فردی با شنل مشکی ک حتی رو ی صورتشم پوشونده پشت شیشه ایستاده عصبی شدم میدونستم ک اگه کسی شخصی رو کنترل کنه با ریختن اب روی فرد کنترلش رو از دست میده منم اب ک روب پیشخوان بود رو برداشتم و ریختم روی مرده از حالتش ک در امد ب سمت در رفتم ولی شخصی ک پشت در بود زودتر رفت و من فقط توانستم چشماشو ببینمم چشاماش ب رنگ قرمز اتشین بود دور مردمکش مشکی بود. ولی سریع رفت تنها توانستم چشماشو ببینم ب کتابخونه برگشتم اما مرد ب طرز غیر عادیه ای خشک شده بود و انگار چیزی یادش نبود. ازش کتاب رو گرفتم اما اون کتاب، کتابی نبود ک من میخواستم من کتابی در مورد خون اشام ها میخواستم ک حقیقی باشد اما این رمان بود.
چشمان اون مرد خیلی جذاب بود ، بادیدن سینی پر از الوچه همه چیز یادم رفت بااینکه با چشمام یه جورایی دنبال اون مرده بودم اما خب با دیدن اون همه الوچه یادم رفت. رفتم جلو و مقداری خریدم و همونجا اولیش رو گذاشتم داخل دهنم ک با سنیگی نگاه کسی سرمو بلند کرد خودش بود با خوشحالی امدم حرفی بزنم ک رفت دنبالش راه افتادم اما گمش کردم. ناراحت شدم. ب مغازه ی عتیقه فروشی رفتم ک اون نزدیکیا بود. شاید محل زندگی این فرد مرموز رو میدونست
-سلام اقا
-سلام خانم میتوانم کمکتون کنم
-واقعیتش من الان بادیدن شخصی یکم یکمــ…. چجوری بگم سوال داشتم شما فردی رو میشناسید ک ی شنل مشکی بپوشه و رنگ چشماش قرمز اتیشین باشه؟؟
-واقعیتش اون فردی رو ک میگید دیدم مردم روستا ازش دوری میکنن اون وقتی اینجا ها پیداش میشه میگن ی نفر گم میشه و هیچ کس هم جرائت نداره سمتش بره حتی اگه بره هم چجوری بگم دیوانه میشن
-تا الان کسی هم سمتش رفته یا تلاش کرده بره سمتش
-نه همه از این حرفا میترسن کسی سمتش نمیره
-میدونید کجا زندگی میکنه
-چرا میپرسید
-اعمم همینطوری
-ب نظرم شما خیلی شجاعید اما خیلی هم جوان نرید سمتش بهتره اینجوری
-چشم حالا بگید کجا زندگی میکنه
-وسط جنگ نفرین شده
-اعممم ممنون
از مغازه امدم بیرون. باید ب سمت خونه میرفتم اما شاید بعدا ب سمت جنگ نفرین شده هم برم این دومین دیدارمون بودیکی کتابخونه یکی کنار سینی الوچه ای اما من باید بازم ببینمش با این تفاوت ک باهاش حرفمم بزنم.
ب خونه ک رسیدم کسی خونه نبود. صدای از طبقه بالا می امد این خونه یک اتاق داشت ک تحت هیچ شرایطی نباید بهش نزدیک میشدیم مادربزرگم همیشه درب اونو قفل میکرد وقتی بچه بودم یه بار اونجا رفتم اما قبل از باز کردن در جلو گرفت از بچگی این اتاق کنجکاوی منو قلقلک میداد. مادربزرگم خیلی منو دوس داره همیشه بهم میگه سمت اینجور ادما نرم سمت هیچ چیز غیر عادی هم نرم کتابای خاصی هم نخوانم میدونم اینا برای خودمه اما دوس ندارم. ب سمت اتاق راه افتادم پله های چوبی زیر پاهام صدا میداد. از اتاق صدایی نمی امد همیشه این قسمت از خونه چ صب چ شب تاریک بود. ب سمت اتاق قدم برداشتم ک یهو با برخورد چیزی با پاهام جیغ بنفشی سر دادم برگشتم و دیدم…………
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 2
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من خوشم اومد جالبه
اما بیشتر تلاش کن
خیلی موفق میشی
قلم ضعیفی داره.یکم بیشتر به جزییات توجه کنه و آروم تر پیش بره بهتره.بعدشم مثلا حرف تو رو ت مینویسه یکم رو اعصابه