بدون در زدن دوید تو اتاقم
الحق که مثل بچه ها بود
بچه ای که بچگی نکرده بود ..
یه نفس شروع کرد به حرف زدن :
وای اسپاکو امروز بهرادو دیدم
وای نمیدونی چه حالی شد وقتی اونجوری باهاش حرف زدم .
وای خدا قشنگ فکش افتاد
– تیدا یه نفس بگیر دختر
اِ ، داشتم حرف میزدمااااااااا
– تو کی حرف نمیزنی آخه
اسپاکووووووو
از زبان بهراد :
هیچوقت به ظاهر مردا نگاه نکنید
مردا وقتی دلبسته یه نفر بشن
اگه اون شخص حالش خوب نباشه
و یا کنارشون نباشه ، بدون معشوق و دلدارشون هیچی نیستن
این ظاهر محکم فقط نمادینه
وقتی قلبشون گرفتار بشه
اون ظاهر سخت و سنگی فرو میریزه
من عاشق شده ، ولی دیر فهمیدم
وقتی فهمیدم که خورشید زندگیم رفته بود و دیگه پشت سرش رو هم نگاه نکرد …
خدایا یعنی انقدر ازم متنفره ، که داره ذره ذره نابودم میکنه .
تیدا فکر میکنه الان داره ازم انتقام میگیره .
ولی اینکارو هشت سال پیش کرد
وقتی هشت سال پیش ، وجودش رو ازم گرفت این بزرگترین انتقام بود
تا وقتی تیدا ، تو آغوش امن اسپاکو هست هیچ راه نفوذی بهش نیست
مگه اینکه …
از زبان تیدا :
طبق معمول از در زدم بیرون و داشتم میرفتم سمت پارکینگ تا ماشینمو بیارم
یکی از پشت سر یه دستمال گرفت جلوی دهنم و تا به خودم بیام بیهوش شدم .
دو روز بعد :
به سختی پلک هامو باز کردم
بدنم یه جوری درد میکرد انگار چند نفر کتکم زده بودن .
خواستم دستمو تکون بدم ، ولی نمیشد .
تازه متوجه وضعیتم شدم …
دست و پاهامو با زنجیر بسته بودن
شروع کردم به داد زدن که در باز شد و قامت بهراد تو چارچوب نقش بست
چشمام گشاد تر از این نمیشد
با آرامش اومد و نشست کنارم
موهای رو صورتم رو کنار زد و خم شد پیشونیمو بوسید :
– بالاخره بیداری شدی عشقم ؟
بهراد داری چه غلطی میکنی ؟؟؟
چرا منو دزدیدی؟؟؟؟
خودتم خوب میدونی ، اسپاکو منو پیدا میکنه و ..
– هیشششششش
آرومتر عزیزم ، یه وقت رودل نکنی
ما در حال حاضر ایران نیستیم که اسپاکو جونت بیاد و نجاتت بده .
مخم سوت کشید پس کجاییم ؟
– پورتلند هستیم عزیزم .
پورتلند ، آمریکا ؟
– درسته
منو ول کن ، مگه من سگم که اینجوری زنجیرم کردی
– عشقم این کارا همش واسه امنیت خودته ، الانم بهتره استراحت کنی
خفه شووووووموووووو
خفه شو بهرااااااد .
بی توجه به جیغ و داد های من ، از اتاق رفت بیرون .
دوباره خوابم برد .
دلم میخواست دوباره بخوابم و وقتی بیدار بشم ، ببینم همه ی اینا یه کابوس بوده
اینکه دوباره تو چنگال بهراد ، در انتظار آینده ای تاریک و نامعلوم باشم ، یه خواب باشه
ولی نبود …
این اتفاق واقعی تر از هر واقعیتی بود …
از باغ می برند چراغانیت کنند
تا کاج جشن های زمستانیت کنند
پوشانده اند صبح تو را ابرهای تار
تنها به این بهانه که بارانی ات کنند
یوسف به این رها شدن ازچاه دل مبند
این بار می برند که زندانی ات کنند
ای گل گمان مبر به شب جشن می روی
شاید به خاک مرده ای ارزانیت کنند
یک نقطه بیش فرق رجیم و رحیم نیست
از نقطه ای بترس که شیطانی ات کنند
آب طلب نکرده همیشه مراد نیست
گاهی بهانه ایست که قربانی ات کنند
از زبان بهراد :
مهم نیست تیدا دیگه منو نمیخواد
مهم نیست تا این حد ازم زده شده
مهم نیست …
هیچکدومش برام مهم نیست ..
همین که پیشمه کافیه
همین که کنارم نفس میکشه بسه
دوباره عاشقش میکنم ..
مگه یه بار اینکارو نکردم ؟؟؟
سینی غذاشو تو دستم جا به جا کردم و وارد اتاق شدم .
با خشم نگاهم میکرد
ولی مهم چشم های من بود که لبریز عشق بود .
کنارش نشستم و قاشق غذا رو به دهنش نزدیک کردم .
سرشو کشید کنار :
– من غذا نمیخوام
اونم غذایی که از دست تو باشه
اصن میخوام بمیرم .
انگشت شصتمو کشیدم رو لب های اناریش :
میدونی که من اول و آخر این غذا رو به خوردت میدم
ولی انتخاب باتوئه که با قاشق بهت بدم یا با دهنم
– تو حق نداری منو تهدید کنی
تهدیدت نمیکنم عزیزم
دارم بهت حق انتخاب میدم خوشگلم
دوباره قاشقو به سمت لباش بردم
چونشو تو دستم گرفتم
دیگه هیچ تقلایی نمیکرد ..
حتی چشم هاشو هم بسته بود
قطره های اشک از چشمش پایین میومد
تحمل دیدن اشک هاشو نداشتم
با ملایمت اشکاشو پاک کردم و بوسیدمش .
درست مثل اون موقع ها
از زبان تیدا :
بهراد صورتمو میبوسید :
من عاشقتم تیدا
انقد عاشقتم که تو رو به هیچکس نمیدم
تو خورشید منی
تو رو حتی به خدا هم نمیدم
پس سعی کن عادت کنی
حتی اگه تا آخر عمرت اینجوری قفل زنجیرت کنم ، دیگه نمیزارم بری
– مردا عاشق نمیشن بهراد
فقط دلبسته میشن
مرد ها فقط وابسته میشن
ولی زن ها …
زن ها اونقدری عاشق میشن که تا پای مرگ هم میرن .
من دیوانه وار عاشقت بودم
ولی تو منو دوست داشتی
میدونی چیه ؟
زنا تا آخرین لحظه واسه زندگیشون میجنگن ولی وقتی یه چیزی واسشون تموم شده ، دیگه تمومه
تو هرچقدر هم که سعی کنی
فقط میتونی جسممو زندونی کنی
حرمت هایی که تو بینمون شکستی …
اون شبم دقیقا همینطوری ، منو بستی به تخت . یادته ؟؟؟؟
من یکسال افسردگی گرفتم ….
تو دیوونه خونه بستری شدم حتی ..
تو منو له کردی
جسممو ، روحمو ، آینده ای که بهش امیدوار بودمو
برات جبران میکنم
اونقدری که همه ی اینروزا رو یادت بره …
– نمیتونی
نمیتونی چون قلبی نمونده
چیزی که اینجا میتپه ، یه تیکه چربی بی خاصیته .
دستشو گذاشت رو قلبم :
من به این یه تیکه چربی روح میدم
میدونی که میتونم
بعدهم پیشونیمو با بوسش داغ کرد و رفت بیرون .
از یاد تو دل جدا نخواهد شد
وز بند تو جان رها نخواهد شد
هرگز نگسلم از تو پیوند
تا جامه ی جان قبا نخواهد شد
مطمئنا اسپاکو تا الان کل ایرانو گشته
کاش میشد بهش خبر بدم
ولی چه جوری دقیقا ؟
وقتی حتی توانایی تکون دادن دست و پام رو ندارم …
من و این همه خوشبختی محاله ، محاله .
مانیتوری که روبه روم بود روشن
شد .
هه ..
میدونستم اتاق دوربین و شنود دارع
واسه همین داد زدم :
ممنونم جناب بهراد
مرسی که به فکرمی
لحنم پر از حرص و تمسخر بود
بیخیال شدم و هواسمو دادم به فیلمی که داشت پخش میشد
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
چرا پارت نمیزاریییییییییییییییییییییییی موندیم تو خماری😑
ب گیر اشون اصن توجه نکن همینجوری ادامه بدع هرکیم نمیخاد نخونع
عالییییی بود
عالییییییییییییییییی بی نهایت خوبهههههه🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩🤩
{زنا تا لحظه اخر میجنگن ولی وقتی یه چیزی براشون تموم بشه دیگه تمومه}
دیالوگ خاتون که بازم کپیکردی😐
مشکل داری ؟؟
به تو چه کپی کرده .تو ناراحتی نخون .مگه اسلحه گذاشتن رو پیشونیت که بخونی .نخون حاجی نخون .
واقعن خوشت نمیاد نخون زورت که نکردن
پارت بعدی رو زود بزاریددد.. 😐😩
کنجکاو شدیمم..
😂😂😂😂😂😂فقط دزدی کم بود ک اونم اضافه شد