***
اسکاچ را محکم به لبه های فنجان ها کشیدم و سر تا تهشان را کف مالی کردم . بعد زیر جریان خنک آب، آن ها را شستم . با دقت به فنجان ها نگاه کردم تا مطمئن شوم ردّ رژ لبم روی فنجان باقی نمانده … بعد شروع کردم به خشک کردنشان . پس از آن حوله را دور و بر سینک کشیدم .
صدای معترض شهاب را از توی سالن شنیدم :
– آیدا جان … تشریف نمیاری ببینمت ؟! … همش توی آشپزخونه بودی !
حوله ی آشپزخانه را روی کمد رها کردم و با نفس خسته ای … رفتم بیرون .
شهاب روی کاناپه دراز کشیده بود . با دیدنم می خواست از جا برخیزد … که به سرعت گفتم :
– بلند نشی ها !
و دستم را روی شانه اش گذاشتم و وادارش کردم دوباره دراز بکشد . صورت شهاب از درد مچاله شد … اما صدای ناله ای از گلویش بر نخواست .
– اینهمه وسواست برای چیه ؟! … نیم ساعت اومدیم همدیگه رو ببینیم ها !
پای کاناپه نشستم و گفتم :
– بعد که مامانت برگشت خونه و فنجونای کثیف رو دید … میخوای بهش چی بگی ؟ … اصلاً میگی ردّ رژ لب مال کیه ؟!
– مامان من خودش می دونه تو میای اینجا ! از من میشنوی … اصلاً عمداً خونه رو خالی کرده که تو بیای !
پشت پلکی برایش نازک کردم :
– به به ! عجب ننه ی روشنفکری ! خونه خالی میکنه واسه گل پسرش ! … حالا تا وقتی ما نامزد بودیم که همش دماغش توی چِش و چالمون بود !
شهاب پلک هایش را روی هم فشرد و آهسته خندید :
– آیدا … به خدا نفس کشیدن هم برام دردناکه ! منو نخندون توی این وضعیت !
#سال_بد ❄️
#پارت_625
نفسی گرفتم و آخرین موچی نوتلایی باقیمانده در جعبه را برداشتم و گاز زدم . شهاب نگاه می کرد به من … عمیق و با محبت . از آن مدل نگاههای مخملی و نرمی که قبل از این اتفاقات زیاد در چشم هایش می دیدم . گفت :
– چند روز پیش مادرم از پایین اومد … نشست کنار تخت من ! شروع کرد گریه کردن ! می گفت آیدا بهت وفا نداره … تا دید گرفتار شدی و مریض … ولت کرد !
با چشم هایی گرد شده نگاهش کردم . لابد منظورش از همان روزی بود که سوده دم آپارتمان ما آمد و بابا اکبر دست به سرش کرد ! … به یاد لحنش افتادم و با انزجار گفتم :
– عجب آدمیه مادرت ! از یه طرف میاد به من میگه بیا بالا آشتی کن با شهاب … از طرف دیگه چغولیمو می کنه !
– من بهش گفتم آیدا هیچوقت منو ول نمی کنه ! ول کنه هم حق داره ! … اونی که توی این رابطه گند زد به همه چی، من بودم !
دستش را دراز کرد و انگشتانش را نوازش وار روی گونه ام کشید . ادامه داد :
– ولی قول می دم از این به بعدش رو درست کنم !
خواستم چیزی بگویم … صدای باز و بسته شدن در حیاط را شنیدم . قلبم درون سینه ام آوار شد . نگاه حیرانی با شهاب رد و بدل کردم :
– اومدن ؟ به این زودی ؟!
از جا جستم و تند پای پنجره دویدم و به پایین نگاهی انداختم . زن همسایه بود که از خرید برگشته بود ! نفس راحتی از گلویم خارج شد !
– خدا رو شکر ! همسایه است !
همان جا به دیوار تکیه زدم . شهاب گفت :
– الکی نگرانی ! کسی بیاد … هستی بهمون خبر می ده دیگه !
گفتم :
– آره !
اما احساس بدی ته قلبم شروع به گزش کرد . من و شهاب تمام عمر عاشق هم بودیم … اگر احساسمان اینقدر رسمیت نداشت که مثل دزدها به دیدنش آمده بودم و با هر صدایی از جا می پریدم … پس واقعاً یک جای کار را اشتباه رفته بودیم !
#سال_بد ❄️
#پارت_626
با ناراحتی گفتم :
– شهاب ! … به نظرت این وضعیت درسته ؟! آخه مگه ما کی هستیم ؟! …
نفس خسته ای کشیدم و با لحنی ناراحت ادامه دادم :
– خسته شدم شهاب ! هم خسته شدم … هم حس حقارت دارم !
راه رفته را با قدم هایی سست و مردد برگشتم … و اینبار لبه ی میزِ جلو مبلی نشستم . شهاب دست دراز کرد و سعی کرد انگشتانم را بگیرد .
– آیدا ! … آیدا گوش بده ببین چی می گم ! … یه دوستی دارم از دوران خدمت … تهران زندگی می کنه ! … گفت می تونه برام یه کار درست و حسابی جور کنه ! …
لبخند غمگینی زدم . ته دلم انگار گلی پژمرده بود … با گرمای هیچ خورشیدی دیگر سر پا نمی شد !
شهاب ادامه داد :
– فقط یکم دردم کمتر بشه … میام خونه تون خواستگاری ! ایندفعه عقد می کنیم آیدا ! … نه نامزدی … نه صیغه ! فقط عقد رسمی ! بعد دو تایی می ریم از این شهر ! …
نگاه می کردم به دستانش که در جستجوی من بود . انگشتانش را گرفتم … و شهاب باز با سرعت ادامه داد :
– یه آپارتمان پنجاه متری رهن می کنیم … توش پر از گل و گیاه ! مبلای رنگی ! ظرفای سفالیِ آبی ! … تو دوست داری … مگه نه ؟! … مگه نه آیدا ؟! هر روز صبح می ریم سر کار … عصر بر می گردیم ! … با هم خوشبخت می شیم آیدا ! … تو با من خوشبخت می شی !
تند حرف می زد … دستپاچه ! … او هم مثل من احساس کرده بود که دیر کرده ؟ …
– من تو رو خوشبخت می کنم آیدا ! به جون خودت قسم … تو بدبخت نمیشی با من ! … من خوشبختت می کنم !
نگاهش کردم … و قطره اشکی روی گونه ام سُر خورد .
– من خیلی دوستت دارم شهاب ! … اما حالم خوب نیست ! … حس می کنم دیگه هیچوقت خوب نمیشم !
#سال_بد ❄️
#پارت_627
دستش میان انگشتانم سرد شد … و در نگاهش احساسی فرو ریخت ! … دیدم که نفسش را برای چند ثانیه ای حبس کرد … و وقتی شروع کرد به حرف زدن، صدایش از ناامیدی رنگ باخته بود !
– اینطوری نگو !
مکثی میان کلماتش افتاد … باز گفت :
– وقتی اینطوری حرف می زنی … من پاک خودمو می بازم ! همه چیمو می بازم ! …
با بی قراری خواست از جا برخیزد … باز مانعش شدم . فوری اشکم را پس زدم و گفتم :
– باشه شهاب ! ببین … گریه نمی کنم ! از این حرفا هم دیگه نمی زنم !
– من که گفتم همه چی رو درست می کنم ! فقط بهم مهلت بده ! … نگفتم ؟ … گفتم عقد می کنیم می ریم تهران …
به سختی جلوی خودم را گرفته بودم تا نزنم زیر گریه .
– گفتی شهاب جان ! گفتی ! … بی خیال !
– من باید چیکار کنم آیدا ؟ … چیکار کنم که حالت خوب بشه ؟
درمانده بود … خسته و شاید ترسیده ! چقدر حس بدبختی می کردم از اینکه نمی توانستم او را در آغوش بگیرم حتی ! … یا سر روی سینه اش بگذارم ! چه احساس تنهاییِ وحشتناکی می کردم … حتی در حضور او ! …
اینکه می ترسیدم حرف هایم را حتی به شهاب بگویم … باعث می شد احساس خفگی کنم !
– بس کن شهاب … بس کن عزیزم ! بیا همین چند دقیقه ای که کنار هم هستیم، حرفای خوب بزنیم !
بغضِ هجوم برده به گلویم را پس زدم … به سختی ادامه دادم :
– معلوم نیست باز کِی همدیگه رو ببینیم !
او چیزی نگفت … و من دست سالمش را بالا بردم . گونه ی تب زده ام را به کف دستش چسباندم … .
***
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 49
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.