رمان"ســهم من از تو"پارت44 - رمان دونی

رمان”ســهم من از تو”پارت44

 

ناامیدم… خالیم… پوچم…

– اگه مثبت بود چی؟ چیکار کنم؟

نفس عمیقی میکشه.. اونم خسته شده…

با مشت به شکمم میزنم و با گریه میگم:

– من نمیخوامش…نه خودشو نه باباشو…

– دل آرام؟

– کمکم کن.. من کسیو ندارم… من فقط تورو دارم پرهام… توروخدا!

صداش آروم و خستس اما مهربون میگه:

– باشه… آروم باش توجواب آزمایشتو گرفتی بیا پیشم!

– باشه!

با تردید میگه:

– چرا مراقب نبودی اخه دلی… از این آدم بچه میخواستی چیکار؟

خجالت میکشم اما زار میزنم:

– زوریه… همه کاراش زوریه… تو چی میفهمی من دارم چی میکشم!؟

– باشه..گریه نکن!

– شیرینی میخره میبره به آرتان میگه عمو شدی… میشه این آدمو دوست داشت؟

نگران میگه:

– دل آرام جان؟

زار میزنم:

– به زور میبرتم توی اتاق خواب و میگه مامانت میکنم که نتونی بری… میشه دوسش داشت؟

– نه… نمیشه… آروم بگیر دختر!

– خدا به من بدهکاره … جوونیمو… زندگیمو… خدا خیلی بهم بدهکاره.

.. اونم صداش بغض داره :

– گریه نکن لعنتی!

– من حتی اگه این بچه رو بکشم … حتی اگه طلاق بگیرم و آرشام نکشتم … دیگه زندگیم زندگی میشه پرهام؟ دیگه اون آدم سابق میشم؟ دیگه از چیزی

ذوق میکنم؟ دیگه میتونم به مردی اعتماد کنم؟ این ترس و دلهره همیشه باهامه… این

نفرت و کینه… این حجم از تنهایی… !

فقط گوش میده …

– همه‌ی ارزش ما دخترا به چیزیه که میدونی … کی به این کار داره که به زور بهم ت.ج.اوز شد ؟

هق میزنم:حتی اون آرتان اگه میفهمید میگفت ببین متاسفم… ببین دوست دارم… ولی تو دیگه

دس.ت خورده‌ی داداشمی… نه؟!

– کسی پیشت هست؟ حالت بد نشه دلی!

– من ترسیدم… من گناهی نکرده بودم و از آرشام بیشتر ترسیدم … من یه قربانی بودم و فرار کردم از همه… من دنیارو رسوندم به تهش و تیغ و کشیدم روی رگم…

– چت شده دل ارام؟ بگو کجایی بیام پیشت… نگرانم!

با گریه داد میزنم:

– خسته شدم… خستم خسته!

– میفهمم!

– چه جوری از دست این مرد باید خالص شم پرهام؟ اگه بچه ای باشه…

– دل ارام… صبرکن…تا فردا صبرکن!

باشه‌ی آرومی میگم و خداحافظی میکنم… تلفنو قطع میکنم… بلند میشم و سمت اتاق

میرم…زنگ خونه که میخوره با ترس برمیگردم و آیفون

برمیدارم… با دیدن آرتان ناباور اشکامو پاک میکنم:

– ب..بله؟

صداش ارومه

– باز میکنی دل ارام؟

اومده پیش من؟ خونه من؟چیکار؟ درو باز میکنم و آیفونو و میزارم… شالمو سرم

میکنم.. اشکامو پاک میکنم و سمت در میرم… درو که باز میکنم ازآسانسور بیرون میاد…چشمای اونم خستس..انگار چند شبو نخوابیده …

– سلام!

– سلام.. شوهرت هست؟

کلمه‌ی شوهر زهر میشه و تو خونم میره …

– نه!

بی حرف وارد خونه میشه … دارم از استرس اومدن آرشام سکته میکنم اما چی میتونم بهش

بگم؟درو می بندم… روی کاناپه میشینه و نگام میکنه.. چقدر

دلتنگ عطر و آغوششم…

– خوبی؟

به خودم میام… جلو میرم… مقابلش میشینم:

_‌ممنون… چیزی شده ؟

– گریه کردی؟

– نه!

لبخند تلخی میزنه…

– از کی دیگه حتی روی من حساب نکردی؟

گنگ نگاش میکنم:

– از کی حتی قد یه پسر عمو نبودم واست که بیام درداتو بگی؟

میخوام بگم از وقتی که گفتم ارشامو دوست دارم و تو باور کردی..

 

از وقتی که با رفیق من نامزد کردی…ولی فقط میگم:

– چطور مگه؟

– گفتی یه چیزاییو به زودی میفهمم…اومدم الان بفهمم!

از درون فرو می ریزم… اونا واسه وقتی بود که خبری از بچه نبود…

– به وقتش میگم!

– دل ارام… اومدم بگم نامزدی منو نازی بهم خورد!

شوکه نگاش میکنم… حتی نمیتونم پلک بزنم…

– چ…چرا؟

بلند میشه… میاد و کنارم میشینه… کمی خودمو عقب میکشم… از اومدن آرشام میترسم…

– همه چی فرمالیته بود!

– نمیفهمم!

خسته و دردناک میگه:

– میخواست از آرشام انتقام بگیره … بسوزونتش..منم قاطی کرد!

باورم نمیشه…

– تو هم میخواستی از من انتقام بگیری؟

نگام میکنه… عمیق… طولانی…

– آره ولی… نتونستم!

اشک توی چشمام می جوشه:تونستی!

– دل..

– همون شب توی حیاط … که گفتی رفتن من به نفعت…

چشماشو می بنده:

– باورشون نکن!

خدا؟ چه جوری دلت اومد این مردو ازم بگیری؟

نازگل چطور میتونه این قدر نامرد و پست باشه؟

من باهاش درد و دل کردم… تنها کسی بود که بهش گفتم چه بلایی سرم اومد … کسی که

پشیمونم کرد از گفتن واقعیت…نگاش میکنم و اشکم میریزه :

– ولی من باورشون کردم!

– اونی که باید پس زده شدنو باور کنه منم نه تو!

دلم میریزه … حق داره … سکوت میکنم.

_اینارو گفتم که بگم من همون آرتان سابقم… ازت شاکیم… ازت اندازه ی عمر جفتمون دلخورم… ولی اگه کمکی ازم برمیاد… بگو بهم دلی!

نگاش میکنم و با خودم فکر میکنم این دو تا برادر هیچ شباهتی با هم ندارن…

نگاش میکنم و واسه نمیدونم چندمین بار دلم سخت تکون میخوره ..

نگاش میکنم و قلبم از جا کند میشه و می افته تو آتیش…

نسبت من و این مردی که روزی عشقم بود الان خیلی دوره … خیلی…حالا که ممکن یه بچه با خودم داشته باشم چی بگم بهش؟

– خوبم… ممنون که نگران منی!

عمیق و خیره نگام میکنه … دلم میخواد بهش بگم برو … برو چون نمیدونم میتونم جلوی

خودمو بگیرم و نیام توی آغوشت و دردامو زار نزنم یا نه… هی با خودم فکر میکنم روزی که حقیقتو بفهمه چی میگه؟ چی میشه؟ می بخشه منو؟ که  نگفتم بهش؟ با آرشام چی کار میکنه؟ فکر میکنم و به هیچ جا نمیرسم…

– به هرحال روی کمک من حساب کن … گذاشته ها و کاری که در حقم کردیو نمیتونم فراموش کنم ولی… حس کردم حالت خوب نیست این روزا!

لبخند میزنم… گرم اما تلخ… میخواد بلندشه که در خونه باز میشه و آرشام وارد خونه

میشه…و سقف خراب میشه رو سرم… دستش روی دستگیره خشک

میشه… آرتان اما خون سرده … اون قدر خون سرد که منم یکم میتونم آرامشمو حفظ کنم… بلند میشم و با همه توانم میگم:

– سلام… میخواستم الان بهت زنگ بزنم… آرتان با تو کار داره انگار!

 

نمیدونم چرا این مزخرفو گفتم … آرتان مات نگام میکنه … آرشام درو می کوبه و صدای

کوبید شدن در می پیچه توی ساختمون…جلو میاد.. یه نگاه

بدی بهم می ندازه که تا تهشو میخونم… سمت آرتان میره :

– فرمایش؟

کاش میشد دروغ دیگه ای جور کنم و کمک آرتان کنم..

– نمیشه اومد خونت سر زد؟

– وقتی من نیستم نه!

لبمو محکم گاز می گیرم… آرتان دنبال بهونس…

– اومدم بگم نامزدیم با نازی بهم خورد!

 

نفس میکشم… بهونه‌ی خوبیه ولی آرشام زرنگ تر از این حرفاست..

_نامزدی‌ بود مگه؟

– بود یا نبود الان تمومه… !

– خوب؟ به من چه؟ به این چه؟

به من اشاره میکنه… آرتان سوئیچ شو برمیداره :

– اومدم بهت بگم نازی فقط واسه انتقام از تو اومد سمت من… یکم بیشتر تمیز زندگی کن!

یه فحش ناجوری به نازگل میده که من از خجالت سرمو زیر می‌ندازم و چشامامو می بندم…

– خدافظ!

چشم که باز میکنم آرتان رفته … من موندم و مردی که جوری نگام میکنه که دلم مرگ میخواد… سمتم میاد… عقب میرم… اون قدر که پرت میشم روی

کاناپه…سعی میکنم آرومش کنم تا هزار فکر غلط دیونش نکنه:

– این اینجا چه گوهی میخورد؟

توان حرف زدن ندارم:

– خ..خودش گفت که!

– این دفعه چندمیه که من نیستم و میاد؟

چشمام از تعجب درشت میشه… خدایا..

– اینی که تو شکمته واسه منِ اصلا؟

شوکه نگاش میکنم… داد میزنه:

_با توام… چرا لال مونی گرفتی ت.ول.ه سگ؟

اشکام میریزه …

– بخدا اولین بار بود اومده بود!

– اهان… اومد بود خبر مهم بهم خوردن نامزدی مزخرفشو بده آره ؟

– آرشام؟

یقه مو میگیره و بلندم میکنه… توی صورتم داد میزنه:

– واسه چی اومد بود؟ دفعه ی چندم بود ؟

– چرا دیونه شدی؟ چرا اذیتم میکنی؟ درسته به زور زنت شدم ولی خ.ی.ات نمیکنم … بخدا نکردم!

سرخی چشماش… نفس نفاس زدناش … رگ بالا اومده‌‌ی گردنش … بهم میفهمونه تا چه حد عصبیه… شاید حق داره این قدر بدبین و شکاک باشه..

– آرشام… جون کیو قسم بخورم باور کنی حرفامو؟

– دلی… من وقتی حیوون بشم خیلی راحت آدمم میکشم میفهمی که؟

از ترس یخ کردم:

– آره .. من اگه بهت خ.ی.ات کردم تو منو بکش.. این بچه اگه واسه تو نبود تو منو بکش!

خیره نگام میکنه… انگار داره آروم تر میشه:

– من خودمم از اومدنش تعجب کردم… خواستم بهت زنگ بزنم که اومدی!

واسه فرار از دستاش و چشماش میگم:

– برم آب بیارم واست!

ولم میکنه و روی کاناپه میشینه… سرشو با دستاش میگیره … سمت آشپزخونه میرم امادیگه از ترس و فشار پایین نمیتونم قدم بردارم.. چشمام سیاهی

میره و همون کف میشینم… بلند میشه وسمتم میاد:

 

– چی شدی؟

– هیچی فقط ترسیدم!

زیر گردن و پاهامو میگیره و بلندم میکنه… وارد اتاق میشه و منو آروم روی تخت

میزاره … کنارم میشینه… خم میشه و پیشونیمو می بوسه:

– من یه روانیم… تو خودت این آدمو ساختی!

اشکم می چکه…

– خودتم درستش کن!

صادقانه ترین حرفمو بهش میزنم:

– نگرانتم… حالت عادی نیست ارشام…!

– بهتر… روانی میشم میزاریم آسایشگاه ازم خلاص میشی!

– من واسه دشمنم اینو نمیخوام!

خم میشه و لبمو می بوسه:

– آرتان نیاد سمتت خوبم!

تا صبح چشم روی هم نزاشتم … منتظر بودم صبح بشه و برم جواب اون آزمایش لعنتیو

بگیرم…بدون اینکه بزارم آرشام بیدار بشه قبضو برمی دارم و

بیرون میرم دارم از استرس میمیرم… به آزمایشگاه که میرسم… قبضو که روی پیشخون

میزارم و اسمو میگم میگن که منتظر باشم… بعد از کمی

معطلی زن برگه‌ی آزمایشو سمتم میگیره و لبخند میزنه:

– خدمت شما…مبارک باشه!

زیر پاهام خالی میشه… دستمو به پیشخون می گیرم… زن نگران سمتم میاد:

– چیشده خانوم؟

چیزی نشده فقط دنیام رسید به تهش…

– چند وقتمه؟

– نزدیک دو ماه … پاشو…

کمک میکنه روی پام بایستم… نمیدونم چه جوری از آزمایشگاه بیرون میزنم … موبایلم یه

بند زنگ میخوره … میدونم آرشام… اما نمیخوام جواب بدم…

نمیدونم چی بگم بهش… شماره پرهامو میگیرم و صدای خستشو میشنوم:

– جانم دلی؟

– کجایی؟

– خونم… گرفتی آزمایش تو؟

تاکسی می گیرم و سوار میشم… بغض دارم:

– مثبت بود پرهام!

با دستم جلوی دهنمو میگیرم و زار میزنم … شالمو جلوی صورتم میکشم تا نگاه راننده از

آیینه برداشته شه:

– آروم باش … آروم!

– کسیو سراغ داری واسه سقط ؟

مکث میکنه… حق داره … چرا باید توی این جرم شریک شه؟ چرا باید خودشو بدبخت

کنه؟

– دل ارام؟ گوش کن …

– نه… خودم پیدا میکنم … من این بچه رو به هیچ قیمتی نمیخوام… حتی اگه خدا بیاد پایین و بگه!

گوشیو قطع میکنم و فکر میکنم دقیقا باید چه غلطی کنم…. باز آرشام زنگ میزنه…

جوابو میدم و داد که میزنه گوشیو از گوشم فاصله میدم:

_کدوم قبرستونی رفتی تو؟

– اومدم جواب آزمایشو گرفتم داد نزن!

– واسه چی منو بیدار نکردی؟

مزخرف ترین دروغ عمرمو میگم:

– خسته بودی دلم نیومد!

نفسشو فوت میکنه… آروم میشه….تازه یاد آزمایش ‌می‌افته:

– چیشد جواب؟مثبت بود نه؟

سعی میکنم زار نزنم…

– آره

می خنده … بلند… مستانه…

– جوووون… قربونش بره بابا…بیا پس خونه… بیا واسش اتاق حاضر کنیم!

نیشخندی میزنم… باشه میگم و قطع میکنم…

لبخند تلخی میزنم و دلم واسه خودم و بچم میسوزه … چه بدبختی بشه این بچه …خودمو

به خونه که میرسونم سمتم میاد و زیر سر و پاهامو میگیره و

روی دستاش بلندم میکنه… دور خودش می چرخه… چشمامو می بندم و میگم:

– نکن آرشام سرم گیج میره … عه نکن دیونه!

می ایسته و خیره نگام میکنه:

– چه کیفی میده از تو بچه داشتن!

بغض سنگینمو قورت میدم:

– کار خودتو کردی نه؟

میخنده :

– من به هرچی اراده کنم میرسم!

آروم میزارتم روی مبل و سمت آشپزخونه میره :

– از امروز دست به سیاه و سفید نمیزنی… شیر موز یا شیر خرما؟

سرمو به پشتی مبل تکیه میدم و چشم می بندم:

 

 

– میل ندارم!

– غلط میکنی… بچه‌ی من باید مثل خودم قوی باشه!

مشغول درست کردن نمیدونم چی میشه

باید زودتر تموم کنم زندگی ای که توی وجودم جریان داره … حتی اگه بفهمه و بکشتم

می ارزه … من نمیزارم یه دل آرام دیگه بیاد توی این دنیا…

نمیخوام بابای بچم یه م*تج*او*ز باشه.

از بس هزار جور خوراکی و کوفت به خوردم داده دارم بالا میارم… بالاخره میره سر کار و

میتونم شماره ی پرهامو بگیرم… صداشو که میشنوم حس

میکنم خوب نیست:

– جانم دل آرام؟

-خوبی پرهام؟ بد موقع مزاحمت شدم؟

– نه..خودمم خواستم باهات تماس بگیرم… پاشو بیا مطب من کارت دارم!

ته دلم خالی میشه… خالیه خالیه… روی مبل میشینم:

– چیشده ؟

صداش آرامش نداره ؛

– نترس!

– آرشام اونجاس؟ فهمید نه؟ من…

– دل ارام جان… آروم باش… نه نفهمیده … من کار دیگه دارم!

نفس میکشم…

– چیشده پس؟

مکث میکنه… چرا این قدر حالش بده؟

– چیزی نیست بیا حرف بزنیم .

دیگه تحمل سوال و جواب ندارم … قطع میکنم و آماده میشم … خودمو که مطب میرسونم

حس میکنم قلبم کند میزنه… سینم درد گرفته…. اما نفس

عمیقی پشت هم میکشم تا بهترشم… نمیدونم چرا نفسم سنگینه… چرا استرس دارم…

منشی با دیدنم لبخند میزنه… دیگه خوب شناختتم…سمتم میاد..

مطب خالیه… حالم بدتر میشه:

– سلام عزیزم… دکتر توی اتاق منتظرته… خدافظ!

متعجب به رفتنش نگاه میکنم … چرا رفت؟ چه خبره اینجا؟ سمت اتاق پرهام میرم … ضربه ای به در میزنم و نفسام کند تر میشه.. درو واسم باز میکنه:

– سلام!

– سلام خانوم… بیا تو!

ته دلم خالی میشه… من از خلوت های دو نفره تجربه خوبی ندارم ولی … بی رحمیه که

از پرهام بترسم…

– داری منو میترسونی!

عقب میره

– نترس… بیا!

وارد اتاق میشم اما…

چشمم که به مرد روی کاناپه می افته قلبم نمیزنه…

دیگه نمیزنه… چشمام میسوزه …

دهنم خشک میشه…

انگار میرم توی باتلاق… هی دستو پا میزنم نفس بکشم و نمیشه….ناباور به پرهام نگاه میکنم… نه… الان نه…

الان چرا؟

مرد مقابلم از روی کاناپه بلند میشه….و من با ترس عقب میرم…

نمیدونم چی میدونه و چی نمیدونه…

هیچی نمیدونم… مغزم خالیه…

پرهام سکوتو میشکنه:

– گفتم بیاد که همینجا خلاص شی از همه چی دل ارام!

پر بغض نگاش میکنم

– الان وقتش نبود لعنتی!

حال اونم خوب نیست

– وقتشه.. بسه دیگه… بهتره حرف بزنی!

آرتان منتظر نگام میکنه:

– دل ارام میشه بگی چه خبره ؟

نه نمیشه…نمیتونم… لعنت بهت پرهام…پرهام سمتم میاد

 

 

 

به این رمان امتیاز بدهید

روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!

میانگین امتیاز 5 / 5. شمارش آرا 5

تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.

سایر پارت های این رمان

رمان های pdf کامل
دانلود رمان تو فقط بمان جلد دوم pdf از پریا

  خلاصه رمان :   شیرین دختر سرهنگ سرلک،در ازای آزادی برادر رئیس یک باند خلافکار گروگان گرفته میشه. درست لحظه ای که باید شیرین پس داده بشه،بیگ رئیس باند اون رو پس نمیده و پیش خودش نگه می داره. چی پیش میاد اگر بیگ عاشق شیرین بشه و اون رو از نامزدش دور نگه داره؟       به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان حکم نظر بازی pdf از مژگان قاسمی

  خلاصه رمان :       همتا زنی مطلقه و ۲۳ ساله زیبا و دلبر توی دادگاه طلاقش با حاج_مهراد فوق العاده جذاب که سیاستمدارم هست آشنا میشه اما حاجی با دیدنش یاد بزرگ ترین راز زندگی خودش میفته… همین راز اونارو توی یک مسیر ممنوعه قرار میده…     به این رمان امتیاز بدهید روی یک ستاره کلیک

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان هیچ ( جلد اول ) به صورت pdf کامل از مستانه بانو

        خلاصه رمان :   رفتن مرصاد همان و شکستن باورها و قلب ترمه همان. تار و پودش را از هم گسسته می دید. آوارهای تاریک روی سرش سنگینی می کردند. “هیچ” در دست نداشت. هنوز نه پدرش او را بخشیده و نه درسش تمام شده که مستقل شود. نازخاتون چشم از رفتن پسرش گرفت و به

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری
دانلود رمان پینوشه به صورتpdf کامل از آزیتاخیری

    دانلود رمان پینوشه به صورت pdf کامل از آزیتا خیری خلاصه رمان :   چند ماهی از مفقود شدن آیدا می‌گذرد. برادرش، کمیل همه محله را با آگهی گم شدن او پر کرده، اما خبری از آیدا نیست. او به خانه انتهای بن‌بست مشکوک است؛ خانه‌ای که سکوت طولانی‌اش با ورود طاهر و سوده و بیوک از هم

جهت دانلود کلیک کنید
رمان زیر درخت سیب
دانلود رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی

  خلاصه رمان زیر درخت سیب به صورت pdf کامل از مهشید حسنی :   من خود به چشم خویشتن دیدم که جانم میرود   فشاری که روی جسم خسته و این روزها روان آشفته اش سنگینی میکند، نفسهای یکی در میانش را دردآلودتر و سرفه های خشک کویری اش را بیشتر و سخت تر کرده او اما همچنان میخواهد

جهت دانلود کلیک کنید
دانلود رمان طلوع نزدیک است pdf از دل آرا دشت بهشت

  خلاصه رمان:         طلوع تازه داره تو زندگیش جوونی کردنو تجربه می‌کنه که خدا سخت‌ترین امتحانشو براش در نظر می‌گیره. مرگ پدرش سرآغاز ماجراهای عجیبیه که از دست سرنوشت براش می‌باره و در عجیب‌ترین زمان و مکان زندگیش گره می‌خوره به رادمهر محبی، عضو محبوب شورای شهر و حالا طلوع مونده و راهی که سراشیبیش تنده.

جهت دانلود کلیک کنید
اشتراک در
اطلاع از
guest
26 دیدگاه ها
تازه‌ترین
قدیمی‌ترین بیشترین رأی
بازخورد (Feedback) های اینلاین
مشاهده همه دیدگاه ها
بانو
بانو
1 سال قبل

ننه صبح شده بیا پارت صبح بزار دیگه دق مرگ شدم

ساناز
ساناز
1 سال قبل

دلی خفه شو بزار آقا پرهام کارشونو بکنن

مینا
مینا
1 سال قبل

بابا سکته کردم فک کردم آرشامه😂😂😂

غزل
غزل
1 سال قبل

آقا نمیشه این دل ارامو نصف کنیم نه نه سه قسمت کنیم یک قسمت ماله ارشام یک قسمت ماله ارتان یه قسمت ماله پرهام😂😂😂البته اگه معشوق کسی دیگه نیس اگه هست بگین به قسمتای بیشتری تقسیمش کنیم

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل
پاسخ به  neda

خب از نظرم نازی باید بره با همون آرشام چون ذاتشون مث هم خودخواهه برا اون دوتا هم ی فکری میکنیم

مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  غزل

نمیری😂😂😂😂

راحیل فائزی
راحیل فائزی
1 سال قبل

وقتی گفتی قرص قلب خود را میل کنید به جان خودم گفتم ندا جون الان خوراک باند هواپیمایی هستی که داری پیچ می کنی ندا جون به کابین بارگذاری پارت جدید

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

فردا زیاد پارت بده لطفااااا

رضا میر
رضا میر
1 سال قبل

آیا فقط من با شنیدن شیرموز یاد جونگ کوکی افتادم؟

Sara
Sara
1 سال قبل

وای جای حساسش بووود😬❤️

تارا
تارا
1 سال قبل

با دادن یک پارت دیگر مارا خوشحال کنید😂

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل

ممنون ندا جان ولی امشب چطوری بخوابم

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل
پاسخ به  neda

پارتای بعدی رو جای حساس تموم نکن
الان من دلم برای دلی و آرتان و آرشام هر سه میسوزه قبلا از آرشام بدم میومد ولی حالا دلم براش میسوزه خیلی خانواده ها هستن که همه اولویتا رو میدن به پسر بزرگ و کوچکتره حسرت بدل خیلی چیزا میمونه

خواننده رمان
خواننده رمان
1 سال قبل
پاسخ به  neda

عزیزم 😘

راحیل فائزی
راحیل فائزی
1 سال قبل

سلام ندا جونم خوبی عزیز یا میخواستی نزاری یا الان که لطف کردی و گذاشتی و مارو رمان لازم کردی جای حساسش ول نکن یه رمان دیگه تنگش بذار قربووونتتتت ممنون واقعا یه کوچولو دلم از ارشام زهرماری خنک شه فقط هیجان داشته باشه یه دنیا سپاس مهربونم

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

خیلی ممنون نداخانم

Mobina Moradi
Mobina Moradi
1 سال قبل

وای ممنون میدونم خواسته ی زیادیه ولی جون هرکی که دوست داری یه پارت دیگه بزار جای حساسش تموم شد

Asaadi
Asaadi
1 سال قبل

بد جایییییییییش تموم شد💔🗡😂😂

camellia
camellia
1 سال قبل
پاسخ به  neda

خیییلی ماهی به خدا.دستتت درد نکنه که گزاشتی🙏😘قرص هم می خوریم,چشششم.

آخرین ویرایش 1 سال قبل توسط camellia
مینا
مینا
1 سال قبل
پاسخ به  neda

آره طوفان بدی در راه است😢😢

دسته‌ها
26
0
افکار شما را دوست داریم، لطفا نظر دهید.x