ناگهان از میان اب موجودی قول پیکر بیرون امد سرش خونی بود و سنگی بزرگ روی ان بود.
آلوینا با ترس گفت
-او.. ـن او.. ـن چیه ساندر
و با ترسی غیر قابل وصف پشت سر ساندر رفت و پناه گرفت
-لویاتان
-چی؟
–
-دهنتو ببند اگه با سنگ بیدارش نمیکردی الان وضعیت ما این نبود.
{لویاتان
لویاتان در واقع مار ماهی بسیار عظیم الجثه ای می باشد. جثه و هم چنین چهره وحشتناک این حیوان در داستان ها، باعث شده تا به او لقب هیولا اسطوره ای را بدهند. از نظر افراد اروپایی، لویاتان مثل و مانند ندارد و اگر شر او به یک انسان برسد، می تواند تمامی خاندان او را از بین ببرد.}
ساندر با ارامش زیادی ک برای آلوینا ترسناک بود ب سمت لویاتان رفت.
در عرض چشم بهم زدنی ب سمت چشم سمت راستش رفت و با حرکتی چشمش را از کاسه در اورد، خواست ب سمت چشم دیگرش برود ک آلوینا را دید ک در حال تلاش است ک چشم سمت چپ هیولا اسطوره ای رو دربیار اما این ماهی با حرکت سرش آلوینا را پرت کرد. ساندر هنگ ماند پیش خودش گفت خب دخترک نادون وقتی نمیتوانی خب سمتش نرو سرش را تکانی داد ب سمت چشم دیگر ماهی رفت و ان را نیز در اورد لویاتان با درد وحشتناکی ب درون اب رفت.
ساندر ب سمت درختان رفت
آلوینا با درد دستش روی زمین افتاده بود و ب خود میپیچید. از حرکاتش مشخص بود ک دستش در رفته ب سمتش رفت دستش را گرفت و با حرکتی ک منجر ب جیغ آلوینا شد دستش را ب حالت اولیه برگردونن. وقتی از صحت دستش مطمئن شد ب سمت عمارت رفت
*سینره
یک هفته ای از نبود عجیب ساندر میگذره و من هر روز ب ان کلبه لعنتی سر میزنم اما دریغ از ردی از او. تمام این یک هفته درون اتاقم بودم.
ب در اتاقم ضربه ای وارد شد
-بفرمایید
مادر بزرگم با دسته گلی وارد اتاقم شد.
-الهی من دورت بگردم چرا اینجوری میکنی مادر؟ عزیز من هر روز کارت همینه چرا دیگه از سینره کنجکاو من خبری نیست
سرم پایین بود، مادربزرگن دستش را ب زیر چانه ام برد و مجبورم کرد ب چشمانش زل بزنم.
-عزیزم ب من ک هیچی نمیگی ک چرا ناراحتی ولی امشب مهمون داریم. پشو یکم نگاه ب خودت کن
با تعجب گفتم
-مهمون.!؟
-اره مامان جان، سابین هست
-سابین..!؟
-اره سابین دارع میاد ک باهم حرف بزنید در مورد ایندتون
-چـــــــــــــــــــــــــی؟
-هیچی مادر بلند شو
بعد هم بلند شد و از اتاق بیرون رفت
هنگ هستم نمیدونم خوابم یا بیدار؟
خسته شدم، صندلی ام را ورداشتم روب روی پنجره میگذرم ساعت 9/30صب هست نور خورشید روی دیوار هست ولی تو ی اتاقم نیست دلم تنگه نمیدونم برای کی ولی انگار تیکه ای از وجودم نیست. چشمانم را میبندم سرم را ب صندلی تکیه میدهم یا داغی روی گونه هم متوجه اشک های پی دی پیم میشوم.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
با حس دستی روی صورتم از خواب بلند میشم. دستی روی چشمانم هست. صدایی اشنا میشنوم صدایی ک تا ته دلم را میسوزانند
-اگه گفتی من کیم خوشگل خانم؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام این رمان خیلی خوشکله ممنون که گذاشتی شیدا جان اگه میشه رمان درباره گرگینه ها هم بزار ؟
سلام عزیزم
چشم این رمان تموم شع با ادمین صحبت میکنم رمان ک در مورد گرگینه هم هست میزارم♥🌹
رمان با موضوع خون اشام و گرگینه و اینا میخوام بهم معرفی کنین
عزیزم من دارم ی رمان مینویسم با موضوع گرگینه ها ب نام بوسه گرگینه و یکی از همین رمان های سایت زاده ی خون هست
لطفاً پارت بعدی زود بزار 🙏🙏🙏🙏
چشم شب ساعت 10/30میزارم
من میگم همون سابینه ساندر که دیگه رفت سرزمین خودش