با دو زانو روی زمین می افتم و جهانم را ویران شده روی سرم می بینیم. باز من ماندم و دلی که تماما برای او می تپد و بخاطر او شکسته بود. عقلی که به دنبال توجیه بود و نمی توانست با دلم کنار بیاید.
باز اینم منم که زانو زده رفتن او را به تماشا نشسته ام. دقیقا مانند همان دوازده سال پیش… زمین دقیقا به همین مزخرفی گرد است!
کف دستانم را روی زمین می گذارم و از ته دلم زار می زنم. به حال خودم، به حال ارسلان، به حال زندگی شادی که با هم ساخته بودیم.
سرم در آغوش مرضیه فرو می رود و این بار او هم پا به پایم گریه می کرد. سیزده سال پیش هم زانو زده وسط آسمان و زمین رها شده بودم اما این بار حس میکردم که هر ثانیه دارم سقوط را دردناک تر از بار قبل تجربه میکنم و دوباره از نو معلق می شوم.
« حتی اگر از دوری ات این دل بمیرد
عاشق نه آنست که فراموشی بگیرد »
#رویای_قاصدک
#شادی_موسوی
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 13
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.