– دلی خوبه؟ بابا خوبه؟
– نه.. هیچکس خوب نیست مامان جان .
– من بمیرم همه خوب میشن .
با گریه میگه:
– نگو عزیزم… نگو،چرا آرشام… چرا این کار و با ما و خودت کردی؟
– بیخیال مامان حرفای تکراری غما رو بیشتر میکنه فقط برو اینجا جای شما نیست… خدافظ
تلفنو میزارم و بلند میشم کاش میشد از اول شروع کرد.. یه جور بهتر! (افسوس که دیره 💔🙂)
#دل آرام
وکیل آرشام که حرفا و دفاعیاتش تموم میشه.
وکیل من شروع به حرف زدن و دفاع میکنه….
من کنار ارتان و پرهام نشستم….
دستام جوری می لرزه که ارتان چند بار خواست من و بیرون ببره و نزاشتم…
نازی هم اومده….
به عنوان شاهد….
با همه ی کینه و ناراحتیم از آرتان خواستم ازش شکایت نکنه…
حرفای وکیلم تموم میشه و قاضی این بار نازگلو صدا میزنه….
اونم با دلشوره و استرس میره توی جایگاه و دستش و میزاره روی قرآن مقابلش
– قسم میخورم جز حقیقت چیزیو نگم!
دستشو برمی داره و ادامه میده:
– به روز رفتم خونه ی دوستم دل ارام و دیدم خیلی داغون و بهم ریختس…. اونجا گریه کرد و واقعیتو بهم گفت ولی گفت چون آرشام ازش فیلم داره و گفته آبروشو میبره میترسه چیزی بگه!
مامان گریه میکنه….
بابا قلبش و چنگ میزنه….
دستای آرتان مشت میشه.
پرهام پاشو عصبی تکون میده…
عمو سرشو فشار میده….
قاضی میگه:
– ممنون بفرمایید
نازگل میشینه و قاضی این بار پرهامو صدا میزنه
اونم قسم میخوره و میگه که من پیشش رفتم و همه چیز و گفتم….
بلاخره قاضی میخواد همه سکوت کنند و خیرهی پرونده های مقابلش میگه
– با توجه به شواهد و مدارک موجود… تحقیقات صورت گرفته… اظهارات شاهدین و شاکی ها… دل ارام کاویانی فردی که مورد تعرض قرار گرفته اجازه داره بدون رضایت قلبی و کتبی آقای آرشام کاویانی طلاق غیابی بگیره
نفس حبس شده مو بیرون میدم.
دست آرشام مشت میشه اما واسم عجیبه که چیزی نمیگه…..
دومین دادگاه هم گذشت
خستم
دلم به استراحت طولانی میخواد.
یه خواب عمیق…
و شاید حتی همیشگی….
دلم میخواد زودتر همه چیز تموم بشه
اما به قول آرتان همه چیز مراحل قانونی خودشو داره…
تا خونه قدم میزنم و فکرم درگیره ….
وارد خونه که میشم مستقیم میرم آشپزخونه و مسکن میخورم بلکه سردردم آروم شه.
از آشپزخونه که بیرون میام مامان رو با چشمایی که از گریه زیاد ورم کرده میبینم اما من
حتی حوصله خودمم ندارم ….
سمت اتاقم میرم و خودم رو روی تخت میندازم….
همه چی باز برام مرور میشه ….
باز فکرای لعنتی .
باز فکر کردن به تهدیدایی که نمیدونم قراره آخرش چی بشه و به کجا برسه …
فکر دادگاه و حکم ….
فکر آرتان….
دلم میخواد راجبه همه ی اینا با پرهام حرف بزنم
شاید اون بتونه کمکم کنه
شاید بتونه با حرفاش آرومم کنه
تصمیم میگیرم فردا برم پیشش و حرف بزنم باهاش
آنقدر به همه چی فکر میکنم که کم کم چشام گرم خواب میشه …
جلوی مطب پرهام که می ایستم به این فکر میکنم نکنه من با حضورم اذیتش کنم.
و از خودم میپرسم از کجا معلوم هنوز تورو بخواد؟
منشی ازم میخواد بعد از اومدن بیمار از اتاقش برم داخل…
روی صندلی میشینم و خیرهی مجله ی روبه روم میشم….
در مطب که باز میشه سرم و بالا میبرم و با دیدن دختر جوونی که چهره ی خوبی هم داره از جا بلند میشم…
ضربه ای به در میزنم و وارد اتاق میشم….
پرهام فنجون قهوه رو روی میز میزاره و بلند میشه….
با لبخند سمتم میاد
_به به ببین کی اومده!
– سلام… مزاحم که نشدم؟
یکی از ابروهاشو بالا میده
– برو بشین مزخرف نگو بچه
روی کاناپه میشینم…. اونم مقابلم میشینه…..
– خب چه خبر؟
– هنوز هیچی یکم خسته شدم.
– طبیعی یکم دیگه صبوری کنی تمومه!
لبخند کمرنگی میزنم و می پرسم
– تو چرا ازدواج نکردی؟
– شرایطش نبود بعد از اون سال و خواستگاری و جواب منفی از تو. دیگه حس و حال نموند!
سر به زیر می پرسم:
– حتما فکر میکنی من خیلی پرروم که اینجام
میخنده:
– نه فکر نمیکنم… نگران نباش… اما خب احتمال داره با یکی از بیمارام به نتایجی برسیم!
با لبخند نگاش میکنم:
– واقعا؟
– آره… مشکلش شک و بدبینی به همه چیز و همه کسه… نزدیک یک سال که میاد پیشم. گاهی بهتره گاهی نه…. اما خب راستش گاهی بخاطر بیماریش مردد میشم.
– اره سخته… باید درست تصمیم بگیری.
دستاشو روی زانوهاش میزاره و سمتم خم میشه:
– خب تو قراره واسه آیندت چیکار کنی؟
– فعلا آینده تاریکه…. سیاهه سیاه.! میخوام زودتر همه چی تموم شه برم یه جایی و تنها باشم!
ضربه ای به در میخوره و منشی سینی قهوه رو روی میز میزاره و بیرون میره…
– آینده رو سیاه نبین! از اولم بسازش مطمئنم که میتونی تو همیشه یه دختر جسور و با عرضه بودی پس برگرد و بشو همونی که بودی!
– واسه همین اینجام… اومدم که با حرفات اروم شم آقای دکتر!
میخنده… فنجونو مقابلم میزاره
– حرفم میزنیم ببین دل ارام… قرار نیست چون این یک سال زندگیت سوخته بقیشم بسوزه!
باید سعی کنی زودتر خودتو جمع و جور کنی خب؟
– من همه ی سعی مو میکنم!
خوبه ای میگه و شروع میکنیم حرف زدن….
گاهی بغض میکنم…
گاهی لبخند میزنم…
و گاهی حس میکنم میتونم از اول شروع کنم اگه سایه ی هیولایی به اسم آرشام از روی زندگیم کنار بره
وقتی ازش خداحافظی میکنم و بیرون میرم حس میکنم سبک ترم…
دلم میخواد بعد از مدت ها واسه خودم بگردم…
خرید کنم…..
بدون اینکه فکر کنم من زن مردیم که الان به جرم ت.ج.او.ز گوشه ی زندانه…
سه ماه به عید مونده و کاش میشد مثل قدیم ذوق کرد.
پارسال با ارتان ماهی خریدیم …
قدم میزنم و واسه خودم رژ صورتی دخترونه میخرم…
قدم میزنم و لباس رنگی میخرم…
قدم میزنم و شال رنگی میخرم…
اره من باید به زندگی برگردم…
اگه… اگه… اگه….
زندگی پا به پام بیاد….
به خونه که میرسم خریدامو روی تخت میزارم…
سعی میکنم با مامان و بابـا هـم مـهـربـون تـر شـم چـون بـه قـول پرهام اونو تحت تاثیر شرایط بودن
گوشیمو برمی دارم و با دیدن پیام آرتان حال خوبم تکمیل تر میشه.
– از پرهام اوضاع و احوالتو پرسیدم و گفت اراده کردی بهتر شی… پیام دادم بگم همه جوره در خدمتم.
***
#دو_ماه_بعد
#دادگاه_آخر
همه منتظریم که قاضی شروع میکنه :
« بر اساس شواهد و مدراک و با توجه به شکایات خانم دل آرام کاویانی… اقایان ارتان کاویانی
رسول کاویانی ولی دم دل ارام کاویانی
متهم آرشام کاویانی محکوم به اعدام است ختم جلسه.»
آرشام ساکت و مات ایستاده.
زن عمو با گریه توی صورتش میزنه…
آرتان سمتش میره
عمو فقط پشت هم میگه توكلت الیالله…
اشکام میریزه…
همه چی داغونه…قاضی و بقیه بیرون میرن…
مامور دستای آرشامو دستبند میزنه…
آرشام سمتم میاد و می ایسته.
از چشمای بی حس و خالیش می ترسم:
– اگه اعدام شدم که تا ته دنیا رو با خیال راحت نفس بکش… اگه نه… !
نگاش به زن عمو که زار میزنه می افته…
ادامه نمیده.
بابام سمتش میاد…
– ببین کارو به کجا رسوندی
با بغض میگه:
– حلال کن عمو!
و میره
زن عمو سمتم میاد…
دستمو میگیره…
گیج نگاش میکنم…
زار میزنه
– دل ارام… دل ارام تو نمیزاری نه؟
بگو نه…. تورو…
آرتان کلافه میگه:
– بس كن مامان الان حالشو نمی بینی؟
با کمک مامان بیرون میرم.
توی ماشین میشینم و بی حس بیرونو نگاه میکنم.
بابا پشت فرمون میشینه و حرکت میکنه.
فضا سنگین…سکوت مطلق …
همه چی تلخ همه چی زهر.
حکم اعدام پسر عموم… شوهرم!
صادر شده.
کی باور میکنه شاکیش منم؟
کی باور میکنه مرگو زندگیش دست من؟
بی جون سرمو به شیشه میزنم…
سکوت بابا می شکنه:
– فردا میریم همون محضری که عقد کردید واسه طلاق..
جواب نمیدم… مامان با بغض میگه
– سیما داره دق میکنه…. ببین به کجا رسیدیم.
بابا محکم و عصبی میگه:
_هر چیزی یه تاوانی داره
اشکم میچکه.
من تاوان چیو دادم؟
جلوی خونه ترمز میکنه و من بی حسو حال پیاده میشم.
به اتاقم که میرسم خیرهی بخیه های روی مچم لب میزنم:
_کاش مرده بودی دل آرام
گوشیم زنگ میخوره… پرهامِ …
جواب میدم
– بله؟
– دل ارام خوبی تو؟ متوجه ی رفتنت نشدم عموت حالش بد شده!
– خوبه الان؟
نفس خسته شو میشنوم:
– چی بگم… کسی خوب نیست ولی عموت میخواد نشون نده که خوب نیست!
– میدونم
– گریه نکن…. تموم میشه
اشکامو پاک میکنم:
– بابت همه چی ممنون
– باید برم مطب… بیمار دارم…. دوست داشتی بیا حرف بزنیم!
– ممنون صدات خیلی خستس بهتره استراحت کنی!
– اگه زندگی و آدماش بزارن
– چیزی شده؟
سکوت میکنه.. حس میکنم اونم هزار جور مشکل داره… فقط میگه:
– نه خواستی بیا
نمیخوام اذیتش کنم …
– باشه ممنون
قطع که میکنه…
دراز میکشم و به ته این قصه ی بی سر و ته فکر میکنم…
و به جایی نمیرسم.
آخرین امضا رو پای طلاق نامه میزنم
انگار یه چیز سنگین از روی سینم برداشته میشه.
حس رهایی
حس خلاص شدن از باتلاقی به اسم آرشام.
حالا من یه زن مطلق…
یه زنی که نخواست ازدواج کنه که حالا.
بسه دلی بهتره به هیچی فکر نکنی
بهتره فقط بگذره این روزا که روزای تو نیست.
آرتان و بابا منتظر نگام میکنن
محضر دار نامه را سمت بابا می گیره،
_اینم برسونید دست آرشام کاویانی تا متوجه ی این طلاق بشن .
بابا نامه رو میگیره منم شناسنامه هارو..
بیرون که میریم هر سه سوار ماشین میشیم.
بابا برمی گرده و نگام میکنه
– میخوای از اینجا بریم دل آرام؟ بریم شیراز یه مدت پیش عزیز؟
سرمو زیر می ندازم:
– نه بابا من اینجا با کمک آرتان یه خونه گرفتم میخوام یه مدت تنها زندگی کنم!
بابا آشفته میگه:
_دل ارام؟ ما که کاری نداریم باهات باباجان آخه.
آرتان سعی می کنه ازم دفاع کنه:
– عمو دل ارام به این خلوت و آرامش نیاز داره… شما نگران نباشید جای امنی. ساختمونش آدمای خوبی داره… منم دورا دور مراقبم.
– آرتان جان من راضی شم مادرش…
– شما هم با زن عمو صحبت کنید و متوجش کنید !
بابا غمگین نگام میکنه:
– اجاره کردی؟ پول داشتی؟
لبو گاز می گیرم.
بازم ارتان میرسه به دادم:
– عمو من خودم ازش خواستم کمکش کنم.
بابا دستی به ته ریشش میکشه سکوت میکند.
به خونه که میرسیم میگم:
– آرتان من امروز وسایلمو جمع میکنم میرم اونجا مشکلی نیست؟
– نه فقط بگو خودم بیام بیرمت. میرم اینو برسونم دست آرشام…
باشه ای میگم و با بابا پیاده میشیم
داخل خونه که میریم مامان سمتم میاد…
– تموم شد؟
تلخ لبخند میزنم
می دونه که نمیتونه بغلم کنه.
فقط اشکش میریزه و خداروشکر میکنه…
گوشی بابا زنگ میخوره.
نگاش میکنم
جواب میده:
– سلام داداش
ابروهاش در هم میشه…
پیشونیشو میگیره
روی مبل میشینه
مامان نگران جلو میره…
– باشه… یا حق!
گوشیو قطع میکنه
مامان می پرسه:چیشده؟
– حال رسول و سیما خوب نیست نمیدونم چیکار کنیم نمیدونم!
عقب میرم. پله ها رو بالا میرم
وارد اتاق میشم و چمدونمو برمیدارم….
وسایلامو که جمع میکنم مامان میرسه
– کجا دل ارام؟
به صورت نگران و متعجبش نگاه میکنم بی حوصله میگم:
– بابا میگه بهت!
– با اعدام آرشام حالت خوب میشه؟
عصبی برمیگردم سمتش:
– آره!
روی تخت میشینم و سرمو با دستام میگیرم
بابا هم وارد اتاق میشه و همه چیو از خونه ای که آرتان گرفته واسه مامان میگه.
نزدیک ۷ شب که آرتان میاد دنبالم..
مامان راضی نیست اما جرات مخالفتم نداره…
خدافظی میکنم و بیرون میرم
سوار ماشین ارتان که میشم اون در سکوت حرکت میکنه
میدونم فکرش درگیر دو روز دیگس
– رسید به دستش؟
– اجازه ی ملاقات ندادن دادم مامور بهش بده.
– هیچ حس امنیتی ندارم حس میکنم همش پشت سرمِ!
– پس چه جوری میخوای تنها زندگی کنی؟
– نمیدونم!
جلوی آپارتمان که ترمز میکنه پیاده میشم از صندوق عقب کلی پاکت خرید بیرون میاره…
متعجب میگم:
– اینا چیه؟
– یخچال خالیه.
– خب خودم خرید میکردم
چمدونمم با یه دست برمی داره و میگه
_باز کن درو دستم افتاد.
وارد خونه که میشیم چمدونو توی اتاق میزاره…
پاکتای خریدو روی کانتر…
نگام می کنه:
– این شماره ی سوپر مارکت، اینم رستوران..!
فکر همه جارو کرده
لبخند میزنم و کارتو میگیرم
– هر موقع روز و شب… دقت کن هر ساعتی کاری داشتی از چیزی ترسیدی به خودم زنگ میزنی. حله؟
سرمو به علامت مثبت تکون میدم… با حسرت نگام میکنه و من نمیتونم بگم این خلوت دو نفره داره پوستمو از استرس و حال بد میکَنه
سمت در میره:
– درارو یادت نره قفل کنی!
– باشه!
– مراقب خودت باش
– توهم.
درو باز میکنه اما مکث میکنه. سمتم برمیگرده:
– دل ارام؟ هفته دیگه حکم اعدام اجرا میشه.
– میدونم
– اگه مامانم باهات تماس گرفت و حوصله نداشتی…
جلو میرم
– تو دوست نداری رضایت بدم؟
گیج و متعجب نگام میکنه
_واسه من آرامش تو مهمه نه مردن و نمردن کسی که اینجا و اینجا واسم مرده!
دستشو روی شقیقه و قلبش میزنه… و بعد از کمی مکث بیرون میره.
درو می بنده
و من می مونم و هیولای فکر و خیال!
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
کافر بچم ارشام بیچاره اون فقد عاشقه تروخدا نمیره نمیدونم چرا اقد دوسش دارم کافر💔
سلام بر همتون خسته نباشید به نویسنده
طبق قانون ایران و اسلام اگر شواهد به قطع نشون بده که کسی تعرض کرده طبق نظر قاضی موظف به دادن دیه خوردن ۷۴ تا ۱۰۰ ضربه شلاق ۳ الی ۴ ماه زندان و در بالاترین حالت ممکن که اینجا صدق نمیکنه عقد رسمی و دائمی اون دختره
نویسنده جان خسته نباشید خدا قوت قلم خوبی دارید ولی گاهی توجه به جزئیات قشنگتره
طرفای ما دیگه عصر شده ها.🤗🙃😎 بگذار پارت عصر را فرزندم.😅 ❤👀
برعکس شده والا 😂
بمن میگه فرزندم 😂
فرزندمی جانم😘.سنمو نمی دونی که!😅
بله. پس یه شصت هفتاد سنی داری 😂
ای بابا پرهامم یکی دیگه رو میخاد ک😑💔پ دلارام ب کی میرسه
عزیزم عالیه
تو فقط پارت بده من واست تهرونو چراغونی میکنم❤👽
دقیقا کجارو؟ 😂
آدرس بده بیام ببینم 😂
هر چی رمان خوندم عاشق متجاوزاشون شدن این خیلی مسخره هست و خانم ها رو بیچاره نشون داده کاش یه رمانم باشه که خلاف این باشه آدم دلش حال بیاد از شخصیت آرشام متنفرم فکر کنم این یکی هم آخرش دلی بره با آرشام متاسفانه به خاطر این خیلی به آخر رمان علاقه ای ندارم
خیلی خوبه
نویسنده خواهش میکنم ارشام اعدام نشه😂
ولی آدم بشه😂😐
دعا میکنم آرشام اعدام نشه بعد اخلاقش خوب بشه دلی برگرده بهش 😁😁
بقیه آدما هم برن دنبال زندگیشون😂😂😂
منتظر لنگه دمپایی ها هستم از طرفتون🤣😑😑
😂 😂
نترس دمپایی سلاح ننه تون هس فقط 😂 😂
لطفا یه پارت دیگ😁
عصر ایشالا
😐 در اون صورت میشه کلیشه،تکرار دقیقن کپی یسری رمانهای دیگه 😬🤒🤕😳😵😨
واقعا حکم تجاوز به یه نفر ادامه فکر میکردم شلاق و عقد اجباری باشه
اگه هردو خواسته باشن ولی باهم نامحرم باشن اون وقت اگه پلیس بگیردشون شلاق داره با عقد اجباری
مثل پارتی ها
اون حکم مال زناست، وقتی دو طرف مجرد باشند.
وقتی فیلم هست که تجاوز بوده، حکم اعدامه.
اگه مدت صیغه دلآرام تموم نشده بود، یعنی زن متأهل به حساب میاومد، چون آرشام برادر شوهرش بوده و از متأهل بودن دلآرام مطلع بوده، حتی رضایت دادن دلآرام و آرتان و باباهاشون این رو از چوبه دار پایین نمیاورد. اعدامش حتمی بود
احسنت ب اطلاعات تون
بی صبرانه منتظر ادامه اشم دست نویسنده عزیزم درد نکنه بازم عالی👍🏻
بنظرتون باید رضایت بده ؟
ب نظرم کاش که دلی با وکیلش حرف بزنه بگه ب قاضی بگن اگه میشه آرشام اعدام نشه ولی حبس ابد باشه که ب قول زنعموش فقط زنده باشه…
ب نظرم این نهایت لطفیه ک دلاراممیتونه بهشون بکنه…
ممنون ننه ندا جونم ❤
خب دیدی که آرشام دلارام و تهدید کرد آدم میفرسته بکشتش
بل اخره بکی باید بمیره یا آرشام یا دلارام
چی بگم والا
آرشامم خیلی دیگه زر میزنه
کاش آخر شون ب خیر بشه
😂 😂 😂
با یه تعهد سفت و نفی بلد حل میشه.
تعهد بده و اعلام کنه تغذیه نامناسب از کود انسانی داشتم! بعد از حبس هم از این شهر میرم و هرگز تو هیچ شهری که دختره و خانوادهاش هستن مشاهده نمیشم. ولو اونا برای مسافرت چند روزه اونجا رفته باشند. حتی برقراری تماس تلفی این تعهد رو میشکنه و شاکی میتونه پیگیر حکم اعدام بشه.
آفرین 👏👌 لذت میبرم از این همه آگاهی