💕📚
* آرشام *
بی حوصله و عصبی سالنگ قدم میزنم که
می بینم از اتاق میاد بیرون و سمت حیات
میره …
خسته نفسمو فوت میکنم و روبه روی
پنجره ی قدی میشینم و زل میزنم
به دریا… خستم… از خودم… از دل ارام…از این همه حساسیت …
از این که این دختر هیچ جوره نمیفهمتم…
می بینم که سمت دریا میره …
نمیخوام برم پیشش شاید تنهایی زودتر
آرومش کنه…
اما می بینم که فقط جلو می ره …
تکیه مو از مبل می گیرم و با دقت بیشتری نگا میکنم…
خل شده؟ …
داره چه غلطی میکنه ؟
بلند میشم…
داد میزنم…
– دلی… وایسا!
ولی فکر نمیکنم از پشت این شیشه ی
قدی صدامو بشنوه، میدوم.. شایدم پرواز میکنم…
میرسم به حیات… سمت دریا میدوم…
حنجرم پاره میشه:
– دل آراااام؟؟
لعنت بهت… لعنت به من…
تموم وجودم میشه ترس از دست دادنش…
جلو میرم…
موج میزنه و نمیتونم درست ببینمش…
هوار می کشم…
– دلی وایسا… دل آرام…. وایسا نفهم!
بالاخره شونه شو چنگ میزنم سخت شنا میکنم…
سخت تعادلمو مقابل موجای بزرگ حفظ میکنم…
می کشمش و بالاخره میتونم بغلش کنم…
به ساحل که میرسیم دو تا دستامو روی سینش میزارم و فشار میدم…
داد میزنم:
– نفس بکش… نفس بکش لعنتی!
سرفه میزنه…
آب از دهن و بینش بیرون میاد…
با حرص و عصبانیت میگم:
– بزار روبه راه شی… بزار نفست بیاد بالا… به گوه خوردن می ندازمت بیشعور.
چشماشو سخت باز میکنه…
جونم بالا میاد…
و بدون اینکه بخوام و بفهمم اشکم میریزه …
با همه ی وجودم ترسیدم…
خم میشم و لبشو می بوسم..
– بشکنه دستم!
هق میزنه…
روی دستام بلندش میکنم…
وارد ویلا میشیم…
پله ها رو بالا میرم و وارد حموم میشم…
آروم میزارمش توی وان و اب گرم و باز میکنم..
لباساشو در میارم و تنشو میشورم…
سردشه…حوله شو تنش میکنم و آروم میزارمش روی تخت…
موهاشو سشوار می گیرم…
آب قند واسش درست میکنمو تا واسش بیارم می بینم که خوابش برده …
پتو رو روی تنش میکشم…
رنگش پریده …
آدم نیستی آرشام …
نیستی که حال و روز عشقت اینه…
بشین فکر کن.. مثل ادم فکر کن…
روزایی که نامزد آرتان بود چند بار خودکشی کرد؟
چند بار اینجوری مرد؟
چند بار چشماش سرخ شد و اشکش چکید؟
چند بار توی چشماش نگا کردی و حس زندگی ندیدی؟
چی به سرش آوردی آرشام ؟
چی به سرش اوردی که داره همه ی راه های خودکشیو میره ؟
چی کار کردی با این دختر آرشام ؟موهامو چنگ میزنم…
خم میشم و پیشونیشو می بوسم…
و آرشام بی رحم درونم میگه…
همش به داشتنش !
*آرتان*
هر چقدر فکر میکنم، خودمو میزنم به در و دیوار… باورم نمیشه… باور
نمیکنم اون آدمی که کنار نازگل ایستاد و دل آرامو تحقیر کرد من
بودم!
باورم نمیشه اون مرد نفرت انگیز من بودم…
هی مرور میکنم و هی بیشتر خودمو میارم بالا…چه طور تونستم؟ چه طوری اون چرتا رو گفتم؟ چه جوری یادم رفت حتی با وجود
خیانتش سخت عاشقشم هنوز… سخت… !
تحت تاثیر نازگلو حرفاش بودم… ولی هر چی که بودم دل ارام بد شکست…
اینو از لبخند نازگل فهمیدم … اینو وقتی فهمیدم که بعد از اتمام مهمونی کلی خندید و
گفت دیدی… دیدی سوختن آرتان؟
و من واقعا دیدم که سوختن … ولی جای دردناک قصه اونجا بود که دلم، دلم خنک نشد لعنتی…!
نازگل گفته بود… من آرومم… خندیده بود… چرخیده بود… دستاشو باز کرده بود و می
چرخی و می رقصید و می خندید … یه بند تکرار میکرد ارتان…
الان سبکم… راحتم… و من هی من توی مغزم یه سوال زنگ خورده بود و ازش پرسیده بودم…
– منظورت از اون حرفایی که به آرشام زدی چی بود؟ چیارو میگفتی از زمین محوش میکردن؟! اون لحظه نه دیگه خندیده بود … نه چرخیده بود … نه رقصیده بود … ایستاده .. بی حرکت
نگام کرد… و اخر گفت…
– یه زری زدم فک کنه ازش اتو دارم!
و حرفو عوض کرد… و نفهمید که اون ترسی که من توی چشمای براقش دیدم جنسش
اصل بود… اصل اصل… و حالا، حالاکه نشستم و فکرمیکنم چرا این
نامزدیو قبول کردم اومده نشسته پیشم که بریم شمال… بریم ویلاتون… و من اصلا
نمیفهمم دلیل اسرارشو… اصلا نمیفهمم چرا با این آدم باید سفر دو
نفره برم… من هیچ حسی به این دختر ندارم … من اصلا نمیفهمم چه غلطی کردم … این
حلقه چی میگه تو دستم… این دختر چی میگه توی گوشم… این
ادم چی میخواد از جونم؟
– آرتان توروخدا… بعد این سفر خودم نامزدیو بهم میزنن که بیشتر اذیت نشی!
نگاش میکنم … قبلا .. هر وقت دلی حرف میزد و من نگاش میکردم یه چیزی توی قلبم
تکون میخورد… اما الان…حس بدی دارم… فقط بد….
– من واسه چی باید با تو بیام شمال؟
– بابا تو چرا این قدر یخی… فکر کن دوست دخترتم… بزار یه مدت خوش باشیم خو !
کلافه بلند میشم … این دختر چی فکر کرده در مورد من؟
– واسه اینکه همه چی تابلو نشه باید یکم باهم باشیم یانه … خو من سریع همه چیو بهم بزنم که میفهمن نقشه بود !
چرا خریت کردم و با طناب این دختر رفتم تو باتلاق نمیفهمم… بلند میشه و سمتم میاد:
– توروخدا… فقط دو روز.. بریم شمال خوش بگذرونیم برگردیم… بعدش هرچی توبگی!
آرشام چه طور تونسته با این دختر مثل اشغال رفتار کنه…؟
درسته نمیخوامش ولی آدم… حق زندگی داره …
– میای؟
لرزش صداش و نم چشماشو عذاب وجدان غلطای داداشم باعث میشه بگم:
– میام!
لبخند میزنه… و توی یه لحظه جلو میاد و گونمو می بوسه:
– اگه آرشامم اندازه ی تو خوب بود جهان جای زیباتری میشد!
دور اتاق می چرخه و میگه:
– چمدونت کجاست ببندمش؟
– بزار فردا میریم نازی!
سریع میگه:
_نه… الان… توروخدا!
نمیفهمم دلیل اصرارشو نمیفهمم… گیج نگاش میکنم…
– من چمدون نمیخوام … تو هم نمیخوای … هر چی لازم بود میخریم دیگه … اصلا ویلاتون هست همه چی… بریم؟
کلافه میگم:
– باشه بزار برم به مامان بگم ببینم…
– نه… بی خبر بریم.. نمیخوام نه بیارن تو کارمون یا بگن الان جاده شلوغ هوا خوب نیست کار داریم پشیمونت کنن… رسیدیم زنگ بزن بگو اومدیم
شمال!
– نازی داری دیونم میکنی!
-دیونه شو ولی بیا بریم!
نفسمو فوت میکنم و لباسامو عوض میکنم … خودمم نمیفهمم چرا تیشرتی و می پوشم
که دلی واسم خریده … ادکلنیو میزنم که اون عاشقش بود…
مامان تو اتاقشه … بی حرف بیرون میریم و سوار ماشین میشیم … و اعتراف میکنم نمیفهمم
چی تو سر نازی میگذره …
– نکنه میخوای ببریم ویلا جای آرشام بکشیم انتقامت تکمیل بشه!
میخنده :
– انقدر کثیف به نظر میام؟
– همه چی اینجور به نظر میاد!
– از چی میترسی؟
خون سرد سرمو به صندلی میزنم و چشم می بندم:
– من بدترین و عذاب آورترین و ترسناک ترین اتفاق زندگیمو تجربه کردم…
– چه اتفاقی؟
نگاش میکنم و تلخ و جدی میگم:
– از دست دادن دل آرام … این که جلو چشمم دستاش توی دست مرد دیگه ای باشه … مزشو چشیدی نه؟
– آره … تلخ.. مثل زهرمار!
– پس کاممون زهره… ترسامون هم ریخته… آبم از سرمون گذشته… از اینجا به بعدش هرچی بادا باد!
(بچه ها پارت اول فردا )
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 3
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
من آرشام مخام🥲
خیلیییییییی خوب بود مرسییییی😗💖
واییی پارت ننه مرسی
هنوز نخوندم گفتم بیام بگم مرسی
لایک داری