این اولین بار است تنها سفر میکنم.
آن هم با هواپیما!
صندلی کنار پنجره افتاده بودم و از شانس خوبم دختری تقریبا بیست و هفت هشت ساله کنارم بود.
در طول راه انقدر حرف زد که ترس از ارتفاع و حالت تهوع اولیه را به کل يادم رفت!
– تقریبا نیم ساعت دیگه فرود میآیم. راستی چرا اومدی تهران!
لبخندی میزنم.
سوالی که اول باید میپرسید را اخر همه پرسید.
– دانشگاه اینجا قبول شدم.
– جدی چه خوب چه دانشگاهی
هر بار یادش میافتادم هنوز هم ذوق داشتم.
بند بند وجودم به خودم افتخار میکرد!
– دانشگاه شهید بهشتی تهران.
او هم ذوق میکند!
میخندم به حرکاتش!
– وای دختر جدی داری میگی باورم نمیشه چقدر خوب دو ساعته بفهمیم چرا نمیگی زودتر!
– مگه گذاشتی پری از بس حرف زدی نتونستم!
ایشی میکند و دوباره انگار چیزی یادش آمده است، مشغول تعریف کردن میشود.
سرم درد گرفته است اما دلم نمیآید دلش را بشکنم و سعی میکنم شنونده خوبی باشم!
با فرود هواپیما نفس راحتی میکشم.
از ارتفاع متنفرم!
شاید هم منشا این تنفر همان ترس بچگی را دارد!
پری شماره ام را گرفت و از او خدافظی کردم.
چمدانم را برداشتم و به سمت در ورودی رفتم.
با دیدن هیوا خوشحال به طرفش میروم.
محکم بغلم میکند.
– چه بزرگ شدی تو این چند ماه که ندیدمت وروجک. اگه بدونی چه حس خوبیه اینجایی دیگه غریب نیستم تو این شهر.
طبق عادت لپم را میکشد و میخندد.
با درد دست روی لپم میگذارم.
– مریضی هیوا صد بار نگفتم نکن بدم میاد دردم گرفت.
ادایم را در میآورد.
– آخ آخ چه نازک نارنجی تشریف دارن خانوم کم غر بزن بیا بریم که دیر شد.
کنجکاو دنبالش میروم.
– برای چی دیر شد؟
– پیمان خونه هاکان بساط پهن کرده چند روزه امروز نهارم همه رو به دستپخت خودش دعوت کرده. تو هم که مهمون سفارشی.
لبخند میزنم.
این اکیپ را دوست دارم.
هر کرام از شخصیتهایش دنیایی دارد.
دنیایی که با تمام وجودت مشکلات قشنگ میسازندش!
حال منم میخواهند جزئی از این اکیپ کنند!
یکی از انها خواهرم است و دیگری داماد آینده مان!
پارتی ام بدجور کلفت است!
هاکان را فراموش کرده بودم!
چقدر دوست داشتم به تهران بیایم و از او تشکر جانانه ای بکنم!
در این مدت چقدر از راه دور هوایم را داشت.
چه تا زمان کنکور
و چه تا زمانی که رتبه ها را اعلام کردند.
– من به هاکان بدهکارم. قول داده بودم قبول شم صور حسابی بدم.
ابرویی بالا میاندازد.
– ولخرج شدی دختر! جریان چیه؟
بعد هاکان؟!
سوالی نگاهش میکنم که با نیشخند میگوید:
– هاکان خالی صداش میزنی.
این چند ماهه هی نفهمیدم چی شد.
– هیچی نشد خواهر من فقط خیلی کمکم کرد. هر کسی اینکارو نمیکنه.
بدون توجه حرفم بحث دیاکو را پیش میکشد!
– چه خبر از دیاکو؟
– بابا که میدونست نمیخوامش از همون اول. قبل اومدن هم یه بار جدی باهاش حرف زدم. چیزی نگفت اما خودم گفتم بگم که بعدا نگه رفتی تهران پرو شدی دیگه نمیخوای دیاکو رو
نگاهش طولانی میشود و پر حرف.
همان طور که چمدانم را پشت ماشین پیمان میگذارد لب میزند:
– دیاکو رو نمیخوای درست قبول
اما لازمه یه چیزی رو خواهران بهت بگم.
هاکان واس همه اینجوریه.
کلا ذاتش اینه مهربونه و دلسوز!
با نامزدش هم نزدیک چند ماهی میشه بهم زده آره بهم زدن نفسم از سرش اقتاده هاکان رفت آمریکا با مامان هاکان .
اما یه چیزی.
جز اینکه هاکان ذاتش پاکه و دلسوزه روی کارهاش اسم دیگه ای نزار.
اخم میکنم.
– میفهمی داری چی میگی هیوا داری به من تهمت…
میان حرفم میآید.
– دختر جون من چشماتو دارم میبینم.
اوینار من خواهرتم. اولین رفیق اولین دوست.
انقدر خوب میشناسمت که میدونم این نگاه براقت همش به خاطر قبولی دانشگاه و موفقیت و این حرفا نیس!
سکوت میکنم.
شاید حق با اوست!
شاید هم نه!
فقط…فقط کمی از او خوشم آمده است همین!
پشت فرمان مینشیند و من هم کنارش!
– بابا چی گفت وقتی باهاش حرف زدی ؟
– گفت با آقاجون صحبت میکنه خودش چون راجب دیاکو هم این روزا حرفهایی به گوشش خورده که قابل بخشش نیست!
متعجب نگاهش میکند که لبخند شیطانی میزنم.
– چی کار کردی اَوینار؟
– هیچی من کاری نکردم گندکاری های دیاکو انقدر زیاد بود که نیازی به حرف من نیست و نبوده فقط رو نشده بود دستش که خداروشکر شد!
دستی به صورتش میکشد.
– خوبه. میدونم الان خیلی خیلی خوشحالی.
– چرا نباشم؟
رتبه ای که میخواستم رو آوردم
بابا طرف منه
از شر اون دیو هم که راحت شدم!
چی بهتر از این چی میخوام دیگه؟
بقیه راه را در سکوت میگذرانیم.
من واقعا حسی به هاکان ندارم.
حداقل آن حسی که هیوا فکر میکند!
– هیوا خیالت راحت باشه من هیچ کاری به هاکان ندارم. نهایت نهایتش یه دوست مثل آرشین!
– قول بده
مسخره است!
برای چیزی که نیست چرا باید قولی بدهم؟!
پوفی میکنم.
– قول میدم. حالا خیالت راحت شد.
صدایش مهربان میشود.
– واس خودت میگم اَوینار. من میدونم هاکان چه موقعیتی داره هر کسی رو راحت به خودش جذب میکنه.
به عنوان یه دختر میگم کسی که از هر نظر کامله، اما وارد هیچ رابطه ای نميشه.
کلا مشکل داره با این نوع روابط. نفس هم که بود به زور مامانش بود.
کلا خودش معتقده هنوز آماده شروع کردن هیچ رابطه ای نیست.
هنوز نمیدونه با خودش چند چنده!
اومدنت اینجا یعنی به غیر من همه هوات رو دارن کلا یکی از قانونای ماست!
خواستم بگم هیچ محبتی رو با دلیل خاصی نگاه نکن.
– نمیکنم خواهر من انقدر نگران نباش قولم که دادم ديگه چی میخوای.
لبخندی میزند.
– خوبه که میبینم انقدر بزرگ شدی که بتونی عاقلانه فکر کنی.
رویم را به سمت پنجره بر میگردانم.
خیابان ها مملو از آدمهای مختلف است.
آدمهایی که هر کدام درگیر گرفتاری های خودش بود و از حال دیگری خبر نداشتند.
آدمهایی با عقاید و رفتار های متفاوت!
آدمهایی که یک بار فرصت زندگی دارند
اما انقدر غرق درده هایشان هستند که یادشان رفته است…
آدم هایی با دل هایی مملو از غم و اندوه!
آدمهایی که شکستن قلب ها را خوب بلدند!
باید راه و رسم تنهایی را از بر باشی.
باید بلد باشی به وقتش ناراحتیتو فریاد بزنی!
نه که از ترس تنها موندن،انقدر بریزی در خودت تا بغض خفت کند!
تا به مرز نابودی بکشد تو را !
اما بیشتر افراد ترجیح میدهند بغض خفه شان کند تا به کسی اعتماد کنند و حرفهایشان را بزنند…
ماشین را جلوی ساختمانی با نمای رومی!
وارد آسانسور میشویم و طبقه چهار را فشار میدهد.
هیوا انگار خیالش راحت شده است که فراموش کرده چند دقیقه قبل چگونه بودیم!
– خیلی خوشحالم اومدی.
لبخندی میزنم.
– منم خیلی خوشحالم.
در خانه باز است.
به محض ورود بیتا را میبینم که سرش را گرفته است.
سارا با دیدنمان قدم به سمت ما برمیدارد و من را محکم بغل میکند.
چه عادت مزخرفی است وقتی میخواهند خوشحالی شان را نشان دهند همدیگر را محکم بغل میکنند؟!
اینگونه پیش برود تا اتمام درسم ستون فقرات برایم نمیماند!
بیتا هم با سر و صدای سارا متوجه ما میشود.
بر عکس سارا او فقط به دست دادن اکتفا میکند.
– خوش اومدی
ممنون زیر لب میگویم.
پیمان و ساشا مشغول سیخ زدن کباب ها هستند.
هیوا با بدجنسی میگوید:
– قرار بود فسنجون درست کنید که چیشد؟
پیمان لبخند مسخره ای میزند.
– خب درست کردیم منتهی کسی که یکم ازش خورد ببینه چطور شده ده دقیقه ای هست تو دستشویی.
ریز میخندم و هیوا با تاسف سری تکان میدهد.
– چطوری خواهر زن؟
سفر خوب بود؟
– سلام داماد خوبم.
آره از سفر قبلی که با هواپیما داشتم کمتر حالم بد شد.
ساشا خمیازه ای میکشد.
– والا منم از سفر هوایی زیاد خوشم نمياد اطمينان ندارم با این همه خبر سقوط این هواپیما و باز نشدن چرخها و این چیزا که میشنوم.
سارا پشت چشمی نازک میکند.
– ولی عزیزم برای عروسی این دو تا کفتر قرار شده بلیط بگیرم با هواپیما بریم من تو ماشین خسته میشم ده ساعت.
هیوا ابرویی بالا میاندازد.
– کفتر با ما بودی؟
بیتا نیشخندی میزند.
– معمولا میگن مرغ عشق ولی خب چه کنیم سارا خانوم شماها رو کفتر دیده.
پیمان چشم غره ای میرود.
– باش سارا خانوم تو رو هم میبینم اگه گذاشتم تو و ساشا یه آب خوش از گلوتون پایین بره.
قبل از اینکه سارا جوابش را دهد از دستشویی هاکان بیرون میآید.
رنگ به رو ندارد.
نمیتوانم نخندم و پشت سر من هم هیوا!
– وای نگاه چه به سرش آوردید مگه چی دادید خوردش.
هاکان همان طور روی کاناپه مینشیند لب میزند:
– خودمم نمیدونم تند بود شور بود شیرین بود مزه دود میداد…اه سلام خوش اومدید.
خنده ام را کنترل میکنم و با لبخند تشکر میکنم.
اما هیوا هنوز در حال خندیدن است.
– شکل میت شدی هاکان. بیا این ور پیمان منم کمک کنم. نميخوام بلایی که سر هاکان اومده سرمون بیاد.
بیتا پوفی میکند.
– من برم از پایین هندزفری مو بیارم میام.
متعجب میشوم.
پایین؟
– بیتا دو واحد از اینجا رو خرید بعد من. واحد روبرو و تک واحدی طبقه پایین.
سری تکان میدهم و کنارش مینشینم.
– خوبید؟
بی حال لبخندی میزند
– فکر کنم مصموم شدم.
– نبات داغ میخورید براتون بیارم؟
سری به نه تکان میدهد.
– نه تو بشین مسافر بودی خسته ای.
بلند شدم و گفتم:
– خسته نیستم کاری نکردم. همین جا بشینید تا بیارم.
وارد آشپرخانه میشوم.
کتری داغ داغ است.
چه بهتر!
کار من را راحت تر کرده است.
لیوانی را از آبچکان برمیدارم.
هیوا و پیمان به نظر در کنار هم دیگر خوشحال اند.
خودم شنیدم که پدرم چند روز پیش گفت که هر چه زودتر باید آنها را سر و سامان دهیم.
او هم کامل راضی شده است.
برای هیوا و پیمان خوشحالم!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.9 / 5. شمارش آرا 10
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
راسی پری گف دلش برات یه ذره شده!
منم دلم براش یه ذره شده!
واس من یا آیلین 😂
سعی میکنم بیام بیینم چی میشه
یپرس هنوز ایتاش رو داره
تو رو گف😂
باشه میپرسم ازش
واییییییییییی
منم دلم خیلی براش تنگ شده!
یکم قربون صدقه تو و آیلین رف
بعد گف اره ایتا داره اونجا با امیر میچته
واااااو!
خسته نباشی الی…💙💙
مرسی مائده جان
عجب!
خیلی خوب بود که!
خسته نباشی الی!❤
عجب!
قربانت
خوبی
خوشی
خاصی
چه خبر
فدا مدا
اخییییی!
بچم رو هاکان کراش زده!
ملت رو مشاوراشون کراش میزنن!
.
.
.
الی پزشکی قبول شد؟
عااالی بود
بعد ما مشاورامون عصبی و بد اخلاق!😂🙄
بلی قبول شد بچه ام. ایشالا قسمت تو
فدات
مرررررررررسی!
خو خداروشکر!
هیبی الی جانم خیلی قشنگ بوددد 😍
کاشکی میتونستم باهات یه جا حرف بزنم …
من شخصیت های رمانتو دوست 😍
مارالممممم خوبییی دل تنگت بودممم
نسترنممم کجایییی قلبم واست تنگه شده خوبی قربونت ؟
الهی دل به دل راه دار من تو فکرت بودم نسی جانم♥️ اینم قلب قرمز که دوست داری
فدات
منم دوس داشتم!
حیف
منم تو رو دوسسسسس
واییی الی جون خسته نباشی😍👌
مرسیییی خدیجه جانمممم😍
❤❤❤
من فقط دو پارت آخر رو خوندم و از شخصیت اوینار خیلی خوشم اومد چون جنگید و به هدفش رسید،عاشق این جنگیدنام
خسته نباشی نویسنده جان،همیشه موفق باشی😊😇🥰
مرسی سوین جان
خیلی قشنگ بود عزیزم
تا اوینار اومد سر صحبت با هاکان باز کنه و من هیجان زده شدم تموم شد😂
خسته نباشی رمانت فوق العادس🌹
مرسی فاطمه جونم
خخ فردا باز پارت داریم نگران نباش ایشالا که موفق شه سر صحبت رو باز کنه 😂
مرسی عزیزم خدا رو شکر که تونسته مخاطبان خوبی مثل شما داشته باشه
واییی چه خوب که قبول شد اونم دانشگاه شهید بهشتی تهران😍خسته نباشی نویسنده عزیز💜
انشالا قسمت تو بشه فاطمه عزیزم!
فدات گلی
خیلی ممنون به خاطر دعای قشنگتون🌹
عزیزمی🥰
چه خوب شد که کنکورش رو داد رمان رو که میخوندم عذاب وجدان میگرفتم😐😆😆
وای خودمم استرس داشتم پا به پای این دختره تموم شد بیشتر از همه نفس باحت کشیدم 😂
حالا چرا عذاب وجدان 😂
من ۴ ماه دیگه کنکور دارم 😂
وااااای مونا منم!
🤧🤧
ایییی چه چقدر دورمون کنکوری😂🤧
هاکان لازمید شماها هم براتون یکی ميفرستم😂
انشالا موفق باشی عزیزم
خدایا خودت یه هاکان ردیف کن!
بگو آمین 😂😂
آمیننننن
وای قلبم چه میکنی تو با این دل
خسته نباشی گلم عالی بود
خیلی رمانت و دوس دارم
سلام شیرین جانم
خوبی
فدات عزیزم
منم تو رو دوس دارم!
سلام به روی ماهت عزیزم من بیشتر از تو دوست دارم
بوس رو لپ چپت