خورشید با صدایی خش برداشته که ناشی از بغض در گلویش بود ، در چشمان امیرعلی نگاه کرد و یک قدم فاصله میانشان را طی کرد و خودش را به سینه او چسباند و قطره دیگری اشک روی گونه خیسش سر خورد و پایین رفت .
– من هر جا که باشم به فکرتم …….. حتی اگه خونه پدرم باشم . اصلا مگه می تونم بهت فکر نکنم ؟ مگه می تونم روزم و بدون یادت سر کنم ؟ مگه می تونم به نداشتنت فکر کنم امیرعلی ؟ ……….. من درگیرت شدم . خیلی بیشتر از اون چیزی که می بینی ……… خیلی بیشتر از اون چیزی که فکرش رو می کنی . اما این یه مورد و از پسش بر نمی یام . نمی تونم حتی برای یک نصف روز با لیلا تو این خونه زندگی کنم . بهم حق بده . من آدم کینه توزی نیستم ……… اما به اندازه تمام این دنیا از این زن متنفرم …….. اجازه بده برم پیش مادرم …… اگه بگی نرو ، نمی رم . اما اجازه بده که برم . من چند ماه که مادرم و ندیدم. بزار این چند وقت و تا عقدمون پیشش باشم . به خدا دوستت دارم امیرعلی . به خدا عاشقتم ……. اما نمی تونم تا زمانی که اسم لیلا تو این خونه است ، اینجا بمونم .
امیرعلی متأثر از حرف های خورشید ، دستش را دور کمر او انداخت و گردن پایین کشید و بوسه ای نرم روز لبان لرزان خورشید کاشت .
-قول میدی که من از یادت نرم ؟؟؟ ……… قول میدی که لحظه به لحظه به یادم بمونی ؟؟؟
خورشید با حس خوبی که از بوسه امیرعلی گرفته بود ، چنگی به سینه او زد و پیراهن در تنش را میان پنجه هایش مچاله کرد و با شانه هایی جمع شده ، لبخندی زد .
– امیرعلی یه شهر دیگه که نمی خوام برم ……… من خونه بابامم که برم ، بازم می تونیم با هم بیرون بریم . فقط دیگه شبا اینجا نمی خوابم . یا من گاهی می یام اینجا بهت سر می زنم ، یا تو می یای خونه ما ……… در ضمن من تا زمان مرگم فقط برای تو بمونم .
امیرعلی نفس عمیقی کشید و دست بالا آورد و گره روسری خورشید را باز نمود و روسری را از روی سرش کشید و به جای نامعلومی پرت کرد و گردن پایین کشید و سر میان گردن او فرو برد و تمام جان خورشید را مور مور کرد و باعث شد پیراهنش بیشتر میان پنجه های خورشید فشرده شود ……… لبانش را به پوست گرم خورشید چسباند و در همان حال گفت :
– باشه برو ، تحمل نبودنت سخته …….. اما بخاطر دل تو تحملش می کنم و فقط به این فکر می کنم دو سه ماه دیگه که دوباره پا تو این خونه گذاشتی ، دیگه زن موقت نیستی ، زن قانونی و شرعی من هستی .
خورشید تمرکز از دست داده ، تنها بازی لبان مرطوب امیرعلی را روی گردنش را حس می کرد و نفس های گرمی که پوست گردنش را دون دون می کرد .
– امیرعلی .
امیرعلی سر از میان گردن او بیرون کشید و با چشمانی چراغانی و لبانی که حالا می شد لبخند کوچکی را رویش دید ، در چشمان لرز افتاده خورشید نگاه کرد و پیشانی اش را نرم بوسید ………. خورشیدش زیادی ساده و بی تجربه بود .
– وقتی میگی امیرعلی تموم جونم و پر از شور و هیجان می کنی .
خورشید بی اختیار بدون انکه بتواند نگاهش را از چشمان اویی که حس می کرد کمی رنگ التهاب گرفته ، بگیرد ، با قلبی که پر تپش و بی امان می کوبید ، خیره خیره نگاهش کرد ……… از شدت شوک کار او ، انگار اشک هایش هم خشک شده بودند ………. با اینکه امیرعلی سرش را از میان گردن او بیرون کشیده بود ، اما باز هم می توانست جای بازی لبان نرم او را روی پوست دون دون شده گردنش حس کند .
با بلند شدن صدای شکمش به سرعت و خجالت کشیده در حالی که گوشه لبش را می گزید ، دست روی شکمش گذاشت . امیرعلی که صدای شکم او را شنیده بود ، لبخندش باز تر شد و نگاهش سمت ساعت شماته دار گوشه سالن که یازده شب را نشان می داد کشیده شد …….. سروناز انگار که تنها برای دیدن خورشید در خانه مانده باشد ، نیم ساعت بعد از آمدن آنها ، به سمت خانه اش حرکت کرده بود و الان تنها خودش بود و خورشید .
– تا میز شام و آماده می کنی ، منم برم لباسام و عوض کنم بیام . احتمالا سروناز برای شام یه چیزی گذاشته .
– باشه .
با رفتن امیرعلی به سمت پله ها خورشید با قدم های بلند به سمت آشپزخانه به راه افتاد و میز شام مفصلش را چید و منتظر آمدن امیرعلی شد .
با ورود امیرعلی که لباس های خانگی اش را به تن زده بود ، نگاه خورشید سمتش کشیده شد ………. حالا از گشادی اندک لباس هایش بهتر می توانست لاغر شدن امیرعلی را ببیند و حس کند و این قلبش را مچاله می کرد ………. امیرعلی پشت میز نشست و صندلی کنارش را به صندلی خودش چسباند و با ابرو اشاره زد تا خورشید کنارش بنشیند ………. خورشید به صندلی ای که امیرعلی به صندلی خودش چسبانده بود نگاه کرد و بی اختیار خنده اش گرفت ………. این دوری نزدیک به یک ماه ، امیرعلی را بیش از انتظارات او متحول کرده بود .
کنارش و چسبیده به او نشست و امیرعلی دست چپش را دور کمر او حلقه کرد و با همان التهاب بی موقعه ای که از دقایق پیش ، جانش را گر انداخته بود ، پنجه ایش را بی اختیار درون پهلوی او فرو کرد و به ظرف غذایش که توسط خورشید پر از هویج پلو می شد نگاه کرد ……… این چند وقته از این میزهای مفصل کم نداشت ……. اما هیچ کدامشان همچون این میز به چشمش نیامد ………. یعنی وقتی خورشیدش نباشد ، دیگر هیچ چیز برای او رنگ و بوی سابق را نداشت .
– نزدیک عیده ، نمی خوای بریم خرید ؟
خورشید با همان لبخند از گوشه چشم نگاهی به چشمان منتظر او که ثانیه به ثانیه در صرتش چرخ می خورد نگاه کرد و جوابش را داد …….. امکان نداشت با این صورت کبودش به خرید رود .
– فعلا نه ……. دستت درد نکنه .
***
امیرعلی اخم مصنوعی بر پیشانی نشاند و باز هم نگاهش را چرخی در صورت خورشید داد ………. انگار او بر خلاف خورشید اصلا گرسنه اش نبود .
– همه بیست روز مونده به عید میرن دنبال خرید ، تو چرا نمی خوای ؟ ……….. لیلا دقیقا از اول اسفند می افتاد تو پاساژا . حتی گاهی به همین پاساژای خودمون قناعت نمی کرد و می رفت ترکیه و امارات و قطر ……… تا کل اطاق لباسشم پر از خریداش نمی کرد دست بر نمی داشت …… اونم وقتی که چندتا کمد لباس نو و استفاده نشده داشت …… می دونی که لیلا فقط یه اطاق اختصاصی برای لباس هاش داره .
خورشید با شنیدن اسم لیلا ، قلبش پر از تنفر و خشم شد و در حالی که ابروانش برای درهم تنیدن به لرز افتاده بودند ، به سختی لبخندی ، هر چند مصنوعی بر لبش نشاند و سعی نمود ابروانش را صاف نگه دارد .
– آخه واقعا فعلا احتیاجی به لباس ندارم .
اما امیرعلی زرنگ تر از این حرف ها بود که حرف دل خورشید را نفهمد …….. به خورشید که خودش را مشغول غذای مقابلش نشان می داد نگاه کرد و دست آزادش را آرام زیر چانه خورشید فرستاد و صورت او را به سمت صورت خودش چرخاند و مستقیما در چشمان زمردی او خیره شد .
– بخاطر صورتت از خرید منصرف شدی ؟
خورشید غافلگیر شده نگاهش را به سرعت از چشمان او گرفت و لبخند دیگری زد و سر تکان داد ……. اما امیرعلی بهتر از هر کسی این نگاه های گریزون را می خواند و ریز به ریز لبخندهای خورشید را از بر بود و می شناختشان .
– نه اصلا …….. فقط الان حوصله خرید ندارم .
امیرعلی سر جلوتر کشید …….. به خوبی خبر داشت که تا چه حد می تواند روی این دختر در آغوشش تاثیر بگذارد و او را تحت تاثیر لمس ها و آغوش مردانه اش قرار دهد .
– پس تو چشمام نگاه کن و جوابم و بده .
خورشید بی اختیار نگاهش را با مکث کوتاهی سمت چشمان امیرعلی کشید و نگاهش کرد ……….. امیرعلی ادامه داد :
– هر لحظه که نگاهم تو این صورت کبودت می افته ، خودم و هزاربار لعن و نفرین می کنم که چرا در حقت چنین کاری کردم ………. چرا وقتی حالت بد بود بجای اینکه بشم مرهم زخمت ، شدم نمک روی زخمت ……… چرا وقتی که برای چند روز تو بیمارستان بیهوش روی تخت افتاده بودی کنارت نبودم ……… خورشید اگه اتفاقی برات می افتاد ، من چه خاکی به سرم ……..
خورشید به سرعت دست روی لبان امیرعلی گذاشت و او را ساکت کرد ……. با دیدن نگاه عذاب وجدان گرفته او پشیمان شد که چرا با خرید رفتن مخالفت کرده . دل دیدن غم نشسته در چشمان امیرعلی را نداشت .
– حالا که طوریم نشده و سُر و مُر و گنده تو بغلت نشستم ………. من حالم کاملا خوبه خوبه امیرعلی …….. اصلا باشه میریم خرید …….. همین فردا بعد از دکتر پوستم بریم . ها ؟ خوبه ؟ تو که کاری نداری ؟
– روزی هزار بارم خدا رو شکر کنم که دوباره تو رو بهم برگردوند هم کمه .
غذایشان رو به اتمام بود که خورشید انگار که با پر شدن شکمش تازه چشمانش کم کم گرم خواب شده بود خمیازه ای کشید و شانه هایش را جمع کرد …….. امیرعلی به چشمان خمار شده خورشید نگاه کرد .
– خوابت گرفته ؟
خورشید با لبخند و چشمان خمار شده از خواب نگاهش کرد .
– خیلی ………. دارم از خواب هلاک میشم . امروز از اذان صبح تا الان بیدارم ……… کلی هم با شکوفه جون منجوق دوزی کردم .
– پس برو بخواب ……… اینا رو هم بزار فردا سروناز می یاد جمع و جورشون می کنه . لازمم نیست صبح زود بیدار شی .
خورشید که بی نهایت خوابش می آمد با رضایت کامل از این پیشنهاد امیرعلی استقبال کرد ……… هر چند قصد نداشت که صبح دیر از خواب بیدار شود و این آشپزخانه شلوغ شده را برای سروناز بگذارد تا تمیزش کند .
– باشه پس …… شبت بخیر .
و صندلی اش را با صدا عقب داد و از پشت میز بلند شد و هنوز قدم دوم را برنداشته بود که امیرعلی مچ دستش را چسبید و او را متوقف کرد .
خورشید متعجب سر به عقب چرخاند و نگاهی به امیرعلی و مچ دستش که میان انگشتان دست او گیر افتاده بود انداخت …….. فکر می کرد امیرعلی کاری با او دارد که نگهش داشته . خواهش در صدایش ریخت :
– میشه هر کاری داری بزاری برای فردا ؟ به خدا دارم از خواب هلاک میشم .
– باشه برو بخواب .
– خب من که داشتم می رفتم ، چرا گرفتیم .
– برو بخواب ، اما نه دیگه تو اطاق خودت.
خورشید ابروانش را بالا داد و پرسشی نگاهش کرد .
– پس کجا بخوابم ؟ تو پذیرایی ؟
– اطاق من چشه که می خوای تو پذیرایی بخوابی .
– اطاق تو ؟
– اگه قراره که فقط تا پنج شش روز دیگه پیشم باشی ، باید با شرایط و قانونای من کنار بیای دختر جون …….. از امشب تو تخت من و تو بغل خودم می خوابی .
خورشید متعجب و خجالت زده چشمانش اندکی گشاد شد ……… حس کرد با همین چند جمله کوتاه امیرعلی و قانون های یکدفعه ایش تمام جانش را حرارت در بر گرفت .
امیرعلی نگاهی به چشمان گشاد شده و گونه های رنگ گرفته او انداخت و ابروانش را بالا انداخت :
– چشمات خیلی کوچیکه که انقدر هم درشتش می کنی ؟
خورشید نمی دانست این در بغل او خوابیدن ، تنها به یک خواب ساده ختم می شود و یا قرار است اتفاقات دیگری هم پشت بندش بی افتد ……… نگاه دو دو زده اش را در چشمان امیرعلی پیچ و تاب داد تا لااقل بتواند یک قدم جلوتر امیرعلی را بخواند ………. اما پیش بینی کردن این مرد دنیا دیده و پر از تجربه ، گاو نر می خواست و مرد کهن .
دل آشوبه گرفته سعی کرد حرفی بزند …….. لااقل دلیل و برهانی بیاورد تا امشب در اطاق خودش ، آن هم تنها بخوابد ………. تنها ، فکر کردن به اتفاقاتی که بخواهد روابط آنها را وارد چارچوب های خاص زناشویی کند ، چهار ستون بدنش را می لرزاند ……… دختر ترسویی نبود ، اما هر چیزی احتیاج به مقدمه چینی داشت و خورشید الان به هیچ عنوان آماده خداحافظی با دنیای دخترانگی اش نبود .
– امیر …….. امیر علی .
اما امیرعلی نه ایستاد تا حرف خورشید را بشنود . تنها میز را دور زد و خورشید را به دنبال خودش کشید .
– حرف اضافه موقوف .
– صبر کن یک لحظه . کجا من و می کشی می بری ؟
– مگه خوابت نمی اومد ؟ داریم می ریم بخوابیم دیگه .
و پله ها را بالا رفت و در اطاقش را باز کرد و خودش ابتدا وارد شد ، اما خورشید با دیدن تخت مشترک لیلا و امیرعلی ، قدم هایش را محکم کرد و در همان چارچوب در ایستاد و جلوتر نرفت . امکان نداشت جایی که لیلا می خوابید ، او بخوابد . مطمئنا تا صبح کابوس می دید .
– من رو تخت لیلا خانم نمی خوابم .
امیرعلی نگاهش کرد ……… درک کردن خورشید هم کار سختی نبود . سری تکان داد و از اطاق خارج شد و به اطاق آن طرف تر رفت و در را باز کرد و اینبار اول از همه خورشید را داخل فرستاد.
خورشید نگاهی به اطاق انداخت …….. اینجا اطاق مهمان بود و بجز یک دراور ساده و یک تخت جمع و جور یک نفره و یک تخته فرش شش متری میان اطاق چیز دیگری وجود نداشت .
امیرعلی نگاهی به او که با موهای باز پریشان دورش ، میان اطاق ایستاده بود و دور و برش را نگاه می کرد ، نگاهی انداخت و پرسید :
– با اینجا که مشکلی نداری ؟
– اینجا که همش یدونه تخت داره ……… قراره من روش بخوابم یا شما ؟
امیرعلی سمت کمد دیواری درون اطاق رفت و یک دشک بزرگ دو نفره بیرون کشید و با صدا روی تنها فرش درون اطاق انداخت و دو متکا و یک پتوی پشم شیشه ای بزرگ هم به آن اضافه کرد .
– نه من رو تخت می خوابم نه تو …….. امشب قراره من و تو روی همین دشک بخوابیم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ممنون فاطی جوووونم
❤️❤️❤️
وای خدا به داد خورشید برسه 🤣🤣🤣
بسم الله الرحمن الرحیم خدا به خیر بگذرونه 😶
خدایی چرا انقد این خورشید سرخ و سفید میشه😂بابا یکم این امیر علی رو اذیت کن اه 😆
امیر علی بلخره قدر داشته هاشو میدونه چه عجب 😏
امیر علی تازه داره داره قدر داشته هاشو میدونه چه عجب 😏
👍🏻👌🏻
👌🌸
وای خدا کی بهم دیگه میرسن ؟😍
چ خوب… بلاخره