سنگینی نگاهی را حس کردم.
پدرم نبود…
مادرم هم نه!
از آینه بود… از آینه ی روبرو…
از یک جفت چشم مشکی که جان می دادم برایش!
سر برنگردانم تا نگاهمان تلاقی کند.
اگر نگاهش می کردم، چشم می گرفت…
می شناختمش!
اشک دوباره چشمم را سوزاند.
نگذاشتم بریزد و مگر می شد نفهمد مقاومتم را برای اشک نریختن؟ بردار نگاهت را مَرد…
بردار چشمانت را از زخم سرم!
دلم می گیرد برای درد و غمت…
دردت به جانِ همان زخم و سرم !
#سیاه پوش
#هاله بخت یار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.1 / 5. شمارش آرا 14
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.