هاکان :
تقصیر خودش بود
خودش …
بهش گفته بودم وقتی مست میکنم نیاد نزدیکم
خود احمقش …
صدای فریاد عصبی تیدا توجه همه رو به خودش جمع کرد :
بسههههههههههههههههههه
بسه دیگههههه
فقط بهم بگید مادرم چطوری مرد
مرگ یک بار و شیون یک بار
گفتم بهش ، رک و راست :
پدرت ، تو اوج مستی و عیاشی
زن پا به ماهش رو کشت
وقتی من و شاهو رسیدیم و رسوندیمش بیمارستان ، فقط تونستن تو رو نجات بدن
مادرت …
قبل از اینکه جمله ام تموم بشه ، تیدا بی جون رو زمین افتاد ، میلرزید ؛
تشنج …
داد میزدم و خدمتکار ها و پزشک مخصوصم به اتاق هجوم آوردن …
یک روز بعد ، از زبان تیدا :
چشم هام رو باز کردم ، اسپاکو کنارم بیهوش شده بود
خستگی از سر و روش میبارید
تکون خفیفی خوردم که سریع از جا پرید و با نگرانی گفت :
حالت خوبه ؟؟؟
– خوبم ، خا … خاله
ناباور نگاهم کرد :
یه بار دیگه بگو
تورو خدا یه بار دیگه بگو
میدونی تو این سال ها چقد حسرت این کلمه به دلم موند ؟ میدونی وقتی پدرت تو رو دزدید و رفت و دیگه نتونستم ببینمت چه حالی شدم ؟
– بغلم کن خاله ، دلم یه پناه میخواد
بی حرف به آغوش کشیدم
هردو اشک میریختیم ، آغوشش مادرانه بود . راست میگن که خاله ، مادر دوم آدمه . تو کل این هشت سال ، هیچوقت احساس نکردم یه غریبس واسم .
میون هق هق هام کلمه ها از دهنم بیرون می پرید :
خاله … خاله چرا بابام هیچوقت منو نخواست ؟
چرا انقد ازش بدم میاد ؟
چرا …
با دستاش کمرم رو نوازش میکرد
خوب میدونست با این کار حالمو بهتر میکنه :
آروم باش تیدا ، آروم باش یادگار مارالم .
پدرت بهت شک داره
همونطور که به عشق مارال شک داشت .
– شک داره ؟ به چی؟
به اینکه تو واقعا دختر خودش باشی
– پس ..
هیسسسس بعدا راجع بهش حرف میزنیم .
– از مامانم برام بگو .
آه عمیقی از بین لب هاش خارج شد :
میدونی به نظرم شخصیت آدم ها ، مثل اسم هاشون میشه
مارال ، زیبا و طناز بود
درست مثل اسمش .
وقتی سوار اسبش ، آذرخش میشد ..
آخ آخ …
یه محل دنبالش بودن ، محل نمیداد .
چهرش ، درست مثل تو بود
مثل سیبی که از وسط نصف شده
– اسپاکو ، معنی اسم تو چیه ؟
شجاع و جنگجو ، واقعا هم همینجوری بودم . وقتی چهارده سالم بود ، شاهو رو مجبور کردم بهم تیراندازی یاد بده
بعد از اون ، هرجا میرفتم تفنگم هم باهام بود .
آرتام ، عاشق مارال بودو این رو به وضوح ابراز میکرد
یه عشق افسانه ای …
از زبان بهراد :
با عصبانیت به هاکان زل زده بودم ، باعث حال خراب تیدای من بود
خودش زبون باز کرد ، انگاری داشت با خودش حرف میزد :
لعنت به این خاطرات که بعد از ۳۳ سال ، هنوزم دست از سرم بر نمیدارن .
لعنت به مارال که غم و معصومیت چشم هاش شب ها خواب و خوراک رو ازم گرفته بود .
من نمیخواستم بمیره ، فقط … فقط
لعنت …
من تو اوج مستی ، حتی یادم نمیومد چیکار کردم و چجوری کشتمش .
اون حق نداشت بمیره …
لعنتی ، من میخواستمش …
چیزی بهش نگفتم ، عادت نداشتم کتک خورده ها رو بزنم .
اون حتی لیاقت مبارزه هم نداشت .
یعنی تیدا الان چه حالی داره ؟
چرا اینجوری شده بود زندگیم ؟
چرا گند کشیده شده بود به کل تصوراتم از بابام و زندگیش .
مارال …
زنی که عجیب تقدیر و چهرش به دخترش سرایت کرده بود .
تیدا هم گیر آدم بدردنخوری که از قضا من باشم ، افتاده بود .
تاریخ تکرار میشد …
تیدا و اسپاکو ، دوباره وارد اتاق شدن
دست در دست هم .
اسپاکو : من دیگه با شما ها کاری ندارم
به نگهبانا میگم بیان دست و پاتونو باز کنن
تیدا ، با نگاهی سرد چشم ازمون گرفت ولی قبل از اینکه ناباورانه
هاکان صداش کرد :
تیدا ، بشین میخوام باهات حرف بزنم
– من حرفی باهات ندارم .
شاید زنده نموندم ، بزار آخرین حرفامو بهت بزنم .
– من هیچوقت مرگتو نخواستم
مرگ ، واسه آدمی مثل تو خیلی کمه
بعد هم بدون توجه به فریاد های هاکان رفت و پشت سرش رو هم نگاه نکرد ، ندید چطور در سکوت نگاهش کردم . همه ی ما مقصر این بودیم
که اون تیدای بی آزار
الان تبدیل بشه به یه ببر وحشی .
آدم ها تا چیزی رو از دست ندن قدرش رو نمیدونن .
درست مثل من …
چقدر دور شده بود و من چقدر در حسرت نیم نگاهی از سمتش بودم .
عذاب هایی که همه ی ما میکشیدیم به چه دلیل بود ؟
اجبار ؟
آره ، اجبار ..
عشق که زوری نمیشه
اگه زوری باشه که دیگه اسمش عشق نیست .
قلب ، مثل مغز نیست
منطق نداره
همه عشاق جهان ، عقل ندارند .
نویسنده : ترنج
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پارت های بیشتر بزار لطفاً 🥺🥺🥺
رمان تموم شد؟!
نه عزیزم
پس این پارت آخر چیه گذاشتین؟
پارت بیشتر بزار😭😭
اوهوم.. پارت بیشتر بذارر..
و زود بزود..😍☹️