شهریار سری تکون داد که مرد با خوشحالی گفت :
-خیلی وقته سر نزده بودین!
تیمسار خیلی تنها بودن امیرخان!
شهریار نفسی کشید و گفت :
-الان که اومدم.
مرد با شعف سری تکون داد و حتی نگاهی هم بهم نکرد
شب بخیری گفت و به سمت اتاقک کنار دروازه رفت.
شهریار دست دراز کرد و مچ دستمو گرفت و به دنبال خودش کشید.
از پله ها بالا رفتیم و در رو باز کرد و وارد شدیم.
تو نگاه اول همه چیز باشکوه بود.
با وجود سادگی اما انگار شکوه و ابهت زیادی داشت.
روبروی در، مردی رو دیدم که روی ویلچر طلایی رنگ نشسته بود و نگاهش به ما بود.
اون مرد، تیمسار نبود بلکه با جرات میتونستم بگم از اینده اومده بود
و میانسالی شهریار بود
مات به سمت شهریار برگشتم که دیدم با لبخند و سر بالا داده به تیمسار نگاه میکنه.
-سلللللللام پاپا بزرگ.
تیمسار نگاهش رو به اهور داد که سمت چپ من ایستاده بود.
-تو ادم نمیشی!
اهورا خندید و صدای تیمسار هم فرقی با شهریار نداشت.
اروم لب زدم :
-مطمئنی پیری های خودت نیست؟
-پیری شوهرته خانوم
راجع به پاپابزرگم درست حرف بزن.
با دهن باز به اهورا نگاه کردم
و بعد خجالت زده سر پایین انداختم.
-بیا جلو نوه سرهنگ!
سر بلند کردم و نیمنگاهی بهش کردم
که دیدم مستقیم نگاهم میکنه.
-برو جلو.
دستم رو اروم کشیدم که شهریار رها نکرد
و همراهم اومد.
تو فاصله کمی از تیمسار ایستادیم
که نگاهش روی جفتمون گشت.
-فکر نمیکردم شاهرودی ها و اصلانی ها باز هم درگیر عشق و عاشقی بشن!
-اصلانی ها؟!
کی اینجا اصلانیه؟!
صدای اهورا بود که باتعجب اینو میپرسید
تیمسار نگاهی به اهورا کرد و گفت :
-زنی که کنار برادرت ایستاده!
اون دختر شروین اصلانیه!
نمیخواستم به اهورا نگاهکنم تا واکنشش رو ببینم
نمیخواستم ببینم که شعله های نفرت توی چشماشه!
-ا….اون…اون یه اصلانیه؟
دخترِ شروین؟!
چشم بستم که صدای قدمهای باعجله اش اومد
و بعد بازوم کشیده شد
به عقب کشیده شدم
نگاه پر از سوال اهورا به نگاهم بود
انگار منتظر بود تا رد کنم
اما فقط نگاهش کردم که نگاهی به سرتاپام کرد.
دستمو رها کرد و عقب رفت.
نمیفهمیدم این همه تعجبش از چی بود…
این همه ترس!
نیم نگاهی به شهریار کرد و بعد به تیمسار
نفسی بیرون داد و دستی به سرش کشید.
-م…من…این…
-بهتره بری اتاقت اهورا.
اهورا سر عقب داد و پر حرص خندید و گفت :
-اره میرم.
چشمممم مثل همیشه میرم.
چشم.
من میرم اما این…
دستشو به سمتم نشونه رفت که قدمی عقب رفتم.
اون هم دستشو عقب انداخت و عصبی به سمت اتاقش رفت.
-بشین نوه سرهنگ!
وقتی منو نوه سرهنگ خطاب میکرد حس میکردم هیچ هویتی ندارم
که دلیل زنده بودنم، اصلا دلیل بودنم اینه که نوه سرهنگم
انگار خودم هیچ چیزی نیستم.
فقط خیره به اتاق اهورا بودم که شهریار دستمو کشید و منو به سمت مبلی تو نزدیکی تیمسار برد و منو نشوند.
-خب؟ چه خبرا از خاندان اصلانی؟
اول فکر کردم با منه خواستم سر بلند کنم و بگم که هیچ خبری ندارم.
بگم تنها اصلانی ای که میشناسم نوه خودشه!
امیر شاهرودی یا همون شهریار اصلانی!
اما وقتی شهریار دهن باز کرد
فهمیدم تیمسار با اون بوده :
-چیز خاصی نیست.
-برده بودیش مقبره؟
-اره باید میدید که براش چه سرنوشتی رقم زده بودن!
-و سرنوشتی که تو رقم زدی براش بهتره؟
-من چیز بدی براش نخواستم.
-فقط بهش دروغ گفتی!
اروم سر بلند کردم و به شهریار و تیمسار نگاه کردم.
شهریار ابرویی بالا داد
و با حرص نگاه کرد :
-من کاری به ضررش انجام ندادم.
شاهین میخواست ارثش رو بالا بکشه.
روهام رو فقط میخواست اما من کاری کردم بدون رهایش،دستش به روهام نرسه.
-اما خیلی کارای دیگه ام نکردی.
خیلی حرفا رو نزدی و…
-میتونیمبعدا راجع بهش صحبت کنیم تیمسار!
-من پدربزرگتم. میتونی چیز دیگه ای صدام کنی!
-اینقدر پدربزرگ داشتم دیگه حس خوبی نسبت بهش ندارم.
گیج به شهریار نگاه کردم.
حرفی که زده بود چشماشو تیره کرده بود
و چهره تیمسار رو هم در هم برده بود.
-بریم.
شهریار اینو گفت که نگاهی بهش کردم و خواستم بلند بشم که صدای تیمسار بلند شد :
-امشب بمونید.
سریع نگاهش کردم که تیمسار ادامه داد :
-از این جا به بعد رو به قلبت پیش برو امیر!
تا اینجاش عقل بوده.
-قلبم، سیگنال های غلطی دریافت میکنه.
-کار قلب همینه پسر.
وگرنه دختر قاتل دردونه ام، تو این خونه جا نداشت.
جا داره چون قلبم اینو میخواد.چون نورچشمی نوه هامه.
شهریار جوری به تیمسار نگاه کرد
که انگار اون حرف عجیبی زده.
شاید قسمت اخر حرفش یکم عجیب بود
اما من میدونستم شهریار و سپنتا علاقه زیادی بهم دارن.
فقط اهورا بود که گویا با حضورم مشکل داشت.
-نباید میگفتید یه اصلانیه!
-از حقیقت نمیشه فرار کرد.
-ما بیست و هفت ساله فرار کردیم.
-یه جایی باید با گذشته روبرو شد.
ما کاستی نداشتیم.
همیشه خوب عمل کردیم امیر.
باید با سر برافراشته روبرو بشیم.
-باورهاشون خراب میشه.
دوباره دچار تنش میشیم.
-من تنش در خانواده رو دوست دارم.
در ثانی کسی که توبهش علاقه مند باشی
و حاضر باشی براش دست از اموال اصلانی ها بکشی
میتونه تنش رو مدیریت کنه!
چه به عنوان عروس و چه به عنوان دختر خانواده!
هیچی از حرفاشون نمیفهمیدم
و فقط نگاهم بینشون جابجا میشد.
اما میتونستم بفهمم که چیزایی هنوز ناگفته مونده بود.
که قرار بود باز هم حقیقت هایی رو بفهمم که ممکن بود ازارم بده.
حقایقی که شهریار میگفت با فهمیدنشون خانواده دچار تنش میشه
که باز بینمون درگیری پیش میاد
که باز منو شگفت زده میکرد
-اتاقت اماده اس امیر.
شهریار نگاهی کرد و بلند شد :
-بیا.
ایستادم و نگاهی به تیمسار کردم :
-شبتون بخیر تیمسار.
نگاهی با دقت بهم انداخت و سری تکون داد.
-شبت بخیر عروس.
و دکمه ای روی دسته ویلچرش رو زد
که ویلچر عقبگرد کرد و اروم رفت.
-بریم بالا.
-اهورا هم بالاست؟
مکثی کرد و بعد گفت :
-اره کنار اتاق من.
-اون هم ازم متنفره.
-اون ازت متنفر نیست! فقط براش سخته.
-چی؟! اینکه من بدنیا اومدم و عمه اش مُرد؟
-بهتره وقتی چیزی نمیدونی قضاوت نکنی
برای خودتم داستان نساز
تا اذیت نشی.
و باهم از پله ها بالا رفتیم.
-دلم میخواد برگردم به روزهایی که نمیدونستم کی ام.
-متاسفانه اگه برگردی هم باز میام سراغت.
نگاهی بهش کردم که توجهی نکرد!
-تو عجیب ترین ادم روی زمینی!
-چرا؟
-چون بین اون همه نفرت، بهم دل بستی.
-من ازت متنفر نبودم. فقط میخواستم اموالت رو بدست بیارم که خب…
در اتاقی رو باز کرد و کنار رفت و گفت :
-خودتو بدست اوردم. معامله خوبیه نه؟
و چشمکی زد که داخل اتاق شدم.
خودش هم پشتم وارد شد و کلید برق رو زد .
این اتاق با اتاقش تو عمارت اصلانی ها تفاوت زیادی داشت.
نگاهم به عکسهاش با لباس نظامی روی میز توالتش افتاد.
خلافکاری که یه روزی نظامی بوده؟!
بزرگترین پارادوکس دنیا!
-هیچ وقت دلت خواست دوباره پلیس باشی؟
در بسته شد و صداش رو شنیدم :
-به همون اندازه که دلم خواست سالها قبل میترا رو پیدا کنم و بیارمش اینجا.
گیج نگاهش کردم که لبخندی زد و گفت :
-دلم میخواست تو تو بغل خودم بزرگ بشی.
که اینقدر غریبه نباشی.
مات بهش خیره شدم که همونطور که دکمه های لباسش رو باز میکرد گفت :
-لباسات رو دربیار. راحت بخواب.
و به سمت کمدش رفت.
خم شد و در کشو رو باز کرد.
تاپی به سمتم گرفت و گفت :
-بپوشش.
با سرانگشتام تاپو ازش گرفتم و به سمت سرویس رفتم.
وقتی لباسامو با تاپش که تا وسطای رونم بود عوض کردم و از سرویس بیرون اومدم.
اون هم فقط یه رکابی تنش بود و یه شلور گرم کن.
لباسامو تا شده روی میز توالتش گذاشتم
و بدون توجه به نگاه خیره اش به سمت تخت رفتم
به تاج تخت تکیه دادم و پتو رو روی خودم کشیدم.
با ریموت سیستم سرمایش کولر رو تنظیم کرد
و بعد گوشیش رو برداشت و مشغول کار باهاش شد.
-میخوای روهامو ببینی؟
با تعجب نگاهش کردم و بعد با خوشحالی لبخند زدم :
-اررررره.
نیمچه لبخندی زد و تکیه اش رو از صندلی برداشت.
و به سمتم اومد و کنارم روی تخت نشست.
گوشی رو به طرفم گرفت.
عکسی از روهام که روی تختش خوابیده بود
و پیام زیرش :
خیالتون تخت آقا. مثل چشمام مراقبشونم.
دستی روی عکسش کشیدم و لب زدم :
-پسر کوچولوی من.
گوشی رو عقب کشید و صفحه اشو خاموش کرد.
-پسر کوچولوی ما!
اون مال جفتمونه.
تو چشمهاش که نگاه کردم دیگه تیره نبودن
انگار حالا میشد توشون امید دید، مهربونی!
-روهام میتونه جای تو رو بگیره؟
گیج نگاهم کرد که گفتم :
-روهام! یه اصلانیه. اون برای تو و اموالی که میخواستی.
برای قدرتی که داری، تهدید محسوب نمیشه؟
تک خنده ای کرد و گفت :
-اره باید بکشمش.
مات بهش نگاه کردم و وقتی اثر شوخی رو تو چشماش دیدم
مشتی به بازوش زدم.
و شاکی گفتم :
-خیلی مسخره ای.
نگاه پر از لذتی بهم انداخت و گفت :
-من به عنوان یه شاهرودی به اندازه خودم مال و اموال دارم
به عنوان شهریار اصلانی اما هرچیزی که داشتم، بین نوه های اصلانی ها تقسیم کردم.
اولش به خاطر پول اومدم اما خب…
حکایت من حکایت ادمیه که اول اومد ماشین بخره بعد صاحب ماشینو دید
باهاش ازدواج کرد. حالا هم ماشین مال منه هم صاحبش.
چشم غره ای بهش رفتم و گفتم :
-نه ماشین مال توئه نه صاحبش.
-ماشین قابل صاحبش رو نداره. اما تو که مال منی.
روهام هم…روهام اینجا بزرگ نمیشه که ترس اینو داشته باشی نکنه بشه رییس باند.
روهام میره مدرسه شبانه روزی تو خارج از کشور.
من برای اینده اش برنامه دارم.
-من…من نمیخوام چیزی از اموال شهریار…
شاکی به سمتم برگشت و نگاهم کرد.
-اون اموال شهریار نیست.
اموال پدریته. مایملکی که حق توئه
از اموال شهریار هرچی بهت رسیده من بهت دادم.
اون هم حقت بوده.
تو برای پسرش مادری کردی .
-مرد خوبی بود؟
نیشخندی زد و گفت :
-درگیر یه انتقام کورکورانه شد.
شاهین اونو انداخت جلو.
وگرنه اگه ادم اینکاره بود با فوت دخترداییت، و دیدن تو، از عذاب وجدان خودکشی نمیکرد.
راست میگفت. اگر شهریار واقعا مثل شاهین بود، خودش رو نمیکشت.
اما پس اون دم و دستگاه!
-پس اون باند چی؟
-سرکرده باند بود اما عملاً بی هیچ حرکتی.
همه چی زیر نظر شاهین بود.
با دقت نگاهش کردم و گفتم :
-یه چیزی بپرسم؟
-تا الان که خیلی چیزا پرسیدی.
لبخند کوچیکی زدم و گفتم :
-خب… شاید ناراحت بشی.
جدی شد و گفت :
-بپرس؟
-تو…از…تو از شاهین متنفری؟
جفت ابروهاش بالا پرید که نگاهمو دزدیدم.
-چطوری به این نتیجه رسیدی؟
-هر…هروقت ازش حرف میزنی چهره ات سخت میشه.
تو هم میره!
نگاهمو بالا اوردم و به چشماش دادم که دیدم خیره به تخته.
-شاهین ناپدری بدی نبود.
حتی پدر بدی هم نبود. اما اون با انتقامش همه چیو سخت تر کرد.
راهو روی ما بست. مجبور شدیم…
وقتی دیگه ادامه نداد گفتم :
-خب؟
نگاهم کرد و گفت :
-چیز مهمی نیست همین دیگه.
-از همون حرفایی که تیمسار میگفت بزن
و تو میگفتی تنش میاره؟ از هموناس؟
که قطعش کردی؟ و ادامه ندادی!
خندید و گفت :
-اره از همون حرفهاس. دیگه هم سوال و جواب بسه.
باید بخوابیم.
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای 😍 این رمان عالیه
بیا بازی کنیم!
رمانت با اینکه موضوع اولیه اش شبیه بقیه رمانا بود ولی قلم قشنگی داشت. به خاطر همین آدم ترغیب میشد ادامه بده به امید اینکه مثل اون ظاهرا رمانا (که همه شون یه سری موضوع ثابت – پایان ثابت حتی گاهی جمله و متن مثل هم فقط اسم کاراکترهای متفاوت با هم دارند) نباشه که انصافا هم مثل اونا نشد .یه سری معما انداختی تو ماجرا که معلوم شه واقعا به سادگی رمان های نسبتا هم موضوعش نیست . یه موضوع دیگه اینکه تعداد زیادی از رمان های آنلاین اشتباه نگارشی و املایی توشون بیداد میکنه که خوشبختانه این مشکل تو رمان شما وجود نداره چندان. پارت گذاری ها هم که اکثرا نامرتب و افتضاح انگار نه انگار که وقتی رمان آنلاین میزارن تعهد ومسئولیت دارن در برابر خواننده ها. خوشبختانه این رمان کاملا مرتبه پارتگذاریش . این پارت گذاری مرتب نشانه ی احترام به مخاطب که قطعا متقابل خواهد بود . فقط انصافا با همین روند ادمه بدین .قطعا مخاطب های بیشتری خواهید داشت .
و در پایان واقعا اگر عمه تون رو دوست دارین لطفا مثلث عشقی نزارین تو این یکی رمان :). (در رابطه با خودم نمیگم یه سری آدم منتظر تشنه داریم منتظر رمان چندضلعیه عشقین تا کله نویسنده ش رو بکنن:)) هر جا میریم یه چندضلعی دست و پاشکسته ی عشقی هست آدم حالش بد میشه . خدایی دنیا واقعی انقد چندضلعی نداره که تو همه رمانا هست:(
همین دیگه :))))
نهلتیی هر پارت رو دوبار میخونن ولی هیچی نمیفهمم ..
الان شهریار پسرعمویی رهایش بود وامیر خودشو چرا به جاش شهریار جاه زد؟
بعد امیر یا همون شهریار فقط بخاطر کاری که با عمه اش کردن اومده بود برای انتقام با رهایش؟!.
شاهین که عموی رهایش باشه وپدر شهریار چه ربطی به امیر داره😬😬😬😬😬
سلام نسی خوبی ؟؟
شاهین یک پسر به نام شهریار(اصلی ) داشته و میاد با سیمین که سه تا پسر به نام های امیر (شهریار الکی ) ، ایلیا (سپنتا ) و اهورا بوده از دواج کرده . شروین عاشق میترا میشه و حاصل این عشق رهایشه .
دختر تیمسار که نامزد شروینه متوجه ی میترا و رهایش میشه ، میاد شروینو میکوشه و خود کوشی میکنه .
شاهین میترا و رهایشو که عامل مرگ شروین میدونه و جهتی ام که میترا بعد به دنیا امدن رهایش اونو پیشه خانواده ی برادرش میزاره و از دیدگاه های خانواده ی شاهرودی ها و اصلانی ها پنهان میشه .
شاهینم چون رهایش فقط نزدیکش بود ، به پسرش میگه که به رهایش تجاوز کنه و اونو رسوا کنه و حاصل رسوایی با عث خود کوشی رهایش میشه ، اما شهریار دختر دایی رهایشو جای اون اشتباه میگیره و به اون تجاوز میکنه .
وقتی شهریار اصلی تین موضوع رو میفهمه و به دلیل عذاب وژدانش ، خودکشی میکنه و میمیره .
شاهینمکه می بینه انتقامش با شکست روبه رو شده و تنها وارثان همرهایش و روهام (پسر شهریار اصلی ) هستن ، به امیر پیشنهاد میده که در اضای تمام مال اصلانی ها و با نام پسرش راه انتقام او را ادامه بده و امیرم قبول میکنه .
امیدوارم خوب توضبح داده باشم .
مرسییی مرسیی الان متوجه شدممم اهان دمت گرممم نیکو
خواهش می کنم . اگه سوالی داشتی بگو
نه فدات شم گرفتم چی شد کامل بدون نقص
خداروشکر 🤲🏻
من هنو اینو نگرفتم که نسبت تیمسار و سرهنگ با رهایش و شهریار چیه؟😶😶
سلام اقا شهاب
شما همون روانشناسه هستین ؟؟
تیمسار پدربزرگ امیر (شهریار الکی )
سرهنگم پدر بزرگه رهایش
اره نیکو
خود منحرفشه😅
😑
ااااا ، چه جالب ؟؟
سلام
اره
اها،ممنون.
خواهش می کنم ،
اگه سوال دیگه ای بود ، بپرس اگه می دونستم می گم .
سلام بر مخاطب قلب قندی بانو ، خوبی؟؟
ممنون
خودت خوبی؟
خواهش میکنم ، منم خوبم .
شهاب تو هنو زنده ای؟!😄
ناموصا سواله این؟
باید از فاطی بپرسی😂😂😂اثرات دیوانگی یودن وافسردگی قبل از کنکوره بعدشم افسردگی زایمان داره😂😂😂
تروک می دسم وت نرسه
پخخ مو وت کاکول میدم😂😂
کاکل نمیخام
موز میخاممممم
بادمجونم دارم 😂😂
اوه،یس
عاا دیه بفهم اوضاش خرابه بعد موادم میزنه بچه تازه طلاقم گرفته شکست خورده یکم منگ میزنه خودتم درجریانی که فبلا یکم تخته اش کم بود😂😂😂فاطی نکش منو😂😂
نه نمیکشمت
میخام کل کلت کنممممم
تشت بزنمممم تا جزغاله واوی
ایی گپل چنه تحویل بچه ی مردم میدی 😂😂😂
عاا مث روش مو بی تیکه تیکه میکردم بعد نمک فلفل اب لیمو میزدم😂😂😂خو بچه مردم خودش میدونه تو تخته ات کمه نیاز نی مو براش بگم خو😂😂😂
بنده سکوت میکنم 💦🗣️
ناراحتی از ایران برو😂😂
نه مو میخام خوشحال از ایی دنیا برم 👌🏻😝
باش خوشحال برو نهلتی ولی بری من دق میکنم چون گیز دق میکنه😂😂
فانوسا آره😂
چطوری تو فنچول؟
خوبم
تو خوبی؟
عا مرسی
خبببب کم کم داره روشن میشه💥💥
و خواهشا مثلث عشقی بازی نشه😶🙏🏻
دمت گرم👌🏻👌🏻
دیتتون درد نکنه نویسنده