ولی این.. این که آهیر بود !.. آهیر امانی !!!
سینی چای از دستم افتاد و سه استکان چای ریخت روی پاها و شلوار آهیر !..
آخ خفه ای گفت و از جاش بلند شد و صدای وای چی شدی پسرم مامانمو شنیدم که اومده بود گند دخترشو تمیز کنه، ولی من همونطور خشکم زده بود..
خدایا.. چطور ممکن بود؟.. آهیر.. آهیرِ افسانه ای و رویای دخترهای دبیرستان انقلاب، تو خونه ی ما چیکار میکرد؟..
و بعدش که یادم اومد برای خواستگاری من اومده، اگه بازم سینی چای دستم بود حتما یه بار دیگه ولو میشد..
خواهرش با هول و ولا اومد کنارمون و گفت
_سوختی آهیر؟
و بعد با حرص و فرص رو کرد به من و گفت
_حواست کجاست گلم؟ داداشمو سوزوندی
فهمیدم از اون سلیطه هاست و اول کاری داره حساب منو میزاره کف دستم..
مادرش گفت
_اتفاقه دیگه آنیتا جون.. مادر میخوای یکم بری تو اتاق پماد سوختگی بزنی؟
من هنوز همونطور سر جام وایساده بودم که آهیر گفت
_نه نمیخواد
و نگاهی به من کرد که خجالت کشیدم از ضایع بازیم و ببخشیدی گفتم و زود از مقابلش رد شدم و رفتم نشستم کنار مامان..
بزرگترا حرف میزدن و من هنوز گیج بودم که چطور ممکنه آهیر اومده باشه خواستگاری من..
یواشکی نگاهی بهش کردم که دیدم خونسرد نشسته و قیافه ش انقدر خنثی ست که معلوم نیست چه حسی داره..
بعد از کمی صحبت، مادرش رو به مادرم گفت
_سهیلا جون بعد از قضیه ی دزدی اون شب، در خونه رو ضد سرقت کردین دیگه نه؟
توجهم جلب شد و فکر کردم اینا از کجا قضیه ی دزدی رو میدونن؟..
بعد یادم اومد که اونشب که مامان اینا رفتن باغ، دو تا از دوستای بابا هم با خانمشون تو باغمون مهمون بودن و الان فهمیدم که حتما اینا بودن..
_بله مریم جون در ضد سرقت و دزدگیر هم نصب کردیم به ورودی که دیگه اون اتفاق تکرار نشه.. وقتی یادم میفته افرا تو خونه تنها بود موهای تنم سیخ میشه.. خداروشکر که افرا باهاشون رودررو نشده بوده
مادرم اینو که گفت نمیدونم چرا من و آهیر همزمان به همدیگه نگاه کردیم و من از چیزی که تو چشماش دیدم نفسم حبس شد!
دو تا چشم آبی طوسی که از بین نقاب و کلاه سیاه بیرون مونده بود یادم اومد !
و پوزخند آشنایی که توی چشمهاش بود.. پوزخندی که وقتی بهم گفت چطوره تو رو هم بدزدم توی نگاهش بود !
خدای من……. به سرفه افتادم و ضربان قلبم رفت بالا..
یعنی ممکن بود؟.. تازه الان بعد از دو سال فهمیدم که چرا چشمهای اون دزد برام آشنا بوده و فهمیدم که آهیر بوده !!!
حالم خوب نبود و ببخشیدی گفتم و زیر نگاه دقیق و خونسرد آهیر بلند شدم و رفتم آشپزخونه..
تکیه دادم به کابینت ها و کمی آب خوردم تا شاید بتونم به خودم بیام..
دزد اونشبی.. دزد چشم قشنگ و بامرام.. دزدی که خونمونو لخت کرد و بعدش موبایلمو پس آورد..
اون موتورسوار.. و موهای طلایی بلندش که از کلاه کاسکتش بیرون زده بود..
آره.. آهیر بود!.. همه ی قطعات پازل نشستن سر جاشون و معما حل شد!
شبی که پدر و مادرش مهمون باغ ما بودن خبر داشته که خونه خالیه و با رفیقش اومده دزدی!
با کلافگی سرمو بین دستام گرفتم و فکر کردم که الان چیکار باید بکنم..
برم و بگم که آهیر همون دزده ست یا هیچی نگم و گندشو درنیارم؟..
نمیدونستم چیکار کنم و تو فکر بودم که مادرم صدام زد و گفت
_افرا.. بیا آهیر خان رو راهنمایی کن برین تو اتاقت حرفاتونو بزنین
با آهیر بریم تو اتاقم؟.. قلبم داشت میومد توی دهنم.. باید به خودش میگفتم؟.. یا مشت میزدم تو صورتش؟.. چه غلطی باید میکردم؟
نگاهم به کشوی کابینتی افتاد که مامانم طلاهاشو اونجا میزاشت، چون بنظر خودش دزد به فکرش نمیرسید که طلا تو آشپزخونه باشه.. یادم اومد که من با میل خودم جای طلاها رو بهش گفتم.. چرا؟.. چون محافظت کرده بود ازم.. چون پشت شده بود برام مقابل یه مرد دیگه و حمایتم کرده بود..
همین مرد بود.. آهیر بود.. همون دزدی که مدتها تو فکرش بودم و دلم میخواست دوباره ببینمش..
پس الان چرا خودمو باخته بودم و عصبانی بودم ازش؟..
درواقع چیزی فرق نکرده بود و بعد از دو سال بالاخره دیده بودمش.. پس باید آروم میشدم..
نفس عمیقی کشیدم و از آشپزخونه خارج شدم..
وایساده بود توی هال و به تابلوی نقاشی روی دیوار نگاه میکرد..
رفتم پیشش و آروم گفتم
_بجای تابلوی فرشی که بردی اینو خریدیم.. به دردت میخوره؟
به وضوح جا خورد و اون حالت خونسردی از چشماش رفت و با نگاه مستاصل خیره شد بهم..
راه افتادم سمت اتاقم و گفتم
_سکته نکنی.. بیا
رفتم تو اتاقم و اونم دنبالم اومد..
صندلی جلوی میزمو کشیدم عقب براش و خودم نشستم روی تخت..
اون استیصال و وارفتگیِ لحظه پیشش از بین رفته بود و بازم خونسرد و بیتفاوت شده بود..
نشست روی صندلی و پاهاشو انداخت روی هم..
چقدر این آدم خوشگل بود خدایا.. تموم اجزای صورتش، موهاش، قد و هیکلش، و حتی ژست مغرور و خاص نشستنش، همه چیش انقدر جذاب و زیبا بود که حواس آدمو پرت میکرد..
خدا انگار در آفرینش این آدم خواسته بود قدرت زیباآفرینی خودش رو به رخ بکشه..
سعی کردم تحت تاثیر ظاهرش قرار نگیرم و به یاد بیارم که اون یه دزده و به سردی زل زدم تو چشماش و گفتم
_خوب؟
دستی لای موهای بلندش کشید و بیتفاوت گفت
_خوب به جمال نداشته ت
_اگه جمال ندارم تو خونه ی من چه غلطی میکنی آقا دزده؟
_شناختی منو.. خیلی زبلی پسر
_خوشم میاد بهم میگی پسر.. پس یادت مونده که فقط ظاهرم دختره.. پس چرا بعنوان خواستگار اینجایی اینو نمیفهمم
_میفهمی
پاهاشو از روی هم برداشت و خم شد آرنجاشو گذاشت روی زانوهاش و دستاشو توی هم قفل کرد..
نزدیکتر شده بود بهم و بوی خوش ادکلنش پیچید توی بینیم..
آروم گفت
_خوب گوش کن.. زیاد وقت نداریم و بهت میگم چرا اینجام
سر جام تکونی خوردم و گفتم
_میشنوم، ولی نمیترسی که لوت بدم و بگم دزدی؟
_نه.. اگه میخواستی لو بدی دو سال پیش میدادی.. بگذریم.. ببین.. پدر و مادرم به زور میخوان منو زن بدن.. ولی من نمیخوام.. قبلا هم به زور چند جای دیگه میخواستن منو برای خواستگاری و آشنایی ببرن ولی من نرفتم.. تا اینکه بابام گفت بریم خواستگاری دختر آقای حسن زاده.. یادم اومد که تو گفته بودی میخوای تغییر جنسیت بدی و حس دخترونه نداری.. با خودم فکر کردم که میتونیم با تو معامله کنیم و هر دومون از اصرارهای خانواده مون برای ازدواج راحت بشیم.. نظرت چیه؟
راه حل خوبی بود و قضیه برام جالب شد.. کمی فکر کردم و گفتم
_چرا نمیخوای زن بگیری؟
_چون کسی تو زندگیمه که مادرم راضی نمیشه با اون ازدواج کنم.. و منم تو کل دنیا فقط مادرمه که برام مهمه و نمیخوام دلشو بشکنم
_چرا راضی نمیشن؟
تکیه داد به صندلی و گفت
_زیادی سوال میپرسی
_مگه کشکه؟.. باید بدونم تو چه بازی ای وارد میشم
_چون از من بزرگتره و بچه داره.. اگه فضولیت تموم شد جوابتو بگو
پس اون آهیر مغرور و رویایی که به هیچ دختری نگاه نمیکرد، دل در گرو عشق کسی داشت!
_خب برای منم راه حل خوبیه، چون پدر و مادرم گیر سه پیچ دادن بهم و تا شوهرم ندن ول کن نیستن.. ولی برنامه ت چیه؟.. میخای دقیقا چیکار کنیم؟
نگاه زیرچشمی به در بسته ی اتاقم کرد و گفت
_عقد میکنیم.. یه مدتی باهم همخونه میشیم و بعدش میگیم تفاهم نداشتیم و جدا میشیم.. بعد از اون دیگه نمیتونن بهمون گیر بدن، من میتونم با کسی که میخوام ازدواج کنم و توام میتونی برای خودت مستقل زندگی کنی و بعنوان یه زن مطلقه خونه ی جدا داشته باشی
فکر خوبی بود.. یه راه نجات عالی بود.. ولی مثل اینکه بیشتر به کار اون میومد تا من..
گفتم
_خیلی خوبه ولی بنظر میاد نفعش برای تو بیشتره.. چیز زیادی گیر من نمیاد
_چی میخوای؟.. پول؟.. مهریه ت رو میدم و یه خونه برات میخرم که بعد از جدایی برا خودت خونه داشته باشی
پوزخندی زدم و گفتم
_لابد با پول دزدی میخوای این کارا رو برام بکنی
بدون اینکه ناراحت بشه بی تفاوت گفت
_تو به ایناش کاری نداشته باش.. در ضمن، تو که قرار نیست واقعا زن من باشی پس با شغل منم نباید مشکلی داشته باشی.. موسی به دین خود عیسی به دین خود.. اوکی؟
این آدم انگار هیچی براش مهم نبود و نه عصبانی میشد نه خوشحال.. بیتفاوت و سرد بود.. درست مثل دوران دبیرستانم که همش تو خودش بود و حتی نیم نگاهی هم به دخترایی که خودشونو براش میکشتن نمیکرد..
_خونه و پول نمیخوام.. کمکم کن برم خارج پیش دوستم و اونجا عمل کنم.. چیز دیگه ای ازت نمیخوام.. و دیگه اینکه من کاری با تو و کارات ندارم توام نباید با من کاری داشته باشی.. به رفت و آمدهام و هر کاری که میکنم نباید دخالت کنی
از روی صندلی بلند شد و دستی به موهای ریخته روی پیشونیش کشید و گفت
_قبوله.. میفرستمت هر جا که میخوای بری.. در مورد دخالت تو مسائل خصوصی هم منم دقیقا همینو میخوام.. اوکیه، بریم بیرون
داشت از اتاق خارج میشد که گفتم
_صبر کن.. بزار چند روز فکر کنم.. نمیخوام بعدا پشیمون بشم که چرا فورا و بدون فکر قبول کردم..
_باشه فکر کن ولی زیاد طولش نده.. موقعیت خیلی خوبیه هم برای تو هم برای من
رفتیم پیش بقیه و در جواب مادرش که ازش پرسید چی شد، اشاره کرد به من و گفت
_چند روز فرصت میخواد تا فکر کنه
مادرش با تعجب منو نگاه کرد.. انگار انتظار نداشت دختری به پیشنهاد پسرش همچین جوابی بده.. حق داشت البته.. کدوم دختری بود که با یه نگاه عاشق آهیر نشه..
وقتی نشستیم پیششون، مادرش شروع کرد به تعریف کردن از آهیر..
_سهیلا جون درست نیست از پسر خودم تعریف کنم ولی آهیر خیلی آقاست.. مردیه که میتونه افرا جونو صددرصد خوشبخت کنه
بعد هم رو کرد به من و گفت
_حتما خودش بهت گفت شغلش آموزش گیتاره و هنرمنده.. ولی اینو بدون که باباش هم پشتشه و ما نمیزاریم کوچکترین کمبودی داشته باشین.. ما هر چی داریم مال آهیره
اینو که گفت دخترش نگاه معنی داری بهش کرد و مادره هم محلش نزاشت و به حرفاش ادامه داد..
از شنیدن اینکه تدریس گیتار میکنه تعجب کردم.. دزدی و تدریس موسیقی دو تا مقوله ی کاملا متفاوت بود و برام عجیب بود که چطور یه آدم میتونه در عین حال هم دزد باشه و هم یه هنرمند با روح لطیف..
دلم خواست به مادرش بگم نگران نباشین یه دزد به راحتی پول پیدا میکنه و مطمئنم هنوزم پول فرش ها و نقره های ما رو تموم نکرده و کمبودی نداره..
ولی حیف که نمیشد بگم.. آهیر شانس من بود برای رهایی..
پدرش هم حرفهای مادرش رو تایید کرد و رو به بابام گفت
_من پسرمو تضمین میکنم مهندس جان.. نگران دخترت نباش و راضیش کن بله بده به پسر ما چون دلم نمیخواد شانس فامیل شدن با شما رو از دست بدم
وقتی باباش گفت من پسرمو تضمین میکنم، دیدم که آهیر پوزخند تلخی زد و با گوشه ی چشم به پدرش نگاه کرد..
بابام دست روی شونه ی دوستش گذاشت و با خنده گفت
_منم خیلی دلم میخواد این وصلت صورت بگیره.. ولی به افرا قول دادم هر چی که خواست همون بشه
بالاخره بعد از تعارفات و صحبتهای معمول، رفتن و قرار شد من دو سه روز بعد جواب بدم..
جوابم مثبت بود ولی بازم میخواستم همه ی جوانب رو بسنجم تا بعدا پشیمون نشم..
هر چقدر که فکر میکردم میدیدم چاره ی دیگه ای بجز این ازدواج الکی ندارم و باید قبول کنم..
بابا و مامان تو این دو روز همش توی گوشم خوندن که آهیر خیلی خوبه و فلانه و بیساره و همش تعریف و تمجید کردن ازش..
بالاخره روز سوم به مادرم گفتم که بهشون زنگ بزنه و بگه جواب من مثبته..
مادرم با خوشحالی سر و صورتمو بوسید و گفت مباااارکه..
یادم نبود آخرین بار کی مامانم منو بوسیده بود و بغلم کرده بود..
تنها چیزی که از مادرم خیلی خوب تو ذهنم بود بی اعتمادی ها و بی محبتی هاش بود که همیشه منو مقصر همه چیز میدونست و بدون اینکه رسیدگی کنه ببینه چی به چیه همیشه منو محکوم میکرد..
دختر همسایه افتاده بود و پاش زخم شده بود، از بدجنسی گفت افرا هولم داد، مامانم بهش گفت من معذرت میخوام حتما تو راست میگی، تقصیر افراست..
دختر خاله م قوری عتیقه ی مامان بزرگو شکست و گفت افرا شکسته، مامانم منو دعوا کرد و گفت نسترن دروغ نمیگه حتما تو شکوندی دست و پا چلفتی..
دوران کودکی و نوجوانیم پر بود از این خاطره های تلخ و قضاوتهای ناعادلانه ی مادرم.. و اینکه هیچوقت مثل یه مادر پشتم نبود..
حتی اگه من اشتباه هم میکردم اون مادرم بود و باید از بچه ش حمایت میکرد..
ولی دریغ از یک بار حمایت و اعتماد..
و الان بخاطر جواب مثبتم به پسر مهندس امانی منو میبوسید و من هاج و واج بودم از این ابراز محبت ناگهانی و بسیار دیر !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
حرف نداشت عالی❤
سلام
میشه لطفاً در مورد رمان من توی کانال تلگرام (خزانم باش)نظر و اگر دوست داشتید نمره بدید
این هم بگم که اولین تجربه من در این زمینه هستش
مهرناز جون الهی مادرت حالش بهتر بشه واقعا ناراحت شدم و از ته دلم برای شفا پیدا کردن مادرت دعا می کنم.خدایا هیچ خونه ای رو بی مادر نکنی.
اوف اوف چه کردی
عالی
قربونت
ابهام جان
چه کرده خانم نویسنده 😍😍👏👏
تا اینجاش که خیلیی عالی بود
موفق باشی ابهام
خیلییییییی عاولیههه
خیلی خوشحال شدم رمان دارین بازم
هلیا هستم چنباری هم کامنت کوتاه گذاشتم
اونقد محو رمانتون میشم دای جون نمیمونه😂😂
مرسی بوثثثثثثثث
سلام
ابهامی…
چه کردی با دلم….
زنده شدن خاطره ای…
چه کردی با دلم….
با تمام وجود احساست رو درک می کنم عزیزم
انشاءالله که سلامت باشن🌹
خدا نکنه ابهامم😘
میخواستم بدونی چقدر حالت رو درک می کنم و می دونم سخته، و سخت تر از اون، زدن نقاب خوشحالی…
.
بر دلم نشستی شدید❤🌠
اینجاست ک مهندس های ماسه ملاتی با لیمو امانی های در هم امیخته میشوند
خدا به خیرش کنه اخر این ماجرا رو
صحنه صحنه
#نه_به_صحنه😂😂😂
چاکریم،هواتو دارم شدید😂😂😂
هلووو مهری ماه من .میبینم اسم منم هست به با چقدرم عجوزه هستم😂😂😂
آره نفس منم گاهی تکیه کلاما و دفتاراتون رو که دقیق میشم متوجه این نکته میشم…
بعضی وقتام اشاره کردم بخصوص تکیه کلاما
.
آره منم منظورم رمانای خودت بود جزیره…همخونه بودن توش تکرار میشه ولییی خیییلی متفاوت…
.
قلم جادویی خودمی دیگه…♡
.
منم رمانهای همخونه ای رو دوست دارم هخخخخخ
.
اگه گفتی چرووووو هخخخخخ
وااااا……!!!!!!
.
چرو ایطوور شوود؟؟؟!!!
هخخخخ
چه جالب👌🏻😍💫
برا اینکه خااااطره دااارم خوووب
.
هخخخخ
شب خوش صاحاب خونه…♥
.
.
شب بر همگی بخییر….
بگمانم عشق زاده ی شب است…که اینگونه با ستارگان دل میدهد.!
بوسه میگیرد..!
خودم دیدم که…
حس ناب تو رو را روی ماه نقاشی میکند…!
مهرناز جونم مرسی که دوباره داری برامون مینویسی من الان دیدم رمان شماس
خیلی خوشحال شدم از اینکه دوباره برگشتی با رمان های عالیت
شب به تنهایی خودش مامور بر آزار ماست
وای از آن ساعت
که با غم هم تبانی می کند !
عشق
اتفاقی است که می افتد :
گاهی پُر شتاب ، مثل گلوله ای ناغافل
گاهی آرام ،
مثل نشتِ گاز در شبی زمستانی .
در هر حال ،
عشق ،اتفاقِ کُشنده ایست که میاُفتد !
عشششق نوش است
.
آن هنگام که نیشه زادگان خاک (آدمیان)،زهر هلاهل به جانت می افکنند و صدای دردت تا افلاک میرسد…!
.
ر.آ.ب******
عشق باده ی نابی ایست
که در هیچ میخانهای جز چشمان یار پیدا نمی شود …
عشششق تمااام حسهای خفته در خواب را همچو شعر و غرل هو هو کشان تا کهکشان می سراید..!
.
.
ر.آ
کدوم 💫؟
خیلی خوب توصیفش کرده 💥
رمان جذابیه مثل قبلی امیدوارم تا آخر خوب پیش بره فقط لطفا مرتب پارت بزار
من در قفس هستم ، میله ها در درون من اند …
# فرانتس کافکا
جانمم
متعلق به خودته 😎
💫
معرکه 👌🏻👌🏻👌🏻
سلام ریحان جان حالت چطوره؟خوبی؟ناخوش بودی الان بهتر شدی ؟
سلام به روی ماه خوشگلت تینای عزیزم♥
.
قربوون محبتت بشم من مهربونم😘
.
خوب میشم ایشاالله عزییزدلم
.
مرسی از احوال پرسی ت گلکم 😘
تنت سلامت♡
ایشالله همیشهههههه خوب باشی عزیزم
قربووون تو ♡
دستت درد نکنه مهرناز جون خیلی خوب بود و امیدارم همخونه بودن اونا هم مثل کامیار و لیلی در رمان گرگها جالب باشه.موفق باشی عزیزم😘😘
سلام.
من قبلا رمان نفس و گرگها رو خوندم از همین نویسنده که واقعا عالی نگارش شده بود.
الانم میخوام این رمان بخونم فقط نویسنده جونم بگین اخر رمان شاد یا غمگین اگه تهش با ناراحتی تمومبشه من نخونم.
چون استرس واسم خوب نی .😊😊
ای جانم خانمی.
چه خوبه که زود جواب دادی.
رمان نفس که موضوعش جالب بود
رمان گرگها هم که ریتم داستان و بیانش فوق العاده بود و جدا از رمان موضوعاتی که لا به لای رمان مطرح میکردی عالیییی بودن.
حالا که خیالم راحت شد باز با موضوع خیانت و… سر کار ندارم برم با خیال راحت از پارت اول شروع کنم به خوندم
با این کامنتت قللبم لرزید از حرفایی که تو اون کامنت خودم بهت گفتم…یلحظه از خودم ترسیدم…بقول پناهمون
تسییدم♥
.
تو دل این شب بهش میگم…الهی بحق این شبهای عزیز امام رضایی دلت یطوری رو یه شونه ای آروم بگیره و پناهت بشه که هرگز نه دستت و نه دلت رو رها نکنه
.
البته اول و آخرش خدا باشه…که اون پناه قرص باشه و به هر بادی نلرزه…
آمین بحق آواز مرغ شب خوان….♥
ایشاااالله♥
سلام گلکم.
عالیه. ممنون.
اینقدر در زندگی غم و غصه و ناامیدی و…هست که یه وقتا میای دنیا مجازی که یکم حالت بهتر بشه ولی برخی نویسنده ها فقط بلدن غم و… ترویج بدن.
امیدوارم که این رمانم عالی پیش بره
جااانم قربوون قللبت بشم نااز…
دردت به جونم و غضه هات به دلم عزیز ریحون…
قلللبم درد میاد از غصه های دلت🥺😢😔😞
آخی امیدوارم حال مادرت بهتر شده باشه 🙁
.
ناز عزیزم یادت باشه همیشه من هستم برای اینکه به حرفات گوش بدم
فقط کافیه که تو بخوای 💟
.
آدم هایی مثل تو خیلی کم پیدا میشن 👌🏻
باز هم شکر . انشاا… حالش خوب بشه 🤲🏻
.
خدا نکنه این کم ترین کاریه که میتونم انجام بدم 😍😍
لطف نیست محبته 😘😍
به قول زیتون من به فکر خودمم که باهات صحبت میکنم 😘😍
چون از حرف زدن و محبت کردن و دوست داشتن تو لذت میبرم 😘😘😍
چقققدر قشنگ گفتی و زیبا…مثل حسسسس دل من♥
.
نسبت به همه ی آدمایی که دوستشون دارم حسم همینه…و بهشونم میگم همیشه…
و البته تو دوست داشتنام عجیییب خودخواهم..
من از عشششق به دوست داشتن رسیدم…
و عجیییب آدم خودخواهیم از این نظر…..!
الهی بمیییرم واسه دلت
جیرانم😢😢🥺😔🥺😢
.
دلت پر غم بود و اومدی واسه عید پیشمون…چشات مثل آهوت غصه داشت و لبات واسه ما طرح لبخند تبسمم😢
.
الان چطورن مامان گلت ؟
بهترن؟ خدا الهی مامان
خوشگلت رو هر چه زودتر سلامتی کامل بده فدات شم…
.
قلب من واسه تو همیشه میتپه و گوشام واسه شنیدن عزیز دل ریحون…فدای درک و مهربونیت بشم من♥
.
آره دلکم میفهمم چی میگی .قربون اون دلت درست میگی فقط خدا میدونه هرکی وقتی میاد اینجا چی تودلشه
.
.
ومن همیییشه اینو حس کردم…تو پارت 2بهت گفتم همیشه میخواستم بگم…گفتم خیلی صبوری و فقط خودم میدونم چرا اینو گفتم
.
عزییییییزدلم…عزیییزم♥
ایشاالله که بهتر میشن…
امید وتوکل بر خدا…فقط یه چشم بهم زدنیه پیش کرامتش…
.
خدا نکنه جانا♥
.
هستم تا هستم…!
.
حتی اگه اینجا نباشم