فصل سیزده
“شکنجه گر”
نیاز
لرزش زانوهام چنان بی وقفه و شدید بود که حتئ مشت کوبیدن هامم از این لرزش لعنتی کم نمی کرد.
ارامش شونه هام رو ماساژ می داد و سعی داشت لرزشم رو متوقف کنه اما من اصلا حال مساعدی نداشتم. همه چیز در کسری از ثانیه اتفاق افتاده بود.
ادم های اراز در رو شکسته و وارد شده بودن. لحظه ورودشون اسلحه رو بنا بر احتیاط به جلو گرفته بودن و اسلحه دقیقا مقابل پیشونی من نشانه رفته بود و هنوز گیج از ورود غیر منتظرشون بودم که صدای شلیک بلند شد و فکر کردم،تمام شدم…
از بیم زیاد چشم هام رو بسته بودم و منتظر درد شدید بودم اما زمانی که ارامش دست روی بازوم گذاشت و با نگرانی گفت “نیاز چشماتو باز کن”
به سختی چشم باز کرده و متوجه جنازه ای که جلوی در افتاده بود شدم.
خدایا،مرگ رو دقیقا در یک قدمی خودم حس کرده بودم.
ماساژ ارامش نفس کشیدنم رو تسریع می کرد اما همچنان صدای شلیک در سرم اکو می شد. محافظ ها با نهایت احترام من و ارامش رو اسکورت کرده و به منزل جدیدی برده بودن.
همراه با ارامش در اتاقی نشسته بودیم و منتظر اراز و جگوار بودیم.
ارامش نفس عمیقی کشید و همونطور که سرشونه هام رو ماساژ می داد گفت:
-عزیزم به…
اما هنوز جمله اش به پایان نرسیده بود که در با صدای مهیبی چهارطاق باز شد و به دیوار کوبیده شد.
هراسون سربلند کرده و بعد،به محض دیدنِ خاکستر به خون نشسته چشم های مرد مقابلم،نفس های گمشده ام به سرعت به خانه بازگشت.
تلاقی نگاهمون ارامش را به قلب من کشید و او هیبت درشتش رو تکونی داد و بعد با تمام سرعتش سمتم هجوم اورد. سرشونه هام اسیر دست های قدرتمندش شد و
بعد درست مثل یک پر من رو از روی زمین بلند کرد و مقابل سینه اش کشید و خیره در چشمام با لحن خطرناکی گفت:
-فقط بگو خوبی نیاز.
-ارامش!!!
غرشِ صدای جگوار باعث شد نگاه از خاکستر داغ چشم های مرد مقابلم بگیرم و به شاه نشینی که با گام های بلندی سمت منبع ارامشش قدم برمی داشت چشم بدوزم. بی توجه به حضور ما،کمر همسرش رو در دست گرفت و نزدیک خودش کشید. ارامش دلبرانه دستی بر گونه های همسرش کشید و با لحن ارامش بخشی زمزمه کرد:
-من خوبم حامی.
شاهد ادامه ماجرا نبودم چون اراز بی طاقت دستام رو گرفت و با سرعت زیادی من رو از اتاق بیرون کشید. با بی قراری خاصی من رو به جلو می کشید و لحظه بعد،وارد اتاقی شدیم و با صدای بلندی در رو کوبید.
به عقب چرخیده و خواستم چیزی بگم که در لحظه کمرم اسیر دست هاش شد و بعد بین خودش و در مبحوس شدم. با حالت اذیت کننده ای گفت:
-لعنت بهت نیاز زبون بچرخون و بگو که خوبی.
چشم های پرم رو به شیشه برنده چشماش دوختم و لب زدم:
-الان که نزدیکمی خوبم.
حالت چشم هاش تاریک تر شد. اخمش بیشتر شد و بعد بی هوا دست دراز کرد و دکمه های بافتم رو باز کرد. مبهوت نگاهش می کردم که همونطور که سعی داشت بافت رو از سرشونه ام خارج کنه با عاصی گری گفت:
-لعنت،نیاز تکون بخور باید خودم چک کنم ببینم خش برنداشتی.
از حرص موجود درون صداش بی اختیار لبخندی زدم و دست روی دست های گرمش قرار دادم و گفتم:
-من خوبم اراز،هیچ خط و خشی ام برنداشتم.
و دلم می خواست برای این حالتش بمیرم. با تردید نگاهم کرد اما وقتی اطیمنان رو درون نگاهم دید زمزمه کرد:
-یه خط روی بدنت می افتاد نیاز..وای که اگه یه تار موازت کم می شد،من این شهر رو جهنمِ اون حرومزاده می کردم. هرچند که همین الانشم…
نفس پر حرصی کشید و ادامه داد :
-از لحظه ای که فکر اسارت تو توی سرش بوده،گور خودشو کنده. بیچاره اش می کنم بی شرفو.
اب دهانم رو به سختی بلعیدم و با استفهام گفتم:
-کیو داری میگی؟چی شده مگه؟
-بعدا همه چیزو توضیح میدم. الان فقط اومدم تورو ببینم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:
-خوبم.
سری تکون داد و با دقت به زوایای صورتم خیره شد. دستام رو روی سینه اش جمع کرده و با ارامش نگاهش کردم. وقتی از سالم بودنم اطمینان خاطر پیدا کرد،بالاخره نفس ارومی کشید و بعد من رو به سینه اش کشید.
سرم رو روی سینه اش قرار داده و او دست هاش رو دور کمرم حلقه کرد. اغوشش،امنیت بخش بود…ارامش دهنده بود.
بوسه ای به شقیقه ام زد و خیلی نرم ازم جدا شد. دستی به ایرپد داخل گوشش کشید و با لحن جدی ای گفت:
-تموم تنت میشه چشم،چهارچشمی مراقبشی. نمی ذاری باد از کنارش رد بشه تا من بیام. یه لحظه چشم ازش برداری..
به چشم های کنجکاو من چشم دوخت و ادامه داد:
-اره خب،جرئت نمی کنی چشم از امانتی من برداری.
بی اختیار لبخندی روی لب هام نشست که گردنش رو تکونی داد و نزدیکم شد و گفت:
-نیاز حتی فکرشم نکن بخوای از اینجا بیرون بری. متوجه ای؟
-کجا میری؟
-نشنیدم جوابتو؟
پوفی کشیدم و به چشم های سردش نگاهی کردم و گفتم:
-باشه.
-خوبه.
خیلی اروم من رو کنار زد و در رو باز کرد و بیرون رفت. اهی کشیده و به اویی که با قدم های بلندی سمت خروجی حرکت می کرد چشم دوختم اما ناگهان مکث کرد و بعد،در یک لحظه سمتم چرخید و فاصله بینمون رو به صفر رسوند و به منی که مات و مبهوت نگاهش می کردم نزدیک شد و با دست های بزرگش صورتم رو در دست گرفت و پیشونیش رو به پیشونیم چسبوند و خیره در چشمام گفت:
-حرومزاده می خواست نگاه تورو از من بگیره؟تو مال منی نیاز،تو تا ابد مال منی…اینو امشب به همه ثابت می کنم من پای تو که در میون باشه،باخداهم شوخی ندارم.
غرق شیرینی جملاتش شدم. نگاهم کرد،با جنون…نگاهش کردم با محبت!
نفسی از گردنم کشید و بعد،با سرعت رفت..
لاساسینو
-می دونی،قسم خوردم صداتو خفه کنم. اما خب قبلش دلم می خواد یه صدای خاصیو ازت بشنوم.
به جگواری که به ابزار من خیره بود نگاهی کردم. منتظر بودم ببینم چی می خواد انتخاب کنه اما وقتی بهترین گزینه موجود رو در دست گرفت،پوزخندی بر لبم نشست و سر تکون دادم.
جفت انبر رو در دست گرفته و همونطور که مقابل چشم های وحشت زده پاکان می چرخوندم گفتم:
-آ راستی،دوتا صدا. دلم می خواد صدای جیغاتو وقتی دارم استخون انگشتتو می شکنمو بشنوم ، وای که چه کیفی کنم .
چشم هاش از فزع گشاد شد و با اشاره سرم،دست هاش روی صندلی قرار گرفت و بسته شد.
بیم زده روی صندلیش تکونی خورد و از پشت چسبی که بر دهانش بود چیزهایی رو التماس گونه فریاد می زد.
جگوار قاطع سمتش قدم برداشت و با یک حرکت چسب رو از روی لب های پاکان برداشت اما به محض اینکه پاکان
خواست جیغ بزنه،چکش اهنی ای که درون دست های ما بود،همزمان به بند انگشت های پاکان کوبیده شد.
صدای شکستن استخوناش همراه با عربده حاصل از درد پاکان به هوا برخواست.
نگاهی بین من و جگوار رد و بدل شد و بعد بدون کوچکترین رحمی،بند بند انگشت های پاکان رو مورد ضربه چکش قرار دادیم.
صدای فریادش،در تمام انبار اکو می شد. مثل یک بچه شش ساله جیغ می کشید و اشک می ریخت. گردنم رو تکونی داده و چکش رو مقابل چشمش به بالا پرت کردم.
به حسامی که پشت سرش ایستاده بود اشاره کردم که به سرعت سر تکون داد. جگوار چکش رو روی میز پرت کرد و محکم فک خیس پاکان رو در دست گرفت و با غیض گفت:
-جوری بکشمت که از به دنیا اومدنت پشیمون بشی. تو قبر خودتو با دست های خودت کندی.
اب دهانش با اشک های مخلوط شده بود و چونه اش خیس شده بود. التماس درون نگاهش کوچکترین تاثیری درونمون نداشت.
حسام که با دستگاه نزدیک شد،نگاه از چشم های ملتمس پاکان گرفتم و به حسام بخشیدم. دستگاه رو در دست گرفتم و همزمان نگاه جگوار و پاکان به دستگاه درون دستم نشست.
اخم های جگوار باز شد و چشم های پاکان در درشت ترین حالت ممکنش قرار گرفت و ترس درون نگاهش سایه انداخت…همین بود.
دستگاه رو چندباری باز و بسته کردم و پاکان با صدای کش اومدی ای گفت:
-ال…التما…ست می…کنم.
-باشه بکن.
دست راستم رو روی دسته صندلی گذاشته و سمتش خم شدم. خیره در چشم هاش گفتم:
-قسم خوردم بیچاره ات کنم…من قسم خوردم!
بیچاره تکونی خورد و مثل بچه اشک ریخت اما لب هاش اسیر دست های جگوار شد و من با منگنه درون دستم،لب
هاش رو بهم دوختم!!!
زار می زد،التماس می کرد،زیر دستم مثل مرغ پرکنده تکون می خورد اما من بیست تا منگنه به لب هاش زدم و همونطور که خون از لب هاش روی دستم می چکید،به کارم ادامه دادم.
وقتی کامل لب هاشو بهم دوختم،همراه با جگوار چکش هامون رو در دست گرفته و بعد با تمام قدرتمون با چکش انگشت های دستش رو شکستیم.
خون و اشک از چونه اش سرازیر شده بود و او نفسش از درد رفته بود و از بین لب های بهم دوخته شده اش التماس می کرد و صدای شکستن استخونش سمفونی این معرکه شده بود.
این سزای کسی بود که قصد داشت حتی به خودش اجازه داده بود قوی آرس رو به اسارت بگیره.
نیاز
به صدای کوبش قطرات باران به پنجره گوش سپرده و سعی کردم افکار نابسامانم رو سامان ببخشم.
تلفن خاموشِ اراز،دوازده ساعت بی خبریش عمیقا نگرانم کرده بود. سرم رو به تاج تخت تکیه داده و نگاهِ بی حسم رو از پنجره به ساعت روی دیوار بخشیدم. فقط شش دقیقه تا یک شب باقی مانده بود و هنوز خبری از اراز نبود. اتش می گفت نگران نباش و پیداش میشه اما دلِ تنگم این حرف ها حالیش نبود. کنجکاوی برای فهمیدن اتفاقی که افتاده و نگرانی برای اراز خواب رو از چشمام فراری کرده بود.
نکته جالب ماجرا این بود که ارامش هم از همسرش بی خبر بود اما خیلی منطقی تر و خونسردتر از من با این قصه برخورد می کرد. همسر شاه مافیا بودن انقدر عجیب بود؟!
اهی کشیده و روی تخت لیز خورده و سعی کردم چشمامم رو ببندم و خوابِ گریزان رو به چشمام دعوت کنم اما هنوز پلک برهم نزده بودم که صدای پیامک تلفنم باعث شد مثل فنر از جا بپرم.
به سرعت دست دراز کرده و تلفنم رو از پاتختی برداشته و قفلش رو باز کردم. با دیدن اسم اراز ذوق زده پیامش رو باز کردم اما با خوندن متنش، لب هام به لبخندی مزین شد:
“یه چیز گرم بپوش بیا پایین”
کلاه سویشرتمم رو روی سرم کشیده و با چشم های تنگ شده ای زیر باران به دنبال ماشین اراز گشتم. کوچه تاریک و خلوت بود و تنها صدای برخورد قطرات باران بر سقف و پنجره ها سکوتِ واهمه برانگیز کوچه رو می شکست.
در سایه سار ساختمون ایستاده بودیم و هنوز به دلِ باران نزده بودم و در جستجوی اراز بودم که ناگهانی روشنایی ای از سمت چپ تابیده شد و قبل از اینکه فرصت فکر کردن پیدا کنم،موتور غول پیکر و سیاه رنگی مقابل پام توقف
و راننده شیشه کلاه کاسکت سیاه رنگش رو از جلوی چشمش کنار زد و بعد دو مروارید درخشان به چشم هام خیره شد و صدای بمی گفت:
-بپر بالا.
متحیر به اویی که بدون کوچک ترین اهمیتی زیر شلاق باران،روی موتورش نشسته بود نگاهی کردم و شوکه گفتم:
-زده به سرت؟شوخی می کنی دیگه؟
-قیافه من شبیه کساییه که شوخی دارن؟
زبونش شمشیر سامورایی بود. پشت چشمی نازک کرده و بعد با ناز و ادا سوار موتورش شدم. پاهام رو دو طرف موتور باز کرده و محکم کت چرمش رو بین مشتم گرفتم. قطرات باران بی رحمانه به فرق سرم کوبیده می شد.
صادقانه بخوام بگم،احساس هیجان غیر قابل توصیفی داشتم. منتظر حرکتش بودم که به سمتم چرخید و بعد کلاه قرمز رنگی رو روی سرم قرار داد و من روو از شلاق باران در امان نگه داشت.
در سکوت به اویی که کلاه رو روی سرم تنظیم می کرد چشم دوختم. نفس عمیقی کشیدم و سعی کردم در این محفظه تنگی که نفس هام رو به صورتم تحویل می داد با ریتم مناسبی نفس بکشم که با صدای خاص خودش اعلام کرد:
-حالا منو محکم بگیر.
سری تکون دادم و این بار دستام پیش روی کرده و درست روی سینه اش درهم قفل شد و چند لحظه بعد،موتور با سرعت باورنکردنی ای به پرواز در اومد.
به محض خاموش کردن موتورش،قفل دستام شکسته شد و از تنِ خوش عطرش فاصله گرفتم.
به سرعت کلاه رو از سرم خارج کرده و پشت موتور اویزون کردم و با دقت به فضای نااشنای مقابلم خیره شدم.
باران شدتش کمتر شده بود و شهرِ روشنِ زیرِ پایِ ما ضربه های پی در پی باران رو به خوبی به نمایش گذاشته بود.
تیر برق بلند با لامپ روشنی،کنارمون قرار داشت.
اینجا دقیقا کجا بود؟
دست روی سرشونه های اراز گذاشته و از موتور پیاده شدم. با احتیاط خودم رو به لبه پرتگاه کشیدم و با دقت به شهر مقابلم خیره شدم.
هیچ نظری نداشتم که ممکنه کجا باشیم. در تمام مدت در سکوت سرم رو روی کتف اراز گذاشته و از همراهی با او لذت برده بودم.
-نیاوردمت شهرو ببینی،بیا اینجا کارت دارم.
روی پاشنه پام چرخیده و به اویی که حالا کلاهش رو از سرش در اورده و با حالت عجیبی به من نگاه می کرد،چشم دوختم.
جنس نگاه اراز به من همیشه عجیب و مرموز بود.
گوشه چشم هاش تنگ می شد و مردمک چشم هاش بی حرکت به من دوخته می شد. نفس هاش بی صدا می شد و به قدری دقیق و مرموز خیره می شد که من بی اختیار تنم گر می گرفت و احساس نفس تنگی شدیدی بهم دست می داد.
درست مثل یک شکارچی به شکارش نگاه می کرد.
حالت صورتش ناخوانا بود و من حتی نمی تونستم حدس بزنم درون ذهنش به چه چیزی انقدر عمیق فکر می کنه.
خیره در چشمام گفت:
-بیا اینجا.
پاهام اتوماتیک وار به سمتش گام برداشت. هر قدم من،با تاریک تر شدن چشم های او رابطه مسقیم داشت. من،از جنس نگاهش ترسیده بودم.
مثل یک مار،بی حرکت،بی نفس و قدرتمندانه به من نگاه می کرد. فقط یک قدم با او فاصله داشتم که بی هوا دست های قدرتمندش رو دراز کرد و بعد،کمرم اسیر قدرت مردانه اش شد و مثل یک عروسک از جای کنده شده و مقابلش،قرار گرفتم.
جیغم رو با گزیدن لبم خفه کرده و پاهام رو به سرعت دو طرف کمرش قفل کرده و محکم سرشونه اش رو گرفتم.
سینه به سینه،نفس در نفس هم قرار گرفته و با نگاه خاصی برای هم پیغام می فرستادیم.
جنون درون چشماش،اون خاکستر زیر اتش این بار در شعله میسوخت. اب دهانم رو به سختی بلعیدم و زمزمه کردم:
-خوبی اراز؟
-بهم اطمینان داری؟
سوالِ ناگهانیش باعث شد سرم رو به عقب برده و با گیجی بگم:
-چی؟
بدون پلک زدنی تکرار کرد:
-بهم اعتماد داری؟
-معلومه که دارم.
اطمینان درون جمله ام باعث شد سری تکون بده. کنجکاو به چشم هاش نگاه دوختم که گفت:
-می خوام یه چیزیو چک کنم.
جابجا شدن روی موتور سخت بود اما کمی خودم رو عقب تر کشیدم تا بهتر چهره اش رو ببینم که به سرعت کمرم رو گرفت و من رو نزدیک کشید. سرشونه هاشو فشردم و به ارومی گفتم:
-فاصله نمی گیرم،فقط می خوام بهتر ببینمت.
مردد بود اما قفل دستاش رو کمی شل کرد و من کمی عقب رفته و کمرم به فرمون های موتور چسبید. با دقت نگاهش کردم و زمزمه کردم:
-چیو می خوای چک کنی؟
یک نفس عمیق و بعد،جمله کوبنده اش:
-تتوی روی تنتو.
ماتم برد.
گیج و حیران به اویی که با عصیان خاصی نگاهم می کرد چشم دوختم. درون سرم سوالات زیادی رژه می رفت اما نفس های خشمگین اراز حواسم رو پرت می کرد.
میخ نگاهشو به چشمام کوبید و با لحن عاصی ای پرسید:
-هنوزم بهم اطمینان داری؟
بدون لحظه ای تردید سر تکون دادم. سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
-خیله خب.
منتظر به چشماش نگاه می کردم که زیپ سویشرتم،گرفتار دست هاش شد و بعد،از تنم کنده شد!!!
فصل چهارده
“قو در اغوش مرگ”
لاساسینو
مردمک لرزون چشم هاش،قدرت کنترلم رو سخت تر می کرد.
ترس نه،اما اضطراب درون نگاهش سایه انداخته بود. سویشرتش رو از تنش جدا کرده و به بلوزِ مشکی رنگی که تنش بود نگاه کردم.
این باغ،از املاک من به حساب می اومد و هیچ وقت،کسی این اطراف پیداش نمی شد…من همیشه دور ترین مکان هارو انتخاب می کردم.
نفس عمیقی کشید و من بی قرار دکمه های بلوزش رو در دست گرفته و به ترتیب باز کردم. هر دکمه که باز می شد،نفسِ نیازهم سنگین تر می شد.
حتی تکون هم نمی خورد. ثابت نشسته بود و به حرکت دست های من نگاه می کرد. دکمه های بلوزش که باز شد،یک نفس سنگین کشید و من لبه های بلوزش رو کنار زده و به لباسِ زیر سفیدش نگاه کردم.
برای اخرین بار سر بلند کرده و به چشم های درشت و گیجش نگاه کردم. جنگلِ شب زده چشماش،برق می زد..اما نه از ترس،بلکه از استرس.
باز کردن این بند ها،لمس تنش اوازی بود که در مغزم اکو می شد…دلم کارهای بی شماری می خواست اما اینجا من فقط برای اثبات چیز دیگری بودم.
نمی خواستم ازم بترسه. نمی خواستم وحشت کنه. اهسته اهسته می خواستم با لمس من اشنا بشه. تمامیت این دخترو می خواستم،نه با ترس…بلکه با احترام و اراده خودش.
بلوزش رو از تنش جدا نکردم،نیاز همچنان معذب بود…و من ممکن بود به محض دیدن تن برهنه اش،تمام اراده ای که با بیچارگی جمع کرده بودم رو به یک باره از دست بدم.
به مشت شدن دستاش چشم دوخته و از داخل جیبِ
کتم،چاقوی همیشگیم رو بیرون کشیدم. به محض دیدن چاقو،تکونی خورد و نفسش تندتر شد اما چیزی نگفت.
لبه های بلوزش رو نزدیکتر کشیده و فقط قسمتی که مد نظرم بود رو نگاه کردم. بدون اینکه به چشم های درشتش نگاه بندازم،لباس زیرش رو از وسط بریدم.
بریدنِ پارچه همانا و بعد..نمایان شدن نشانِ تنش همانا.
نفسِ سنگینش رو به یک باره بیرون فرستاد اما تمامِ من،خیره به طرح کشنده و سحرانگیز تنش بود.
جهان رو خلا در برگرفت و همه چیز از ذهنم پر کشید. من ادم خوبی نبودم،حتئ نزدیک خوبی هم نبودم،اما این دختر می تونست از من ادم جدیدی بسازه.
این دختر،تا ابد قوی من بود…
حتی نفس هم نمی کشیدم و به این طرح وسیم و چشمگیرش نگاه می کردم. طرحی از یک قو که دقیقا بین سینه هاش،بال هاش رو باز کرده و هر کدوم از بال هاش روی خط برجستگی سینه هاش ترسیم شده بود.
زیباترین تصویری بود که در تمام عمرم دیده بودم. قو بال هاش رو کاملا باز کرده و سرش رو بالا گرفته بود. بال ها دقیقا روی خط برجستگی سینه اش بود و به قدری واقعی طراحی شده بود که انگار یک قوی کوچک ک درست بین سینه هاش قرار گرفته و بال هاش رو باز کرده و قصد پرواز داره!!!
-اراز خوبی؟
صدایِ نگرانش من رو از افکارِ سیاهم بیرون کشید و من بی اختیار دست دراز کرده و لبه های لباسش رو نزدیکتر کشیدم و فقط و فقط به طرح تتوش خیره شدم.
انگشت شستم رو به ارومی روی سر قو قرار دادم که نیاز لرزید و من زمزمه کردم:
-نه!
نخودی خندید و کمرش رو صاف کرد. سر انگشتام رو خیلی نرم روی خطوط تنش کشیدم. یک اوستایِ زخمی،داخل یک قفس خودش رو به در و دیوار می کوبید.
هر خط بدنِ نیاز پاک و درمان بود و من یه گناهکارِ معتاد!
حتی نمی تونستم انگشتم رو پایین تر برده و بال هاش رو لمس کنم. انسانِ درون وجودم به این دختر واکنش نشون می داد.
می دونستم چهره ام در شدیدترین حالت خودشه. اخمم عمیق تر شد و بی اختیار لب زدم:
-زندگی یه قاتل،با کشتن ادم های دیگه می گذره..بی رحمانه،ظالمانه ضربه زدن. هیچ وقت تردیدی برای کشتن کسی نداشتم اما الان حتئ برای لمس تنت دستم می لرزه نیاز.
نرمی و گرمی پوست تنش می تونست به قوی ترین مسکن های دنیا طعنه بزنه. ذره ذره تن این دختر پرستیدنی بود.
به ارومی پرسید:
-چرا؟
بدون لحظه ای تردید پاسخ دادم:
-چون زیادی پاکی نیاز. زیادی ظریف. از اینکه لمسم باعث بشه اذیت بشی بدم میاد. از اینکه شاید با لمس دستم بشکنی می خوام دیوونه بشم. نمی تونم لمست کنم چون حس می کنم دستام حق لمستو ندارن.
خودش رو نزدیکتر کشید و من به سختی نفسی کشیده و دستم رو کمی پایین تر برده و گردن بلند قو رو لمس کردم. چطور تونسته بودم این دختر رو خودم زخمی کنم؟
تنی که برای پرستیدن افریده شده بود حقش این نیست.
من یک مارِ زخمی و وحشی بودم،اما تنِ او این مرد بیچاره رو درمان می کرد. نفس های تندش،قفسه سینه اش که با ریتم خاصی تکون می خورد نشان از لذتش می داد.
خیلی اروم سه تا از انگشت های دیگه ام روی تنش قرار دادم. حواسم بود با احتیاط لمسش کنم و لباسش رو کنار نزنم و معذبش نکنم.
به محض برخود سرانگشتام به پوستِ لطیف تنش،اوستای زخمی،اوستای در بند،ارام بخش قوی ای بخش تزریق شد و لخت و بی حس روی زمین افتاد.
اثر این دختر روی من،همینقدر عجیب و اعتیاداور بود.
بی اختیار زمزمه کردم:
-وقتی که لمست می کنم،یه حس قدرتمندی بهم غالب میشه. احساسِ سیاه مستی بعد یه فاجعه رو داری. یه هجمه ای از ارامش بهم غلبه میشه که تو عمرم حسش نکردم.
سرانگشتام به فتح تنش پرداخت و وقتی انگشت شست و اشاره ام روی بال های قوش کشیده شد،از لمسم لرزید و نفسش رو با اهی بیرون فرستاد.
به چشماش خیره شدم و دستام رو دو طرف تتوش قرار دادم و چشمامون رو درهم قفل کردم:
-چشمات،بدنت،تموم وجودت بهم میگن انگار این همونجایی که من گمش کردم. تو کلید همه ارزوهامو داری،همه اون ارامش گمشده رو.
بالِ قو رو به ارومی از بالا تا پایین،تا خط برجسته سینه اش لمس کردم و او لبش رو با لذت گزید و من با جنون به بند کشیده ای گفتم:
-بدنت هماهنگ با ریتم لمس من کار می کنه نیاز. هیچی مثل لمس من قرار نیست روی تو اثر داشته باشه،چون تو الوده دستای منی،مگه نه نیاز؟
سری تکون داد و لبش رو گزید.
رعد و برقی زد و نیاز ترسیده تکونی خورد و خودش رو نزدیکترم کرد. به چشم های زیباش چشم دوختم و زمزمه کردم:
-تو حال بدمو درمون می کنی،دردمو کم می کنی. اعتیادمو درمون می کنی. نیاز حالیته که خدا تورو برای ارامش من خلق کرده؟
با محبت نگاهم کرد. به تتوی روی تنش خیره شدم و لب زدم:
-افسانه ها حقیقت دارن نیاز،تو منو درمان می کنی،اما…
لب باز کرد و به سختی پرسید:
-اما چ…
ادامه حرفش،با برخورد ناگهانی لب های من به قلب تتوش،نصفه موند. پوست شیرین تنشو بوسیدم. لب هام رو بین سینه اش مهر زدم و نیاز بی حرکت باقی موند.
لبم رو تکونی داده و سر قوش رو بوسیدم و ادامه جمله رو در ذهنم تکمیل کردم :
“اما بازم من می کشمت”
بوسیدمش…عمیق!
طرح ممنوعه ای که روی تنش کشیده بود رو بوسیدم. وقتی مامبای درونم،هیولای قاتل درونم،شکارش رو یافت اروم گرفت.
نفس عمیقی کشیده و ازش فاصله گرفتم. سر بلند کرده و به چشم های براق و هیجان زده اش چشم دوختم.
بارون قطره قطره باریدن رو از سر گرفت و به چهره مثل ماهش می چکید.
از بین موژه های پرپشتش منتظر و مشتاق نگاهم می کرد. با غریض وحشیانه ای که ابدا کنترلش دست خودم نبود زمزمه کردم:
-تا به امروز شک داشتم اما امشب مطمئن شدم.
با کنجکاوی گفت:
-از؟
و قطره درشتی به صورتش چکیده شد. دستام رو دو طرف کمرش گذاشته و دقیقا مقابل صورتم کشیدمش.
نفس عمیقی کشید و با مهر نگاهم کرد و من لب زدم:
-که تو افریده شدی که نیازِ من باشی. جنون من باشی. من تشنه تو و تو تا ابد نیاز من باشی. هر لحظه،هر جا با فکر بدنت،چشمای درشتت منو به بند بکشی..تو نیاز منی،شکنجه منی،قدرت کنترل منی. تو اعتیاد غیر قابل درمان منی چون اعتیاد خودتی..
چشماش پر شد و دستاش روی قفسه سینه ام جمع شد و با بغض گفت:
-اراز.
نفس عمیقی کشیدم و برای اولین بار،لمس یک زن،بوی تنش،نگاهش من رو خشمگین نکرد. ارامم کرد.
قطرات باران به سرعت به تن و صورتمون چکیده می شد و من کمرش رو محکم بین دست گرفتم و خیره در چشماش گفتم:
-چشمات،بوی تنت،تتوی تنت ثابت می کنه که تو الهه منی و منِ جنگجو بالاخره پیدات کردم،قویِ آرس.
-آر…
به اسارت کشیده شد.
کف دستم رو روی کمرش قرار داده و به جلو پرتش کرده و بعد،لب های سرخ و لرزونش رو به چنگ کشیدم.
تشنه،نیازمند بوسیدمش.
به محض بازیِ لب هام،لب هاش رو باز کرده و همراهیم کرد. قطرات باران،به صورتمون می خورد و ما،تشنه و بی قرار لب های هم رو به بازی گرفته بودیم.
دست هاش که دور گردنم حلقه شد،افسار اراده ام درهم شکست و سخت تر بوسیدمش…نیاز الهه من بود و من تا ابد،در پیکار او!
فصل پانزده
“ادمکش؟”
-امکان نداره.
اما چشم های اراز و شاهنشین اعلام می کرد که “خیلی خوب هم امکان داره”
با تته پته گفتم:
-چط..چطور ممک…پاکان؟
حتی از شنیدن اسمش هم بدنشون مقبض شد.
ارامش با خونسردی به مردهای عصبی مقابلمون نگاه کرد و با لحن معمولی ای پرسید:
-این پاکان کی هست؟
-یه عوضی مریض.
ارامش در سکوت به همسرش خیره شد و سر تکون داد. دستی به میز مقابلم کشیدم و صندلیم رو جلوتر برده و به ارازی که با بی تفاوتی محضی به من نگاه می کرد گفتم:
-پس قاتل ترن…
-نه!ربطی بهش نداره.
اهی کشیدم و به صندلیم تکیه دادم.
خدایا باورم نمی شد. پاکان چطور تونسته بود اینکارو با ما بکنه؟
دستی به موهام کشیده و سعی کردم این کلاف درهم پیچیده رو باز کنم.
پاکان کسی بود که به من بارها و بارها کمک کرده بود،چطور تونسته بود همچین بلایی سرم بیاره؟
ارامش دستم رو با بین دستش گرفت و به ارامی ماساژ داد. سنگینی نگاه اراز رو حس می کردم اما واقعا نمی تونستم چیزی بگم.
بیش از تصور شوکه شده بودم. توقع هرکسی رو داشتم الا پاکان.
سر که بلند کردم،با خاکستر شعله کشیده چشم های اراز رو به رو شدم. برای لحظاتی خاطرات شب گذشته در ذهنم روی پرده رفت و همزمان،لب ها و بین سینه هام
سوخت!!!
تند تند سر تکون داده و سعی کردم از این رویای شیرین بیرون بیام. اراز بلافاصله متوجه تغییر حالتم شد و نگاهش تیز تر شد.
چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به خودم مسلط باشم که ارامش پرسید:
-خب چی کارتون داشت؟چی ازتون می خواست؟
با دقت به مردهای مقابلمون خیره شدیم که هر دو سکوت کرده و به میز خیره شدن.
یعنی چی؟!
ارامش به همسرش نگاهی کرد و با لحن خاصی پرسید:
-حامی،نمی خوای چیزی بگی؟
سکوتشون نشونه خوبی نبود. بی طاقت تکونی خورده و خواستم چیزی بگم که جمله عصبی جگوار،مبهوتم کرد:
-ازمون خواست یه بچه رو بکشیم.
-چی؟؟؟
حیرت درون صدای ارامش باعث شد هر دو سر بلند کرده و به ما نگاهی بندازن. این بار من دیگه عنان از کف داده و با عجله پرسیدم:
-خب چطوری ازادمون کردید؟بچه رو که نکشتید،چطوری پس مارو پیدا کردید؟
و دوباره سکوت و بعد یک نگاه عجیب و ناخوانایی که بین دو مرد رد و بدل شد.
ارامش با نفس های بریده بریده ای گفت:
-حامی،نمی خوای حرف بزنی؟شما که ادم نکشت….
-کشتیم.
و نفس هایی که رفت،چشم هایی که فراخ شد و خدای بزرگ،اینا چی کار کرده بودن؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
بچه ها رمانش قشنگه ؟
بخونمش؟
عالیییی بخون
اه
چقد بده ک بچه رو کشتن😞💔
هنوززززم از ذهنم بیرون نرفته🙂💔😶
اگه لاساسینو نیازو بکسه خیییلییی زشت میشه☹🙁🙁🙁😶😐😐😐😐
منظورش از این ک میگه اما من میکشمت چیه؟؟
فکر کنم منظورش اینه ک من ب کسی رحم نمیکنم چون من قاتلم و همه رو میکشم توام میکشم
چقدر دلم میخواست داستان حامی وارامش هم بود
است حتا از این رمان هم قشنگ تر
فکر کنم فصل یک این رمان باشه اسمش نیلوفر آبی هست
منطقیه!
سلام خیلی مسخره است اگر آخرش لاساسینو نیاز رو بکشه
اره واقعا بی فایده میشه
یا اینکه ولش کنه 🙄
ن فکر نکنم ک بکشتش هااا 😳
آقا یه سوال دارم این هی میگه نیاز منی آرامش منی قوی آرس
آخرش چی میشه این ذهن منو درگیر کرده آخرش میکشتش؟یا چی؟
ب احتمال زیاد ن نمیکشتش
نویسنده کیه؟
نویسنده جون اینجاهایی؟
نمیدونم فکر کنم اسمش زهرا باشه کانالشو باید ت تل پیدا کنی