💕📚
بغض داره خفم میکنه…
دارم می میرم از این همه تحقیر…
رابطه های زوری.. خشونت و کتک… تهدید و بدبختی…
با تموم توانم التماس میکنم …
– آرشام بسه… دست از سرم بردار…مگه چی کار کردم… خودت منو بردی ببینمش… به جون مامانم… به جون بابام… بخدا من هیچی به ارتان نگفتم… من هیچکاری نکردم!
گریه میکنم…
اون قدر بد و سخت که دل خودم آتیش می گیره …
دارم می میرم.. اینو مطمئنم…
– من… من یه قراری با خدا گذاشتم … یه قول…
بی حوصله دستشو از روم برمی داره و کنار می خوابه… خیره ی سقف میگه:
– چه قراری؟
_قرار گذاشتم اگه آرتان بمونه و برگرد پیشت بمونم…
هق میزنم…
– بسوزم و بسازم!
لبم و گاز می گیرم:
– فراموشش کنم!
دستامو مشت میکنم:
_همه چیو فراموش کنم و بشم زنی که میخوای … اگه میگم بچه نه واسه اینکه آمادگی شو ندارم… فقط همین!
می خنده … متعجب نگاش میکنم…
– فکر کردی با خر طرفی؟
چشمامو با درد می بندم:
– تو بمونی پیش من؟ تو همچین قراری گذاشته باشی؟ تو بگذری از عشق جانت؟
سردم شده …
این مرد سنگه… یخ… زمستون…
– منو چی فرض کردی؟
دندونام روی هم میخوره .. پتو روی تنم می کشم…
– دروغ نگفتم!
پتو رو از روی تنم کنار میزنه…
– گفتی… خوشگلم دروغ گفتی… همچین احساسی… قشنگ… شاعرانه!
اشکم می چکه روی بالشت… باز میاد سمتم…
– اشک ببینم میزنم تو دهنت دلی!
نگاش میکنم…
بی اختیار اشکم می چکه… چشمامو می بندم…
هق میزنم…
– تا وقتی آرتان توی ذهن و قلبته من همین سگ هاریم که می بینی!
زار میزنم:
– مگه دست منِ؟ مگه من دارم خیانت میکنم؟ زوری بود آشغال!
لبم خون میاد… میسوزه … سرم درد میکنه…
التماس بی فایدمت…
– آرشام ؟
نگام میکنه…
_لااقل بزار یه مسکن بخورم… از سردرد حالت تهوع گرفتم!
پوف کلافه ای می کشه و بلند میشه:
– میارم واست!
بیرون که میره که سمت حموم میرم…
تیغو برمی دارم…
صداش و که از پشت سرم میشنوم با ترس برمیگردم:
– داری چه گوهی میخوری تو؟
کاش اشکام نریزه :
– جلو بیای این تیغو می کشم روی زخم قبلی … اما نه مثل قبل … این دفعه جوری میزنم که نفسم بره همین …!
لیوانو لبه ی وان میزاره و قرصو پرت میکنه اون طرف
– خریت نکن…چه مرگته تو آخه ؟
– چمه؟ چم نباشه؟ چیکار نکردی باهام!؟
دو قدم میاد سمتم…تیغو روی رگم میزارم…
می ایسته و دستاشو به حالت تسلیم بالا میبره :
– باشه… نمیام… کاریت ندارم… بندازش اونو لامصبو !
جیغ میزنم:
– نمیخوام… میخوام بمیرم… چرا بمونم؟ شدم برده تو… فقط همین!
موهام توی صورتم ریخته و اشکام پشت هم می ریزه … مثل مرده ها شدم…
ترسیده .. عصبی میگه:
_بنداز اون تیغو توله سگ!
– برو بیرون… تنهام بزار… یک روز… دو روز… ولم کن..
من از اینجا تکون نمیخورم نترس… برو فقط!
کلافه دستشو سمتم دراز میکنه:
– باشه… اون تیغو بده من… از این حموم بیا بیرون من میرم… قول مردونه میدم!
هیستریک میخندم:
– من اینجا مردی نمی بینم!
عصبی نفسشو فوت میکنه با جفت دستاش موهاشو چنگ میزنه…
پشت بهم می ایسته و سرشو با دستاش فشار میده … خستم .. فقط میخوام تنها باشم …
هیچکسو ندارم دردمو بفهمه…
باهاش حرف بزنم… هیچکسو ندارم…
گاهی فکر میکنم کاش سه سال پیش به پرهام جواب مثبت میدادم…
درسته عاشقشم نبودم…
درسته انتخاب مادرم بود و پسر دوستش … درسته من آرتانو دوست داشتم اما اون موقع از علاقه ی اون بی خبر بودم…
شاید اگه زن پرهام میشدم الان خوشبخت بودم.. هیچ کدوم از این اتفاقا هم نمی افتاد..
اون واقعا دوسم داشت.. آقا بود… رفیق بود…صداش من و از سراب بیرون می کشه:
– دل ارام بزار آدم باشم خب ؟ کاریت ندارم… بیا بریم استراحت کن!
داد میزنم:
– دروغ میگی… اذیتم میکنی… من از این اتاق و تخت متنفرم!
جلو میاد… تیغو میزارم و روی دستم …
– جلو نیا… میزنم.. دستت بهم بخوره می برم این رگارو…!
خون سرد جلو میاد… تیغ توی دستم می لرزه … تنم می لرزه … داد میزنم:
– برو گمش…
با مشت میزنه زیر دستم…
تیغ پرت میشه کف حموم… دستم تیر می کشه… از درد آی بلندی میگم …
روی دستاش بلندم میکنه و میزارتم توی وان…دوش و باز میکنه …
میخوام حرف بزنم اعتراض کنم اما آب سرد که روی سرم می ریز یخ میزنم و نفسم میره …
– الان عقلت میاد سرجاش!
میخوام بلند شم ولی میزنه تخت سینم…داد میزنه:
– بتمرگ !
جیغ میزنم:
– سرده… سردمه روانی… دیوونه… احمق… کثافت!
سرما تا مغز استخونم نفوذ میکنه…
– یه جوری بگو باور کنم… بگو دیگه فکر خودکشی هم از ذهنت نمی گذره … وگرنه به جون خودت میزارم زیر این آب یخ بزنی!
دندونام روی هم میخوره …
همه ی موهام و لباسام خیهس… آب یخ… سرد سرده…
می لرزم:
– آرش…آرشام سرده !
– فکر کردی باهات شوخی دارم؟فکر کردی دیگه صاحاب نداری که تیغ بکشی رو دستت؟ تو واسه منی نفهم.. بمیری چه غلطی کنم؟
مچ دستشو و چنگ میزنم… بدنم سر شده …
– سردمه لعنتی!
_بگو … بگو غلط کردم … بگو دیگه اسم خودکشیو نمیارم..یه جوری بگو باورم شه دلم بسوزه !
چشمام داره بسته میشه…
– ازت… متنفرم!
– پس بمونو یخ بزن !
ناخونام و توی دستش و فرو میکنم… این ادم با کدوم قلب نداشتش دوسم داره ….
دندونام به هم میخوره … سخت میگم:
_لعنت بهت… لعن…لعنت!
فقط نگام میکنه… استخونام داره یخ میزنه… دیگه طاقت ندارم…
به صورت بی حس و خون سردش نگاه میکنم…
– پس برو بزار بمیرم… برو نترس بلند نمیشم!
– کله خری دلی… از من خرتری!
بلند میشه… تیغ و برمی داره و سمت در میره … مثل بید می لرزم… واقعا میخواد بره ؟
به در که می رسه منصرف میشه… می ایسته و میگه:
_از این زندگی نکبتی و بچه بازیا خسته شدم!
میاد و شیر اب گرمو هم باز میکنه… به بالا تنه ی برهنش زل میزنم…
آب کم کم گرم میشه.. حالم کم کم بهتر میشه…
کلافه میگه…
– زود تر بیا بیرون… اون قسمیم که خوردی… اگه واقعا خوردی بهتره بگم نتونستی پاش وایسی… !
با این حرفش دنیا خراب میشه روی سرم…
صداش میزنم…
می ایسته…
مچ دستشو می گیرم..بی حوصله و عصبی و خسته میگه:
– ول کن دلی!
نمیدونم چرا ولی نمیخوام زیر قول و قرارم با خدا بزنم…
– بیا پیشم… !
– پیشتم… چه گوهی بخورم؟ بشینم واسم از علاقت بگی؟
کبریت می کشم به رویاها ی نیمه سوختم…
– بغل کن… سردمه!
مات می مونه… گیج … گنگ… بوی سوختن رویاهام میزنه زیر بینیم!😥🤧
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وایییی کم اعصابم خوردبود…
وای چرا آدم عاشق که عشقشو اذیت نمیکنه خیلی غمگین بود گلم
من تازه شروع کردم دارم می خونم.چقدر داستانش غم انگیزه. 😥😔💔😐کاش اصلا نمی خوندم…
نذر هم نذرای قدیم طرف یه کار خیری نذر میکرد نه اینکه بره با یکی دیگه😐😐
چقدر غیر قابل پیشبینی 😶
💔 💔 💔 💔
مزخرف مزخرف مزخرف
اگ مزخرفه نخون
چشای خودمه عصابه خودمه به خودم ارتباط داره
ی پااااااارت دیگههههههههه لطفااااااا
یه پارت دیگه🥺🥺🥺🥺🙈
چرا اینقدر سانسور میکنی؟
واقعاا؟ قبلا این رمان رو خوندید؟
خب خیلی تابلوسانسورمیشه قبلاخوندن نمیخواد