ناگهان برق نابودی ساندر در چشمانش چند برابر شد. رو ب سرباز گفت
-میدونم چیکار کنیم انیسا موقعیت خوبیه!
ساندر *
باهر چه قدرت داشت دوید اما نتوانست و سینره از درع پرت شد پایین اما ساندر تسلیم نشد و در چشم بهم زدنی اورا در اغوش کشید و بالا اورد سینره بی حال بروی دست ساندر بود ساندر سر اورا بوسید موهای بلندش را کنار زد و ارام بر روی زمین نشست سینره را در اغوش کشید و برای اولین بار در عمرش گریه کرد.
*سینره
باور نمیشه ک ب خاطر یک سنگ کوچولو اینجوری ب دره بیفتم نمیدونم چرا اما انگار اگه ساندر منو نمیدید صدامم در نمیومد انگار انگار کسی دستش را محکم جلوی صورتم گرفته بود. همه اینا یک طرف این که ساندر پرواز کرد یکطرف. جرقه ای در ذهنم زد و گفتم
-ساندر
جوابی نشنیدم از وقتی ک نجاتم داده تنها قطره ای اشک از چشم او افتاد و دیگر با من سخنی نگفت او مرا ب اغوش کشید و من نیز بدتر از او، من ک خواستار هیچ مردی نبود اما حال با دیدن او قلبم صدایش بلند تر از هر زمان میشود اکنون ک در بغل او بودم دلم میخواست هیچ زمان هیچ زمان از بغل او بیرون نیایم
-میتوانم ی سوال بپرسم
او تنها با پلک زدنی جوابی ب من داد و من نیز گفتم
-تو پرواز کردی درسته؟
-اره من پرواز کردم من ی موجود کثیف اشغالم ک به خاطرم تو رو ب درد سر انداختم حالا ک برسیم خونه تو رو ب خونتون میرسونم و بعددیگه هیچ وقت هیچ وقت هیچوقت سمت من نمیای فهمیدی؟
بابغض گفتم
-چرا؟ من منـ…
-تو هیچ چیز نمیشی حالا هم بخواب اگه همون روز ک دیده بودمت کارت نداشتم الانـ….
یک کلمه از حرفاشو نمیفهمیدم. ولی سکوت کردم و خیلی سریعتر از تصورم در اغوشش ب خواب رفتم.
*ساندر
وقتی ک داشت از دره پرت میشد نتوانستم جلو خودمو
بگیرم ب سمتش پرواز کردم و نجاتش دادم از خودم بدم میاد میترسم از عاطفه و علاقه ای ک داشت بوجود می اومد……….
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 1
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
خوبه بود عزیزم
مث همیشه عاالییی😙🤗
عزیزمی 🌹😘😘
تنکیو زیباس
خسته نباشی نویسنده جون❤💝
عزیزمی میدونم کمه پارت هدیه داریم امروز 😘🌹
عه واقعا 😍