با صدای افتادن وسیله ای از اتاق مادربزرگم ب سمتش دویدیم. در را باز کردم با دیدنش ک روی تخت دراز کشیده بود کمی تعجب کردم اما وقتی ب سمتش رفتیم دیدم ک طستش روی میز کنار تخت هست.
-دورت بگردم من چی میخاستی
-سیـ…. ـنره سرم داره میترکه میدونم خون زیادی ازم رفته
-نه مامان جونم الان ک خوبی فقط رنگت یکم خوب نیست ک اونم خوب میشه
-کمک…. کن… بشیـ…. ـنـم
ارام کمکش کردم بشینه نگاهی ب بالشت کردم راست میگفت خون زیادی ازش رفته بود.
با دو دستم محکم ب سرم کوبیدم.
-این… کـ… ـاررو نکن عـزیـ…. ـزم.
بلند زدم زیر گریه و کسی محکم کوبند ب در بسته شده سابین امد تو و گفت
-چیشده؟ حالتون خوبه؟ تو کی بهوش امدی؟
هیچی نگفتم وفقط گریه کردم
مادربزرگم دستمو گرفت و گفت
-سینره تنها خواسـ…. ـتم قبل مــــ… ـرگ اینه ک با کسی ازدواج کنی ک بنـــ….. ظر من برات خوبه و……. عاشقـ… ـت هست همـ…. ـین
*راوی
تو اون لحظه ب تنها چیزی ک فکر میکرد نبود مادربزرگش و دوباره یتشم شدنش بود. خسته بود از نبود مادر، پدر، کسی ک دوستش دارد، و حالا هم مادربزرگش. ارام از روی تخت ب سمت مادربزرگش رفت هق هق گریه اش اوج گرفته بود. مادربزرگش فقط ب او لبخند میزد و نگاهش ب سابین و او بود. کنار مادر بزرگش نشست سرش را روی شونش گذاشت و سعی کرد خودش را کنترل کند. ارام توی گوشش نجوا کرد
درخت بار سفر میبندد
عزم سفر دارد
سفری طولانی
درخت تقریبا هر شب آماده میشود
با استواری ریشههایش را در زمین میگستراند
کجا خواهد بود
مقصد این سفر؟
خود درخت هم نمیداند
لازم نیست بداند
اما این سفر
خواست قلبی درخت است
امشب نیز درخت بار سفر میبندد
شاید نیمهشبی
توطئهای در سر داشته باشد
شعر ” درخت نیمه شب” به قلم “تاکامی جون”
وسط شعر گه گداری مادربزرگش همراهیش میکرد اما نفسش دیگر بالا نمی امد
-دوسـ…. ـت دارم سینـ……..
ارام سر مادربزرگش را بلند کرد و حق زد بلند حق زد
-خدایااااااا مگه من چیکار کردم
با دو دستش روی سرش کوبند خسته بود از همه. از خود ناراحت بود ارام نشست روی تخت دستش را روی قلب مادربزرگش گذاشت دیگه نمیزد. قلب تنها کسش توی این دنیا دیگه نمیزد. کنارش دراز کشید بغلش کرد و ارام گریست.
~~~#دو روز بعد
*سینره
مادربزرگم دو روز قبل چشمانش را برای همیشه بست. از اون روز تنها ب خودم لعنت میفرستم ک به جای اینکه ب فکر کسی باشم ک نیست از مادر بزرگم غافل شدم، چرا دو روز پیس وقتی از سابین جدا شدم ناشکری کردم. چرا از خدا نا امید شدم. چرا گفتی کسی را ندارم من بزرگترین حامی رو داشتم ک هم کمکم میکرد هم حواسش بم بود. صندلی را جلوی پنجره گذاشتم نگاه ب اسمون بود. اسمونی ک بدون ابر بود برعکس قلب من. خورشید مستقیم میتابید اما دیگر برای من فرقی نمیکرد. خسته شدم تو این چند روز ب قول مادر سابین نه زندگی درستی دارم نه با کسی حرف میزنم تنها تنها ب این فکر میکنم ک توی گذشته چیکار کردم ک الان دارم جوابشو میبینم.
مادرش نگران من نیست نگران شازده پسرش هست ک تو این چند روز پا ب پای من بود همه جا باهام بوده. سابین بهم میگه مادربزرگت قبل مرگ دلش میخواستع ما با هم باشیم برای همیشه. راست میگه قبل از مرگش گفت ک دوست داره من با کسی باشم ک دوسم داشته باشه ولی من روحم خستس میترسم از اینکه سابین هم ک پر از زندگی اذیت کنم نمیدونم شاید بهتر از خودم دورش کنم شایدم بهتر بهش نزدیک شم شاید ک منم زندگیم درست شد ولی خب این نامردیه تمامه ک بخوام ب خاطر خودم زندگیه اون بدبختم هم تباه کنم.
با صدای در تمامی افکارم بهم ریخت اما از سر جام تکون نخوردم کسی امد داخل از صدای توی دستاش متوجه شدم برام غذا اورده. دوست دارم وقتی برگردم ساندر رو ببینم. دستی اشنا روی شونم قرار میگیره و بعد با لبش با گوشم بازی میکنه……..
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
تو مارو مسخره کردی؟
ماهم یک صبری داریم کلافه مون کردی پارت بزار دیگه نزدیک دوهفتهی که پارت نذاشتی جای حساسش تموم میکنی
داری روی صگمون رو بالا میاری
عین ادم پارت بزار دیگه دوهفتهی که منتظریم😐😠
فاطمه گفت بهش پیم داده نویسنده گفته میزاره زیاد حرص نخور نویسنده های تازه کار همینه
😂دارم دوتا رمان مینویسم واسه همنیه
ببخشید ✋🏿😐من عذر میخوام
؟😶
نویسنده جون ماهم یه صبری داریم جای حساش تموم میکنی بعد یه هفته پارت نمیزاری
ببخشید گذاشتم براتون🙃💋
شیدا جونم اصلاً هر موقع که میتونی پارت بزار ولی هر روز پارت بزار🙃
چشم🙃🌹🌹
آقا تو یا اشک مارو در میاری یا از فضولی سکته مون میدی 😂😂
موافقم 😂
الان کدوم حالش بود😂.؟