به خانه برگشت و یزدان به گندمی که کنار سینی ، با صورتی بی رنگ و رو دراز کشیده بود و همچون جنین در خودش جمع شده بود ، نگاه انداخت :

 

 

 

در این گیری ویری فقط همین حال بد گندم را کم داشت . سمتش رفت و کنارش زانو زد و با همان چهره در هم کشیده ، چشمانش را در صورت بی رنگ و روی او گرداند :

 

 

 

ـ به جلال میگم برات یه پزشک خبر کنه .

 

 

 

گندم لبانش را روی هم فشرد و سعی کرد لبخندی هر چند بی حال بزند ………….. این لحن آرام یزدان می گفت او هنوز به چیزی مشکوک نشده ………….. و این فعلاً خوب بود .

 

 

 

ـ احتیاجی نیست یزدان .

 

 

 

یزدان ابروانش را بیشتر درهم کشید :

 

 

 

ـ اینکه احتیاجِ یا نه رو من تشخیص میدم ………… باید یه دکتر بیاد بالا سرت یه ویزیتت کنه . رنگ به رخت نمونده . تو دوبار دیگه این مدلی عادت ماهیانه بشی ، باید بذارمت تو قبر . نه دیگه خونی تو بدنت می مونه ، نه جونی .

 

 

 

گندم خواست مخالفت و یا حتی اعتراضی کند و حرفی بزند اما دقیقاً در همان لحظه بار دیگر در خانه کوبیده شد و قلب گندم را بار دیگر میان حلقش آورد .

 

#gladiator

#part986

 

 

 

چرا امروز دست از سرشان بر نمی داشتند ؟؟؟؟

 

 

 

ـ دوباره جلال اومد ؟

 

 

 

یزدان با همان چهره درهم کشیده اش ، خم شد تا پیشانی یخ بسته اش را ببوسد …………… و ثانیه ای بعد برای باز کردن در ، از کنارش بلند شد و در همان حال جوابش را داد :

 

 

 

ـ جلال و معین اومدن .

 

 

 

گندم مضطرب پلک هایش پرید و دستانش را بی طاقت مشت کرد ………….. یزدان پیشانی اش را بوسیده بود و او آنقدر ذهنش مشغول بود که هیچ از این بوسه نفهمید .

 

 

 

باید فاتحه خودش را می خواند …………. وجود معین یعنی برملا شدن راز چند ماهه رانندگی هایش .

 

 

 

معین و جلال داخل آمدند و گندم با اضطراب تنش را از روی زمین جمع کرد و نشست و به دیوار پشت سرش تکیه داد . ایکاش عزرائیل تعارف را کنار می گذاشت و جلو می آمد و یا جانش را می گرفت ، یا این استرس را تمام می کرد .

 

 

 

یزدان لبه کاناپه با پاهای به عرض شانه باز ، نشست و در حالی که آرنج هایش را به سر زانوانش تکیه داد ، از بالای طاق چشمانش به پای معین که لنگ می زد ، نگاه انداخت :

 

 

 

ـ پات چطوره ؟

 

 

 

ـ خوبه قربان .

 

#gladiator

#part987

 

 

 

ـ کی متوجه حرکت کردن ماشینت شدی ؟

 

 

 

ـ ساعت پنج صبح قربان . رفتم چند تا وسیله بذارم صندوق عقب که دیدم ماشین جا به جا شده .

 

 

 

یزدان سری تکان داد :

 

 

 

ـ جز خودت کسی سوئیچ اون ماشین و داشت ؟ یا تو این چند روز دست کسی دادیش ؟

 

 

 

ـ نه قربان . تمام این چند روز سوئیچ دست خودم بود و به کسی ندادم ………… یعنی غیر از این سوئیچی که دیشب دادمش به آقا جلال تا به شما بدتش ، این ماشین سوئیچ دیگه ای نداره .

 

 

 

یزدان باز سر تکان داد ……………. از این سوئیچ فقط یکی بوده که همین را هم جلال دیشب برایش آورده و به دستش داده بود .

 

 

 

جلال نگاهش را به سمت جلال کشید :

 

 

 

ـ سیم کشی زیر فرمون ماشین و چک کردی ؟ سالم بودن ؟ ممکنه برای روشن کردن ماشین از سیم ها زیر فرمون استفاده کرده باشن .

 

 

 

جلال هم سری به نفی تکان داد :

 

 

 

ـ خیر قربان ……….. سیم کشی ها رو هم چک کردم …………. سالم بودن . ماشین با سوئیچ روشن شده .

 

#gladiator

#part988

 

 

 

یزدان نگاه کلافه شده اش را میان جلال و معین گرداند :

 

 

 

ـ به کسی مظنون نشدید ؟ مگه میشه نه از سوئیچ برای روشن کردن ماشین استفاده کرده باشه و نه دست به سیم کشی هاش زده باشه ………… از طرفیم ، ما قد کوتاه بین گروه نداریم . اصلاً ممکنه فرد مورد نظر از آدمای خودمون نبوده باشه .

 

 

 

معین نگاهش را برای لحظه ای بسیار کوتاه سمت گندمی که با رنگ و رویی کاملاً پریده ، به دیوار تکیه زده بود و با چشمانی گشاد ، نگاهشان می کرد ، کشید .

 

 

 

او از رانندگی گندم به خوبی خبر داشت ………….. اصلاً گندم زیر دستان خودش رانندگی را آموزش دیده بود . از تمام زیر و بم های رانندگی او به خوبی خبر داشت . اینکه بلافاصله بعد از نشستن صندلی را جلو می کشد ………. و یا آینه وسط ماشین را با قد و قامت خودش تنظیم میکند .

 

 

 

 

نگاه مطمئنش را به سمت یزدان برگرداند ………….. او هیچ وقت ، هیچ چیزی را از یزدان پنهاان نکرده بود و پنهان هم نمی کرد ………….. و الان هم قرار نبود چنین کاری بکند .

 

 

 

ـ جسارتاً چرا قربان …………. ما یک فرد کوتاه قد بین گروهمون داریم .

 

 

 

ابروان یزدان که اندکی از هم فاصله گرفته بود ، با این حرف معین ، بار دیگر در همدیگر گره خورد و نگاهش بلافاصله روی او نشست .

 

 

 

ـ داریم ؟ منظورت کیه ؟

 

 

 

ـ جسارتاً ………… دخترتون .

 

 

 

 

 

 

 

#gladiator

#part989

 

 

 

 

چشمان یزدان اندک اندک نازک شدند و گردنش به سمت معین کشیده شد :

 

 

 

ـ چی ؟ دخترم ؟ ………….. منظورت گندمِ ؟

 

 

 

و بعد انگار که معین حرف چرتی زده باشد ، دست چپش را در هوا تکان داد و گردنش را عقب کشید :

 

 

 

ـ نه اون نیست .

 

 

 

جلال هم نگاهش را به سمت گندم بی رنگ و رو جمع شده گوشه دیوار ، چرخاند …………. آره . به نظر او هم تمام مشخصات فرد دیشبی به این دختر می خورد . آرام نگاهش را به سمت یزدان چرخاند :

 

 

 

ـ مطمئنید قربان ؟

 

 

 

یزدان همانطور کلافه ، نفسش را پف مانند بیرون داد :

 

 

 

ـ آره . درسته گندم تیراندازیش خوبه ، اما اصلاً رانندگی بلد نیست که بخواد بشینِ پشت فرمون و تا اونجا بیاد .

 

 

 

بار دیگر معین خودش را میان بحث وارد کرد :

 

 

 

ـ چرا قربان بلدن . همونطوری که دستور داده بودید ، من همون چند ماه پیش آموزش رانندگی ایشون و شروع کردم ………… کاملاً حرفه ای اصولی . الان می تونم به قطع بگم که ایشون دست فرمونشون چیزی کم از تیراندازیشون نداره .

 

#gladiator

#part990

 

 

 

 

گندم پلک هایش را بست و پشت سرش را به دیوار تکیه داد ………… معین بی رحمانه تیر خلاصی اش را زده بود و بدبختش کرده بود .

 

 

 

یزدان پلکی زد . مغزش برای یک آن ایستاد و متوقف شد تا پیام معین را برای خودش تحلیل و پرداخت کند .

 

 

 

الان معین دقیقاً چه گفت ؟ او دستور آموزش دیدن گندم را داده بود ؟ کِی ؟ چرا او چیزی به خاطرش نمی آمد ؟!

 

 

 

از لبه مبل بلند شد و دو گام به سمت معینی که سینه جلو داده مقالبش ایستاده بود ، رفت .

 

 

 

ـ رانندگی ؟ من ؟ ……….. کی ؟

 

 

 

گندم تنها در دل التماس می کرد تا معین دست از این اعترافات مسخره اش بردارد ………….. که این گند بالا آمده را کمتر هم بزند . وای از یزدان ….. وای .

 

 

 

ـ بله قربان . گندم خانم گفتن که شما دستور آموزش دیدن ایشون و دادید ………….. همون زمانی که برای ماموریت سه ماهه اینجا اومدید .

 

 

 

گندم پلک گشود و نگاه وحشت زده اش را روی یزدانی که نگاه متحیر و خشک شده اش را آرام سمتش چرخاند ، نشاند .

 

 

 

یزدان نگاه شوکه اش را دوری روی گندم جمع شده در خودش داد . حالا که توجه می کرد ، می دید تمام مشخصات گندم ، دقیقاً مطابق همان آدم سیاه پوش دیشبی است .

 

#gladiator

#part991

 

 

 

در حالی که حتی برای ثانیه ای نمی توانست نگاهش را از روی گندم بلند کند ، چندین بار پشت سرهم پلک زد تا حقیقت رو به رویش را باور کند ………… نفس هایش بلند شده بود و کشیده . انگار با هر دم و باز دمش ، خرناسی می کشید .

 

 

 

بدون آنکه نگاهش را از گندم بگیرد ، معین و جلال را مخاطب خودش قرار داد :

 

 

 

ـ می تونید برید ……….. خودتون و برای رفتن به سوله آماده کنید . جلال مقدمات برگشت به تهران و خودت فراهم کن .

 

 

 

خشم و عصبانیتش آنچنان تصاعدی بالا می رفت و لحظه به لحظه بر شدتش افزوده میشد که به هیچ عنوان نمی توانست بر چیز دیگری جز گندم تمرکز کند .

 

 

 

ـ چشم قربان .

 

 

 

با رفتن جلال و معین ………….. یزدان حرکتی به پاهای خشک شده و چسبیده به زمینش داد و به سمت گندم قدم برداشت و مقابلش ایستاد .

 

 

 

در تمام طول این سال هایی که لقب فرشته مرگ را به دوش می کشید ، به یاد نمی آورد کسی توانسته باشد ، روانش را این چنین بهم ریخته باشد که نداند الان باید چه کند .

 

 

 

در حالی که حس می کرد کنترل خشمش هر لحظه بیشتر از دستش خارج می شد ، دستش را مشت کرد و دندان بر روی هم فشرد و از لا به لای دندان های فشرده بر روی هم غرید :

 

 

 

ـ دیشب کجا بودی ؟

 

 

 

 

 

 

#gladiator

#part992

 

 

 

گندم نفسی گرفت ………….. آنقدر هول و دستپاچه بود که برای یک آن به کل درد پهلویش را از یاد برد .

 

 

 

ـ معلومه ………… اینجا ………. تو خونه بودم .

 

 

 

یزدان نگاهش بی اختیار به دست او که روی پهلویش نشسته بود ، افتاد و برای یک آن از فکری که در سرش نشست ، بی توجه به درد شانه اش ، دو دست بالا برد و چنگ میان موهایش شد و موهایش را رو به عقب و بی رحمانه کشید .

 

 

 

دیشب به فرد سیاه پوش تیراندازی کرده بود و مطمئن بود که تیر ………….. در بدن فرد نشست ………… این یعنی اگر گندم آن فرد دیشبی باشد ، تیر الان باید در بدنش مانده باشد .

 

 

 

حس میکرد ضربان قلبش آنقدر بالا رفته ، که چیزی نمانده همین وسط قالب تهی کند و از وحشت اتفاقی که به هیچ عنوان نمی خواست به آن فکر کند ، سرش را آنچنان به دیوار کنارش بکوبد تا متلاشی شود .

 

 

 

نگاهش دوری روی صورت رنگ پریده گندم و لبان خشک و سفیدش چرخید و ثانیه ای بعد خونی که صبح روی دشک زیر گندم را فرا گرفته بود به ذهنش نشست و نفسش را برید .

 

 

 

این رنگ و روی پریده ………… اون حجم از خون …….. این حال بد و ناتوانی جسمی ، هیچ شباهتی به یک عادت ماهیانه ساده زنانه نداشت .

 

 

 

ـ عادت ماهیانه نیستی ، مگه نه ؟ اون خون رو دشک هم خون قاعدگی نبود . درسته ؟

 

#gladiator

#part993

 

 

 

گندم هنوز هم با همان چشمان گشاد شده وحشت زده به گونه ای نگاهش می کرد که انگار به موجودی فرازمینی ترسناک خیره شده .

 

 

 

یزدان عصبی تر از ثانیه های پیش ، با دست اشاره کرد تا بلند شود . داشت کنترل از دست می داد و این …………… به هیچ وجه خوب نبود .

 

 

 

در حالی که دندان بر روی هم می فشرد ، آرام و خشمگین غرید :

 

 

 

ـ بلند شو …………… بلند شو جلوم وایسا .

 

 

 

گندم در حالی که از وحشت حتی توانایی گرفتن نگاهش را ، حتی برای یک ثانیه از او نداشت ، پارچه نخی شلوار در پایش را میان مشتش جمع کرد و فشرد .

 

 

 

این نگاه خیره و خشمگین یزدان می گفت که او قضیه را فهمیده ………… و احتمالاً یزدان هیچ راه خلاصی برای فرارش باقی نخواهد گذاشت .

 

 

 

ـ نمی فهمی بهت میگم بلند شو .

 

 

 

این یزدان مقابلش ، یزدان مهربان روز های پیش نبود ………. این یزدان همان یزدانی بود که همه به عنوان فرشته مرگ از او یاد می کردند …….. به همان ترسناکی . به همان بی انعطافی . به همان سنگ دلی .

 

 

 

دست به زمین گرفت و با بدبختی بلند شد .

یزدان چند قدم کوتاه به سمتش جلو رفت ………….. قدم هایی ، کوتاه ، آرام ……… و صد البته دلهره آور .

 

#gladiator

#part994

 

 

 

عقلش می گفت که فرد دیشبی گندم بوده ، اما دلش نمی خواست قبول کند ………….. قلبش نمی خواست بپذیرد . به هیچ وجه .

 

 

 

ـ حرف بزن گندم .

 

 

 

گندم نفسی گرفت …………. در تمام طول این چند ماهی که با او زندگی کرده بود ، هرگز با این روی یزدان مواجه نشده بود . این خشم ، این عصبانیت ، برایش جدید بود ………. جدید و ترسناک .

 

 

 

ـ یز …….. یزدان ………

 

 

 

ـ اون فرد دیشبی تو بودی ؟؟؟ اونی که فرار کرد ، تو بودی ؟؟ اون لعنتی تو بودی . آره ؟؟؟

 

 

 

گندم لبان خشک شده اش را چند بار تکان داد تا چیزی بگوید …………… تا اینگونه خلع صلاح شده مقابل او نه ایستد . اما چه برای گفتن داشت ، آن هم وقتی که دستش زیادی پیش او رو شده بود .‌

 

 

 

یزدان با دیدن سکوت گندم ، عصبی سری تکان و با دست چپش شانه درد گرفته راستش را فشرد …………. فشار عصبی ، درد شانه اش را برگردانده بود .

 

 

 

ـ لباست و در بیار .

 

 

 

گندم نفس برید ………… یزدان چه گفت ؟؟؟ از او چه خواست ؟؟؟ که در مقابل او چه غلطی کند ؟؟؟

 

 

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 79

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان دلبر مجازی به صورت pdf کامل از سوزان _ م

    خلاصه رمان:   تمنا یه دخترِ پاک ولی شیطون و لجباز که روزهاش با سرکار گذاشتنِ بقیه مخصوصا پسرا توی فضای مجازی می‌گذره. نوجوونی که غرق فضای مجازی شده و از دنیای حال فارغ.. حالا نتیجه‌ی این روند زندگی چی میشه؟ داشتن این همه دوست مجازی با زندگیش چیکار میکنه؟! اعتماد هایی که کرده جوابش چیه؟! دو نفر

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان قلب سوخته pdf از مریم پیروند

    خلاصه رمان :     کاوه پسر سرد و مغروری که توی حادثه‌ی آتیش سوزی، دختر عموش رو که چهارده‌سال از خودش کوچیکتره نجات میده، اما پوست بدنش توی اون حادثه می‌سوزه و همه معتقدن قلبش هم توی آتیش سوخته و به عاشقانه‌های صدفی که اونو از بچگی بزرگ کرده اعتنایی نمی‌کنه… چون یه حس پدرانه به صدف

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان فردا زنده میشوم pdf از نرگس نجمی

  خلاصه رمان:     وارد باغ بزرگ که بشید دختری رو میبینید که با موهای گندمی و چشمهای یشمی روی درخت نشسته ، خورشید دختری از جنس سادگی ، پای حرفهاش بشینید برای شما میگه که پا به زندگی بهمن میذاره . بهمن هم با هزار و یک دلیل که عشق به خورشید هیچ جایی در آن نداره با

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان جوانه عشق pdf از غزل پولادی

  خلاصه رمان :     جوانه عاشقانه و از صمیم قلب امیر رو دوست داره اما امیر هیچ علاقه ای به جوانه نداره و خیلی جوانه رو اذیت میکنه تحقیر میکنه و دل میشکنه…دلش میخواد جوانه خودش تقاضای طلاق بده و از زندگیش خارج بشه جوانه با تمام مشکلات میجنگه و زندگی سختی که با امیر داره رو تحمل

جهت دانلود کلیک کنید
رمان هم قبیله
دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند

      دانلود رمان هم قبیله به صورت pdf کامل از زهرا ولی بهاروند خلاصه رمان: «آسمان» معلّم ادبیات یک دبیرستان دخترانه است که در یک روز پاییزی، اتفاقی به شیرینی‌فروشی مقابل مدرسه‌شان کشیده می‌شود و دلش می‌رود برای چشم‌های چمنی‌رنگ «میراث» پسرکِ شیرینی‌فروش! دست سرنوشت، زندگی آسمان و خانواده‌اش را به قتل‌های زنجیره‌ای زنانِ پایتخت گره می‌زند و

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان مارتینگل

    خلاصه رمان:         من از کجا باید می‌دونستم که وقتی تو خونه‌ی شوهرم واسه اولین بار لباس از تنم بیرون میارم، وقتی لخت و عور سعی داشتم حرف بزرگترهارو گوش کنم تا شوهرم رو تو تخت رام خودم کنم؛ یه نفر… یه مرد غریبه تمام مدت داشت منو از دوربین‌های تعبیه شده تو خونه، دید

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
3 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
ناشناس
ناشناس
4 ساعت قبل

سلااااام مرسی بابت پارت جدید
پارت بعدی لطفا زودتر بزارید

ناشناس
ناشناس
5 ساعت قبل

سلام مرسی بابت پارت جدید
میشه پارت بعدی سریعتر نوشته بشه و در سایت قرار بدید به قسمت حساسش رسیده

Mahsa
Mahsa
7 ساعت قبل

خودت میگفتی دیگه اینجوری نمیشد
الان تتوشم میبینه قشنگ جرش میده

دسته‌ها
3
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x