از زبان بهراد :
بی هدف رفتم تو سالن ، نگاهم به کیسه ای کشیده شد که دست تیدا بود .
وسایلش رو ریختم بیرون
با دیدن آذین ها
و ساعتی که واسم گرفته بود خشکم زد .
خدایا …
نمیخوام منو ببخشه
فقط طوریش نشه ...
از زبان تیدا :
متاسفانه چشم هامو باز کردم
متاسفانه هنوز زنده بودم …
من هنوز نفس میکشیدم …
در اتاق باز شد
با دیدن بهراد و سینی صبحانه ای که دستش بود ، حالت تهوع گرفتم
تموم صحنه های دیشب تداعی میشد واسم .
دویدم تو حموم
چون چیزی نخورده بودم فقط اسید معدم رو بالا آوردم .
رفتم بیرون
بهراد با نگرانی پرسید :
حالت خوبه ؟
میخواستم حرف بزنم ، ولی نمیتونستم .
سه بار سئوالشو تکرار کرد و وقتی جوابی ازم نشنید یه قدم اومد به سمتم که دستمو گذاشتم رو گوش هامو شروع کردم به جیغ زدن
دیوانه وار خودمو زمین زدم
بهراد اومد میخواست بگیرتم ولی من دست و پا میزدم .
از اتاق که رفت بیرون جیغ هام قطع شد .
نفس هام کشدار شده بود
انگار تو اون عمارت مجلل ، من در پی ذره ای اکسیژن بودم
ای فلک گر من نمیزادی اجاقت کور بود ؟
من که خود راضی به این خلقت نبودم زور بود
ای فلک گر من باشم یا نباشم کار گردون لنگ نیست
گر بمانم یا بمیرم کسی دلتنگ نیست
ای شعر مورد علاقه ام بود چون وصف حالم بود
اگه انسانی تو زندگیم داشتم که بتونم بهش وصیت کنم ، قطعا میگفتم این شعر رو ، روی سنگ قبرم بنویسه .
حالم بهم میخورد از خودم
از کی انقدر ضعیف شدم ؟؟؟؟
بهراد ، همه چیزمو ازم گرفتی
همه چیزتو میگیرم .
از اتاق رفتم بیرون …
دوباره با دیدنش لرز کردم …
نمیخواستم ضعف نشون بدم ، پس اهمیتی ندادم
– تیدا … خوبی ؟ ببین من ..
دستمو به نشونه ی سکوت بالا آوردم
رفتم تو آشپزخونه ، یه لیوان آب یخ خوردم .
پشت سرم اومد ، تا خواست چیزی بگه ، پیش دستی کردم :
بهراد الان دیدنت حالمو بد میکنه
لطفا هیچی نگو
پشت بهش وایساده بودم ، ولی خوب میتونستم دست های مشت شده اش رو تصور کنم
کلافه گفت :
من دارم میرم کارخونه ، چیزی لازم داشتی زنگ بزن .
جوابشو ندادم .
تا از در رفت بیرون رفتم تو اتاق
کوله پشتیمو بر داشتم .
اول از همه رفتم و دوربین های مداربسته خونه رو خاموش کردم
کارت بانکی ، به همراه طلاهایی که کادو عروسی بود رو برداشتم
چند دست لباس راحتی هم گذاشتم تو کوله و چادرم رو پوشیدم
پامو که از اون قفس لعنتی گذاشتم بیرون ، ناخودآگاه دویدم .
بی هدف ، تو خیابون ها میدویدم
یه ساعتی میشد داشتم الکی پرسه میزدم
نشستم گوشه جدول کنار خیابون
یه بی ام دبلیو مشکی جلو پام ترمز زد .
دو نفر ازش پیاده شدن ، ناخودآگاه ترسیده ، از جا پریدم .
تا بخوام چیزی بفهمم ، گرفتن و انداختنم تو ماشین .
خواستم پیاده شم که دیدم یه مرد کنارم نشسته .
با لبخند گفت :
سلام
– بر فرض که علیک
رو به رانندش گفت :
راه بیوفت
– چی چی رو راه بیوفت
هوی با تواما داری کجا میبری منو
میریم پیش جادوی سیاه
– جادوی سیاه کیه؟
هیسسسسسسسس
بزار برسیم به عمارت بانو ، بعد صحبت می کنیم . نترس بهت آسیب نمیزنم
خواستم حرفی بزنم که با دیدن نگاهش تقریبا خفه شدم با ضرب و زور از ماشین پیادم کردن
اوففففففففففف چه قصری
تو نظر اول زیبا بود
ولی اون همه بادیگارد مسلح
مگه ملکه انگلیس رو اینجا نگه میداشتن .
دونفر اومدن و کشون کشون بردنم داخل
انداختنم تو یکی از اتاقا و رفتن بیرون .
سه ساعت بعد ……….
در اتاق باز شد ، قبل اینکه بخوان با زور ببرنم ، خودم باهاشون همراه شدم
در اتاقی رو ، روبه روم باز کردن
زنی ، با روبنده سیاه و چشم های آبی
روی تخت نشسته بود
عین پادشاها
بخدا اگه اغراق کرده باشم .
بدون سلام گفتم :
چی میخواین ازم ؟
– من ؟ در اصل این تویی که به من و کمک هام نیازمندی
اصلا تو کی هستی ؟
– من ؟ اومممممممممم
بزار یه بیوگرافی بهت بدم
اسمم اسپاکو
لقبم ، جادوی سیاه
بزرگترین باند مافیای ایران رو دارم
زنی ، که هیچکس نتونسته پشتشو به خاک بماله
متنفرم از زنای مظلوم و بدبخت
میخوام روت سرمایه گذاری کنم
چرا میخوای کمکم کنی ؟
– این کمک یه قرضه
پسش میدی ، به وقتش
و اینکه چرا دارم بهت کمک میکنم به خودم مربوطه ، من دست رو جنس بنجل نمیزارم
خیلی زورم گرفته بود از این طور حرف زدنش ، ولی انگار به سمتش کشیده میشدم . کلافه گفتم :
من باید چه کاری انجام بدم ؟
چرا درست توضیح نمیدی ؟
– تو از این به بعد واسه من کار میکنی . مطمئنا دلت نمیخواد تو کوچه خیابون ها ، بدون سرپناه زندگی کنی
تو ، توی این قصر عمرتو میگذرونی و اگه بتونی اعتمادمو جلب کنی ، دست راستم میشی .
در عوض منم بهت کمک میکنم انتقامتو بگیری .
من ضمانت میخوام
– ضمانتش ، منم .
قبول .
………….. ۸ سال بعد .
هشت سال از روز های بی کسی من میگذره .
منم تموم خاطرات نحس اون روز ها رو جا گذاشتم .
روحمو جا گذاشتم
آدمی شدم که دیگه حتی خودمم خودمو نمیشناسم
اون دختر ضعیف و عاشق مرد
و به جاش وکیل بزرگترین باند مافیای ایران به دنیا اومد .
تو تموم این هشت سال درجا زدم
خیلی جاها اشک ریختم
از دردی که تو قلبم بود ناله کردم
ولی دیگه تموم شد
تصویر گذشته ، مثل یه فیلم جلو چشمم میگذره
تنها کسی که پناهم بود ، تو اوج بی پناهی
اسپاکو …
زنی که مادر بود واسم
زنی که قلب پاکش رو ، پشت اون نقاب سیاه و بیرحم پناه کرده بود
دوسال درس خوندم تا بتونم تو بهترین دانشگاه کشور ، وکالت قبول شم . شیش سال ، جون کندم تا بتونم
بهترین نتایج رو به اسپاکو نشون بدم
همه عاشق قدرت هستند
ولی فقط عده ی کمی از افراد بهش میرسند .
من با درد رشد کردم و تاوانش رو از این دنیا و آدماش میگیرم
درد دوستته ، شریکته
وقتی بدجور زخمی شدی ، بهت اطلاع میده ..
میدونی بهترین چیز راجع به درد چیه؟
بهت میگه که هنوز نمردی
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 2.3 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
همراه بو ۸سال بعد پرام ریخت 😐😐
عه چرا اینجوری شد پ؟
یهو هشت سال گذشت؟
به نظرم عالی شده…اینقده از این رمانا بدم میاد که یارو پسره میاد خانواده ی دختررو قتل عام میکنه کل دارییو ثروتشم میگیره …میگیره دختررو کتکم میزنه زورم میگه زندونیشم میکنه …بعد ۵ قرن یهو با یه شاخه گلو پشیمونییه فراوان میاد میگه وای عزیزم من عاشقتم منو ببخش ترو خدا….اخه ادم مگه سرش به دیوار خورده که ببخشه رو هوا😐😐😐بالاخره بعد این همه رمان خوندن یکی از معدود رماناییه که دیدم دختره تونست تا یه جایی بالا بره و فکر انتقامو از سرش بیرون نکنه ❤ احساسات ادما که کشک نیست با یه پشیمونی کل نفرتا از بین بره یهویی😑💔
خیلییییی گند شد.. میتونستی خیلی خوب پیش ببریش.. ولی خیلیی مزخرف شد.. 8 ساااال؟؟
بهراد چیشد؟!..
نه از اون تایم و مقدار پارت گذاری هاش.. نه از این ادامش..
خیلییییی گند شد.. میتونستی خیلی خوب پیش ببریش.. ولی خیلیی مزخرف شد.. 8 ساااال؟؟
بهراد چیشد؟!..
نه از اون تایم و مقدار پارت گذاری هاش.. نه از این ادامش..
چرا اینجوری شد واا نویسنده لطفاً پارت هاشو زود تر بزار خیلی پارت ها کم هست میخوام زود بدونم چی میشه زود بزار 😭😭😭