جعبهوای ب رنگ مشکی ک مکعب مستطیل بود و با ربانی قرمز بسته شده بود در جعبه را باز کردم و با عکسهای سینره روب رو شدم. تمام این سال های دوری وقتی دلم برایش تنگ میشد نگاهی ب این عکس ها می انداختم، اما دلتنگی ام رفع نمیشد گاهی بادیدنش ارام میگرفتم گاهی با دیدن کارهای روز مره اش یادمه یکبار وقتی ک ب همراه مادربزرگش ب روستا رفته بود پسری ب او نزدیک شد انموقع سینره تنها 15سال سن داشت قصد پسرک دوستی بود ب او نزدیک شد و فقط میخواست دست او را بگیرد اما جوری ب کالبدش حنله ور شدم ک او از درد ب خودش میپیچید انقدر در کشید ک سینره سر او را در برگرفت بادیدن چشمان نگران سینره ب خودم امدم و پسرک را رها کردم ولی یادمه اخر شب در خواب ضیافتی برای او ترتیب دادم ک از ترس خودش را خیس کرد
خنده ام گرفت شایدم پوزخند بود. لحظه ای بادیدن عکس ها حس خواستن سینره بیشتر شد با اینکه ب خودم قول داده بودم وقتی پا ب سرزمین رسیدم دور سینره رو خط بکشم تا بتوان زندگی کنه اما نمیتوانم. چشمانم را بستم و بادیدن سینره در اغوش ی مرد حالم بد شد.
*راوی
دستش را روی قلبش گذاشت حالش بد بود نمیتوانست درک کند سینره ای ک نمیگذاشت کسی بهش نزدیک شود حالا با نبودش در اغوش سخص دیگری بود کسی ک بخاطرش خودش را زا زندگی محرم کرده بود الان در اغوش کس دیگری بود. نفسش گرفت اما عصابنیتش را کنترل نکرد! بلایی را ک چند وقت پیش سر پسرک اورده بود را میخواست سر این مرد گنده نیز بیاورد اما حس انتقام درونش دو برابر شدع بود. ب کالبدش حمله کرد. گردن ساندر از شدت عصابنیت و قدرت مثل گرگی وحشت زده ب چپ و راست میپیچید. خون از دهنش بیرون زد رگ گردنش نیز در حال ترکیدن بود. ب کالبد مرد ک ورود پیدا کرد او را مانند مورچه ای ب زمین انتخاب و اسباب اذیت کردنش را فراهم کرد. اول ب مغزش فشار اورد ب گونه ای ک میخواست مغزش را بترکاند سراغ چشمانش رفت انها را فشار داد اما با دیدن چشمان نگران سینره کمی ارام شد وشاید حسودی کرد دلش میخاست ک خودش جای ان مردک خرابیده بود و سرش در بغل سینره بود ناگهان قدرت از دستش در رفت و بجای چشمان مرد، چشمان خودش ظاهر شد و با اینکارش حس سینره چند برابر شد.سینرع با دیدن چشمان مردک متوجه عمق فاجعه شد!
لحظه درنگ کرد و بعد با ارامشی ساختگی گفت ساندر
با گفتن اسمش توانش را گرفتند او مرد را رها کرد. در همین حین در زدن او از کالبد و از زندگی سینره بیرون امد
ب سرعت با حرکت دستش عکس ها را جمع کرد.
-بفرمایید
روی تخت نشست در باز شد و آلوینا در چهار چوب در ظاهر شد. دختری زیباتر از سینرع و صدالبته دلربا تر اما سینره شخص دیگری بود سرش را تکان داد و ب این فکر ها خاتمه داد. برایش جالب بود آلوینا همین چند دقیقه پیش لباس دیگری ب تن داشت اما اکنون لباسش فرق داشت لباس دامنب کوتاه ک تا بالای زانو اش بود و سخاوتمندانه بدنش را در معرض دید قرار میداد میدانست ک اگر جای این زن سینره بود قطعا ب ذهنش خطور میکرد و پشیمانش میکرد از پوشیدن چنین لباسی او عاشق لباس دامنی بود اما ن جوری ک اینگونه باشد، لباسی سر هم صورتی رنگ ک با الای آن تور بود و سینه اش در معرض دید کمی پایین تر دور نافش نیز تور بود و دامنی کوتاه ک تا بالای زانو اش بود. موهایش را دم اسبی بسته بود. قطعا اگر جای آلوینا مجبورش میکردن با سینره ازدواج کنه با جون و دل پذیرای این کار بود اما چ حیف وقتی لبخند موزیانیه آلوینا را دید متوجه سوتی خودش شد میتوانست درک کند ک ب چ چیزی فکر میکند. آلوینا اکنون حس این رو دارد ک توانسه ساندر را با لباسی عریان تور کند اما کور خوانده. آلوینا با ناز و کرشمه ای ب سمت ساندر امد و دستش را لای موهای ساندر کشید بعد یا ناز روی پاهایش نشست اما باـ…….
امیدوارم خوشتون اومده باشه. منتظر نظراتتون هستم (◍•ᴗ•◍)✧*
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 0 / 5. شمارش آرا 0
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام خوبی رمانت عالیه
فقط من چطور رمان بنویسم
سلام عزیزم
ممنون ت خوبی؟
رمانت امادست؟ یا داری مینویسی؟
ب هر حال شما باید با ادمین صحبت کنی
سلام
چطور با ادمین ارتباط بگیرم
و رمانم در حال نوشتنه
تلگرام فاطمه ادمین سایت رو بهت میدم @𝑭𝒂𝒕𝒆𝒎𝒆𝒉
BRAVO👏🏻👏🏻👏🏻
Thank you (◍•ᴗ•◍) ❤ ♡♡♡♡
😂😘