عماد انگار سوال او را نشنید … گفت :
– خضوعی هنوز نیومده ؟
رشید نچی گفت … و عماد با بد خلقی از پای میز کنار رفت .
– گور باباش … اَه ! یه ساعته منو علاف کرده اینجا … مرتیکه گوساله !
و راه افتاد به طرف انتهای سالن و تراس بزرگ . رشید دنبالش راه افتاد .
– به عنوان مردی که خودش همیشه دیر سر قرار میرسه … اعتماد به نفس زیادی داری برای انتقاد کردن از دیگران !
عماد پوزخندی زد … و وارد تراس وسیع شد . اینجا به نسبت خلوت تر از داخل آپارتمان بود … اما نه ساکت تر ! چند نفری دور و اطراف پخش و پلا بودند و سیگار می کشیدند … و عده ای هم در استخر شنا می کردند . عده ای از زنان بیکینی پوش روی صندلی های استخری لم داده بودند و پوست خیسشان زیر نور چراغ ها می درخشید .
یکی از آن زن ها او را مخاطب قرار داد :
– بفرمایید در خدمت باشیم … جناب شاهید !
عماد نشنید صدایش را انگار ! نگاهش رو به بالا بود و رو به ماه نیمه ای که در آسمان شب با قوت می درخشید . پای نرده های تراس ایستاد و با دست هایی در جیب … به ماه زل زد .
رشید گفت :
– عابد و زاهد هم که شدی ! عجب !
و کمی از نوشیدنی را نوشید .
– حالا با خزوعی چیکار داری ؟
عماد نفس عمیقی کشید :
– سر شب یه گوشی ازم زدن … قرار شد برام پیداش کنه !
#سال_بد ❄️
#پارت_618
رشید تکیه زد به نرده های تراس … با نگاهی دو پهلو … گفت :
– از تو ؟!
– یکی از آشناها !
رشید آهانی گفت و باز کمی نوشید . این حالت عماد برایش عجیب بود … این کناره گیریِ ناگهانی اش از همه چیز ! از همه ی چیزهایی که قبلاً دوست داشت … .
چیزی در وجود او تغییر کرده بود … و رشید می توانست این را حس کند !
عماد گفت :
– شهرو نگاه کن رشید !
رشید گفت :
– نمی خوام ! این طرف منظره ی بهتری داره !
و با جام نوشیدنی به استخر پر از زن اشاره کرد . عماد با صدای بلند خندید … .
– مرتیکه ی لاشی … زن و بچه داری مثلاً ! …
– حالا چی توی این شهر توجهت رو جلب کرده ؟
برگشت و مثل عماد آرنج هایش را لبه ی نرده ها گذاشت و نگاه دوخت به شهر زیر پایشان . چراغ های زرد و سفید در بستری از سیاهی … برج های بلند بر آمده از پوست شهر با نورهای رنگی … صدای دور دستی از رفت و آمد اتومبیل ها … این منظره ی تکراری و یکدست !
عماد گفت :
– به نظرت این شهر یه جوری نیست ؟
– چه جوری ؟
– خشک و بی روح ! زیادی اقتصادی … سرد و ماشینی ! این برجای بلند … اینهمه تابلوی تبلیغاتیِ متحرک ! … حالم رو بهم می زنه !
#سال_بد ❄️
#پارت_619
نفسی گرفت … باز گفت :
– من دلم نور و گرما می خواد ! دلم یک منظره ی چشم نواز می خواد !
دستش را در فضا تکان داد … انگار می خواست صحنه ای نامرئی در هوا نقاشی کند .
– ببین … ایده اش هم دارم ! یه دریاچه ی مصنوعی بزنیم وسط شهر … اصلاً با هزینه ی خودم ! … روش یه پل بزنیم با سی و سه تا ستون !
– قشنگه ! ولی قبلاً توی اصفهان اجراش کردن !
– پس یه برج آهنی بسازیم !
– حتماً اسمش هم بذاریم ایفل !
رشید خندید … عماد هم . گفت :
– اینم دزدی بود ؟! … واقعاً من چمه ؟ هیچ ایده ای توی مخم ندارم ؟! … دانشگاه معماری نخوندم که ؟!
رشید گفت :
– تا جایی که خبر دارم نه !
شانه ای بالا انداخت … و عماد دست در جیب برد تا سیگاری روشن کند .
رشید آخرین جرعه ی نوشیدنی را خورد و جامِ خالی را سر و ته گرفت . گفت :
– دنبال منظره ی چشم نواز نباش عماد خان … خودت رو باید چشم نواز کنی !
مکثی کرد … و باز ادامه داد :
– تو آدمِ باحالی هستی ! هم خوشتیپی … هم خوش فکری … هم خوش شانسی ! آدمای کمی پیدا میشن که همه چیزو با هم داشته باشن ! … اما یه ایرادی داری … که میترسم زمینت بزنه !
از گوشه ی چشم نگاهی مردد به عماد انداخت … گفت :
– آدمِ صفر و صدی ! حد وسط نداری ! توی همه چی یا تفریط می کنی یا افراط !
#سال_بد ❄️
#پارت_620
عماد جا خورد … انتظار این حرف را نداشت . سیگارِ روشن نشده را میان انگشتانش چرخاند و نگاه کرد به رشید … و آنچنان نگاه کرد که رشید به خنده افتاد .
– مثل اینکه انتقاد ناپذیر هم هستی !
عماد پلکی زد … و خواست چیزی بگوید :
– نه ! … فکر نکنی بهم برخورده ! ولی …
فرصت نکرد بیش از آن حرفی بزند . ساسان را دید که وارد تراس شد و با همان پای لنگش به طرف آنها رفت . توجه عماد کاملاً معطوف او شد و حرف رشید را از یاد برد .
هنوز ساسان چند قدمی با او فاصله داشت … که صدایش را بلند کرد :
– خضوعی رسید، آقا !
عماد سیگارش را روشن نشده درون جعبه برگرداند .
– چرا نمیاد ؟ کجا مونده پس ؟!
– پایینه ! می دونید دیگه … روی این چیزا یه خرده حساسه ! حال نمی کنه به گناه بیفته !
خندید و اشاره کرد به استخر پشت سرش . سپس موبایلی به طرف عماد گرفت … ادامه داد :
– امانتی شما رو داده دست من ! این تنها ای پنجاه و یکیه که امشب بلند کردن !
عماد موبایل را از بین انگشتان او گرفت و با وسواس چک کرد . قابِ سیاه و سفیدِ موبایل تمیز و نو به نظر می رسید … با تصویرِ پاندای بامزه ای که باسنِ ژله ای و برجسته ای داشت .
– کاملاً سالمه ؟ … بازش نکردن که ؟! …
و گوشی را مقابل نورِ چراغ ها به صورت افقی گرفت و با دقت صفحه ی آن را چک کرد .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 48
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خسته نباشد
میشه پارت ها طولانی تر شن و فاصله پارت گذاری ها کمتر شه