یزدان سری تکان داد و نفس هایش تند تر شد . دردی در سینه اش نشست که تا کنون چنین دردی را نه حس کرده بود و نه حتی شبیه آن را تجربه نموده بود .
دردی عمیق و جانسوز . انگار که در سلول به سلول تنش مذاب ریخته باشند ، سوزاندش و آتشش زد .
گندم برای خودش چه بلغور میکرد ؟؟؟ به دست او کشته شود ؟؟؟
با نفس هایی بلند تر و خشمگین تر از ثانیه های پیش ، چشمان آتش گرفته اش را در چشمان خیس و اشکی او فرو کرد .
ـ به دست من کشته بشی ؟؟؟ …………. جایگاهت و تو زندگی من نمی دونی ؟؟؟ نمی دونی وجودت تو زندگی من چه ارزشی داره ؟؟؟
گندم با درد سر تکان داد ………….. درد یزدان چیزی همچون درد خودش بود . انگار در مسابقه ای گرفتار شده بودند که باید می دیدند کدام یک زودتر جانش را برای آن یکی فدا میکند .
صدایش لرزید ………. چانه اش هم . قلبش هم . نگاهش هم …………… دلش هم ………
ـ می دونم .
ـ می دونی و این اراجیف و برای من بلغور می کنی ؟
گلادیاتور:
#gladiator
#part999
قطره اشکی روی گونه گندم رد انداخت .
مطمئناً هر احساسی که یزدان به او داشت ، او در این نقطه از زندگی اش ، داشت هزاران برابر آن احساس را تجربه می کرد .
ـ پس …………. شاید اینجوری ، بهتر بتونی حرف من و بفهمی و درک کنی . آره اون آدم دیشبی من بودم .
خودش را عقب کشید و با جسارت بیشتری حرفش را ادامه داد …………. قضایا آنقدر نمایان بود که پنهان کردنش دیگر امکان نداشت :
ـ چون نتونستم اینجا بمونم و دست روی دست بذارم تا تو برگردی …………… اونم وقتی که معین نبود و تو با یه شونه زخمی تک و تنها با جلال بلند شدی رفتی تو اون لونه زنبور …………. می ترسیدم که اتفاقی برات بیفته . اونم اینجایی که انگار همه قصد جون تو رو کردن تا خودشون به یه نون و نوایی برسن . دیشب و که دیدی ، از در و دیوار آدم مثل مور و ملخ می ریخت تو اون خونه …………. آره اونی که دیشب پشت سر تو و جلال راه افتاد من بودم ، و حتی ذره ای از کاری که کردم پشیمون نیستم .
قلبش می کوبید ……….. هنوز هم از دیدن چشمان خشمگین یزدان دلش فرو می ریخت . اما حرفش را زد . این چیزی بود که یزدان باید می دانست …………. که او از فدا کردن جانش برای او ، هیچ ابایی ندارد .
#gladiator
#part1000
یزدان حس می کرد فاصله ای تا دیوانه شدن ندارد :
ـ اگر تاریک نبود ……….. اگر شب نبود ، به دست منِ لعنتی کشته میشدی . به بعدش فکر کردی ؟ به اینکه من بیام بالا سر جنازت و ببینم اونی که زدم گندمم بوده ، چه بلایی به سرم میاد ؟؟؟ به جنونی که بعدش بهم دست میده فکر کردی ؟؟؟ ……….. به بلایی که با این حماقتات سرم می آوردی فکر کردی ؟؟؟ یعنی توی احمق حتی یکبارم پیش خودت نگفتی یزدان غیر از من کس دیگه ای رو نداره و تمام دلخوشیش تو این دنیا منم ؟!
و در حالی که لباسش را رها می کرد ، ادامه داد :
ـ اگه می خوای به یه جانی بالفطره روانی تبدیلم کنی ، همین مسیری که میری رو ادامه بده .
گندم ابرو لرزاند و سینه اش از هق بی صدایی که زد ، پرش آرامی کرد . خودش را به سمت یزدان کشید و صورت به سینه او چسباند و فشرد .
و چه تضاد زیبایی وجود داشت میان خشم و مهر نهفته و تواَمان باهم ، در کلام یزدان ………….. چقدر زیبا به او فهمانده بود که تمام دنیایش است …………….. اصلاً مگر چیزی زیباتر از این وجود داشت ؟؟؟ اصلاً کسی می توانست زیباتر از یزدان احساس دوست داشته شدن را لا به لای خشم تااین حد زیبا نشان دهد و به رخ بکشد ؟؟؟
#gladiator
#part1001
یزدان هنوز هم نگران بود و خشمگین و عصبی …………. رنگ و روی گندم زیادی پریده بود و او هیچ از حالش نمی دانست و …… خود گندم هم حرفی نمی زد .
ـ تیر خوردی نه ؟ از دیشب درد و خونریزی داری و صداتم در نمیاد .
گندم بی اختیار دستانش را بلند کرد و به دور گردن او پیچاند و گونه به سینه او فشرد . حس میکرد صدای یزدان ، کلامش ، نگاهش ، آوایش ، مخدری است که از طریق گوش و چشم وارد تنش می شود و درون عروقش می نشیند و دردش را آرام و لحظه به لحظه خمار ترش می کند .
و چه حالی می داد میان این حال بدی ، دیدن این توجهات بی پایان یزدان .
ـ حتی اگر این اتفاق هم می افتاد ، تو تقصیر کار نبودی یزدان . مشکل منم …………….. مشکل منم که دلم انقدر کوچیکه که طاقت دوری و نگران شدن برای تو رو نداره .
یزدان دست بالا کشید و دستان حلقه شده گندم به دور گردنش را باز کرد . یک قدم عقب رفت …………. در این میان هیچ از دردی که با هر حرکت دستش در شانه راستش می پیچید را نمی فهمید .
#gladiator
#part1002
الان گندم صدمه دیده بود و این …………. مهم تر از هر چیز دیگری بود . حتی مهم تر از خودش .
ـ فقط بهم بگو چه اتفاقی برات افتاده ؟ فقط بگو چه خاکی به سرم شده .
و اندکی عقب رفت و از گندم فاصله کوتاهی گرفت و نگاه هول هولکی به سر تا پای او انداخت .
مطمئن بود زمانی که شلیک کرد ، از شتاب قدم های گندم کاسته شد ………… و این یعنی تیرش را به تن او نشاند .
ـ بگو کجات و زخمی کردم .
گندم دستی را به سمت پهلویش پایین کشید و قبل از اینکه بخواهد فرصتی برای باز کردن لبانش پیدا کند ، یزدان مقابلش زانو زد و لباسش را تا اواسط شکمش بالا داد .
با افتادن چشمانش به آن باند خونی ، برای یک آن حس کرد نفس هایش از تکاپو افتاد و میان سینه اش به توده ای سنگین تبدیل شد .
گندم را زده بود ……….. گندمش را ناکار کرده بود .
گندم تمام مدتی که یزدان مقابل پایش زانو زده بود ، نگاهش را به صورت برافروخته او ، با آن چشمان سیاهی که انگار حالا لرزی هم در آنها دیده می شد ، داده بود و بلند نمی کرد .
ـ ببینم تیر هنوز تو بدنتِ ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 60
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.