از زبان بهراد :
امروز ۱۸ ام تیر بود و فردا هم تولد تیدا بود . منم کارهای جشن تولدشو رو انجام دادم
سر راه رفتم طلافروشی تا ببینم سرویسی که خواستم رو آماده کردن واسم یا نه
با توجه به نقاشی هایی که میکشید و حرف هایی که میزد متوجه شدم عاشق جغده
به طلافروشی که یکی از دوستام بود سپرده بودم واسش یه چیز توپ طراحی کنه
الحق که برازندش بود
جغد خیلی ظریف که تو سینش یاقوت سرخ کار گذاشته شده بود .
دوستام رو دعوت کرده بودم
متین ، آوا و چند نفر دیگه .
تصمیم گرفتم جشن تو کافه ی آرمین
( دوستم ) باشه
خیلی ذوق داشتم واسه خوشحال کردن این پیشی کوچولو
درست مثل این نوجوون های ۱۴ ساله رفتار میکردم .
انگار قلب سنگی ای که سال ها بی حس مونده بود ، داشت جون میگرفت .
کلید انداختم و وارد خونه شدم
تیدا به استقبالم اومد .
کتمو و از تنم در آورد ، رفتم تو اتاق تا لباس هامو عوض کنم .
حس میکردم میخواد یه سئوالی بپرسه ، ولی چرا مطرحش نمیکرد ؟
رفتم روی مبل جلوی تلویزیون نشستم ، داشتم کانال ها رو بی حوصله بالا و پایین میکردم که تیدا تو آغوشم جا گرفت .
ضربه ای تو پیشونیش زدم :
از وقتی اومدم میخوای یه چیزی بهم بگی ، ولی نمیگی .
– اوممممم ، قول میدی ناراحت نشی ؟
قول میدم ، بگو
– مامانت فوت کرده ؟
ناخودآگاه عضلات صورتم منقبض شد ، خون به صورتم دوید :
نه ، هنوز نفس میکشه …
بزار یه قصه واست بگم
یکی بود ، یکی نبود
همه بودن غیر از خدای مهربون ..
یه خونواده سه نفری ، که هیچوقت روی آرامش رو ندیدن
مامانم اسمش عسل بود ، درست مثل چشماش .
مهربونی رو تو وجودش میدیدم
بابام همیشه مامانمو کتک میزد …
ولی عاشقش بود ، آره عاشقش بود مطمئنم
میومد پیش من عین بچه های چهارساله اشک میریخت و میگفت :
مامانت همه مردا رو بیشتر از من دوست داره
ازش بدم میومد ، چرا همیشه مامانو میزد …
مامان یه چشمش اشک بود و یه چشمش خون
بابا چطور میتونست رو همچین فرشته ای دست بلند کنه ؟؟؟؟
من فکر میکردم اون زن ، فرشته ست
اما انگار یادم رفته بود که درون هر فرشته ای ، شیطانی وجود داره
شیطان همون کسی بود که پسر بچه ی ده سالشو ول کرد
شیطان کسی بود که اموال بابامو بالا کشید و با شریکش فلنگو بست
خیلی لطف کرد که همین خونه رو واسمون گذاشت
بابا پیر شد تا دوباره خودشو بالا کشید …
من اونروز فهمیدم یه زن چقدر میتونه خطرناک باشع تیدا
– ولی فکر نمیکنی رفتار های بابات هم تو تصمیم مادرت بی تاثیر نبوده ؟
اون حق نداشت بره …
– من حق رو به مادرت نمیدم چون حتی یک بار هم ندیدمش
ولی باور کن این که هر روزت با کتک و تحقیر بگذره یه جور مرگ خاموشه
اون زن ، خیانت کرد
– آره خب ، ولی هیچ بحثی یک طرفه نیست .
هردو طرف مقصرن حالا یکی کمتر ، یکی بیشتر
شاید حق با تو باشه .
ولی من امپراطوریم رو بر اساس درد کسایی که بهم ظلم کردن بنا کردم .
استخوان هاشون رو میشکنم و پودر میکنم ، یه پله میسازم و در هر صورت از نردبون ترقی بالا میرم .
تو دنیای من ، بخشش جایی نداره
من از دو چیز متنفرم تیدا
خیانت و دروغ
هر کدوم رو از هرکسی ببینم ، مطمئن باش تقاصشو میده
من کسی رو نمیکشم
کاری میکنم آرزوی مرگ کنه …
نفس ، نفس میزدم و به چشم های معصوم تیدا که موجی از ترس و وحشت رو به همراه داشت خیره شدم
رو صورتش خم شدم و چشماشو بوسیدم .
سرشو به سینم چسبوندم .
دستمو گذاشتم رو قفسه ی سینش
لذت میبردم از اینکه اینطور میتپه
بی قرار ، رام شده …
دست انداختم زیر زانوش و بلندش کردم ، به طور غریضی ، واسه اینکه نیوفته دستاشو دور گردنم حلقه کرد
بردمش تو اتاق خواب و منتظر شدم تا خوابش ببره
همیشه عادت داشتم وقتی که میخوابه ببوسمش
وقتی آروم و بی حرکت ، پلک هاش روی هم بود و تسلیم بود در مقابلم
صورتش رو غرق بوسه های ریز میکردم
عاشق این بود که گردنشو ببوسم
این دختر بخاطر صداقت و معصومیتش ، زیبایی خیره کنندش و ایمانش برام ستودنی بود
مثل میوه ممنوعه ای میموند که با احتیاط لمسش میکردم .
از اتاق اومدم بیرون ، چرا هیچ کدوم از کار های شرکت درست پیش نمیرفت ؟ ما کارخونه ی فرش داشتیم و یک شرکت مد و مدلینگ
کارای شرکت بهم گره خورده بود و من واقعا نمیدونستم باید چیکار کنم
از زبان تیدا :
صبح با غم عظیمی که رو دلم بود چشم هامو باز کردم
امروز ، روز تولدم بود
روز مرگ مادرم …
از اتاق رفتم بیرون در کمال تعجب بهراد خونه بود .
چرا مونده بود ؟
سئوالم رو به زبون آوردم که در جوابم لبخند عاقل اندر سفیهی زد :
کسی روز جمعه سرکار میره آیا ؟
به روی خودم نیاوردم و رفتم تو آشپزخونه که دیدم میز صبحونه رو چیده
صداش از پشت سر اومد :
مورد پسند واقع شد بانو ؟
– هعی بدک نیست .
خدایا زن نگرفتم که ، شوهر کردم
– یادم رفت بت بگم ، زن بودنم بهت میادااااااا
تا ظهر به شوخی و خنده گذشت
– تیدا پاشو بریم بیرون
وای نه ، میخوام برم بخوابم
– تو که میدونی من هرچیزی رو فقط یه بار تکرار میکنم عزیزم
زورگوووووووووووو
– شنیدماااا
خدایا چقد زورگوئه این بشر
رفتم سر کمدم
یه شلوار دم پا گشاد مشکی
با مانتو کوتاه قرمز
یه روسری با رگه های قرمز هم سر کردم و رفتم تو حیاط و سوار ماشین شدم .
بهراد هم تیپ زده بود …
سوتی زدم :
اوووووووو کی میره این همه راهووو
تک خنده جذابی کردی :
– شما که زیبا تری بانو
یه بیست مین بعد جلوی کافه نگه داشت و ازم خواست پیاده شم
چه کافه ی نازی ..
دستمو محکم تو دستاش گرفت
رفتیم داخل …
برق ها خاموش بود
هنوز موقعیت رو درک نکرده بودم
که چراغا روشن شد و صدای دست و سوت و جیغ متین و آوا و چند نفر دیگه که من نمیشناختمشون و فقط تو عروسی دیده بودمشون بلند شد
از زبان بهراد :
ذوق زده شدنش کاملا مشخص بود
بی هوا پرید بغلم :
– وایییی بهراد …
ممنونم ازت
این اولین جشن تولدمه
ها ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
اولین جشن تولد ؟
– آره اولیش بود
بابام همیشه ۱۹ ام تیر ، روز تولدم منو میبیرد سر قبر مامانم
میگفت من قاتل مادرمم
همیشه روزای تولدم اشک ریختم
اشک هاش داشت بدون مجوز از چشمش پایین میومد
بوسه ای رو سرش زدم و واسم مهم نبود بیست نفر چشمشون به ما دوخته ست .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت بعدی رو گذاشتم ولی هنوز بار گذاری نشده ، تا چند دقیقه دیگه درست میشه
مرسی ترنج جون… میشع پارتا رو یکم طولانی بذاری…
ممنون ک ب نظرات اهمیت میدی
آقا خو یه پارت فقططططططط؟
خیلی ممنون
دو خط؟؟؟؟؟ ؟؟؟؟؟؟؟