این شرایطی که در آن گیر افتاده بود را تحمل کند . دکتر
دستگاه را از اسپکولوم گذراند و وارد رحمش کرد .
– به نظر که ……. چیز خاصی به نظر نمی یاد ……. خدارو شکر
همه چیز خوبه و خبری از خون ریزی داخلی هم نیست .
– یعنی هیچ خطری همسرم و بچم و تهدید نمی کنه ؟
با شنیدن صدای امیرعلی از کنار سرش و حس گرمای دست او
بر روی دستان مشت شده اش ، آرام میان پلک های بهم فشرده
اش را باز کرد و نگاهش را سمت او بالا کشید که ثانیه ای
نگذشت که فشار دست امیرعلی بر روی دستش را بیشتر از قبل
حس نمود ……… انگار امیرعلی حتی ندیده هم می توانست نگاه
او را حس کند و با همین کار کوچک ، دل او را به بودنش گرم
کند.
– خدارو شکر همه چیز که اوکیه و هیچ مشکلی که نشون از خون
ریزی باشه ، دیده نمیشه …….. احتمالاً اون خون ریزی جزئی هم
که دیده ناشی از استرس و اضطرابی بوده . بخاطر همینِ که میگن
محیطی که مادر توش دوران بارداری رو سپری می کنه باید از
تمام اضطراب و استرس ها به دور باشه ……. یه سونوی شکمی
هم می گیرم که کلا خیالمون راحت وآسوده باشه .
خیلی نگذشته بود که با صدای دکتر که می گفت ” این هم
کوچولوتون ” نگاه خورشید بی اختیار سمت مانیتور چرخید و
نگاهش را به توده سیاه رنگ کوچکی داد که دکتر رویش خط
های صاف و گاهی هم کج و کوله ای می کشید.
– سن جنین حدوداً هشت هفته به نظر میرسه ………. خیلی دیر
متوجه شدی ها خوشگل خانم ، حدوداً دو ماهته .
– ببخشید ، یعنی بچه کی به دنیا می یاد ؟
– احتمالاً کوچولوتون دی به دنیا بیاد.
خورشید نگاه از دکتر گرفت و باز به آن توده سیاه درون مانیتور
نگاه کرد …….. حس و حالش با تمام حس و حال هایی که تا الان
در زندگی اش تا این سن تجربه نموده بود ، فرق می کرد ……….
حتی حسی که با دیدن این توده سیاه ، پیدا نموده بود ، با عشق
بی حد و مرزی که به امیرعلی داشت و برایش جان می داد
هم …….. فرق می کرد ……. انگار الان یک تکه از بهشت را درون
بطنش جای داده بود . دستش زیر دست امیرعلی جنبید و
انگشتانش میان انگشتان گرم امیرعلی فرو رفت و با هیجانی
مشهود دست او را فشرد و در حالی که لبخندی بی اختیار بر روی
لبش شکل گرفته بود ، لبش را گزید .
دکتر دستگاه موس مانند را از روی شکم خورشید برداشت و
اشاره ای به دستمال رولی وصل به دیوار کرد :
– با اون دستمال شکمت و پاک کن …….. کار من تموم شد ، می
تونی لباسات وتنت کنی بیای بیرون .
و از اطاقک خارج شد و امیرعلی ماند با خورشیدی که ضربان
قلبش از هیجان ، یکی در میان و محکم می کوبید .
امیرعلی دستمالی از رول کند و آرام روی شکم خورشید کشید و
تمام ژل روی شکمش را پاک کرد .
– دیدیش ……. امیرعلی ؟
امیرعلی چشمان درخشانش را سمت خورشید کشید ………. این
در سکوت فرو رفتن او ، نشأت گرفته از بی تفاوتی اش نسبت به
اتفاقات ثانیه پیش نبود ……. امیرعلی هم حس و حالی را با دیدن
همان توده سیاهِ درون مونیتور حس کرده بود که برایش
ناشناخته بود و نمی دانست الان چگونه باید این حس و حال
عجیب و غریب گیر کرده درون آن را بروز دهد .
– باورم نمیشه اون لکه سیاه ………. بچه ای باشه که یه عمر
منتظرش بودم .
و دست پشت گردن خورشید برد و بلندش کرد و بی اختیار
دست دور شانه های او حلقه نمود و سرش را میان شانه و گردن
خورشید فرو برد و لبانش را به گردن او چسباند و پلک بست و
خورشید را میان سینه و بازوانش فشرد و محبوس کرد ………..
خورشید با حس خوبی که همیشه از آغوش و سینه حمایت گر او
به دست می آورد ، خنده ای کرد و خودش را همچون گربه ای
باران خورده و خیس ، بیشتر درون آغوش او فرو کرد و از یاد
برد که دقایق پیش از وضعی که مقابل او داشت ، چگونه تمام
جانش همچون ذغال ، از خجالت و شرم سوخت و خاکستر شد .
امیرعلی آرام خورشید را از سینه اش جدا کرد و لباس های او را
که گوشه تخت گذاشته بود ، برداشت و به دستش داد .
– بیا بپوش که بریم ببینیم قراره دکتر چه توصیه هایی بهت کنه .
خورشید سر تکان داد و از تخت پایین آمد و لباس هایش را به
سرعت به تن زد و همراه امیرعلی از اطاقک کوچک خارج شد و
روی همان مبلمان سبز رنگی که یک ربع بیست دقیقه قبل رویش
نشسته بودند ، کیپ به کیپ او نشست و امیرعلی با حس و حال
خوبی که پیدا نموده بود ، دست دور کمرش حلقه نمود و او را
بیشتر به خودش چسباند که این حرکتش از دید دکتر دور نماند .
– مثل اینکه شوهرت بدجوری می خوادت خوشگل خانم ……..
خوش به سعادتت .
خورشید خندید ، حال او هم زیادی خوب بود .
– حالا بگو ببینم مامان خانم ، مشکل خاص دیگه ای که تو این
چند وقت پیدا نکردی ؟
– فقط این کسلی و خواب آلودگی شدیدم ، با حالت تهوع های
پی در پیم بدجوری اذیتم می کنن …….. به بوها هم زیادی
حساس شدم .
– اون کسالت و خواب آلودگی که طبیعیه ………. بعضی ها حتی
تا زمان زایمانشونم این حالتشون و دارن …….. اما برای اون
حالت تهوعت یه چیزی تجویز می کنم که حالت و بهتر کنه ………
البته یک سری پرهیزات غذایی هم برات دارم که اونم می گم .
چون بارداریِ اولته ، ممکنه یک مقداری برات سخت باشه ……….
تو این دوران بارداری تا زمان زایمانت ، سعی کن زیاد شیرینی
نخوری که خدایی نکرده دیابت بارداری بگیری …….. مصرف
نمک تو خورد و خوراکتم بیاری پایین خوبه .
دکتر نگاهش را سمت امیرعلی چرخاند و اینبار او را طرف
صحبتش قرار داد .
– براش پسته خام بگیر ، هم برای مادر خوبه ، هم برای
جنین ………. مصرف چند واحد میوه و سبزیجات در روز حتماً
تاکید میشه …….. مصرف زعفرون از غذاش هم تا زمان زایمان
حذف شه .
– بله حتما .
– براش فولیک اسید و چندتا ویتامین و مکمل هم می نویسم که
تا زمان زایمان هر روز صبح مصرف کنه .
***
امیرعلی ماشین را کنار فروشگاه شیرینی و آجیل بزرگی پارک
کرده بود و رفته بود که برای او پسته و چند مغز بخرد ……….
امیرعلی شاید در بروز احساساتش گاهی به مشکل بر می خورد
، اما به دفعات نشان داده بود که تا چه حد می تواند پدر نمونه
ای باشد ………. پدری که برایش اهمیت نداشت ، جنین درون
شکم او دختر باشد یا پسر ……… امیرعلی به تنها چیزی که
اهمیت می داد ، سلامتی او بود و کودک دست و پا در نیاورده
اشان .
امیرعلی با قدم های بلند و دستانی پر به سمت ماشین آمد و
خورشید با دیدن کیسه های بزرگ درون دست او ، ابروانش از
تعجب بالا پرید .
امیرعلی در عقب را باز کرد و کیسه ها را روی صندلی جای داد
و خودش جلو نشست ……. خورشید هنوز هم نگاه متعجبش به
کیسه هایی بود که هنوز نمی دانست درونشان چه خبر است ، اما
می توانست حدس بزند که امیرعلی لااقل نزدیک ده پانزده کیلو
جنس خریده .
– امیرعلی ………. چرا این همه چیز میز خریدی ؟ قراره خفم
کنی ؟ مگه من چقد می تونم بخورم ؟
– از هر مغزی ، پنج شش کیلویی خریدم …….. گفتم هم خودت
بخوری ، هم اگه خانوادت خواستن ، مصرف کنن .
خورشید نگاهش را از بسته های آجیل گرفت و با چشمانی
خندان اما مظلوم شده ، خودش را سمت او کشید و دست روی
بازویش گذاشت و با لحنی کشدار وتوأمان با ناز صدایش زد :
– امیرعلی ؟؟؟
امیرعلی که در حال راه انداختن ماشین بود ، از گوشه چشم
نگاهش کرد و برای بار هزارم قلب و دلش مچاله شد .
– جانم .
– میگم ……… میشه بازم از اون قره قروتا ……. برام بگیری ؟
– خونتون که داری . از همون بخور . بهداشتی هم هست .
– اون که دیشب تموم شد .
اینبار این امیرعلی بود که با نگاهی متعجب سرش را سمت
خورشید چرخاند و نگاهش کرد .
– تموم شد ؟؟؟ ……… خورشید بسته اون قره قروت دویست و
پنجاه گرمی بود …….. چطوری دیشب تمومش کردی ؟
– خب خیلی خوشمزه بود …….. وای امیرعلی یاد ترشیشم که می
افتم ، آب دهنم راه می افته ……… بازم می گیری برام ؟ بدجوری
هوس کردم .
– دیدی که ، دکترت گفت باید از چیزایی که نمک داخلش داره
دوری کنی ……… منم اشتباه کردم که دیشب برات گرفتمش ……
بجاش برات یه چیز ترش دیگه می گیرم .
– مثلا تمرهندیِ ترش ؟
امیرعلی که نگاهش را مجددا به مقابلش داده بود ، باز بی اختیار
نگاهش را پایین کشید و به خورشید و چشمان درشت شده
براقش و آن سر جلو کشیده از هیجانش نگاه کرد و نتوانست
لبخند نزند .
– مثلا تمرهندیِ ترش .
اجباراً از همان مغازه معتمدی که دیشب از آن برایش قره قروت
گرفته بود ، ایندفعه تمرهندی گرفت و خورشید همان لحظه ،
داخل ماشین ، بی طاقت دخل یکی اشان را درآورد .
– خورشید بسه ……… خودت و با این تمرهندی سیر نکن …….
شام نمی تونی بخوری .
– شامم می خورم …….. وای امیرعلی دلم هوس بادمجونم
کردم ……… بادمجون سرخ شده با نون سنگک ، وای خدا .
امیرعلی بدون آنکه نگاهش را از اتوبان مقابلش بگیرد ، دست
دراز کرد و بسته دوم تمرهندی را از چنگ خورشید درآورد و
مشمای پسته خام را روی پایش گذاشت .
– بجای اینا ، بشین پسته بخور …….. فردا بعد از اینکه از شرکت
برگشتم ، سر راه بادمجونم می خرم ………. باید یه روز هم
بزاریم بریم برای خرید حلقه و سرویس طلا ت و لباس عروس .
خورشید با فکر لباس عروس ، لبانش به لبخند پت و پهنی باز
شد .
– دلم از اون لباس عروسای دنباله دار می خواد .
امیرعلی نگاهش را برای ثانیه ای به خورشید داد ………. به
نظرش خورشید زیباترین عروس عالم می شد .
امیرعلی ماشین را طبق برنامه این چند روز ، سر کوچه پارک کرد
و با قدم هایی که بخاطر شرایط خورشید آرام بر می داشت ، به
سمت خانه پدری خورشید راه افتادند .
خورشید دستش را دور ساق دست امیرعلی حلقه نمود و خودش
را به او چسباند ………. امیرعلی زنگ خانه را فشرد و با وارد شدن
به خانه و افتادن چشمان خورشید به کفش های واکس خورده
مردانه و زنانه آشنایی ، ابروانش لرزید و دلش هری پایین
ریخت ………. زیر لب انگار که بخواهد هشداری بدهد ، زمزمه
کرد :
– سالار اومده .
امیرعلی نگاه موشکافانه ای به کفش های جلوی در ورودی
انداخت .
– داداشت ؟
– آره ، مامان برای شام امشب ، با زنش دعوتش کرده بود .
ابروان امیرعلی بالا رفت و سری تکان داد .
– خوبه پس ، داداشتم می بینم .
خورشید با دلشوره ای محسوسانه گوشه لبش را گزید و گوش
هایش را تیز نمود بلکه بتواند صدایی از داخل خانه بشنود تا
بتواند وضع موجود را بسنجد ……… به هیچ عنوان تمایلی برای
دیدن برادرش نداشت ……. برادری که نه قبل از ازدواجش ، و
نه حتی بعد از ازدواجش در حق او برادری نکرده بود .
داخل رفتند و خورشید توانست بعد از دو ماهو خورده ای برادر
و زن برادرش را ببیند …….. امیرعلی طبق همان رفتار همیشگی
اش ، خونسرد و عادی ، انگار که هیچ اتفاق خاصی پیش نیامده و
دست دادن با سالار ، روتین ترین کار عمرش است ، بی تفاوت
با همان نگاه خنثی مشهورش با او دست داد .
سالار با چشمانی برزخی و صورت سرخ از خشم و لبخندی عصبی
، نگاه از امیرعلی گرفت و به خورشیدی که چهره زنانه شده اش
زیادی با خورشید سابق تفیر داشت ، داد .
– به به خورشید خانم …….. تبریک میگم …….. چرا انقدر بی سر
و صدا ؟ ……. خیر سرم برادر بزرگترت بود ، تنها برادرت
بودم ………. باید الان بفهمم نامزد کردی ؟ …….. مثل اینکه من
زیادی بین جمعتون غریبم ……. جمع کن بریم خانم . جای ما
اینجا نیست .
خورشید نگاه مشوشش را به سالار دوخت …… با این حمله ناغافل
او ، نه زبانش برای سلام کردن چرخید و نه برای جواب دادن به
خزعبالت او …….. قلبش نامیزون می کوبید و حس می کرد تمام
اعماء و احشای درون شکمش درهم می پیچند و گره می خورند .
فرنگیس خانم شرمنده از رفتار سالار آن هم در مقابل امیرعلی ،
بر روی دستش ضربه ای زد و لب گزید .
– این حرفا چیه سالار جان ؟ غریبه کدومه ؟
زن سالار زودتر از حد معمول وسایلش را جمع کرد و بند کیفش
را روی شانه اش انداخت و اعالم آمادگی برای رفتن کرد …….
نگاه راضی و خوشحالش می گفت تا چه حد از بهم خوردن میانه
سالار و خانواده اش راضی و خوشنود است …….. هرگز از خانواده
سالار خوشش نیامده بود …… خانواده خودش هم آنچنان به
لحاظ مادی بالا نبودند ، اما هر چه بود خوانواده اش را ، از آقا رسول
و فرنگیس خانم ، چندین پله بالا تر می دانست .
سالار خشمگین و عصبی ، بی توجه به حضور امیرعلی و نگاه
خونسرد او بر روی خودش ، صدایش را روی سرش انداخت و
فریاد زد :
– غریبه کجا بود ؟ ……. غریبه منم . منی که مثال پسرتون
بودم …….. غریبه منم که الاقل اندازه یه فامیل دورم حسابش
نکردید بیاین بگید خواهرت داره نامزد می کنه بلند شو بیا .
خورشید لب گزید ……. پس مادر پدرش از بارداری او حرفی به
سالار و زنش نزده بودند ……. و وای به حال روزی که سالار می
فهمید نامزدی که هیچ ، یک خواهر زاده هم در راه دارد .
خواست چیزی بگوید ، حرفی بزند ، که امیرعلی نگاه کوتاهی به
او انداخت و آرام دستش را گرفت و فشرد و وادار به سکوتش
کرد ………. در آدم شناسی تبحر عجیب و غریبی پیدا کرده
بود ……. قلق آدم های بی اعصابی چون سالار در دستش بود ……..
آرام اما محکم و کوبنده صدایش زد :
– آقا سالار .
سالار با همان ابروان درهم گره خورده نگاه عصبی و خشمگینش
را سمت او کشید .
– بله ؟
– به نظرم بهتره قبل از هر چیزی من و شما تنهایی یه گفت و
گویی باهم داشته باشیم .
آقا رسول ترسیده از بلبشو برپا کردن سالار سعی کرد پا در
میانی کند :
– مهندس ……..
امیرعلی نگاهش را سمت چشمان ملتمس آقا رسول چرخاند و
شاید برای بار دوم بود که دلش برای این مرد کمر خمیده عاصی
شده ، سوخت .
– نگران نباش آقا رسول ……
و نگاهش را سمت سالار چرخاند و با همان لحن جدی و محکم
و کوبنده که آقا رسول را یاد برخورد جدی او در کارخانه می
انداخت ، ادامه داد :
– به نظرم پسرتون انقدر مرد باشه که بشه باهاش چند دقیقه ای
خلوت کرد و مردونه حرف زد .
و بدون اینکه دیگر منتظر پاسخی از سمت کسی بماند ، چرخید
و به سمت حیاط راه افتاد و از پذیرایی خارج شد …….. سالار
چنگی درون موهایش زد و به ناچار دنبال امیرعلی راه افتاد ………
امیرعلی وارد کوچه تنگ و تاریک شده اشان شد و نگاهش را
این طرف و آن طرف کوچه چرخاند ……. این اطراف ، نه نور
مناسبی وجود داشت و نه مکان درست و حسابی برای حرف زدن
پیدا می شد .
نگاهش را سمت سالار چرخاند و از گوشه چشم به اویی نگاه کرد
که اخم کرده کنارش ایستاده بود و هرجا را چشم می انداخت ،
الا جایی که او ایستاده بود .
– به نظر اینجاها جایی برای نشستن پیدا نمیشه . بهتره بریم تو
ماشین بشینیم و حرفامون و بزنیم ……… سر کوچه پارکش
کردم .
سالار بدون آنکه باز هم نگاهش را سمت او بچرخاند ، نوک
انگشتانش را درون جیب شلوار لی اَش فرو کرد و سری به معنای
تایید تکان داد و همراه او به سمت سر کوچه راه افتاد .
– چند سالته ؟
– بیست و هشت .
– پس ازت پنج سالی بزرگ ترم .
به سر کوچه رسیدند و سالار توانست تنها ماشین مدل بالا و گران
قیمتی که در آن خیابان پارک شده بود و بدجوری چشمک می
زد را ببیند . نتوانست حرصش را بخواباند ، نتوانست بر اعصابش
مسلط شود ، نتوانست پوزخندش را بپوشاند .
– گفته بودید می خواین با من حرف بزنید …….. فکر نمی کنم
دونستن اینکه من چند سال از شما کوچیک تر هستم یا شما چند
سال از من بزرگ تر هستید ، انقدرها هم مهم باشه .
امیرعلی با ریموت در را باز کرد و اشاره اش زد .
– بشین .
با نشستنشان درون ماشین ، سالار نگاهش را درون ماشین مدرن
امیرعلی چرخاند و حس حقارتش چند برابر شد …….. بالاترین
مدل ماشینی که در تمام طول عمرش نشسته بود ، همین پرشیایی
بود که پدر زنش داشت .
– خبر داری که پدرت چندین ساله که تو کارخونه من کار می
کنه .
– بله در جریانم .
– پس می دونی که هفت هشت ماه پیش آقا رسول باعث یه
آتیش سوزی گسترده تو سالن مونتاژم شد و ضرر چند میلیاردی
به سرمایه و کارم زد .
سالار زهردار به امیرعلی نگاه کرد و پوزخندش غلیظ تر شد .
– نکنه خواهرم و جای بدهی و خسارت پدرم برداشتید ؟
به تمسخر حرفش را زده بود …….. اصلا حرفش را نه باور داشت
و نه قبولش داشت …….. اما مغز داغ کرده و از کار افتاده اش
انگار تنها به دنبال درآوردن حرص این مرد و عصبی کردنش می
گشت .
اما برخلاف انتظارش امیرعلی با همان خونسردی با پرستیژش
سر تکان داد و حرف او را تصدیق کرد :
– درست گفتی ……. بجای بدهی و خسارت چند میلیاردی پدرت
گرفتمش .
سالار چشمانش گشاد شد و سرش همچون آدمان کوکی آهسته
به سمت امیرعلی چرخید و نگاه در چشمان اویی انداخت که حالا
او دیگر نگاهش نمی کرد ………. خواهرش را بجای بدهی و
خسارت پدرش برداشته بود ؟؟؟
با صدای دورگه و ناشی شده از شوک ، تنها توانست بگوید :
– چی ؟
امیرعلی اندکی گردن سمت آینه وسط ماشین کج کرد و لبه
کتش را صاف نمود و چنگی میان موهای کوتاه و مردانه اش
کشید ……… این خونسردی زیادی اش ، بدجوری روی اعصاب
سالار راه می رفت و عذابش می داد .
– پدرت سر یه بی احتیاطی کوچیک ، چندین میلیارد تومن به
کارخونه و شرکت و قرارداد های بین المللی ام ، خسارت وارد
کرده بود.
– اما ……. اما شما که می دونید پدر من سنش زیاده …….. این بی
احتیاطی از سر قصد نبوده ………. چطوری تونستی خواهرم و
بدبخت کنی ؟؟؟
– خیلی خواهرت و دوست داری ؟
– اینش به شما مربوط نیست ………. موندم پدرم تا چه حد بی
غیرت شده که تونسته دخترش و دو دستی تقدیم آدمی مثل شما
کنه .
– آدم به پدرش بی غیرت نمیگه ……… اونم وقتی که خودتم
نتونستی هیچ مدله دستش و بگیری و کمکش کنی …….. یا حتی
فامیلاتونم نتونستن کمکی بهش کنن ………. پدرت یا باید می
رفت زندان و زن و بچش و به امان خدا رها می کرد ، یا دخترش
و می داد دست من ……… یا بخت و اقبال بود …….. یا بدشانسی .
– پدرم اگه می رفت زندان خیلی بهتر از این بود تا دخترش و
عین یه برده به حراج بذاره …….. این مرد همیشه فقط به فکر
خودش بوده .
امیرعلی هم عصبی از کله داغ سالار و زبان بی چفت و بستش ، با
اخم هایی درهم رو به سمت او کرد :
– ببین پسر ………. تو بودی چی کار می کردی ؟؟؟ …….. اونم
تویی که این چند ماهی که من با خورشید نامزد کردم ، فقط
اندازه دو سه بار به مادر پدرت سر زدی ………. نمی خواد کمک
حال اون پدر پیرت و مادر بنده خدات بشی ، الاقل نمک روی
زخمشون نباش ………. فکر نکن من از چیزی خبر ندارم ، من
وقتی می خواستم حکم جلب پدرت و بگیرم ، آمار تو و کار و
حتی وامی که به تازگی از محل کارت گرفته بودی اما به پدرت
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تمر هندی نمک نداره ؟نویسنده جان یه تحقیق روی میزان نمک مواد غذایی بکن 🤭🤭🤭🤭🤭
تمر هندی نمک خالیه
خیلیم بد شده رمانت اولاش همش گشاد شدن چشم خورشید و ترسیدنش بود حالا شده لوس بازی و ویار
دوتا امتحان هام و به وضوح تر زدم و هیچچچ وقت نگاه رقیبم رو خودم و فراموش نمیکنم ، و دیگه رمان گلاویژ هم خوشم نمیاد ازش و نمیخونم (واسه همین اهنگشو نمیدارم) ، الانم اهنگ این پارت واقعا حوصله و اعصاب ندرم ولی تا عصر میذارم :)💔
باز هم عذر خواهی میکنم از همه تون بچها ، واقعا حالم بده 😔💔
چقدر کم بود ؟؟ اوفف تازه جای حساسش بود ..
نکه پارتا زیادن جملاتُ هم نصفه بزار😔