انتقام یا عشق (خون آشام) پارت هجدهم - رمان دونی

انتقام یا عشق (خون آشام) پارت هجدهم

وارد خونه شدم با دیدن انیسا لحظه ای شک شدم. او با استرسی ک میتوانستم ب راحتی حس کنم ایستاده بود. با خستگی تمام شنلمو در اوردم ک ب لطف سینره گلی شده بود روی کاناپه انداختمش بعد هم با خستگی تمام شد خودمو روی کاناپه انداختم. حال و حوصله
خودمم نداشتم چ برسه ب حرف زدن با ی نگاه سر سری ب خونه متوجه نبود گتی شدم ب زور زبون باز کردم و گفتم
-گتی کجاست
-داداش اون بعد شما رفت اصلا بعدش چیه با شما رفت.
هیچی نگفتم اما ته دلم گواهی میداد افتادن سینره عادی نبود.
-داداش میدونم اصلا ب من ربطی نداره میدونم اصلا نباید ت کارات فضولی کنم ولی سینره ب خاطر بی عقلب من این اتفاق براش افتاد میشه بگی کجاست؟
نگاهی ب صورتش انداختم نگرانی از چشمان پف کرده اش میبارید. بیچاره نمیدونست ک سینره تقریبا امروز و فردا رو کامل ب همراه مادربزرگش میخوابه تا ما از این جنگل کوفتی گورمون رو گم کنیم اما برای اطمینان خواهرمم ک شدع گفتم
-بردمش خونش
نفسی ارام کشید. بعد بلند شدن و ب سمت اشپزخانه رفت چشمانم را بستم. ترس دارم، ترس از مسیری ک انتخاب کردم ترس از کاری که میخوام انجام بدم ترس ترس ترس. چ کلمه مزخرفی
با صدای پاهای انیسا چشمانم را باز کردم خواهرکم پا ب پای من در این چند روز بیدار بود چشمانش متورم بود، لیوانی ب دستم داد. لیوان را ازش گرفتم لیوان خنکتر از اون چیزی بود ک فکرشو میکردم لیوان ابی گوارا. در این چند سال دوری فکر میکردم روزی ک با سینرع صحبت کنم قطعا انقدر بهم نزدیک میشیم ک دوری ازم براش سخت باشه فکر میکردم ب جبران تموم اون اب های گوارایی ک مثل زهر مار بودن برام با وجود سینره با لذت زیادی اونا رو مینوشم
اما اشتباه بود همه فکرا اشتباه بود الان ن تنها من بلکه سینره هم تو دوزخی گیر افتاده بودیم ک من درست کرده بودم دوزخی ک ی طرف عشق بود طرفی دیگر انتقام ک سینره تنها طرف عشق این دوزخ رو دیدیه
اون نه تنها یک طرف این دوزخ رو دیده بلکه از گذشت خودش هم هیچ چیزی نمیدونه یا حداقل چیزایی ک میدونه چیزایی نیست ک باید بدونه
من رئیس وم پایرز ها (خون اشام ها) و رئیس قبلیه بت پایرز ها اکنون تو دوزخی گیر کرده بودم ک خودم با دست هام اونو ساختم.
{دوستان ی نکته خون اشام ها یا وم پایرز ها ب چهار گروه بت پایرز ها، کت پایرزها، اسنیک پایرز ها، ولف پایرزها تقسیم میشن ک هر کدوم بر حسب قرار گیریشون ت این گروها قدرتی دارن مثلا بت پایرز ها مهربون تر از بقیشون هستن یا مثلا اسنیک پایرز ها بی رحم هستن و…. هر کدام خصوصیات مربوط ب قبیله خودشون رو دارن}
مسخرست. باید ب انیسا میگفتم باید میگفتم ک وقت رفتن اما چجوری رو نمیدونستم. انیسا روب روی من نشسته بود و از خستگی چشمانش را بسته بود. چیزی نگفتم من هم باید کمی استراحت میکردم.
سرجایم دراز کشیدم دستمو روی چشمانم گذاشتم و نفهمیدم کی اما ب خواب عمیقی فرو رفتم.

 

 

 

چند ساعتی گذشت. متوجه نشدم چگونه اما با حس سنگین نگاهی چشمانم را باز کردم و با دیدنش نفسم در سینه حبس شد او………
وارد خونه شدم با دیدن انیسا لحظه ای شک شدم. او با استرسی ک میتوانستم ب راحتی حس کنم ایستاده بود. با خستگی تمام شنلمو در اوردم ک ب لطف سینره گلی شده بود روی کاناپه انداختمش بعد هم با خستگی تمام شد خودمو روی کاناپه انداختم. حال و حوصله
خودمم نداشتم چ برسه ب حرف زدن با ی نگاه سر سری ب خونه متوجه نبود گتی شدم ب زور زبون باز کردم و گفتم
-گتی کجاست
-داداش اون بعد شما رفت اصلا بعدش چیه با شما رفت.
هیچی نگفتم اما ته دلم گواهی میداد افتادن سینره عادی نبود.
-داداش میدونم اصلا ب من ربطی نداره میدونم اصلا نباید ت کارات فضولی کنم ولی سینره ب خاطر بی عقلب من این اتفاق براش افتاد میشه بگی کجاست؟
نگاهی ب صورتش انداختم نگرانی از چشمان پف کرده اش میبارید. بیچاره نمیدونست ک سینره تقریبا امروز و فردا رو کامل ب همراه مادربزرگش میخوابه تا ما از این جنگل کوفتی گورمون رو گم کنیم اما برای اطمینان خواهرمم ک شدع گفتم
-بردمش خونش
نفسی ارام کشید. بعد بلند شدن و ب سمت اشپزخانه رفت چشمانم را بستم. ترس دارم، ترس از مسیری ک انتخاب کردم ترس از کاری که میخوام انجام بدم ترس ترس ترس. چ کلمه مزخرفی
با صدای پاهای انیسا چشمانم را باز کردم خواهرکم پا ب پای من در این چند روز بیدار بود چشمانش متورم بود، لیوانی ب دستم داد. لیوان را ازش گرفتم لیوان خنکتر از اون چیزی بود ک فکرشو میکردم لیوان ابی گوارا. در این چند سال دوری فکر میکردم روزی ک با سینرع صحبت کنم قطعا انقدر بهم نزدیک میشیم ک دوری ازم براش سخت باشه فکر میکردم ب جبران تموم اون اب های گوارایی ک مثل زهر مار بودن برام با وجود سینره با لذت زیادی اونا رو مینوشم
اما اشتباه بود همه فکرا اشتباه بود الان ن تنها من بلکه سینره هم تو دوزخی گیر افتاده بودیم ک من درست کرده بودم دوزخی ک ی طرف عشق بود طرفی دیگر انتقام ک سینره تنها طرف عشق این دوزخ رو دیدیه. اون نه تنها یک طرف این دوزخ رو دیده بلکه از گذشت خودش هم هیچ چیزی نمیدونه یا حداقل چیزایی ک میدونه چیزایی نیست ک باید بدونه
من رئیس وم پایرز ها (خون اشام ها) و رئیس قبلیه بت پایرز ها اکنون تو دوزخی گیر کرده بودم ک خودم با دست هام اونو ساختم.
{دوستان ی نکته خون اشام ها یا وم پایرز ها ب چهار گروه بت پایرز ها، کت پایرزها، اسنیک پایرز ها، ولف پایرزها تقسیم میشن ک هر کدوم بر حسب قرار گیریشون ت این گروها قدرتی دارن مثلا بت پایرز ها مهربون تر از بقیشون هستن یا مثلا اسنیک پایرز ها بی رحم هستن و…. هر کدام خصوصیات مربوط ب قبیله خودشون رو دارن}
مسخرست. باید ب انیسا میگفتم باید میگفتم ک وقت رفتن اما چجوری رو نمیدونستم. انیسا روب روی من نشسته بود و از خستگی چشمانش را بسته بود. چیزی نگفتم من هم باید کمی استراحت میکردم.
سرجایم دراز کشیدم دستمو روی چشمانم گذاشتم و نفهمیدم کی اما ب خواب عمیقی فرو رفتم.

 

 

 

چند ساعتی گذشت. متوجه نشدم چگونه اما با حس سنگین نگاهی چشمانم را باز کردم و با دیدنش نفسم در سینه حبس شد او………
چند ساعتی گذشت. متوجه نشدم چگونه اما با حس سنگین نگاهی چشمانم را باز کردم و بادیدنش نفسم در سینه حبس شد او سینره بود هراسیمه از جایم بلند شدم و نشستم او با لباسی ک شکل و شمایل عروس داشت رو ب رویم نشسته بود. ناگهان زبان باز کرد و گفت
-خوبی ساندر
و بلند شد و به ارامی کنارم نشست. دستش را جلو اورد و پیشانیم را ب لبهایش نزدیک کرد و بوسید سرم را بلند ک کردم با چشمان اشکی او روب رو شدم خواستم حرفی بزنم اما انگار قدرت سخن گفتن را ازم گرفته بودند او را برانداز کردم لباس سفید عروسی ارایش ملیحی ک او را زیباتر کرده بود و موهایش ک ب ودرش ریخته بود و تلی ک از گل های صورتی و زرد درست شده بود بر روی انها داشت
نگاهم را ارام ارام ب لبهایش سر دادم جلوتر رفتم اما لبانش تکان خورد و گفت
-ساندر جان منو ول میکنی؟ میخای بری؟ اگه بری من داغون میشماااا اگه بری من دیگه کامل نیستمااا میدونم کارت اشتباه بوده میدونم گذشته خوبی برام نساختی اما اما من دوست دارم نرو ساندر نرو الکساندر
خوردن بدنم هراسیمه از خواب بلند شدم
-ساندر الکساندر ساندر بلند شو دیگه
نگاهی گنگ بهش انداختم. انیسا گفت
-بلند شو عزیزم خواب بود داداشم
او حرف میزند و من هنوز درگیر خوابی هستم ک دیده ام درگیر حرکاتم حرف های سینره نداشتن صدایم.
سرم را کمی ب چب مایل میکنم و بادیدن جای خالی اش میفهمم ک او رفته است
من نیز بلند میشم ب سمت سرویس رفتم صورتم را اب زدم بیرون می ایم انیسا با لبخند حوله را ب دستتم میدهد.
حوله را از دستش میگیرم صورتم را خشک میکنم و میگویم
-باید با هم حرف بزنیم
-در مورد چی داداش
-در مورد مکان زندگیمیون
-مکان زندگیمون؟
-ببین حالا ک سینره ما رو دیده بهتر از اینجا برین نمیخامـ….
وسط حرف میگوید
-این اتفاق دوباره تکرار شه درسته؟
با سرم جوابش را میدهم
-باشه داداش امر کنی کنار درخت هستیم
-پس بریم انیسا
-قبلش ی چیزی بخوریم بعد بریم. چون مسیرمون طولانی هست
-چقدر خوابیدم؟
-حدود ۵ساعت
-اها
با این حساب ما کلن یک روز برای دور شدن وقت داریم چون یک روز ک گذشت اما فردا شب سینره بیداره
ب سمت اشپزخانه رفتیم معمولا گوشت میخوریم تا از خوردن خون پرهیز کنیم.(بله درسته خون برای خون اشام ها یک عنصر جدا ناپذیر اما اینو هم در نظر داشته باشید این فقط یک رمان هست و گه گداری برای جذابیت بیشتر مجبور ب تغییر اصول ها میشم)
ز خوردن غذا با انیسا ب سمت دختر راه افتادیم. جنگل سرسبز بود از اینجا میتوانستم با بستن چشمام مثل همیشه اونور رو هم ببینم ت شهر همه چی امن و امانه ت سرزمینم همینطور کنار جاده تابی وصل شده تابی ک برای سینره هست و همه جایی ک بخام این قدرت مختص من نیست تمامی خون اشام ها این قدرت رو دارن.
ـ

 

 

 

 

 

بلاخره بعد از کمی راه رفتن و رسیدن ب درخت موقعش شد. انیسا گفت
-داداش میدونی ک من چقدر این جنگل رو دوست دارم اجازه میدی یکم اینجا بگردم بعد بریم
با اینکه خواستش کمی نابجا بود اما خب این اخرین بار بود پس گفتم
-باشه اما سریع لطفا عزیزم
-ممنونم داداشی خوبم
امد جلو و صورتمو بوسید و کمی رفت من نگاهی ب اطراف کردم درختی کنار دره هعی جالب بود زندگیم ب این وصل شده بود رفت و امدم و……
روی سنگی نشستم اما با شنیدن جیغ انیسا دوان دوان ب سمتش رفتم و بادیدن……
روی سنگی نشستم اما با شنیدن جیغ انیسا دوان دوان ب سمتش رفتم و بادیدن گتی لحظه ای وا رفتم. اما سریع ب اوضاع مسلط شدم سپس گفتم
-ت اینجا چ گوهی میخوری؟ از جونت سیر شدی ک خواهرمو میترسونی؟
-سرورم من کاری نکردم فقط باهاش کمی صحبت کردم حالا هم
ب سمتش رفت، دستش را کمی دور سرش چرخاند سپس مقداری گرده روی سرش ریخت و بلافاصله انیسا بلند شد و ب بغلم امد بغلش کردم روی موهایش بوسه ای زدم و بعد کمی دستم را روی کمرش کشیدم و ارام در گوشش گفتم
-خواهرکم من اینجا ارام باش
چیزی نگفت و وقتی برگشتم گتی رفته بود.
با انیسا ب سمت درخت رفتیم و چشمانمون رو بستیم با باز کردن چشمانم عجیب ترین حس دنیا روی سرم اوار شد هنوز کنار درخت بودیم. انیسا با تعجب گفت
-چرا اینجوری شده شاید درخت مشکلی براش پیش امده؟؟
-نمیدونم بیا دوباره امتحان کنیم
بازم اتفاقی نیفتاد چندبار دیگر هم امتحان کردیم و این نشون میداد ک دختر جاودان طلسم شده
با عصباینت چشمانم را بستم و اطراف را کمی نگله کردم هیچ حس جادویی نبود غیر از حس ک از کلبه میومد حسی ک انگار از ناراحتی کسی بوجود امده بوده مثل طلسمی ضعیف اما بزرگ از دلی پاک و بیگناه
دوباره ب کلبه نگاهی انداختم سینره بود ک تلاش میکرد وارد خونه بشه جالب بود ک بیدار شده بود ب این زودی، البته امکانش بود چون اون قدرتش رو از من ب ارث برده بود.
احمق ک نه توانسته بودم کارمو درست انجام بدم ن معموریتمو. نگاهمو اطراف کلبه چرخاندم، ترسیدم اگه لحظه ای کسی ب او حمله کند دیگر خودمو نمیبخشم. ناگهان با دیدن گتی اعصابم بهم ریخت خواستم بروم ولی عقلم هشدار میداد ک کمی صبر کنم گتی با ارامش با او حرف زد ولی انگار قصدش فقط حرف زدن نبود این رو از توی چشمانش هم میتوانستم بخوانم. وقتی دیدم سینره چقدر ترسیده ب سرعت با باز کردن چشمان پشت کلبه ایستادم ب گونه ای ک فقط در دید گتی باشم. گتی بادیدنم خندید و با گفتن کلمه ای رفت. سینره هم ک انگار ناامید شده بود خوارکی های دستش را روی زمین گذاشت و رفت
با باز و بسته کردن چشمانم ب پیس انیسا رفتم خواهرکم خسته بود نشسته بود و چرت میزد. دستش را گرفتم و چشمانم را باز کردم بادیدن دوباره سرزمینم شاد شدم
انیسا خواب بود او را در اغوش کشیدم و ب راه افتادم در زدم نگهبان ک جنی بلند قد بود گفت
-معرفی کن نره خر
عصبی بود ک چرا با مردم سرزمینم و یا من اینگونه حرف میزند دروازه این سرزمین طلسمی داشت ک اجازه ورود با جادو را نمیداد اما من جز خانواده سلطنتی بودم در نتیجه ب راحتی ب ان طرف در رفتم جن بادیدنم لحظه هنگ شد اما ب سرعن سر خم کرد و گفت
-قربان، عذر خواهی این بنده حقیر را بپذیرید.
نگاهش کردم نگاهی ک سرتا سر پر از تحقیر بود ب سمت عنارت راه افتادم شنلش ک برتن داشتم روجلو کشیدم و شنل انیسا هم همینطور. شنل ها جوری بودند ک هیچ کس نمیتوانست صورتم را ببیند
کمی ک راه رفتم دختری کوچک ولی باهوش ب دنبالم راه افتاد لباس دامنی ک ب عروس ها میبرد بر تن داشت روی سرش تلی از گل داشت و در دستانش پشمک صورتی رنگی ک گاهی با لذت گاهی با کنجکاوی نسبت ب من میخورد. ارام دنبالم راه افتاده بود و جوری حرکت میکرد ک انگار من متوجه بود اون نشدم
کمی ک با من راه امدم خواستم اذیتش کنم و با حرکتی ب عمارت برسم اما با دیدن اینکه شاید بترسه با اینکه این حرکت کاملا عادی بود در اینجا انجامش ندادم. فقط سرعتمو تند کردم ک شاید گمم کنه اما او سرتق تر از این حرفا بود
دنبالم امد امد تا اینکه خسته شد و گفت
-وایســ…. ـا وایـ… هی ـسا. من میخوام باهات حرف بزنم
با گفتن این حرفش برگشتم او در دستانش دیگر پشمکی نداشت بادیدن لباسش یاد سینره افتادم سینره قبل از اینکه ب دره بیوفته اینجوری ب نفس نفس افتاده بود لحظه ای نگاهم ب سوی لباسش رفت درسته لباسش مثل سینره بود ک امروز در خوابم بود. صورتش سفید و رنگ پریده بود لبانی قلوع ای و صورتی داشت بینی ضریف اما متناسب با صورتش چشمانی خاکستری ک نشون میداد وقتی ب سن بلوغ برسه تبدیل ب سبز میشه مثل سینرع چشمان سینره هم همین گونه بود اگه من احمق کارم درست انجام میشد الان اون رنگ چشمانش اینگونه بود
اما خب ن کار….. ولش کن انیسا کمی تکان حورد و چشمانش را باز کرد اولش کمی هنگ بود اما سری متوجه شد کجاست ارام عذر خواهی از من کرد و روی پاهایش ایستاد او شنلش را کمی عقب زد کودک هنوز اینجا بود ولی کمی ارام تر شده بود.
ب سمتش رفتم و گفتم
-سلام کوچولو چرا دنبالم راه افتادی؟
اون اون خانمه گفت
و با دستانش سمتی را نشان داد بادیدن آلوینا لحظه ای ماتم برد اون ک بعد ازقضیه…..

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان میرآباد pdf از نصیبه رمضانی

  خلاصه رمان:     قصه‌ی ما از اونجا شروع می‌شه که یک خبر، یک اتفاق و یک مورد گزارش شده به اداره‌ی پلیس ما رو قراره تا میرآباد ببره… میراباد، قصه‌ی الهه‌ای هست که همیشه ارزوهایش هم مثل خودش ساده هستند.   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید! ارسال رتبه

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان ناگفته ها pdf از بهاره حسنی

  خلاصه رمان :           داستان در مورد دختر جوانی به اسم نازلی کسروی است که بعد از فوت مادربزرگ و بعد از سالها دور به ایران برمیگردد، آشنایی او با جوانی در هواپیما و در مورد زندگی خود، این داستان را شکل می دهد …   به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان در سایه سار بید pdf از پرن توفیقی ثابت

  خلاصه رمان :     ابریشم در کوچه پس کوچه های خاطراتش، هنوز رد پایی از کودکی و روزهای تلخ تنهایی اش باقی مانده است.دختری که تا امروزِ زندگی اش، تلاش کرده همواره روی پای خودش بایستد. در این راه پر فراز و نشیب، خانواده ای که به فرزندی قبولش کرده اند، در تمام لحظات همراهش بوده اند؛ اما

جهت دانلود کلیک کنید
رمان دل کش
دانلود رمان دل کش به صورت pdf کامل از شادی موسوی

  خلاصه: رمان دل کش : عاشقش بودم! قرار بود عشقم باشه… فکر می کردم اونم منو می خواد… اینطوری نبود! با هدف به من نزدیک شده بود‌…! تموم سرمایه مو دزدید و وقتی به خودم اومدم که بهم خبر دادن با یه مرد دیگه داره فرار می کنه! نمی ذاشتم بره… لب مرز که سهله… اگه لازم بود تا

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان خدا نگهدارم نیست

    خلاصه رمان :       درباره دو داداش دوقلو هست بنام های یغما و یزدان یزدان چون تیزهوش بود میفرستنش خارج پیش خالش که درس بخونه وقتی که با والدینش میره خارج که مستقر بشه یغما یه مدتی خونه عموش میمونه که مادروپدرش برگردن توی اون مدتت یغما متهم به چشم داشتن زن عموش میشه و کلی

جهت دانلود کلیک کنید
رمان تمنای وجودم

  دانلود رمان تمنای وجودم خلاصه : مستانه دختر زیبا و حاضر جوابی است که ترم آخر رشته عمران را می خواند. او در این ترم باید در یکی از شرکتهای ساختمانی مشغول بکار شود. او و دوستش شیرین با بدبختی در شرکت یکی از آشنایان پدرش مشغول بکار میشوند. صاحب این شرکت امیر پسر جذابی است که از روز

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
4 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
مهسا
2 سال قبل

اره زود به زود پارت بزاری خواننده هات هم بیشتر میشه 🙃

Queen
Queen
2 سال قبل

هر چند وقت پارت میزارید ؟
لطفا پارت ها رو زودتر بزارید مچکرم

دسته‌ها
4
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x