ساعتی بعد از آن جو متشنج خبری نبود و سکوت خانه به ذهن آشفته ام اجازه ی کند و کاو میداد.
دنبال جواب سوال هایم میگشتم و غیر قابل باور بود اما انتهای هر جستجو و بالا و پایین کردن حدسیاتم، فقط به یک شخص میرسیدم.
عامر!
باورم نمیشد برای انتقام از من دست به چنین کاری زده باشد.
تا این حد از کودکی که زمانی با ذوق و شوق از آمدنش میگفت بیزار بود؟
دیگر ماندنم در این خانه صلاح نبود اما چطور باید میرفتم؟
با آن مرد خشمگین که پشت در کمین کرده بود مگر میشد تکان خورد؟
کاسه ی سرم داغ کرده بود و کاش میشد مغزم را برای چند ساعت از داخل سرم بیرون بکشم.
این ذهن پریشان دیگر ظرفیتش پر شده بود و شاید با یک فکر کوچک دیگر از هم میپاشید.
صدای ویبره ی ریز گوشی همچون دستی از غیب رسید و از آن جهنم تاریک و بی انتها بیرون کشیدتم.
نگاه بی رمقی به اطرافم انداختم و گوشی را مقابل در روی زمین دیدم.
چهار دست و پا سمتش رفتم و در همان حالت، اسم تمنا را دیدم و بی حوصله تر از آن بودم که لبهایم را برای حرف زدن از هم فاصله بدهم.
چند بار دیگر هم زنگ خورد و تنها واکنشم نگاهی توخالی و بی حس بود.
بالاخره از زنگ زدن خسته شد، حق داشت.
تحمل این باوان، حقیقتا سخت بود و خسته کننده…
خیره به صفحه ی سیاه گوشی پوزخندی زدم و انگشتانم قبل از مغزم عمل کردند.
تند و تند کلمات را پشت هم چیدم و بی فکر برای آن بی رحم نامرد فرستادم.
_ چطوری میخوای تو چشمای عماد نگاه کنی؟
تو اون داداش عامری که تو ذهن عماد بود نیستی، بهش میگم هیچوقت نبخشتت…
«غرق جنون»
#پارت_۹۷
آنقدر منتظر نشستم تا سر و صدای بیرون از اتاق خوابید. حتما خسته شده بودند از داد و فریاد.
شاید هم نگران آبرویشان بودند که ترجیح میدادند در سکوت سرم را زیر آب کنند!
نوک انگشتم را دو بار روی صفحه ی گوشی زدم و در تاریکی اتاق عددهای درشت رویش را دیدم.
«۲۰:۴۷»
از یکجا نشستن تنم خواب رفته بود. همین که تکان خوردم به یکباره سر تا پایم به زق زق افتاد.
پلک روی هم فشردم و دستانم را چند باری مشت و باز کردم. کف دستانم را روی چند جایی از تنم کشیدم و پوفی کردم.
چهار دست و پا سمت کمد رفتم و با ایجاد کمترین سر و صدای ممکن چند دست لباس و مدارکم را درون ساک دستی ام جا دادم.
نگاهم به کشوی خوراکیها افتاد و با قار و قور شکمم تازه متوجه گرسنگی شدم. خودم به درک، کودک بینوایم نباید جور زندگی مزخرف مرا میکشید.
چند بسته بیسکوییت هم درون کیف انداختم و بغض آلود سر سمت سقف بردم.
خواستم بگویم «خدایا کمکم کن، همه ی امیدم تویی» اما زبانم تنها به گلایه باز شد.
_ دشمنی داری باهام نه؟ چیکارت کردم مگه؟
اینهمه بلا زیاد نیست؟ بچه ای که خودت دادی رو میخوای بگیری؟
میگفتن خیلی مهربونی، من که چیزی ندیدم…
لباسم را با لباس گرم تری تعویض کردم. معلوم نبود آن بیرون چه چیزی در انتظارم است، باید فکر همه چیز را میکردم…
اما از یک چیز مطمئن بودم، آوارگی روی شاخم بود!
ساک را میان انگشتانم فشردم و پاورچین سمت در رفتم. گوشم را به در چسباندم و صدایی که نشنیدم کلید را چرخاندم.
همین که در را عقب کشیدم، نگاهم در نگاه پر نفرت پدرم قفل و ساک از میان انگشتانم رها شد…
«غرق جنون»
#پارت_۹۸
«عامر»
تمام چیزی که میخواستم مقابلم بود و هر چه سمتش می دویدم دورتر میشد.
از نفس افتاده ایستادم، او هم ایستاد.
چشمان پر اشکم را به نگاه بی حسش دوختم و ملتمس پچ زدم:
_ از من فرار میکنی؟
خندید، ابتدا آرام و رفته رفته بلند و بلند تر…
اخم هایم از خنده ی تمسخر آمیزش در هم شد. انگشت اشاره ام را به سینه ام کوبیدم و فریادم در آن برهوت پیچید.
_ به من میخندی؟! من؟!
لبهایش به آنی خط صاف شدند و نگاهش به تاریکی سیاهچاله های کهکشان.
_ میخوای بچمو بکشی!
حسی عجیب و ناملموس در جمله اش بود. حسی که شد خار و مستقیم در قلبم فرو رفت.
دهانم چند باری باز و بسته شد و هیچ چیز در جوابش نداشتم. هر چه میگفتم دروغ بود چرا که همین قصد را داشتم…
پیش نگاه شرمنده و خیسم دورتر میشد. دستم را سمتش دراز کردم و حنجره ام از فریادهای دلخراشم میسوخت.
_ تو رو خدا نرو… بذار بغلت کنم، بیا پیشم…
عماد، منم داداش عامرت… ازم رو برنگردون… عماد…
آنقدر دور شد که دیگر نمیدیدمش اما صدای دلخور و گرفته اش در گوشم پیچید.
_ تو داداش عامر من نیستی…
قلبم درد میکرد، انگار دستی سینه ام را شکافته و آن ماهیچه ی کوچک و بی مصرف را میفشرد.
تاریکی بیشتر و بیشتر میشد و هر سو میدویدم عماد نبود. تاریکی تمام آن برهوت را درون خود کشید و چنان نزدیکم شد که نفسم را برید.
دست دور گلویم انداخت و دیگر هوایی وارد ریه هایم نمیشد. به خس خس افتاده بودم و پلکهای سست و بی جانم داشتند بسته میشدند.
دیگر دست و پا نمیزدم و داوطلبانه به پیشواز آن غول بی شاخ و دم رفتم…
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 113
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر نکنم کار عامر باشه صد درصد برگه سونو رو دیدن دستت طلا
احتمالا کار خودشه که عماد هم اومده تو خوابش
اره عذاب وجدان داشته ک این خواب و دیده