از اطاق خارج شد و پایین رفت . جلال که منتظر پایین آمدن او بود ، بلافاصله بعد از دیدن او ، به سمتش قدم برداشت و شانه به شانه اش ایستاد .
یزدان بدون آنکه نگاهش را از جمعیت پیش رویش بگیرد ، او را مخاطب خودش قرار داد و آرام پرسید :
ـ همه مهمونا اومدن ؟
ـ تقریباً بله قربان .
ـ از عمارت چه خبر ؟
ـ با یکی از نگهبانا صحبت کردم . فعلا که همه چیز آرومه .
ـ امشب باید در سکوتِ کامل دوربینای عمارت نصب بشه .
ـ نگران چیزی نباشید قربان . بچه ها حواسشون هست .
یزدان نفس عمیقی کشید و نگاهش را باز چرخی در جمعیت داد …………. خبری از دکتر نبود .
ـ دکتر کجاست ؟
ـ پشت اون ستون تنها نشسته داره نوشیدنیش و می خوره . احتمالاً دور نشسته که بتونه همه رو خوب آنالیز کنه .
ـ بهتره بیشتر از این اینجا نه ایستیم که شک برانگیز بشه .
به سمت جمعیت به راه افتادند و یزدان نگاهش را برای پیدا کردن فرهاد میان مهمان ها چرخاند ………….. هیچ خبری از فرهاد نبود .
این فکر که فرهاد الان پشت مونیتور نشسته و دارد گندمِ خوابیده اش را رصد می کند ، خونِ در عروقش را به جوش می آورد .
به سمت دکتر راه افتاد . دکتر و یا همان کتی ، بلافاصله بعد از افتادن چشمانش به یزدان ، لیوان نوشیدنی در دستش را پایین آورد و ابروانش را نمایشی ، انگار که از دیدن او شوکه و هیجان زده شده باشد ، بالا فرستاد .
ـ خدای من ، ببین کی اینجاست …….. سلام یزدان خان . از این طرفا . چطوری ؟
یزدان نگاهش کرد و سری برای او تکان داد . آن هم بدون آنکه بخواهد انعطافی در چشمانش ایجاد کند و یا لبخندی بر لب بنشاند ………… میان این جماعت گرگ صفت و درنده نشست و بخواست کردن و همزمان لبخند بر لب نشاندن ، زیادی مسخره و مضحک به نظر می رسید .
ـ سلام .
ـ راستش اصلاً فکرش و نمی کردم بیای .
یزدان دو سه مبل آن طرف کتی را برای نشستن انتخاب کرد و بدون آنکه نگاه سرد و بی انعطاف و میخ مانندش را از چشمان او بگیرد ، جوابش را داد :
ـ وقتی کسی من و دعوت می کنه ………….. چرا دعوتش و قبول نکنم و نیام ؟
کتی چهره اش را درهم کشید و چشمان آرایش کرده اش را برای یزدان درشت نمود ………… هر کسی که این دختر ریز جثه با آن چشمان درشت سیاه معصوم و موهای صورتی بلند رنگ شده اش و یا چتری های نشسته بر پیشانی اش را می دید ، امکان نداشت حتی برای ثانیه ای به مغزش خطور کند که این دختر تا چه حد می تواند موجود خطرناک و بی رحمی باشد .
ـ پس چرا دفعه قبل که من دعوتت کردم نیومدی ؟
یزدان پا روی هم انداخت و جلال با فاصله ای اندک پشت سرش ایستاد .
ـ اون زمانی که تو مهمونی گرفتی من دبی بودم …………… فکر می کردم که به گوشت رسونده باشن .
کتی سری به معنای نفی تکان داد که موهای لخت صورتی رنگش به جلوی شانه اش روان شد و ریخت .
ـ نه هیچ کسی به من حرفی نزد …………. راستش یه ذره هم ناراحت شدم . فکر می کردم خودت نخواستی که بیای .
ـ من اگه با کسی مشکل خاصی نداشته باشم ، دلیلی نداره که درخواستش و رد کنم ………… مطمئن باش اگه ایران بودم می اومدم .
کتی خندید و دندان های روکش کرده سرامیکی یک دست سفیدش را به رخ یزدان کشید .
ـ خیالم راحت شد ………… گفتم احتمالاً رفتی تو جبهه دشمن .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.4 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارتهاتون خیلی خیلی کوتاهه هرروزم پارت نمیزارین بایدچندروز صبرکنیم تا دوسطر باقروقمیش فراوون بیادواسمون