سکوت قلب:
-من..من..واقعا نمیدونم…چی بگم!
با دو قدم خودش را بهم رساند و بی مقدمه من را به آغوش کشید و زیر گوشم لب زد:
– هیچی نگو، فقط بمون! من رو به خودت، چشمهات،عطر تنت و همه چیزت معتاد کردی؛ پس باید تا آخرش بمونی!
دستانم را بالا آوردم و به دورش پیچیدم و آرام گفتم:
– خیلی دوستت دارم!
*
هاکان مشغول درست کردن قهوه بود من روی صندلی آشپزخانه نشسته بودم و ماجرای امروز و دعوایم با ساناز را با هیجان برای هاکان تعریف میکردم و باهم میخندیدیم که زنگ خانه به صدا درآمد!
با تعجب گفتم:
-کیه؟؟
شانه ای بالا انداخت و به سمت در رفت
خیلی نگذشته بود که با شنیدن صدای بیتا، از آشپزخانه بیرون آمدم
با دیدنم گفت:
-اه سلام توام اینجایی!
جواب سلامش را دادم که هاکان گفت:
-برید بشینید من برم قهوه آماده اس بیارم
باهم روی مبل نشستیم که گفتم:
-خوبی؟ چه خبر؟
سری تکان داد و گفت:
-خوبم مرسی؛ فقط..
سوالی نگاهش کردم که پوفی کشید و سریع و پشت سرهم گفت:
-هامون از من خواسته باهاش برم بیرون!
دهانم باز ماند! هامون از او خواسته که باهم بیرون بروند؟!! مگر میشود!!
-داری شوخی میکنی؟
پوفی کرد.
-من با تو شوخی دارم مگه؟
خواستم چیزی بگویم که هاکان آمد و قهوه ها را روی میز گذاشت؛ نگاهی به قیافه متحیر من و کلافه بیتا کرد و گفت:
– چیزی شده؟
بیتا نیم نگاهی به من انداخت و بیخیال گفت: نه هیچی
هاکان سری تکان داد و دیگر چیزی نگفت
*
با صدای زنگ موبایلم که از پذیرایی میآمد، مقنعه ام را همانطور کج رها کردم و از اتاق بیرون آمدم
با دیدنش بر روی اپن سریع سمتش رفتم و با دیدن اسم آرشین لبخندی روی لبم نشست
تماس را وصل کردم:
-سلام داداشی
صدای همیشه شاد و مهربانش یادم انداخت که چقدر دلتنگش هستم:
-سلام به خواهر کوچولوی خودم؛ چطوری؟ همه چی خوب میگذره؟
-همه چی خوبه نگران نباش، شما خوبید؟
-ماهم خوبیم؛ راستش زنگ زدم بگم اگه میتونی چند روز بیا سنندج!
با تعجب گفتم:
-چرا؟ مگه چه خبره؟
پوفی کشید و گفت: چمیدونم میخوان مهمونی برگزار کنن باید توام باشی
-آخه من کلاس دارم!
– حالا اشکال نداره چند روز نرو، باید بیای حتما
کلافی نگاهی به ساعت انداختم و گفتم:
-باشه من الان باید برم، بعدا بهت زنگ میزنم
با شینطت گفت: شیطون با کی قرار داری؟
خندم گرفت و گفتم: قرار چیه! کلاس دارم
سوتی کشید و گفت: آفرین بابا
خندیدم وکمی دیگر باهم حرف زدیم و تلفن را قطع کردم
با یادآوری اینکه باید چند روز به سنندج میرفتم پکر شدم؛ چگونه این مدت را باید بدون هاکان، سر کنم؟!
پوفی کشیدم و به اتاق رفتم تا کوله ام را بردارم
یک چیز در ذهنم چرخ میخورد و امیدوارم حدسی که راجع به مهمانی زدم، درست نباشد!
***
با اضطراب به آرتین خیره شدم و گفتم:
-داداش تروخدا کمکم کن، نزار مجبورم کنن با دیاکو ازدواج کنم!
اخم هایش به شدت درهم رفته بود و جدی گفت:
-نگران نباش من هستم، کسی نمیتونه مجبورت کنه؛ این تصمیمیه که خودت باید بگیری، نه بقیه.
لبخند لرزانی رو بهش زدم که دستش را آرام به شانه ام زد و از اتاق خارج شد
تا حدودی خیالم راحت شد که آرتین طرف من است، اما باز هم استرس داشتم از اتفاقاتی که ممکن بود بیفتاد!
با صدای پیامک، موبایلم را برداشتم و با دیدن اسم هاکان، بغض کردم؛
ای کاش اینجا بود و با آغوش مهربان و حرف های امیدواردهنده اش، مثل همیشه پشتم بود و قلب بی قرارم را آرام میکرد. کاش!
به متن پیام خیره شدم:
خوشبختی شاید همین باشد ،یک نفس در چشم های تو! وقتی که به من چشم دوخته ای و دیگر چه فرقی میکند قبل از “تو” من چقدر زندگی کرده ام…!؟ چقدر مرده ام…!؟
بغض در گلویم سنگین تر میشود و لبخند لرزانی میزنم
دستم را روی صفحه اش میکشم و زمزمه میکنم:
-دلم برات تنگ شده!
-عاشق شدی؟
با صدای آرشین هول میکنم و سریع گوشی را خاموش میکنم و به سمتش بر میگردم:
-معلومه که نه!
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت:
-پس دلت برای کی تنگ شده؟
لعنت! گند زده بودم؛
من منی کردم وگفتم:
-برای…یک..یکی از..دو..دوستام
سری به نشانه تفهیم تکان داد و با منظور گفت:
-آها!
با نگاهی معنادار ادامه داد:
– هروقت ابراز احساساتت با دوستت تموم شد، بیا زودتر؛ همه اومدن
بی حرف سری تکان دادم که از اتاق بیرون رفت و نفس حبس مانده ام را آزاد کردم؛
دستی به لباس هایم کشیدم و بار دیگر نگاهی به گوشی انداختم که لبخند محوی گوشه لبم نشست
از اتاق خارج شدم و به طرف پذیرایی رفتم
با استرس سلامی کردم که با دیدن قیافه نحس دیاکو، اخم هایم در هم فرو رفت؛ اما او با دیدنم لبخند کریهی زد!
مشغول حرف زدن با مامان بودم که با صدای آقاجون نگاهم به سمتش کشیده شد:
-خیلیخوش اومدید، امروز گفتم همه باشن تا تکلیف دونفر رو مشخص کنیم که انشالله برن سر خونه زندگیشون!
آب دهانم را قورت دادم و از ترس به جان ناخن هایم افتادم و تمام پوستش را کندم!
با جمله بعدی اش دنیا روی سرم خراب شد!!
-یه عقد ساده بین اوینار و دیاکو میگیریم و بعد هروقت که درس اوینار تموم شد، مراسم عروسی رو برگزار میکنیم!
چشمان همه گرد شده بود
پوزخند دیاکو از چشمم دور نماند و اعصابم را خط خطی کرد
آرتین بلند شد و با اخم غلیظی گفت: آقاجون اوینار قصد نداره با دیاکو ازدواج کنه و اصلا عشق و علاقه ای در کار نیست!
بابا جدی گفت:
– این چرت و پرتا یعنی چی!
آرتین خواست جواب بدهد که آقاجون ایستاد و با جذبه همیشگی اش گفت: همین که من گفتم، بحث اضافه نمیکنید!
عمو با پوزخندی گفت: آقاجون خیلی ها آرزوی پسر من رو دارن، این دختر دیگه زیادی ناز میکنه!
طاقت نیاوردم با اعصابی متشنج از جا بلند شدم و با صدایی که سعی در کنترلش داشتم گفتم:
-من ناز نمیکنم فقط دلم نمیخواد با کسی که دوستش ندارم ازدواج کنم
آرشین هم پشت سر من گفت:
-اوینار این حق رو داره که خودش برای زندگی و آرامشش تصمیم بگیره نه اینکه با زور با کسی باشه که نمیخوادش!
آشوبی به پا شده بود و هرکس چیزی میگفت!
یکدفعه دیاکو عصبی داد زد: یعنی چی که نمیخواد مگه دست خودشه؟ اگر جرعت داره بگه نه تا….
یهو آرتین به سمتش رفت و یقه اش را گرفت و غرید:
-مرتیکه عوضی فکر کردی کی هستی که خواهر منو تهدید میکنی؟؟
دیاکو هم حق به جانب گفت:
-شوهرشم، دخلش به تو چیه؟
ناگهان آرتین مشتی به صورت دیاکو زد که به عقب پرت شد و زن عمو جیغ کشید!
بابا و عمو سعی میکردند آن ها را از هم جدا کنند
***
رنگم پریده بود و با بغض مشغول تمیز کردن خون کنار لب آرتین بودم
آرشین نیم نگاهی به من انداخت و با لحنی که سعی در عوض کردن جو داشت با خنده گفت:
-زخم شمشیر که نخورده اینطوری میکنی بابا، یه دعوای کوچیک بود دیگه!
اعصابم به هم ریخته بود، به سمتش برگشتم و با پرخاش گفتم:
-ببند آرشین!
چشمانش را نمایشی گرد کرد وگفت:
-اه اه اه آدم با برادرش اینطوری حرف میزنه؟
اصلا حوصله بحث نداشتم، جوابش را ندادم و به کارم ادامه دادم.
-مگه پرواز نداری تو پاشو برو حاضر شو دختر.
نگاهم را به آرتین دوختم.
-بمونم یه چند روز؟
اخمی میکند.
-الان وقتش نیست. بهتره اینجا نباشی پاشو خوبم من.
سری تکان میدهم و به سمت اتاق قدیمی ام میروم…
پارت ۲۰
-مواظب خودت باش دخترم
لبخند مهربانی زدم و همانطور که از بغلش بیرون می امدم گفتم:
-چشم مامان جان شماهم مراقب خودتون باشید
-هر از گاهی یه زنگم بزن نمیمیری
به لحن تخس و طلبکار آرشین خندیدم و گفتم:
-اونم چشم
او هم خندید و خلاصه بعد از خداحافظی مفصلی با همه و تحویل وسایل، سوار هوایپما شدم و روی صندلی مورد نظر نشستم
نفسی کشیدم و به این چند روز فکر کردم؛ بعد از مهمانی، اوایل در خانه فقط بحث بود و بحث؛ اما کم کم با حرف ها و خواهش ها و دلایلم، آنها نیز قانع شدند که این وصلت هیچ جوره درست نیست!
چشمانم را بستم تا کمی به ذهن خسته ام، استراحت بدم
به محض پا گذاشتن در فرودگاه، موبایلم را روشن کردم که پیامی را بالای صفحه دیدم
پیام را باز کردم و با دیدن متن و فرستنده اش تک خنده ای کردم
“یادت باشه نزاشتی بیام دنبالت ولی اشکال نداره فردا بعد از دانشگاه، حسابی از خجالتت درمیام”
با حس و حال خوبی که داشتم، ماشینی گرفتم و به خانه برگشتم..
*
-اوووو پس بزن بزن بوده!
چشمکی زدم و گفتم:
-آره پس چی فکر کردی!
با حسرت آهی کشید و گفت:
-هی؛ ماهم یه داداش نداریم برامون غیرتی بشه، اون وقت خانوم دوتا دوتا دارن!
با خنده گفتم:
-حسودی کار خوبی نیستا
جزوه دستش را در سرم کوبید و با حرص گفت:
-خفه شو بابا من کی حسودی کردم؟!
به مسخره آهانی گفتم که خندید و زهرماری نثارم کرد
از در دانشگاه که بیرون زدیم رو بهش گفتم:
-ناهید من برم فعلا هاکان منتظرمه، میبینمت
چشمکی زد و گفت: خوش بگذره
با خنده دستی برایش تکان دادم و به سمت ماشین رفتم و به مست محل قرارم با هاکان، حرکت کردم
هیجان زیادی داشتم که بعد از این مدت بالاخره میتوانستم ببینمش
دلم به شدت برایش تنگ شده بود و آغوشش را طلب میکرد!
با زنگ موبایلم، از فکر بیرون آمدم. وگوشی را برداشتم
با دیدن اسم دیاکو، تمام هیجانم به یکباره فروکش کرد و جایش را ترس و عصبانیت گرفت
به چه جرعتی به من زنگ زده است؟!
اول خواستم جواب ندهم اما میدانستم به همین سادگی ول کن نیست
پس تماس را برقرار کردم و با خشم گفتم:
-چرا دست از سر من بر نمیداری؟ ولم کن گفتم نمیخوام صدای نحست رو بشنوم نمیفهمی؟ ها؟ چرا به من زنگ میزنی؟؟
با همان لحن زننده همیشگی اش خندید و گفت:
-ترمز بگیر دختر، این همه حرف زدی یه سلام نکردی! مثلا خانم دکتر مملکتی!
ثانیه ای چشمانم را بستم و باز کردم و با حرص گفتم:
-خفه شو فقط بگو چی میخوای که زنگ زدی؟
-هیچی فقط خواستم یادآوری کنم حرفام یادت نره چون میدونی که عواقبش چیه؟!
ناباور چشمانم گرد شد؛ پررو تر او در زندگی ام ندیده ام!
کم کم اخم هایم در هم رفت و غریدم:
-مواظب حرف زدنت باش و دفعه آخرت باشه من رو تهدید میکنی، من ازت نمیترسم و توام هیچ غلطی نمیتونی بکنی
صدای پوزخندش مانند سوهان روحم بود:
-مطمئنی هیچ غلطی نمیتونم بکنم؟!
آب دهانم را قورت دادم، میدانستم هرکاری ازش بر میاید اما نمیخواستم نقطه ضعفی نشان دهم
با صدایی که سعی میکردم نلرزد و محکم باشد گفتم:
-آره مطمئنم!
مسخره خندید و گفت:
-میدونی از همین جسور بودنت خوشم میاد ولی خب حیف الان به کارت نمیاد چون اگه کاری که گفتم رو نکنی و به همه نگی که با این ازدواج موافقی، شک نکن زندگیت رو جهنم میکنم!
نیشخندش را حس کردم و ادامه داد:
-تو که دوست نداری آبروی خانواده ات بره و دیگه نتونن سرشون رو بلند کنن هوم؟
چشمانم از ترس دو دو میزد و بغض سنگینی راه گلویم را بسته بود!
با دیدن سکوتم خندید و گفت:
-آفرین پس مثل دخترای خوب میای موافقتت رو اعلام میکنی و…….
در یک لحظه اتفاق افتاد! و اصلا نفهمیدم چه شد. آخرین صدا، صدای بوق ممتد ماشین و ضربه محکمی که به سرم وارد شد آخرین چیزی بود که حس کردم و دیگر هیچ نفهمیدم….!
*
“هاکان”
برای بار هزارم شماره اش را گرفتم و دوباره آن صدای منحوس را شنیدم: دستگاه مورد نظر، در دسترس نمیباشد…
فشار زیادی را تحمل میکردم و اینکه کاری از دستم ساخته نبود، اعصابم را خرابتر میکرد
با استرس طول و عرض اتاق را طی میکنم؛ یعنی چه شده؟ نکنه اتفاق بدی افتاده؟! نه؛ چرا باید اتفاق بدی بیفتد؟!حتما جایی است آنتن ندارد
مغزم از کار افتاده بود و تمرکز نداشتم، با خود درگیر بودم و فقط یه یک چیز فکر میکردم: بار دیگر صدایش را بشنوم و مطمئن شوم حالش خوب است!
اوینار! کجایی تو دختر؟؟!
از هرکس که میشد پرسیدم و سراغش را گرفتم اما هیچی به هیچی، انگار آب شده و در زمین فرو رفته است!
شماره اش را گرفتم و گرفتم و گرفتم؛ و هر بار با شنیدن جملات تکراری زن، حالم بدتر میشد
بی طاقت سوییچ را از روی کاناپه برداشتم و بیرون زدم
سوار شدم و با سرعت به تمام مکان هایی که احتمالش بود که باشد، سر زدم؛دانشگاه،مطب، کارگاه و..،نیست که نیست!
به هر سختی که بود، شماره دوستش را از همکلاسیهایش گرفتم؛
فکر کنم اسمش ناهید بود
او نیز خبری نداشت! مگر میشد؟! پس کجاست؟؟!!!!!!
ترس؛ کلمه ای که هیچوقت با آن آشنا نبودم، زیرا تا به حال چیزی آنقدر برایم مهم و با ارزش نبوده که از آن بترسم، من همیشه یاد گرفتم با ترسهایم مقابله کنم و بجنگم تا جایی که دیگر حسی به آن نداشته باشم؛ اما…..او !
نفس عمیقی کشیدم که جایی در سمت چپ قفسه سینه ام تیر کشید!
پایم را روی گاز فشردم به سمت مسیری نامعلوم راندم.
حالم خوب نبود! تازمانی که او را نمیدیدم،صدایش را نمیشنیدم، عطر بکر تنش را حس نمیکردم؛ خوب نبودم!
گوشه ای پارک کردم و سرم را روی فرمان گذاشتم
نفسم که جا آمد، سرم را برداشتم که نگاهم به موبایلم افتاد
شمارش اش را گرفتم، دوباره و دوباره و دوباره….،
ناامید خواستم قطع کنم که یکدفعه تماس برقرار شد!
سریع و هول گفتم:
-الو اوینار؟ خوبی؟ کجایی؟ الو چرا جواب نمیدی؟ این همه زنگ زدم چرا….
با صدایی که شنیدم، حرفم نصفه ماند
-هاکان تویی؟ اوینار اینجا نیست اون…اون….
آرشین بود؟ چرا احساس میکردم بغض دارد؟!!
آب دهانم را قورت دادم و لرزان با ترسی که در دلم رخنه کرده بود، گفتم:
-اوینار کجاست؟ حالش خوبه؟
صدایی که نیامد، کنترلم را از دست دادم و فریاد کشیدم:
-آرشین باتوام میگم اوینار کجاست؟ حرف بزن
خشدار یک کلمه را زمزمه کرد که با همان کلمه، دنیا بر روی سرم آوار شد و قلبم تیر دردناکی کشید؛
دهانم همچو ماهی از آب بیرون افتاده تقلا میکرد بتواند نفس بکشد؛
نزدیک بود گوشی از دستم بیفتد که گرفتمش و تیکه تیکه با صدایی که هیچ شباهتی به صدای من نداشت گفتم:
-ک..کدوم…بی..بیمارستان؟!
با دادن آدرس، نمیدانم چطور حرکت کردم فقط میدانستم باید هرچه زودتر خودم را پیش او برسانم.
بوق هایی که از سرعت بالا و لایی کشیدن هایم نشأت میگرفت، تاثیری نداشت.
پایم را تا آخر بر روی گاز فشردم و هرلحظه ممکن بود خود نیز در کنارش بستری شوم؛ ولی مگر مهم بود؟ ابدا!
الان تنها چیزی که مهم بود، نفسم بود که پیش او و به نفس های او بسته بود!
با دیدن اسم بیمارستان، ترمز را فشردم و از ماشین پایین پریدم و با سرعت به سمتش رفتم
در را هول دادم و داخل رفتم
-ببخشید خانم، اوینار اسدی کدوم اتاقه؟
نگاهی به من انداخت و با گفتن جایی که گفت، حس کردم دنیا ایستاد!
امکان ندارد! اوینار من؟
-آقا…آقای محترم با شمام!
بدون توجه به حرف او گفتم:
-حال..حالش خوبه؟
-گفتم که در آی سی یو هستن، من در جریان حال ایشون نیستم، از دکترشون بپرسید.
بی حرف چند گام به عقب برداشتم.
گیج بودم و نمیدانستم چه باید بکنم.
نگاهی به راهرو انداختم، از کجا باید بروم تا به معشوقه ام برسم؟
-هاکان!
صاحب صدا نزدیک و نزدیک تر میشد تا اینکه مقابلم رسید و دستی به شانه ام زد و با صدای گرفته ای گفت:
-سلام
بعد بدون حرف، دستم را گرفت و به سمتی هدایتم کرد؛
همه بودند؛
مادری گریان و پدری که شانه هاش فرو ریخته؛
برادری که به ظاهر خشک است اما درونش غوغایی به پا است و پسر پر شوری که بغض لحظه ای رهایش نمیکند؛
همه نگران دختری بودند که بر روی تخت بیمارستان دراز کشیده و با مرگ، دست و پنجه نرم میکند…
***
-اوینار، همه رو داغون کردی نمیخوای برگردی پیشمون؟ نمیخوای اون چشمای خوشگلت رو باز کنی و دوباره با صدای نازت اسمم رو بگی تا من برات بمیرم؟نمیخوای با خنده هات دوباره زندگی رو بهم برگردونی؟
جوابش، تنها صدای دستگاهی بود که نفس دلبرم به او بستگی داشت!
آهی کشیدم و درحالی که خیره صورت رنگ پریده اش بودم، دستش را که در دستانم بود نوازش کردم و زیر لب گفتم:
-بی معرفت، دلم برات تنگ شده!
پرستاری وارد شد و گفت:
-آقا بفرمایید بیرون خواهش میکنم، از این بیشتر نمیتونید بمونید
همین مدت را هم به زور و با کلی خواهش و تمنا اجازه دادند تا از نزدیک ببینمش!
سری تکان دادم بعد از بوسه ای بر روی دستش، به سمت در قدم برداشتم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
ای واااااااااااای!
میگم که پارت بعدی کیه😟
مشغول ادیت کردن پارتم میزارم براتون تا چند دقیقه دیگه
مرسی که گذاشتی😍
فقط خیلی بدییی😭😭😭
من ارشین و دوس داشتم😫
عاه
النازز چرا اینگونه شد!!
وییییییییی اشکم در اومد🥺🥺🥺
خیلی قشنگ بود مرسی ❤️
فدات سوگولی
نههههههههههه دروغه
آخ قلبم تو با قلب دیوانه ی من چه کردی
خسته نباشی عالی بود
فدات شم یار همیشگی من
خدانکنه زیبای تو دلی
خسته نباشی ✨✨🥺
.
آنچه در غیبتت ای دوست
به من می گذرد
نتوانم که حکایت کنم
الا به حظور
واییییییییییی
چقدر قشنگ
خوشحالم میخونیش
مرسی 🌟
وای این پارت خیلی خوب بود 😍😍مرسیی 😘💐💐
من که خودم اشکم در اومد این پارت رو دوس نداشتم🤧
اوینار بدبخت تصادف میکنه چرااااا😂😂