رمان سال بد پارت 115 - رمان دونی

 

 

 

***

 

ساعت از هشت شب گذشته بود که آیدا را دید ! …

 

نشسته روی صندلی اش پشت میزی در گستره ی روف گاردن هتل … سیگار نیمه سوخته را در زیر سیگاری خاموش کرد و خیره شد به او !

 

نمی توانست از آیدا چشم بردارد !

 

مثل همیشه راحت و کژوال لباس پوشیده بود . تیشرت سفید و شلوار جین … و پیراهنی گله گشاد با آستین های تا خورده و شالی که به زور روی موهایش نگه داشته بود . تند قدم برمی داشت … و شاکی بود ؟! … شاید حق داشت !

 

احساس گرمایی درست در کانونِ قلبش آغاز شد … و کم کم تمام تنش را گرم کرد .

 

آیدا از بین میزهای دیگر که بعضی خالی بودند و بعضی پر … عبور کرد .

 

عماد نفسی گرفت و بعد از روی صندلی برخاست .

 

– خیلی خوش اومدی …

 

آیدا تند و تیز وسط حرفش پرید :

 

– معنی این کارا چیه ؟! … من اومدم سر خیابون خرید کنم … آدم می فرستی دنبالم ! فکر نکردی اگه آشنایی، کسی ببینه من سوار ماشین غریبه ها میشم، چی در موردم میگه ؟ … بابا هم خونه منتظره !

 

مکثی کرد … نفسی میان کلماتش گرفت … و باز شالش را با کلافگی روی موهایش کشید .

 

– چرا این کارا رو می کنی ؟ چرا منو اذیت می کنی ؟! … من نمی فهممت ! … به خدا نمی فهممت !

 

عماد عمیق نگاهش کرد . لبخندی کم رنگ گوشه ی لب هایش مدام محو و ظاهر می شد ! … بعد از جیبش موبایل آیدا را بیرون آورد … گرفت جلوی صورت او .

 

– خواستم موبایلت رو بهت بدم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_629

 

 

جا خوردگی آیدا را به وضوح دید . ابروهایی که بالا پرید … لب هایی که از هم فاصله گرفت ! … بعد گفت :

 

– م… موبایلم ؟ … خب ! … اوکی مرسی ! … راستش انتظارشو نداشتم !

 

لحنش تغییر کرده بود … از آن حالت تند و تهاجمی کاملاً فروکش کرده و حالا رنگی از شرمساری گرفته بود !

 

موبایل را گرفت و چند لحظه ای مشغول بررسی اش شد . انگار می خواست مطمئن شود که این موبایل خودش است … .

 

عماد پرسید :

 

– میشینی لطفاً ؟!

 

آیدا با تاخیری آشکار پشت میز نشست … و عماد هم … .

 

آیدا گفت :

 

– من لحنم تند بود !

 

و موبایل را روی میز گذاشت .

 

عماد نگاه کرد به او و فکر کرد … چقدر به همه چیز می آید ! … به تونلِ نوری که پشت سرش قرار داشت … و به موسیقیِ لاتینی که پخش می شد … به نسیمِ خنکی که به پوستشان می سایید … و به آن شبِ پر ستاره ای که روی سرشان پهن بود ! … چقدر به آنجا می آمد … و چقدر به زندگیِ او رنگ و رو می داد ! …

 

– روف گاردن هتل رو دیده بودی تا حالا ؟ … اون چند باری که اومدی کافه، ندیدم بالا بیای ! … اینجا شبای قشنگی داره ! … احساس می کنی به آسمون نزدیک تری !

 

نگاه کرد به آسمان … ادامه داد :

 

– هر چند … هر چقدر بالا بری دستت به ماه نمی رسه !

 

آیدا پلکی زد :

 

– چند باری که اومده بودم کافه ؟! … ولی تمام رفت و آمدای من مالِ قبل از آشناییم با تو بود !

 

مکثی کرد … و با لحنی سنگین ادامه داد :

 

– متوجه نمیشم آقای شاهید ! … تو از قبل هم منو می شناختی ؟! … قبل از اولین باری که همو دیدیم …

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_630

 

 

عماد سوالش را سر سری گرفت :

 

– حالا در موردش صحبت می کنیم ! اول سفارش بده …

 

نگاهش چرخید پِی گارسون . آیدا بلافاصله کف دستش را به او نشان داد :

 

– نه !

 

و این نه را چنان قاطع گفت … که نگاه عماد مجدد برگشت به سمت او … .

 

– چرا نه ؟!

 

– عماد خان … آقای شاهید ! گوش بده ! … پدرم به من گفت در مورد پیشنهاد شما !

 

سعی کرده بود آرام حرف بزند … و عماد تنها شانه ای بالا انداخت :

 

– خب ؟!

 

آیدا خشمی را زیر پوستش احساس می کرد که به سختی می توانست مهارش کند .

 

– واقعاً چه فکری پیش خودت کردی ؟! … چطور فکر کردی که می تونی … منو خواستگاری کنی ؟ … بعد از تمام اتفاقاتی که افتاده …

 

عماد باز شانه ای بالا انداخت :

 

– چرا نمی تونم ؟! … مشکل چیه ؟

 

عماد داشت ادای خنگ ها را در می آورد ؟! … آیدا حس می کرد تحملش رو به اتمام است !

 

– نمی دونی مشکلش چیه ؟ … واقعاً نمی دونی ؟!

 

– مگه شوخی دارم باهات خانم محترم ؟! … نمی دونم مشکل چیه ! … شوهر داری ؟! … نامزد ؟! … هووم ؟!

 

آیدا لحظه ای پلک هایش را روی هم گذاشت و هیستریک و بی صدا خندید . شوهر نداشت … چون این آدم خراب کرده بود رابطه اش با شهاب را ! خراب کرده بود … و حالا آنقدری نجابت از خودش به خرج نمی داد که لااقل روی خرابی که به بار آورده بود پافشاری نکند !

 

– کسی رو دوست دارم !

 

 

 

 

 

 

 

 

 

#سال_بد ❄️

 

#پارت_631

 

 

سرد و بی احساس زمزمه کرد . وقتی چشم باز کرد … جا خورد … از نگاهی که در چشم های عماد سوسو می زد … .

 

اما خود را نباخت !

 

عماد نفس عمیقی کشید … و نفس عمیق دیگری ! … بعد از جا برخاست و چند قدمی بی هدف راه رفت … .

 

آیدا نگاه کرد به او … به مردِ عجیب زندگی اش که پشت به او ایستاده بود و نگاه می کرد به آسمان … .

 

– خواهش می کنم این حرف منو توهین به خودت نگیر ! …

 

مکثی کرد … از روی صندلی برخاست و مردد و نا مطمئن چند قدمی پشت سر عماد رفت … ادامه داد :

 

– حتی اگه شهاب نبود هم … من نمی تونستم ! … این بازیِ مضحک رو همین جا تموم کن ! چون که نمی تونیم … می فهمی ؟ … من نمی تونم ! نمیشه ! اصلاً امکان نداره ! …

 

چطور به او می فهماند ؟ … مردی در زندگی اش وارد می شد به غیر از شهاب ؟ … محال بود !

 

عماد ناگهان چرخید و رخ به رخ او … خیره شد در چشم هایش .

 

قلب آیدا درون سینه اش فرو ریخت . به سختی بزاق دهانش را قورت داد . بی اختیار یک قدم عقب نشینی کرد … و عماد جلو آمد .

 

– بشین !

 

آیدا باز یک قدم عقب رفت :

 

– هان ؟!

 

و باز عقب تر … آنقدر که لبه ی نرمِ صندلی را پشت پاهایش احساس کرد . عماد دوباره تکرار کرد :

 

– بشین میگم !

 

نگاه او حالتی داشت … که آیدا را سر در گم می کرد .

 

آیدا نشست … چشم هایش رو به بالا و صورت خنثی عماد بود … .

 

عماد از او فاصله گرفت و صندلی اش را از پشت میز کشید و جایی نزدیک تر به آیدا قرار داد .

 

– میخوام بگم اولین بار کِی دیدمت !

 

و نگاهی به موقعیت آیدا انداخت . هنوز اندکی فاصله داشتند … و این برای عماد خوشایند نبود . خم شد به طرف او و دو پایه ی صندلی اش را گرفت و کشید به سمت خود … .

 

آیدا از حرکتِ غافلگیرانه اش هینی کشید و دو دستی چنگ زد به لبه های تکیه گاه .

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 82

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان رثا pdf از زهرا ارجمند نیا و دریا دلنواز

  خلاصه رمان:     امیرعباس سلطانی، تولیدکننده ی جوانیست که کارگاه شمع سازی کوچکی را اداره می کند، پسری که از گذشته، نقطه های تاریک و دردناکی را با خود حمل می کند و قسمت هایی از وجودش، درگیر سیاهی غمی بزرگ است. در مقابل او، پروانه حقی، استاد دانشگاه، دختری محکم، جسور و معتقد وجود دارد که بین

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دانشجوهای شیطون

  دانلود رمان دانشجوهای شیطون خلاصه: آقا اینجا سه تا دخترا داریم … اینا همين چلغوزا سه تا پسرم داریم … که متاسفانه ازشون رونمایی نمیشه اینا درسته ظاهری شبیه انسان دارم … ولی سه نمونه موجودات ما قبل تاریخن که با یه سری آزمایشاته درونی و بیرونی این شکلی شدن… خب… اینا طی اتفاقاتی تو دانشگاهشون با هم به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان رگ خواب از سارا ماه بانو

    خلاصه رمان :       سامر پسریه که یه مشکل بزرگ داره ..!!! مشکلی که زندگیش رو مختل کرده !! اون مبتلا به خوابگردی هست ..!!! نساء دختری با روحیه ی شاد ، که عاشق پسر داییش سامر شده ..!! ایا سامر میتونه خوابگردیش رو درمان کنه؟ ایا نساء به عشق قدیمیش میرسه؟   به این رمان

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان تبسم تلخ

    خلاصه رمان :       تبسم شش سال بعد از ازدواجش با حسام، متوجه خیانت حسام می شه. همسر جدید حسام بارداره و به زودی حسام قراره پدر بشه، در حالی که پزشکا آب پاکی رو رو دست تبسم ریختن و اون از بچه دار شدن کاملا نا امید شده. تبسم با فهمیدن این موضوع از حسام

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مرا به جرم عاشقی حد مرگ زدند pdf از صدیقه بهروان فر

  خلاصه رمان :       داستانی متفاوت از عشقی آتشین. عاشقانه‌ای که با شلاق خوردن داماد و بدنامی عروس شروع میشه. سید امیرعباس‌ فرخی، پسر جوون و به شدت مذهبیه که به خاطر حمایت از زینب، دختر حاج محمد مهدویان، محکوم به تحمل هشتاد ضربه شلاق و عقد زینب می شه. این اتفاق تاثیر منفی زیادی روی زندگی

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان سیطره ستارگان به صورت pdf کامل از فاطمه حداد

          خلاصه رمان :   نور چشمامو زد و پلکهام به هم خورد.اخ!!!از درد دوباره چشمامو بستم. لعنت به هر چی شب بیداریه بالخره یه روز در اثر این شب بیداری ها کور میشم. صدای مامانم توی گوشم پیچید – پسرم تو بالخره یه روز کور میشی دیر و زود داره سوخت و سوز نداره .

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
0 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
دسته‌ها
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x