تمام جان گندم از خشم می لرزید …………. خشمی که هرگز در گذشته همانندش را در وجود حس نکرده بود .
پشت سر مرد در فاصله چهار متری اش ایستاد و سر اسلحه اش را بالا آورد و سمت چپ سینه اش را نشانه گرفت و بدون کوچک ترین اتلاف وقتی انگشتش را روی ماشه فشرد و صدای شلیک گلوله تمام فضای اطرافش را پر کرد و ثانیه ای بعد ………….. این نوید بود که متعجب و شوکه از تیری که از پشت سر خورده بود ، با صورت به زمین افتاد .
تمام جان گندم می لرزید وقتی که با صدای منقطعی گفت :
ـ تا وقتی من زنده ام ……… اجازه نمیدم کسی جلوی چشمای من …….. یزدان و تهدید به مرگ کنه .
یزدان به سرعت به سمت اسلحه اش که نوید دو متر آن طرف تر انداخته بود رفت و اسلحه را برداشت و بالا سر نوید ایستاد …………. نیم رخ صورت نوید با چشمان باز و گشاد شده اش روی خاک قرار گرفته بود و از خاک هایی که مقابل دهانش تکان می خوردند ، مشخص بود که هنوز هم نفسش بالا می آید و زنده است .
ـ باید می فهمیدی که کشتن یزدان خان به این آسونی ها نیست ………… خائن .
اسلحه در دستش را با صورتی کاملاً خنثی ، انگار که بخواهد معمول ترین کار روتین روزانه اش را بکند ، سر اسلحه را به سمت سر مرد گرفت و ماشه را چکاند و خاک های مقابل دهان نوید …… آرام گرفت .
#part878
#gladiator
#پارت_هدیه❤️
یزدان نگاهش را بالا آورد و روی گندمی که با چشمانی گشاد شده و صورتی سرخ ، به جسد پیش رویش نگاه می کرد ، انداخت ……….. جسدی که خون قرمز رنگی از زیر سر و سینه اش جاری شده بود و همچون جوی باریکی خاک را می شکافت و جلو می رفت .
جلو رفت و دستش را به دور شانه گندم حلقه کرد و سر پایین کشید و گیجگاهش را نرم و ممتد ، بدون آنکه لبانش را از آن نقطه جدا کند ، بوسید ………… بوسه ای که در این بلبشو ، در میان چندین جسد با مغزهای سوراخ شده ، زیادی مسخره و نامتعارف به نظر می رسید .
تجربه آدم کشتن ، بدترین تجربه ای بود که یک فرد می توانست آن را تجربه کند ………… تجربه ای سیاه که روحت را نم نمک می کشت و قلبت را به تیکه ای سنگ سیاه و زمخت تبدیل می کرد ………….. و گندم الان دقیقاَ در چنین موقعیتی قرار داشت .
سر عقب کشید و باز هم به چشمان گشادش که هنوز بر روی جسد نوید باقی مانده بود ، نگاه انداخت ………… او بهتر از هر کسی می توانست حال خراب گندم را درک کند . او هم یک روزی مثل گندم بود . با قلبی به سفیدی قلب گنجشک و روحی به بلندای روح او .
ـ گندم جان ……….. گندم ……….
با ندیدن واکنشی از طرف او ، دست به زیر چانه اش انداخت و سر او را به سمت صورت خودش چرخاند …………. باید خط نگاه گندم را می شکاند و از روی نوید بلندش می کرد .
ـ من و ببین گندم .
#part879
#gladiator
دندان های گندم به روی هم ضرب گرفته بود ………….. آنچنان می لرزید که انگار بدون هیچ لباسی میان برف و بورانی عظیم گیر افتاده بود .
ـ گندم …….
گندم پلکی زد و لبانش را برای زدن حرفی چندین بار باز و بسته کرد ………….. اتفاقی که افتاده بود آنقدر او را دچار شوک کرده بود که حس می کرد حتی قدرت تکلمش هم دچار مشکل شده .
ـ من ……….. من ……….. آدم کشتم یزدان …………. آدم …………. ببین ……………. ببین ازش داره ……….. خون میره …………… دیگه …………. تکون نمی خوره . مرده . من …………. کشتمش .
یزدان سر پایین برد و بار دیگر گیج گاهش را بوسید و بدون توجه به دردی که در شانه اش پیچیده بود ، او را به خودش چسباند و به گوشه سینه اش فشرد .
ـ تو نکشتیش …………. من کارش و تموم کردم .
ـ چرا ……….. چرا ………… من ، کشتمش ………….. قلبش و نشونه ……….. گرفتم .
ـ تو به خاطر من این کار و انجام دادی گندم ………….. تو می دونستی اگه نمی زدی ، اون من و میزد .
گندم چرخید ……….. آنقدر شوکِ اتفاقی که افتاده بود درگیرش نموده بود که به کل تیری که در شانه یزدان قرار داشت را به دست فراموشی سپرد .
چرخید و خواست دست به دور گردنش حلقه کند که با خیسی لباس او که از چند دقیقه پیش هم خیلی بیشتر شده بود مواجه شد .
#part880
#gladiator
به سرعت خودش را عقب کشید ………….. انگار مغزش اندک اندک داشت از شوک خارج میشد .
ـ هیچ پارچه و لباسی که بشه استفاده کرد ……… پیدا نکردم .
یزدان مچ دست او را که یک قدم عقب رفته بود را گرفت و او را دوباره به سمت خودش کشید .
ـ اشکالی نداره ، بریم …………. باید به جلالم بگم بلند شه بیاد اینجا این وضعیت و مرتب کنه .
گندم دستش را عقب کشید که پنجه های یزدان از دور مچش رها شد .
با آزاد شدن دستش از دست یزدان ، پنجه هایش را به سمت دکمه های مانتو در تنش برد و یکی یکی و عجله ای بازشان کرد .
یزدان با دیدن حرکات او ، اندک ابرویی درهم فرو برد و دست چپش را باز روی شانه اش فشرد :
ـ داری چی کار می کنی ؟
گندم مانتواش را در آورد و میان پاهایش گذاشت تا روی زمین نیفتد .
ـ می خوام تیشرتم و در بیارم که بتونی روی زخمت فشارش بدی ………….. اینجا هیچ پارچه تمیزی که بتونی روی زخمت فشار بدی وجود نداره .
ـ نمی خواد گندم . ممکنه هر لحظه یه نفر دیگه سر برسه . مانتوت و تنت کن بریم .
گندم بی توجه به حرف او پنجه هایش را پایین تیشرتش گذاشت :
ـ روت و اون ور کن .
#part881
#gladiator
یزدان نچی کرد و رویش را به سمت دیگری چرخاند که صدای درآوردن لباس در گوشش نشست .
ـ بدو گندم . الان وقت این کارها نیست .
گندم به سرعت مانتواَش را به تن زد و دکمه هایش را بست .
ـ می تونی برگردی .
و بعد از اتمام بستن دکمه هایش تیشرت سفیدش را در دستش گوله کرد و به سمت او گرفت :
ـ بیا بذارش روی زخمت .
یزدان دست خونی اش را از روی زخمش برداشت و لباس او را گرفت و روی خزمش فشرد که باز چهره اش درهم فرو رفت …………. اندک اندک درد داشت خودی نشان می داد و رو می آمد .
ـ می تونی موبایل نوید و از کنارش برداری ؟ من دیگه نمی تونم خم بشم .
گندم سر تکان داد و با افتادن نگاهش به صورت خونی شده نوید ، لبانش را روی هم فشرد و قطره لشک دیگری روی گونه اش رد انداخت .
دست لرزانش را دراز نمود و موبایل را از دستان هنوز گرم او بیرون کشید .
یک روزی می خواست یزدان را از این منجلاب نجات دهد و …………. حالا خودش حس می کرد که درون این منجلاب گیر افتاده .
یزدان به موبایل درون دست او اشاره زد .
ـ بجنب گندم ، بذارش تو جیب شلوارم .
#part882
#gladiator
خوب می دانست که این فیلم تا چه حد می تواند مدرک مهم و با ارزشی باشد برای به دام انداختن کتی …………. نوید درون فیلم به صراحت اقرار کرده بود که از طرف کتی آمده ………… و حالا او می توانست تیکه ای از این فیلم را جاا کند و در دست فرهاد قرار دهد و خودش را برای دیدن جنگی خارق العاده میان فرهاد و کتی ، مهمان کند .
گندم به یزدان که پشت فرمان رفت و نشست ، نگاه انداخت و پنجه هایش را با استرس درهم فرو کرد و بیهوده فشرد ………….. از شبنم های ریزی که اندک اندک بر روی پیشانی یزدان نمایان می شد ، پیدا بود که چه حجمی از درد را تحمل می کند .
در حالی که باز بی طاقت از حال بدی که یزدان داشت ، اشک نم نمک در چشمانش می نشست ، رو به یزدان درون ماشین نشست .
اگر مهارت رانندگی اش را از یزدان پنهان نکرده بود ، الان می توانست جای او پشت فرمان بنشیند و تا محل استقرارشان رانندگی کند .
بینی بالا کشید و نگاهش را به تیشرت سفیدش که لحظه به لحظه بر سرخی اش افزوده می شد نگاه انداخت و لبانش را محکم با دندان گزید که ابروانش از فشاری که به خودش می آورد تا در این اوضاع و احوال به هق هق نیفتد ، لرزید .
اما یزدان با تمام حال خرابش ، حال گندم را درک می کرد .
#part883
#gladiator
در حالی که از دردی که تحمل می کرد ، صدای نفس هایش اندکی صدادارتر و عمیق تر به نظر می رسید ، به سمت گندم سر چرخاند و سعی کرد لبخندی هرچند تصنعی بر لب بنشاند ………… نوک بینی گندم از گریه های بی صدای بی وقفه اش قرمز و اندکی هم پف کرده به نظر می آمد .
ـ من که نمردم این مدلی گریه می کنی .
گندم دست به صورتش کشید و ابرو درهم فرو برد .
ـ حقم نداری دیگه چنین حرفی و بزنی . حق نداری بمیری . هیچ وقت .
یزدان لبخند درد آلودی زد …………. بر خلاف لبخند دقایق قبل ، این لبخند حقیقی بود ……….. درد داشت ، اما حقیقی بود .
انگار واقعاً یک نفر در دنیای سیاه و ظلمانی اش وجود داشت تا او را تنها بخاطر خودش بخواهد و بس ………….. که وابسته و نگرانش باشد …………. که برایش اینگونه اشک بریزد و بینی قرمز کند .
تا بخواهد به محل استقرارشان برسند ، جان گندم بالا آمد و نصف عمر شد …………. هرگز بخاطر نمی آورد که راهی تا این حد برایش طولانی و بلند به نظر برسد .
با رسیدن به داخل کوچه اشان ، گندم برای دیدن جلال این طرف و آن طرف چشم چرخاند . جلال می توانست به یزدانش کمک کند .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 102
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
فکر کردم الان خالکوبیشو یزدان میبینه 😂
ممنون فاطمه جان