تارخ با تمسخر نگاهش کرد.
_ میدونی من رو به روم کی رو میبینم؟ وحشتناک ترین روزارو هم گذرونده باشی باز هم به قدری خام و کوته فکری که عقلت نمیرسه هر آرزویی پشت سرش خوشبختی و موفقیت نمیآره.
با خشم به طرف افرا خم شد.
_ بچه جون ده دوازده سال پیش منم مثل تو احمقانه به موضوعات نگاه میکردم، اما اینو از یه آدم صاحب تجربه بشنو و همیشه به یاد داشته باش. بعضی از آرزوها آدمو به خاک سیاه مینشونن.
#الفبای_سکوت
#زینب_عامل
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.5 / 5. شمارش آرا 11
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
یکی از قشنگترین رمانهایی که خوندم و لذت بردم از داستانش و قلم نویسندش
تارخ و افرا خیلی قشنگ بودنن
دلم تنگ شداا
از رمان دختر نسبتا بد هم بذارید والا استرس و نگرانی که برای خوشبختی بهار کشیدم برای آزمون دکتری و استخدامیم نکشیده بودم البته بازم خوب بدبخت نشدچ
واااای خدا این رمان عشقه به خدا این رمان و رمان پروانه میخواهد تو را و گریز از تو عالی بودن.
یادش بخیر
با رمانای اینجا زندگی کردیم 😂
آره وقتی تموم میشدن من مدتها خوابشونو می دیدم 😌
رمان خیلی بی نظیر الفبای سکوت کاش نویسندش یه رمان دیگه در سطح همین مینوشت 😄