سامان آرام خورشید را روی تختش خواباند و با دست چتری های چسبیده به پیشانی عرق کرده او را کنار زد و بلند لیلا را صدا زد :
– لیلاااااا .
لیلا وارد اطاق شد و به چارچوب در تکیه زد .
– چیه دوباره ……. بیا برو دیگه . الانِ که سروناز سر برسه .
سامان بدون آنکه نگاهش را از خورشید بگیرد و سمت لیلا بچرخواند ، دستی به گونه های گل انداخته او کشید و گفت :
– تبش بالاتر رفته ……… بدنش نسبت به یک ساعت پیش خیلی داغ تر شده . می ترسم تشنج کنه .
لیلا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت .
– بکنه ، به من چه .
سامان با دیدن این بی خیالی لیلا ، خشمگین و عصبی سر سمت او چرخاند و از میان دندان هایش غرید :
– من خورشید و صحیح و سالم می خوام …….. اگه فقط یه تار مو ، یه تار مو لیلا ، از سرش کم بشه ……… تمام پتت و روی آب می ریزم . یک ذره هم برام مهم نیست چه بلایی سر خودم می یاد .
لیلا کمی خودش را جمع و جور کرد و تکیه اش را از چارچوب در گرفت .
– خیله خب …….. چته تو امروز ؟ بجای اینکه خوشحال باشی که نقشمون بی نقص داره جلو میره ، اینجوری صدات و برای من بالا می بری ؟ ……….. حالا هم بلند شو برو . می ترسم این زنیکه فضول سر برسه تمام نقشه هامون و نقش بر آب کنه .
– براش دکتر خبر کن .
– گفتم خیله خب …… تو هم بلند شو برو دیگه .
– مطمئن باشم ؟
– با اینکه دلم می خواد این پتیاره تو همین تخت بمیره ……. اما مطمئن باش بخاطر خودمم که شده براش دکتر خبر می کنم . حالا برو .
سامان از پای تخت خورشید بلند شد و مقابل لیلا قد راست کرد و انگشتش اشاره اش را هشدار آمیز مقابل صورت او تکان داد .
– حرفم و جدی بگیر لیلا …….. من خورشید و صحیح و سالم از تو تحویل می گیرم .
– هزار بار گفتی ، منم هزار بار جواب داد باشه ……. بیا برو دیگه .
سامان نگاه نامطمئنی به لیلا انداخت و ناچاراً رفت و یک ربع بعد سروناز همراه با لباس های لیلا به خانه بازگشت ………. لیلا لباس ها را از سروناز گرفت و کمی بالا و پایینش کرد :
– چرا انقدر دیر کردی .
سروناز چادرش را از سرش برداشت و جمعش کرد و روی ساق دستش انداخت ……… توقع تشکرِ خشک و خالی از این زن داشتن ، واقعا توقع بی جایی بود .
– راه دور بود و بارون هم نم نمک گرفته ……. دیگه خودتونم می دونید یه ذره بارون می یاد چه ترافیکی رو خیابونا می گیره . اگه نزدیک بود ، نیم ساعته رفته بودم و برگشته بودم .
– خیله خب . نمی خواد توضیح بدی ……… در ضمن زنگ بزن به یه دکتری چیزی بیاد این دختره رو یه ویزیت بکنه ……… تب کرده .
– دختره ؟ …… خورشید و می گید ؟
– آره تبش رفته بالا ………. بهتره الان یه سر بهش بزنی .
سروناز ابروانش را در هم فرستاد و با قدم های بلند سمت اطاق خورشید قدم برداشت و در را یک ضرب باز کرد و داخل رفت و از همان جلوی در شروع به صدا زدنش کرد :
– خورشید …….. خورشید جان ……. خورشید عزیزم …….. خورشید …..
دست جلو برد و تکانی به تن لخت شده او داد ، اما با ندیدن واکنشی از طرف او ، ابروانش بیشتر از قبل از نگرانی درهم گره خورد و او را محکمتر تکان داد ………. انگار خورشید مرده بود که حتی واکنشی به تکان های شدید او نمی داد …….. شاید تنها تفاوت او با مرده ، همین تن داغ او بود که حتی از روی لباس هم می شد حسش کرد .
– یا حضرت عباس ………. این دختر چرا جواب نمیده ؟ ………. خورشید …….. خورشید .
به سرعت از تخت دور شد و سمت تلفن خانه دوید و از دفترچه تلفن کنار میز تلفن ، شماره دکتر احمدی را پیدا کرد و به سرعت گرفت و بی مقدمه ، سر اصل مطلب رفت و شرایط خورشید را برایش توضیح داد .
دکتر احمدی بالا سر خورشید ، لبه تختش نشسته بود و با گوشی معاینه اش ضربان قلب او را چک می کرد و فشارش را می گرفت .
– تبش خیلی بالاست .
لیلا مداخله کرد :
– دکتر من صبح که اومدم صداش بزنم دیدم یه قرص هم خورد ……. به نظرم خواب آور بود ……… آخه چند شب هم بود که نمی تونست خوب بخوابه .
دکتر میان پلک خورشید را باز کرد و چراغ قوه کوچکش را درون چشمانش انداخت .
– خدا رحمش کرده که با اون قرصی که مصرف کرده و این تبی که داره ، تو کما نرفته ……… براش یه تب بر می نویسم و چند تایی هم قرص دیگه که دستور مصرفش و توضیح می دم …….. اگر قرص ها رو تا همین یک ساعت دیگه تهیه کنید ، احتمالا با مصرفشون ، تا پنج ، شش ساعت دیگه بلند میشه ……… البته اگر دیدید قرص ها رو هم مصرف کرد اما تبش پایین نیومد ، ببریدش بیمارستان .
لیلا به خورشیدی که هنوز هم با چشمانی بسته و بی حرکت میان تختش افتاده بود نگاه کرد و ترسی نامفهوم تنش را لرزاند ……… می ترسید برای خورشید مشکلی پیش بیاید ……….. آن وقت یک دردسرش می شد دو دردسر . چرا که آن وقت هم باید مقابل سامان می ایستاد ، هم امیرعلی که این چند وقته کم از اژدهای دوسر نداشت .
سروناز تمام آن روز را همچون یک مادر ، بالای سر خورشید نشست و پاشویش کرد ………. حتی آن شب هم به خانه اش نرفت و جایش را پایین تخت خورشید انداخت .
نزدیک های سحر بود که خورشید بعد از چندین ساعت بی تحرک بودن ، ناله ای کرد و چهره اش از درد درهم جمع شد ………. سروناز که انگار هوشیار خوابیده بود به سرعت از روی دشکش بلند شد و پای تختش نشست و دست خورشید که سرم در آن بود ، را گرفت و آرام فشرد .
– حالت بهتره خورشید ؟
– من ….. من چم شده ؟؟؟
سروناز دستی به موهای چسبیده به پیشانی او کشید و همه را کنار داد .
– هیچی ……. تبت رفته بود بالا .
خورشید لای پلک هایش را با همان مقدار جانی که در تنش مانده بود باز کرد و با صدای گرفته اش پرسید :
– امیرعلی ……… نیومد ؟
سروناز ناراحت نگاهش کرد ……… دلش به حال این دختر می سوخت .
– نه ، زنگ زد گفت فردا می یاد …….. دختر یه ذره هم به فکر خودت باش که زبونم لال داشتی می مردی .
خورشید بی حال با بغض نشسته درون گلویش پلک هایش را بست …….. امیرعلی همیشه اول از همه به او زنگ می زد و خبر از زمان بازگشتش را به او می داد …… اما الان …….. انگار با تنها کسی که دیگر تمایلی به صحبت کردن باهاش را نداشت ، او بود .
– ای کاش واقعا می مردم .
– بجای این حرفا بگو چیزی می خوای الان برات بیارم ؟ ……. از دیروز هیچی نخوردی .
– نه ممنون …….. میلم به هیچی نمی کشه .
سروناز پفی کرد و گذاشت خورشید باز هم بخوابد ، اما ساعت یازده از ترس از حال رفتن مجدد او ، به زور بلندش کرد و سوپ شیر داغی به خوردش داد .
– خورشید ، همه اشو تموم می کنی .
– نمی تونم ، زیاده .
– دختره خنگ ضعف کردی …….. اگه نخوری بدتر هم میشی .
– امیرعلی زنگ زد ………. حال من و ……. نپرسید ؟
سروناز حرصی و چپ چپ نگاهش کرد …… امکان نداشت از هر دو جمله ای که خورشید بر زبان می آورد ، یکی از آنها راجب امیرعلی نباشد ………. این دختر انگار واقعا دیوانه و مجنون امیرعلی شده بود.
– الان تنها چیزی که مهمه سلامتی تو هستش ……… فقط باید سعی کنی زودتر خوب بشی و سر پا بشی . نمی خوای که آقا این دختر تب کرده و بی حال و بی رنگ و رو ، رو ببینه که . ها ؟ ……… الانم این سوپ و تموم می کنی ……. میرم و می یام ، نمی خوام این ظرف چیزی توش مونده باشه . باشه ؟
اما خورشید تنها با همان بغض نشسته در گلو و چشمانی به نم نشسته که نگاهش را تار کرده بود ، چشمانش را از سروناز گرفت و به ظرف سوپ روی پایش داد …….. وقتی سروناز از زیر بار جواب دادن اینچنین در می رفت و حرف را می پیچاند ، یعنی امیرعلی اصلا حال او را نپرسیده ……… که لااقل بداند این دختر بدبخت در تب نبودن او ، آیا زنده است یا نه ……… اصلا می تواند بدون او نفس بکشد یا نه …….. انگار هر روز بیشتر از چشم امیرعلی می افتاد ……… انگار دیگر واقعا در این خانه تنها همین سروناز برایش مانده بود .
لیلا کنار سامان درون پارک و روی نیمکتی نشسته بود و با لبخندی گوشه لب ، عکس ها را یکی یکی نگاه می کرد و به سامان می داد تا او هم نگاهی به آنها بی اندازد .
سامان در حالی که نگاهش به عکس و دختر مو پریشانِ درون عکس بود ، آرام ، انگار که درون فکر فرو رفته باشد ، پرسید :
– حالش چطوره ؟ ……… تبش پایین اومد ؟
لیلا بی تفاوت شانه ای بالا انداخت و عکس بعدی را نگاه انداخت :
– نمی دونم …….. اما سروناز بعد از اینکه رسید بلافاصله دکتر بالا سرش آورد …… شبم خونه نرفت و بالا سر دختره موند …… با اون مراقبتای سروناز مطمئن باش حال اون پتیاره الان بهتر از من و تو هستش .
سامان دست به یقه لباسش گرفت و دکمه بالایی پیراهنش را باز کرد بلکه نفسش بهتر بالا بیاید ………. حس بدی دست به گریبانش شده بود و راه نفسش را می بست . این عکس ها می توانست پاکی و نجابت خورشید را زیر سوال ببرد ……. آن هم خورشیدی که همیشه با ظاهری موجه مقابل او ظاهر می شد .
بی حوصله نگاهش را از عکس های میان دستش که انگار هر لحظه سنگین وزن تر می شدند گرفت و به افرادی که بی خیال درون پارک قدم می زدند انداخت ……… دیگر دلش نمی خواست چشمش به عکس ها بی افتد . انگار که حالا کار از کار گذشته شده بود و به پایان این ماجرا رسیده بود ، عذاب وجدان خِرش را چسبیده بود و رهایش نمی کرد .
کلافه به لیلا که با لذتی وافر برای بار هزارم عکس ها را دوره می کرد نگاهی انداخت و غرید :
– بسه لیلا …….. واقعا دیگه داره حالم بهم می خوره . پستی تا چه حد ؟
لیلا در حالی که از شنیدن حرف او شوکه شده بود ، عکس ها را درون پاکت چپاند و با ابروانی درهم و معترض رویش را سمت او چرخاند :
– حالا که همه کارا انجام شده و چیزی تا نتیجه گیری نمونده ، من شدم پست ؟ …….. حالا که این همه هزینه کردم ، من شدم پست ؟
سامان خم شد و آرنج هایش را به زانوانش تکیه داد و پنجه هایش را درون موهایش فرو کرد ……… از وقتی که چشمش به آن عکس های مزخرف خورده بود ، این حال مزخرف دست به گریبانش شده بود .
– محض رضای خدا بس کن لیلا .
– گاهی حس می کنم یه پسر باهوشی هستی که به خوبی منافعت و می بینی …….. گاهی هم مثل الان حس می کنم نه عقل داری ، نه هوش . واقعا درکت نمی کنم .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سامانم آدم شدع☺️فقط لیلا موندع که اونم زاتش/ذاتش نمیدونم کدومش درسته ولی زاتش/ذاتش همون پتیاره س
ذاتش
ممنون
فاطمه جون
پارتا چرا انقد کم شدع؟؟؟؟
قبلا بیشتر بود
من همون اندازه قبل میزارم
نویسنده فک کنم کمش می کنه
کم نیست چون بشدت تکراریه فکر میکنیم کمه
همش تکرار هست و مسخره