با دیدن خونی که تمام پهلویش تا نزدیکی های سینه اش را در بر گرفته بود ، ترسیده پلکی زد و لبان خشک شده اش را روی هم فشرد .
می ترسید عاقبت این خونریزی بلای جانش شود و زنده تا تهران نرسد ………….. آن وقت یزدان می ماند و شوک مردن او ………… یزدان می ماند و جنون بعدش .
به هر سختی که به بود تنش را آب کشید و لباس خونی اش را گوشه ای انداخت و باند را خیلی محتاطانه ، دور پهلویش پیچید .
دور آخر باند بود که به دور کمرش می پیچاند ، که ضربه ای به در خورد و گندم نگاه یخ زده و وحشت زده اش را به سمت در کشید .
ـ گندم حالت خوبه ؟
ـ آ ……. آره . خوبم .
ـ برات لباس و وسیله آوردم . لای در و باز کن بهت بدم .
انتهای باند را هم بست و فیکسش کرد و تن برهنه اش را کنار کشید و لای در را اندکی باز نمود .
#gladiator
#part972
یزدان لباس ها را به دستش داد و نگاهی به صورت رنگ پریده و سفید تر شده نسبت به دیشبش ، با آن لبان بی رنگ و رویش انداخت و ابروانش عمیق تر درهم فرو رفت …………… نگران گندم بود .
ـ دستت درد نکنه .
ـ رنگت بدجوری پریده گندم .
و انگار که با خودش بخواهد حرف بزند ، نچی کرد و زیر لب گفت :
ـ هر چند با این همه خونریزی که تو داری طبیعیه .
و اینبار با صدایی بلندتر که به گوش گندم هم برسد ، ادامه داد :
ـ زودتر لباسات و بپوش بیا بیرون به جلال زنگ بزنم برات دکتر خبر کنه . می ترسم بخوایم با این حال و روزت تو جاده بی افتیم وضعت بدتر شه ………… شاید یه سرم بزنی بهتر شی .
گندم پلکی زد . آنقدر سرش گیج می رفت که حس می کرد حتی نایی برای روی پا ایستادن نداشت . اما با جان کندن لبان سفیدش را تکان داد و لبخند بی حالی زد :
ـ نه احتیاج نیست . یه آب قند بخورم …………. رو به راه میشم .
فقط همین را کم داشت که یزدان بالا سرش دکتر بیاورد تا در همین میان ، جنگی در بگیرد که هم دامان او را بسوزاند و هم دامان یزدان را .
در حال حاضر جان درگیر شدن با او را نداشت .
#gladiator
#part973
فرهان همانطور ابرو در هم کشیده نچی کرد و سری برایش تکان داد :
ـ خیلی خب لباسات و سریع تر عوض کن بیا بیرون …………. انقدر رنگ و روت پریده که انگار همون یه ذره جونی که تو تنت مونده داره یه ذره یه ذره از بدنت خارج میشه .
گندم بدون آنکه چیزی بگوید تنها سری تکان داد و در را بست و اینبار از پشت در ، صدای یزدان را شنید :
ـ من پشت در ایستادم تا بیای بیرون .
لباس پوشیده از دستشویی بیرون آمد …………. حالش آنقدر بد بود که حتی دیگر نمی توانست کمر صاف کند . در حالی که انگار قوز کرده ، بی حال نگاه کوتاهی به یزدان انداخت …………… الان فقط یزدان را می خواست و آغوش همیشه گرم و امنش را .
انگار که یزدان خواسته او را فهمیده باشد ، یک متر فاصله میان خودشان را پر کرد و نزدیک آمد و در حالی که دست چپش را دور شانه قوز کرده او می پیچاند ، او را به گوشه سینه اش چسباند و به سمت خانه به راه افتاد .
ـ من به جلال بگم زودتر صبحونه تو رو بیارن بخوری ببینم بهتر میشی یا نه .
با ورود به داخل خانه ، گندم نگاهش را به سرعت به سمت گوشه پذیرایی کوچک خانه کشید …………….. نه خبری از دشک خونی بود و نه خبری از پتو و متکا ……………
#gladiator
#part974
به نظر می رسید یزدانِ یک دست ، با یک شانه تیر خورده باندپیچی شده ، هیچ فرقی با یزدان دو دستِ دو روز پیش ندارد ……… حالت چهره یزدان به گونه ای بود که انگار نه انگار شانه اش صدمه دیده و دیروز لحظاتی را گذراند که فرقی با شکنجه های قرون وسطایی نداشت .
یزدان او را به سمت مبل برد و گندم از خدا خواسته روی مبل نشست و به پشتی سفت و نچندان نرمش تکیه داد و در حالی که سعی می کرد حالش را خیلی هم بد نشان ندهد ، لبان خشک و بی رنگ و رویش را با زبان مرطوب کرد و لبخندی به یزدانی که ابرو در هم کشیده و نگران رو به رویش ایستاده بود و بِر و بِر نگاهش می کرد ، نگاه انداخت .
ـ من خوبم یزدان ………….. این حال و روزمم ، طبیعیه .
ـ طبیعی نیست ………… اگه طبیعی بود لااقل تو این چند ماه که کنارم بودی ، باید حداقل یکی دوبار تو این حال و وضع می دیدمت ……… اما هیچ وقت این مدلی نبودی .
گندم نفس های متزلزلش را یکی در میان بیرون فرستاد . آنقدر جان در تنش نمانده بود که حالا توان دست و پنجه نرم کردن با چنین استرس و ترس هایی را داشته باشد که نکند خدایی نکرده ، یزدان بویی از این راز مزخرفش ببرد .
سعی کرد بحث را عوض کند .
ـ ساعت چنده ؟
ـ شش و نیم .
ـ خب الان ممکنه اون جلال بدبختم بیدار نباشه که بتونه برامون صبحونه بیاره .
#gladiator
#part975
یزدان به سمت بیسیمش رفت :
ـ امروز روز حرکته ، الان بیداره .
و شاسی کنار بیسیم را فشرد :
ـ جلال ……….. جلال …………
ـ بله قربان .
نگاه درهم کشیده یزدان هنوز هم روی گندم بی رنگ و رو نشسته بود :
ـ بگو صبحانه ما رو تا یک ربع دیگه بیارن .
ـ بله قربان ………….. فقط قربان موردی نداره که من خودم صبحانتون و بیارم ؟ باهاتون کاری داشتم .
نگاه یزدان از روی گندم بلند شد و به سمت دیگری چرخید :
ـ چیزی شده ؟
ـ باید رو در رو بهتون بگم .
ابروان یزدان عمیق تر در هم فرو رفت و پشتش را به گندم کرد …………….. اینکه پشت بیسیم چیزی نمی گفت ، یعنی مسئله مهمی بود که نمیشد جلوی نگهبان ها بازگویش کرد .
ـ برای بار و محموله اتفاقی افتاده ؟
ـ خیر قربان در رابطه با دیشبه .
#gladiator
#part976
نگاه یزدان روی دیوار مقابلش میخ شد و لحنش حالتی سوالی به خود گرفت :
ـ دیشب ؟ اون فردی که فرار کرد و پیدا کردید ؟
ـ اگه اجازه بدید بیام حضوری خدمتتون بگم .
یزدان سری تکان داد :
ـ باشه منتظرتم .
ـ حتماً قربان .
گندم حس می کرد روحش اندک اندک دارد از تنش خارج می شود و چیزی تا مردنش نمانده .
با چشمان مات و گشاد شده و وحشت زده اش یزدانی را که به سمت پیراهنش رفت تا تنش بزند را دنبال کرد …………… سینه اش آنچنان بالا و پایین می رفت که انگار در خلاء فضایی گیر افتاده که در آنجا حتی ذره ای اکسیژن برای نفس کشیدن وجود ندارد که اینچنین او را به تقلا انداخته .
در حالی که حس می کرد ، صدای کوبش بی امان قلبش را یزدان هم می شنود ، دست روی سینه اش گذاشت و در حالی که با زبانش ، لبان خشک شده اش را مرطوب می کرد ، آرام پرسید :
ـ دیشب ……………. دیشب …………… اتفاق خاصی افتاد ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 101
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
میشه لطفا فاصله پارتا رو کمتر کنید؟؟هم داستان از هیجان میفته اینجوری هم یادمون میره کلا پارت قبل و
هرچند کوتاه بودولی ممنون ک پارت گذاشتی
سلام به نویسنده عزیز خوب یکمی طولانی تر پارت گذاری کنی ممنون میشیم خیلی کوتاه بود بازم ممنون