آوای توکا|
شاید جنون آمیز به نظر برسد ولی رد تماس نمی زنم تماس را برقرار می کنم .
شاید هم احمقانه به نظر برسد برای شنیدن صدایش بی اندازه دلتنگم .
انتظار دارم بر سرم فریاد بکشد ولی بغض است که به حنجره او و گوش های من تازیانه می زند .
– بی انصاف نبودی توکا .
سکوت می کنم . بغضم می خواهد خفه ام کند .
می گوید :
– کجایی ؟ بگو نوکرتم به مولا میام دنبالت .
اشکم می چکد :
– مبارکه شاهداماد .
– منو سگم نکن توکا بگو کجایی بیام دنبالت .
اه می کشم . سینه. ام درد می کند از حجم اندوه . از حجم دلتنگی .
به زحمت روی تخت دراز می کشم صدای خش برداشته اش سوهان دلم میشود .
– مگه با تو نیستم ؟
– گفته بودم عقدش کنی داغ خودم و بچمو به دلت می ذارم مهبد .
طاق باز دراز می کشم . نمی توانم به پهلو بخوابم دست روی شکمم می گذارم دخترکم بازیگوش است .
ورجه ورجه می کند . از همین حالا شیطنت دارد عین پدرش شر و شور است.
– لاکردار صوریه می فهمی ؟ صوریه ! هیچی بین من و اون نیست .
– برام مهم نیست .
دروغ می گفتم مهم بود . خیلی هم مهم بود از فکر اینکه تن آن زن را به اغوش بکشد .
از فکر اینکه بشرا سر روی بازوی سنگی اش بگذارد خواب و خوراک نداشتم .
از فکر اینکه روی پیشانی و لب های او هم عین من با لبانش داغ بگذارد . معده ام در هم می پیچید .
– بگو کجایی بیام دنبالت .
گوشی را می اندازم .کار از تهوع می گذرد . از تصور اینکه مهبد من . مرد من زنی دیگر را به آغوش بکشد می خواهم دل و روده ام را باهم بالا بیاورم .
در سرویس بهداشتی عق میزنم . دلم سبک نمی شود . از اندوهم کم نمی شود . حالم هم حتی بهتر نمی شود .
در سرویس بهداشتی وقت تلف می کنم که خسته شود خودش قطع کند اما قطع نمی کند . هنوز پشت خط است .
الو الو می کند تماس را قطع می کنم و بعد به گریه می افتم .
اشک می ریزم برای خودم . برای اویی که آغوشش دیگر فقط مال من نیست .
سر در بالشت پنهان می کنم و اجازه می دهم اشک هایم بالشت زیر سرم را خیس کنند .
#گذشته_
مادرم با دیدنم هین بلندی می کشد چونان که انگار روح یا اجنه به خود دیده است .
به گونه استخوانیش چنگ می زند :
– این چه سر و وضعیه دختر ؟ تو اینجا چیکار میکنی ؟
می خواهم از کنارش بگذرم که از بازو نگهم می دارد : توکا ؟
پلک میزنم که اشک نریزم . با این سروضع نمی توانستم در خیابان بمانم .
تا همین جا هم کم از لات و لوت های خیابانی متلک نشنیده بودم .
– مگه با تو نیستم ؟
سر در یقه فرو می برم رو ندارم که مستقیم در چشمان مادرم نگاه بدوزم و بگویم عین تفاله بیرونم انداخته اند .
– چی شده؟ با شوهرت حرفت شده مادر ؟
– عابد ….
– یا امام حسین ….
بغضم را قورت می دهم :
– اومد ..اومد اونجا آبروریزی کرد … هرچی دهنش اومد گفت وای مامان …
مادرم فغان می کند و دلی که خود به خودی خود آشوب بود را آشوب تر می کند .
– گفتم این پسره عاقبت زهرشو می ریزه بهمون به گوشت نرفت ذلیل شده .
نا ندارم . سر به چهارچوب در تیکه می دهم :
– راهم نمیدی بیام تو ؟
راه باز می کند . سلانه سلانه قدم برمی دارم .
مادرم می گوید : شوهرت کجاست که تو با این سروضع اینجایی ؟
دلم نمی خواهد جواب بدهم . حوصله ندارم .پشت سرم میآید .
– توکا ؟
بینی بالا می کشم : بیمارستان .
– اونجا چرا؟
سرگیجه دارم تلوتلو می خورم . مادرم بازوم را نگه میدارد .
– چته مادر ؟ چرا تلو تلو میخوری ؟
نمی توانم جوابش را بدهم چشمانم سیاهی میرود و از حال می روم .
بی رمق که چشم باز می کنم گریه مادرم تشدید می شود.
اورژانس را خبر کرده . تکنسین اورژانس بالای سرم است . انژیوکت دارم .
سرگیجه دارم چشم می بندم که سقف دور سرم نچرخد .
مادرم یک ریز باعث و بانی حال روزم الانم را نفرین می کند .
تکنسین های اورژانس می خواهند بروند .
مادرم می گوید نیازی به بستری شدن در بیمارستان نیست ؟
در جواب می گویند که افت فشار و افت قند خونی ساده است . نیاز نیست که در بیمارستان بستری شوم .
تمام مدت عمداً چشم بسته نگه میدارم که مادرم سوال پیچم نکند .
حالم به اندازه کافی بد است . حوصله جواب پس دادن ندارم .
حضور کسی را کنار خودم حس می کنم ترلان است . می پرسد : چت شده تو ؟
با ترلان راحت ترم . خواهر است همدمم است . تفاوت سنی کمی داریم . حرف هم را می فهمیم .
چشم می گشایم و او پیشانی نمدارم را می بوسد :
– حرف نمیزنی ؟
به سقف بالای سرم نگاه میدوزم عوض چشمان خیس خواهرم .
خودم را بالا می کشم . به متکا قدیمی تکیه می دهم .
– عابد اومد زهرشو ریخت رفت.
هیچ نمی گوید . تعمداً سکوت می کند که من برون ریزی کنم .
آه می کشم .
– اومده میگه من زیرخوابش بودم ترلان.
– خدا لعنتش کنه .
سیر تا پیاز ماجرا را می گویم و او ساکت می ماند عین مادرم وسط حرفم نمی پرد و ملامت نمی کند که گفتم فلان میشود و تو برعکس آن عمل کردی .
– اگه باور کرده باشه چی ؟
– نباید جلو مادرش کوتاه می اومدی .
صدای زنگ می آید . ترلان چشم تنگ می کند :
– کیه این وقت شب؟
پدرم نگهبان ساختمان بود . این وقت شب خانه نمی امد . شانه بالا می اندازم و ترلان به هوای باز کردن در از کنارم بلند میشود.
صدای کم جانش را می شنوم و قلبم تپش می گیرد کم مانده تا سنگ کوب کنم . تب می کنم .
او امده است .
و من رو ندارم که با او روبرو شوم .
اگر حرف های آن مردک را باور کرده باشد چه ؟
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.4 / 5. شمارش آرا 175
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پایانش قشنگه مگه نه ؟ قراره پایان خوشی داشته باشه مگه نه ؟
صددرصد😂
رمان خوشگلیه دوسش دارم
خوشحالیم از اینکه رمان رو دوست دارین ♥️🤤
خیلی رمان زیباییه ولی کاشکی پارتاش طولانی تر بشه
چشم سعی میکنیم بشه 😊
خیلی عالیه ابن رمان
و غمگین 💔🥲
هستی؟
جانم عشقم ؟🤤
😂😂😂