گندم تنها با نگاهی قالب تهی کرده و لرزان به یزدانی که به سمت در قدم برمی داشت نگاه می کرد . نه توان حرف زدن داشت و نه دیگر جانی برای انجام دادن کاری کاری . که مثلاً بهانه ای بیاورد و یزدان را از رفتن منصرف کند ………….. یا هر غلط دیگری که بتواند سر و ته این موضوع را همینجا هم بیاورد .
اگر همه چیز به همین سادگی که گندم به آن فکر می کرد بود ، خوب میشد . گندم خودش هم خوب می دانست یزدان تا چه حد نکته سنج و ریز بین است …………… خودش هم خوب می دانست که امکان ندارد یزدان سر جریانی را بگیرد و تا ته و تو آن را در نیاورد ، بیخیالش شود .
خودش هم خوب می دانست تفکراتش ، چرت و پرتی بیش نیست …………. اما قضیه او شده بود قضیه همان آدمی که در حال غرق شدن در دریاست و حالا برای نجات خودش به هر ریسمان سیاه و سفیدی که می بیند چنگ می زد .
بی احتیاطی کرده بود و حالا خون ریخته شده درون ماشین می توانست لو دهنده او باشد .
شاید باید به این امیدوار می بود که یزدان هنوز هم نمی داند که او رانندگی بلد است و رانندگی می کند ………… اما خیلی زمان نبرد که با فکر به معین ناله اش به هوا بلند شد …….. آنچنان که دلش می خواست سرش را به دیوار بکوبد .
اگر یزدان با معین حرف می زد چه ؟؟؟ اگر معین پرده از تمیرینات رانندگی چندین ماهه اش بر می داشت چه ؟؟؟ اگر یزدان به او مشکوک می شد چه ؟؟؟
❤️
#gladiator
#part983
حالش آنقدر بد و وخیم بود که حس میکرد عزرائیل با تمام هیبت و شوکتش بالا سرش آماده ایستاده تا به وقتش جانش را بگیرد .
یزدان از خانه خارج شد و نگاه به جلالی که شانه به شانه اش می آمد ، انداخت :
ـ ماشین هنوزم کوچه پشتیه ؟
ـ بله قربان .
با رسیدن به ماشین ، چشمانش روی معینی که کنار ماشین ایستاده بود ، افتاد .
ـ سلام قربان ، صبحتون بخیر .
یزدان برایش سر تکان داد و معین در ماشین را برایش باز کرد و کنار کشید تا یزدان بررسی هایش را انجام دهد .
یزدان کمر خم کرد و نگاهش را روی صندلی ماشین و خون های خشک شده رویش که به رنگ قهوه ای تیره درآمده بود ، انداخت .
درون ماشین رفت و پشت فرمان نشست . صندلی زیادی جلو آمده بود …………. این یعنی فرد نشسته پشت رُل ، باید کوتاه قامت می بود .
نگاهش را به سمت آینه میانه ماشین کشید ………… آینه هم زیادی به سمت پایین تمایل پیدا کرده بود . بی شک آدم دیشبی کوتاه قامت بوده .
اما او در گروهی که با خود آورده بود آدمی به چنین قد و قامتی نداشت .
#gladiator
#part984
از ماشین پیاده شد و نفس کلافه و عصبی اش را صدا دار و پف مانند بیرون فرستاد .
ـ معین .
ـ بله قربان ؟
در ماشین را آنچنان بست که انگار در چارچوب در کوبیده شد :
ـ جی پی اس ماشین و چک کن ببین دیشب ماشیت کجا رفته . زمان و آدرس دقیق می خوام .
ـ قربان ……….. چک کردیم .
یزدان نگاهش را به سمت او بالا کشید :
ـ نتیجه ؟؟؟
اینبار این جلال بود که جوابش را داد :
ـ دقیقاً سمت جایی که ما دیشب رفتیم ، حرکت کرده و درست در همون زمانی که ما اونجا بودیم .
یزدان لبانش را روی هم فشرد و به سمت سر کوچه چرخید و راه افتاد . باید به خانه بر می گشت تا در آنجا راحت تر حرف بزنند ………… صحبت در کوچه و خیابان ؟ نه زیاد عاقلانه نبود .
ـ میریم محل استقرار من حرف می زنیم ……………. اینجا نمیشه . پنج دقیقه دیگه تو خونه می بینمتون .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 79
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااااای خیلی کوتاه بود لطفا طولانی تر باشه خواهش میکنم من رمان خیلی دوست دارم مخصوصا این رمان متفاوت هست و عالیه خیلی دوسش دارم روزانه چندین بار سر میزنم به سایت که ببینم پارت گذاری شده یا نه ممنون میشم ازتون🌹❤️❤️