما بازهم فداکاری کرد و بخشیدش! شخصیتهای اصلیت به سنُ سالی ک براشون مشخص کرده بودی نمیخوردن!
دوم هم اینکه امیرعلی مَرد هست یانه؟ اینهمه لیلا بهش بیمحلی میکنه ولی بازم درراهِ صاف قدم برمیداره. همچین مردی لااقل در ایران موجود نمیباشد!اونم با این فضاهایِ مجازی! من ندیدم!

ضحا
2 سال قبل

فاطمه رمان بیییییی نظیری بود
واقعا دستت طلا عزیزم
خیلی بی نظیر❤️

امیرعلی
امیرعلی
2 سال قبل

رمان خوبی بود
ازین رمانایی نبود که نویسنده چرت و پرت مینویسه و چارتا خط بعد یه ماه میده
هم پارت گذاری منظم بود هم محتوای رمان خوب بود
.
.
هم نویسنده هم اونی که پارت میزاره خسته نباشید هردوتون🌹🌹

رمان خور
رمان خور
2 سال قبل

عاشق این رمان بودم
جوری که بعد از کلاس اولین کاری که میکردم این بود که میرفتم سر موبایل پارت جدیدُ بخونم

Narges
Narges
2 سال قبل

روزی که پارت اول رو گذاشتی انتقاد کردم گفتم مثل رمان های دیگه است ولی خوب میتونم بگم یکی از بهترین رمان هایی هست که توی این ۴ سال شروع کردم به خوندم خیلیی عالی بود رمانت امیدوارم موفق باشی ❤️

Armita
Armita
2 سال قبل

وای یادم رفت‌ از زحمات فاطمه خانم تشکر کنم واقعا عالی بود پارت گذاری مرتب و عالی پارت‌ ها هم بسیار عالی بودن نه خیلی کوتاه نه خیلی بلند‌
درکل‌ عالی،خیلی این مدت عشق کردیم 😍😘♥️
دستت دردنکنه عزیزدلم‌ ⚘😘🥰

...
...
2 سال قبل

ولی عجب بچه شیطونی دارن وسط عشق بازی‌های امیر علی و خورشید می‌ره تو خوشم اومد 😈😈😈😈😂😂😂

علوی
علوی
2 سال قبل

ممنون نویسنده جان و ممنون ادمین جان.
عالی بود، همه چیز مرتب و منظم و پارت‌ها سر تایم.
بابت ایراداتی که گاهی زیر پارت‌ها کامنت می‌کردم پوزش، نیت ایرادگیری نبود، تذکراتی بود برای پیشرفت و کمک به نویسنده. ان‌شاالله موفق و موید باشید.

خدا این امیرمحمدها رو هم زیاد کنه. مورد داشتیم که نصف شبی با پتو متکا اومده اون وسط جاشو انداخته بعد خیلی جدی سوال پرسیده من اگه یه خواهر کوچولو بخوام، باید با کی صحبت کنم؟؟ اصلاً خواهرکوچولوها از کجا میان؟ اگه بخوام به خدا سفارش یه خواهر بدم، باید تلفن کنم برامون بفرستن یا از تو کامپیوتر بابا باید سفارش بدیم؟؟
باباش هم گفته نه، من و مامان حضوری باید بریم سفارش بدیم؛ اما تا وقتی یه بچه کوچیک داریم که جای تختش میاد رو تخت ما می‌خوابه نمی‌شه. اونم راحت گفته امشب که نه، شاید فرداشبم دلم تنگ شد، شنبه برید سفارش بدید. فقط دقت کنید قاطی نشه، داداشی نمی‌خوام!!

mahshid
2 سال قبل
پاسخ به  علوی

جررررررررر🤣🤣🤣🤣🤣🤣🤣

Zari
Zari
2 سال قبل

خیلی عالی و جذاب از اینکه مرتب پارت گذاشته شد و پارت ها بلند بود ممنون نویسنده جان.ادمین جان شمام خسته نباشی

نازلی
نازلی
2 سال قبل

دمت گرم فاطمه جانم نویسنده جان دم شماهم گرم

ممنونتم فاطمه جان ک به حرفای ماها گوش میدادی😘😘😘😘😘❤❤❤

نازلی
نازلی
2 سال قبل

😘😘❤

Bahareh
Bahareh
2 سال قبل

مرسی نویسنده عزیز خسته نباشی رمانت قشنگ بود موفق باشی.

خواننده رمان
خواننده رمان
2 سال قبل

عالی بود.ممنون
این رمان تموم شد ولی عشق ممنوعه استاد همچنان ادامه داره وقصد تموم شدن نداره!

Gity
Gity
2 سال قبل

عالی بود خیلی دوست داشتم رمان رو وقتی فهمیدم آخرشه خیلی ناراحت شدم خیلی خوب بود کاش پی دی اف اش رو بذاری ❤️

Silver
Silver
2 سال قبل

رمان تون عالی بود
از این امیر علی ها نصیب همه بشه الهی😅🤲🏻

مهسا
مهسا
2 سال قبل

خسته نباشین
رمان خوبی بود و بنظرم آموزنده
از این که هرروز منظم و بی منت پارت گذاشتین خیلی ممنون

Zahra
2 سال قبل

عالی بود😍💗

Ayda
2 سال قبل

به سلامتی تموم شد وقتی اومدم بخونم دیدم نوشته پارت آخر تعجب کردم
خلاصه عالی بود رمانت خوشکلم

دسته‌ها
46
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x