باقی صبحونه تو سکوت خورده شد
وقتی داشتم میز رو جمع میکردم بهراد گفت :
تو چه رشته ای درس میخونی ؟
– علوم انسانی .
خب پس مدرسه تو باید جا به جا کنیم واسه سال دیگه .
– اوکی . برا من فرقی نداره
راستی ،فردا امشب مهمون داریم
قبلا هم بهت گفتم ، هیچکس ؛
تکرار میکنم هیچکس نباید بفهمه ما رابطه ای با هم نداریم .
در غیر این صورت زنده نمیمونی
ـ………………….. یک روز بعد .
صبح ساعت شیش از خواب بلند شدم و کلللللللل خونه رو سابیدم
یه جوری همه جا رو خاک گرفته بود که انگار قرن هاست کسی اونجا زندگی نکرده .
ساعت حدودا یازده گرد گیری تموم شد و رفتم سراغ پختن غذا
مرغ رو گذاشتم تو مواد و خورشت سبزی ، فسنجون و خورشت بادمجان هم درست کردم .
رفتم تا روی مبل دراز بکشم که تلفن خونه زنگ خورد
زیر لب زمزمه کردم :
ای خدا این دیگه کدوم خریه
با دیدن شماره بهراد خندم گرفت :
الو سلام
– سلام تیدا
ببین به نظرت غذا چی سفارش بدم ؟
من غذا درست کردم
– چی درست کردی ؟
مرغ و خورشت سبزی و بادمجان و فسنجون .
– خودت درست کردی ؟
آره .
– اوکی . کاری نداری .
نه خداحافظ
با خستگی روی مبل دراز کشیدم و چشم هام گرم شدن .
از زبان بهراد :
رفتم و پروندشو از مدرسش گرفتم .
این دختر واسم خیلی عجیب بود
از اینکه همش جلوم لباس های آستین بلند و یقه کیپ میپوشید عصبی میشدم . درسته هیچ علاقه ای بهش ندارم ، ولی عجیب دلم میخواست اذیتش کنم .
پاکیش واسم جذاب بود .
وقتی نماز میخوند ، با اون چادر سفید واقعا زیبا بود .
سوییچمو برداشتم و از کارخونه رفتم بیرون .
امروز با خودم عهد کرده بودم اگه بازم جلوم از این لباسا بپوشه و خودشو بقچه پیچ کنه یه درسی بهش بدم که هیچوقت فراموش نکنه .
تو همین فکرا بودم که خودمو جلو در خونه دیدم .
درو باز کردم ، دیدم یه جسم مچاله رو مبل افتاده .
رفتم بالاسرش ، موهای بلندش رو از صورتش زدم کنار . خوابش خیلی سبک بود که از جا پرید و گیج گفت :
کی اومدی ؟
– اولا سلام ، دوما تازه رسیدم .
ببخشید سلام .
با یادآوری اینکه بازم جلوم از این لباسا پوشیده غریدم :
تیدا این کارات چه معنی میده ؟
چرا اینجوری لباس میپوشی ؟
– چه جوری لباس میپوشم ؟
همین لباسای مسخره ، مثلا میخوای من بدنتو نبینم ؟
برو عوضش کن
– طرز لباس پوشیدن من اینه عوضش هم نمیکنم .
عوضش نمیکنی ؟
– نه
پس من برات عوضش میکنم .
تا به خودش بیاد معنی جمله ام رو بفهمه دستمو بند لباسش کردم
سریع دستشو رو دستام گذاشت و تقلا کرد . از مادر زاییده نشده کسی بخواد رو حرفم حرف بیاره .
تو یه حرکت لباسو از تنش در آوردم
با بهت خیره ام شده بود.
اون محو کارم بود
ولی من محو تنش . با دستاش سعی کرد خودشو بپوشونه و اشک از چشماش سرازیر شد .
تو یه حرکت دستشو برد بالا و سیلی محکمی بهم زد :
تو یه آشغال عوضی ای .
با یه دستم ، دو تا دستشو بالا سرش حبس کردم و دست دیگه مو رو سینه هاش حرکت دادم .
اشکاش هر لحظه تند تر میشد
دلم سوخت واسش ولی حقش بود
– اگه التماسم کنی و لب هامو ببوسی ولت میکنم و لباست رو بهت پس میدم .
قبوله ، هرچی تو بگی قبوله
اول لباسمو بده .
– نه دیگه ، اول جلوم زانو میزنی بعدش هم لبامو میبوسی .
منتظر نگاهش کردم که پاشو زد وسط پام و از زیر دستم فرار کرد و لباسشو برداشت .
تو بهت کارش بودم
– من هیچوقت التماستو نمیکنم
تو نینجتسو کار کردی
پس مبارزه دوست داری
– اوکی قبوله .
چنان با اعتماد به نفس حرف میزد که خندم گرفت .
دستشو با ضرب آورد سمت سینم
که جا خالی دادم و دستشو کشیدم
که پخش شد رو زمین .
کور خونده بود ، منی که از ده سالگی کنگ فو کار کردم و دوازده سال از عمرم رو تو این حرفه بودم ، نمیزاشتم یه جوجه از پا درم بیاره .
وقتی دیدم حرکتی نمیکنه ، از ترس اینکه زیاده روی کرده باشم رفتم بالا سرش که ناغافل مشتی حواله صورتم کرد .
از غفلتم استفاده کرد و دوید سمت اتاقش .
از اینهمه هول شدنش خندم گرفت .
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
درس نیس
آخیییش😐بنظرم رمان از زبان بهراد باشه بهتره؛ لااقل یکم آرومتر حرف میزنه😂
اوم ار ولی اخه چه معنی داره بگه لبای منو ببوس عقده ای بدبخت بعدشم مه جای تیدا بودم یه کاری میکردم که حذ میکرد درست اینجا بگم😉😁
مردم عقده ایَن،،، یه سر انگشت غیرت نداره این پسره😐
تا اینجا که خیلی باحال بود😃😃😃