💕📚
جلو میاد…
– شامتو بخور بیا اتاق!
لب باز میکنم که بگم میل ندارم ولی انگشت اشار شو میزار رو بینیش:
– هیس هنوز اجازه ندادم حرف بزنی!
خودخواه عوضی زورگو…
سمت اتاق که میره اشکم می ریزه.
بعد از چند دقیقه که خیره شدم به زمین و باور نکردم هیچ چیزیو از جا بلند شدم…
نباریدن سخته… نمردن سخته… داد نزدن سخته.. تحمل این مرد پر
از حسادت سخته… اما من نذر کردم …باید بسازم با این مرد … چارهای نیست … وارد اتاق که
میشوم می بینم لب پنجر ایستاده و سیگار دود میکنه…
صدای پامو که میشنوه سمتم برمی گرده … بی حرف لبه ی تخت می شینم … جلو میاد …
سرمو زیر می ندازم… دل آرام گریه نکن… محکم باش… دل آرام
آرتان تموم شد … خودت تمومش کردی .. زندگی تو سوخت و به باد رفت … گریه احمقانه ترین کار ممکنِ…
– فردا زودتر بیدارشو بریم واست لباس بخرم!
سرمو بالا میارم و نگاش میکنم… لب باز میکنم… انگشتشو میزاره روی لبام…
– اجازه ندادم حرف بزنی.
چشمامو می بندم … باید خونسرد باشم … حرف نزن دل آرام … این همه حرف زدی… داد زدی… به کجا رسید؟
– از یه آرایشگاه خوب هم وقت بگیر!
چرا نمیزاره بگم من نمی خوام بیام؟ چرا نمیفهمه بیام نفسم میره ؟ دستور بعدی هم صادر میکنه:
– فرداشب از کنارم جم نمیخوری… نشستم می شینی… وایسادم می ایستی… رفتم میری… مُردم میمیری!
سخت نفس می کشم…کی تموم میشه زورگویهاش؟
– اخم نمی بینم روی صورتت که اگه ببینم کاری میکنم تا آخر عمرت نتونی درست نفس بکشی!
لبمو محکم گاز می گیرم.
_لبخند میزنی… میگی… میخندی… با لبخند و خوشحالی هم تبریک میگی بهشون!
تبریک بگم؟ من؟ به آرتان؟ به عروسش؟ خل شدم ؟
– از الان تا فرداش که از جشن برمی گردیم یه قطر اشک از این چشما پایین نمیاد!
نفس عمیق می کشم… سینم میسوزه …
– حالا میتونی حرف بزنی و بگی چشم!
توی چشماش نگاه میکنم … یخ زدم… بی حسم … خستم … این آدم روزی چند بار منو می کشه؟
– من نمیخوام بیام!
– تو خیلی غلط میکنی!
_آرشام… توروخدا یکم بهم حق بده.. من…
داد میزنه:
– من هیچ حقی نمیدم … نیای؟ چرا نیای؟ می ترسی بیای و دق کنی؟ نیای به بقیه بگم چرا نیومدی؟ بگم زنم از دیدن داداشم توی لباس دامادی دق میکنه نیاوردمش؟
– باشه داد نزن… داد نزن توروخدا… سرم داره می ترکه… لباس دارم … آرایشم خودم بلدم … بقیشم چشم… خوبه؟
نگام میکنه… عمیق… پر از حس… بازومو می کشه و بلندم میکنه… محکم بغلم میکنه…
– اون قدر نفهمی که نمیفهی همه ی اینا از دوست داشتنته و حسادت… من نمیخوام اشک زنم واسه مرد دیگه ای بریزه .. نمیخوام بدحال شه… اینارو میفهمی؟
– وقتی ازدواجمون اونجوری بود اینا طبیعیه… چه توقعی داری ازم!؟
منو از خودش جدا میکنه… پر از ترس و تردید می پرسم:
– میشه بگی عروس کیه؟
ثابت نگام میکنه.. انگار میخواد عکس العملمو خوب ببینه…
– رفیقت!
یه چیزی از توی دلم کند میشه و می افته کف زمین…
– کدوم …رف…رفیقم؟
خون سرد میگه:
– رفیق فابریکت… نازی!
خونه میچرخه یا من، نمیدونم… همه جا سیاه میشه… سیاه سیاه … فقط صدا میشنوم…
– دل آرام؟
توی گیجی و سیاهی مطلق فرو میرم… دیگه نمیشنوم…
* آرشام *
نگاش میکنم..
قطره های عرق روی پیشونیشو با دستمال پاک میکنم…خیلی وقته بهوش اومده و زل زده به سقف …
من این بلا رو سرش اوردم؟
گاهی از خودم متنفر میشم و گاهی به خودم حق میدم…
موهاش و از پیشونیش کنار میزنم:
– دلی؟ نگام کن!
مظلوم و بی حال نگام میکنه…
سعی میکنم تحمل کنم به خاطر نامزدی
برادرم به این روز افتاده :
– همه چی تموم شد نمیخوای کنار بیای؟ نمیخوای باور کنی؟ نمیخوای یکم واسه دل من کوتاه بیای؟مگه نگفتی نذر کردم لامصب ؟
اشکش می چکه و تا گوشش میره …
– هر چی بگی گوش میدم… فقط فرداش…
انگشت اشارمو میزارم روی بینیم… خستم…
-هیش… گفتم نمیشه… زمین و برسونی آسمون آسمونو به زمین میگم نمیشه…!
کنارش روی تخت می خوابم و بغلشم می کنم:
– حالام بخواب… شبت بخیر!
انگار واقعا جون و رمق نداره …
سرشو روی بازوم میزاره و چشماشو می بنده …
دستمو لای موهاش و میبرم و یکم نوازش میکنم تا آروم شه… !
* * * * * * * * * *
دستی به کت و شلوار مشکیم می کشم..کروات مشکی مو که میزنم توی آیینه نگاه میکنم…
همه چی مرتب برای رفتن…
برای محکم بودن…
هر چند که تا مغز استخونم داره میسوزه …
لعنت بهت آرتان…
آخه این همه دختر… چرا نازگل؟
چه طوری بیام بهت بگم اینی که گرفتی
قبلا با من روزگار گذرونده… هه!
اصلا اون بیشعور چطور تونسته به تو بله بگه!
برمی گردم و دل آرام و توی پیرهن مشکی بلندی که تنش می بینم…
صورت بی رنگ و روش حالا با آرایش ملایمی که کرده محشر شده ..
سمتش میرم…موهاشو نگا میکنم… چشماشو.. لبهاشو ومن جون میدم واسه این دختر…
واسه تک تک اجزای صورتش.. و نمیفهمه.. نمیفهمه لعنتی!
– چشمت میزنن که دختر!
چشماش غمگینه اون قدری که نگاش کنی عزادار میشی..
– میدونم سخته… ولی می گذره.. خب ؟
سرشو به علامت مثبت تکون میده و من چقدر باید بی رگ و بی غیرت باشم که دلداریش بدم واسه دوماد شدن داداشم ناراحت نباشه..
شالشو روی سرش می ندازه …
مانتوشو تنش میکنه…
آخرین تلاشم میکنه:
– میشه دیرتر بریم؟هنوز ۸ نشده
گاهی فکر میکنم کاش مهربون تر بودم…. دستشو می گیرم و بغلش میکنم…
من با این قد و هیکل از از دست دادن این موجود میترسم…
توی گوشش میگم:
– نزار سخت گیر ترشم.. نزار بیشتر اذیتت کنم… نزار حالم از خودم بیشتر بهم بخوره … لااقل تظاهر کن خوبی!
لبشو گاز می گیره …
پایین میریم و هر دو سوار ماشین میشیم.. جیک نمیزنه…
نابوده.. داغونه.. بی حس…
جلوی خونه که ترمز میکنم…..
جلوی خونه که ترمز میکنم میگم:
_اینجا فقط خانواده ی نازگل هستن … همین… شلوغ نیست که اذیت شی!
صداش ضعیف و بی جون:
– کی رفتن خواستگاری نفهمیدیم!؟
خودم ده برابر دلی نابودم ولی میگم:
– مهم نیس!
نگام میکنه:
– واقعا مهم نیس؟
صداش بالا میره :
– مهم نیس که دوست دختر سابقت شد زن داداشت؟مهم نیست که نامزد داداشت شد زنت؟ تو چه جوری زنده ای آرشام ؟ من دارم جات دق میکنم… واقعا این زندگی ما داریم؟
خنده داره … گریه داره … مزخرفه…!
راست میگه… بی حوصله لب میزنم:
-درسته!
سرشو با دستاش می گیره:
– مگه میشه نازی که عاشق تو بود زن آرتان شده باشه؟ نه… نمیشه… بی شک یه چیزی این وسط غلطه.
چیزی نمیگم… به حد کافی داغونم…مگه میشه آرتان هنوز دو هفته از کما بیرون نیومده به این نتیجه برسه که نازیو میخواد؟
چشمامو روی هم فشار میدم…
– بیا پایین دلی… !
پایین که میریم .. زنگو که میزنم…
دستشو به دیوار می گیره …
بازوش می گیرم… محکم فشار میدم که بفهمه محکم نباشه لهش میکنم…
وارد خونه که میشیم پدر و مادر نازی و می بینم…
همراه برادر بزرگترش نیما…
نازی لباس سفید پوشیده و نشسته کنار آرتان …
اونم کت و شلوار سفیدی تنشه…
خیره آرتان پوزخند میزنم…
و یه جوری نازیو نگا میکنم که خشک میشه…آروم توی گوش دلی میگم:
– بریم تبریک بگیم!
با بقیه که سلام م و احوال پرسی میکنیم سمتشون میریم…
لرزش دست دل آرام روی مخمه…
جلو میریم… جفتشون می ایستن…
با غرور و کینه نگامون میکنن…
خون سرد میگم:
– تبریک میگم آقا داداش… ولی میشد انتخابای بهتر کرد!
خون سرد نگام میکنه..
نازگل از عصبانیت قرمز میشه…دل ارام آروم میگه:
– توروخدا!
آرتان محکم میگه:
– همین که انتخابم از تو بهتره جای شکر داره!
بازوی دل آرامو محکم تر میگیرم…
نگرفته بودم سقوط می کرد…
شک ندارم این لحظه مُرده..
منم آرتانو می کشم:
– اخه میدونی چیه داداش… من جفتشونو تجربه کردم… دستم اومد کدوم بهترن!
دل آرام دست و روی دهنش میزاره نازگل با حرص جلو میاد:
– لاشی بودن افتخار نداره … در ضمن… داغ من به دلت موند چون اجاز ندادم تجربم کنی… فقط یه آشنایی بود که وقتی فهمیدم چه حیوونی هستی کشیدم کنار!
آرتان خون سرد بازوشو میکشه..
چرا این قدر خون سرد و خنثی ست؟
چرا داغ نمیکنه؟ چرا یقه مو نمی گیره ؟
چرا غیرتش قلمبه نمیشه؟
اروم به نازگل میگه:
– توجه نکن عزیزم… اگه حرفی میزنه به خاطر اینکه بابت از دست دادنت داره میسوزه …
داره میسوزه که این خانمو به تو ترجیح داد به دل آرام که اشار میکنه قلب من میسوزه …
چرا این قدر نامرد شده ؟
کپ کردم…
دل آرام فقط میگه:
– حق با شماست… تبریک میگم… خو..خوشبخت بشید!
دلم میسوزه …
دلم واسه مظلومیتش از جا کنده میشه…
آرتان مثل سنگ نگاش میکنه:
– امیدوار باش… امیدواری چیز خوبیه.
آخ.. آخ که دارم همه زورمو میزنم فک شو نیارم پایین…
دل آرام نگام میکنه:
– برم مانتو و شالمو بزارم اتاقت؟
باید تلافی کنم…
وگرنه آرشام نیستم…
خم میشم و پیشونیش و می بوسم…
تب دار لعنتی…
– برو عزیزم!
آرتان و نازگل می شینن…
دل آرام از پله ها بالا میره …
صدای نازگل و میشنوم:
_هِی جناب!؟
برمی گردم سمتش…
دلم میخواد سرشو بکوبم توی دیوار…
– بهتره به شوهرم احترام بزاری… بهتر پاتو از گلیمت دراز تر نکنی.. بهتر از توهمای خودت در مورد با من بودن قصه نگی .چون کاری میکنم تا ته عمر نتونی پاشی!
عصبی جلو میرم…
بزرگترا طرف دیگه ی سالن مشغول صحبت و پذیرایی هستند..
پامو میزارم روی پاش… آخ ضعیفی میگه…
آرتان عصبی بازمو میگیره ولی تکون نمیخورم:
_مثال چه گوهی میخوای بخوری؟
_ارتان سعی میکنه دعوا به خانواده ها نرسه…
میزنه تخت سینم:
– بیا برو اون طرف بسه!
نازگل از درد صورتش جمع شد ولی کم نمیاره:
– مثلا همه ی زیر و بم زندگیتو میگم… همونایی که اگه بگم از اینجا که نه… از شهر که نه… از زمین محوت میکنن!
آتیش می گیرم… پامو برمیدارم…
عقب میرم… آرتان گیج نازیونگاه میکنه…خلع سلاح شدم…
چون اگه بگه بزرگترین دارایی زندگی مو از دست میدم…
نیشخند نازگل روانیم میکنه…
مامان که میرسه بحث تموم میشه:
– دل ارام6 کجاست ؟ بیایید میز شامو چیدیم!
یاد دل آرام می افتم و میگم:
– میام الان!
پله ها رو دو تا دو تا رد میکنم…
با حرفهایی که آرتان زد زنده بودنش بسه..
در اتاق و باز میکنم…
نشسته گوشه دیوار و سرش روی زانوهاش…لعنت بهت آرتان ..
– دل آرام ؟
سریع سرشو بلند میکنه…
– بخدا گریه نکردم… ببین!
نگرانشم…
هر وقت اینجوری آرومو ساکت و مظلوم میشه یعنی در حال جون دادنه…
– از اینجا که رفتیم تا صبح تو بغل خودم گریه کن خوب ؟ الان نزار بفهمه کشتمت! (گریم گرفت بخدا😥)
صداش می لرزه :
– ب..باشه!
همگی که دور میز شام می شینیم خنده های نازگل و ارتان تا مرز دیوونگی می برتم… !
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.2 / 5. شمارش آرا 5
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
دلم واسه دلارام خون شد💔
منم… 😥
دلی ک داغون شد 😕
قیافه ارتان خیلی دیدنی میشه وقتیکه حقیقتوبفهمه
خیلی… 😔
چرا انقد رمانت ی جوریییی
کدوم جور؟ 👀
همش غم واندوه همش بغض وکینه ونفرت.
بابا شادش کن. شادش کننننن..
ولی چراا عشق اینطوری
اینجوری جلو بره کسل کننده میشه
پس دیگه ادامه ندیم؟؟؟
کی گفته من میخوام بخونم
نه ننه ادامه بده ولی اینجوری پیش بره دق میکنیم
مثلا یه پیشنهاد بدم …روزی چهارتا پارت بده 😊😊نظرت ؟؟
نظرم منفی اعلام شد 😂 😂
چون امروز حالم خوبه و سورپرایز داشتم ی پارت دیگ مهمون من 😂😌
قربونت برم پس همین الان بزاردیگه
باشه عزیزم
ننه ایشالله همیشه سورپرایزشی تومودپارت دادن باشی😜😜
😂 😂
ننه ازحوراپارت نداری
چرا فردا چهار شنبه ست میذارم.
فاطی گف چهارشنبه بذار
فاطی کی میادپس
ب زودی
ندا جونمممم مرگ من حورا رو یکم قویش کن اصلا کاری کن ترک کنه قباد و بعدم قباد بیفته دنبالش التماسش کنه برگرده من یکم دلم خنک شه حداقل چیزایی که تو جامعه نمیتونیم بهش برسیم و تو رمانها تصور کنیم و دلمون خنک شه یه کوچولووووو
ندا جان شما که حرفه کسیُ گوش نمی کنید هر کاری دوست دارید می کنید عزیز
چیکار میکنم مگه؟ 😐