– آقای سلحشور عیب نداره بشینم کنارتون؟
ابرویی بالا میاندازم.
– ابنجا چیکار میکنی
پیمان میشینه کنارم و میگه:
– نشستم فکر کردم هاکان رو که الان نزدیک پنج ساعته همه در به در دنبالش ان رو کجا میشه پیداش کرد.
دیدم یه جا هست که با تمام زیباییش، که البته نمیدونم چه جوری توی گوشت تلخ رو تحمل میکنه.
اومدم اینجا.
زل میزنم منظره شهر که از این بالا فوق العاده به نظر میرسد:
– چیه یه سکوتم میخواین ازم محروم کنین.
کی باز گند زده که دنبال هاکان میگردید؟
ایندفعه گند کاری های کی رو باید جمع کنم؟
– دلت پره رفیق که منظور حرفم رو بر عکس میگیری. نگرانی رو چیز دیگه معنا میکنی.
– نمیدونم گیجم.
گند زدم امروز با نفس خیلی بد حرف زدم.
– کار همیشه ات گند زدنه، ولی نمیفهمم اون نفس بدبخت چه گناهی کرده.
هاکان منو که قبول داری؟
میدونی همیشه میتونی روم حساب کنی. هر چی باشه هر چی بخوای
– میدونم
– خب پس لعنتی حرف بزن ببینم چته چند هفته اس از سنندج برگشتیم اینجوری شدی.
سر ترانه اس؟!
اتفاقی افتاده براش یا سر باباته؟
همیشگی ازواج با نفس؟
یا نه سر هامونه؟
سر کدوم خریه ایندفعه؟
داد میزنم.
پر شدم.
مگر نمیگوید میشود رویش حساب کرد؟
پس برای این بدبختی یک راه حل پیدا کند!
فقط همین موضوع!
– سر خودمه!
سر خود خرم.
سر خود عوضی ام
نمیخوامش پیمان.
نمیتونم به چشم دیگه ای جز دختر خاله ببینمش. مگه خودت نگفتی بشین فکر کن فکر کردم دیگه.
سکوتش طولانی میشود.
چند دقیقه ای طول میکشد تا همه حرفهایم را هذم کند.
– یعنی چی نمیخوای هاکان؟
میفهمی داری چی میگی؟
حال مرا نمیفهمد واقعا؟
خودم ویرانم. چرا او ولم نمیکند؟!
– اره نمیتونم دوستش ندارم چیکار کنم.
خودم به درک اونو بدبخت کنم.
زن، زندگی اینا همه عشق میخواد.
وقتی ندارم چه جوری بهش بدم.
آرامش میخواد.
وقتی دارم برای یک ذره آرامش دست و پا میزنم چه کوفتی به اون بدم؟
– اگه سر اتفاقاته پا پس نکش نفس دختر قوی در کنارت از پس همه مشکلات….
– نه پیمان مشکلات که همیشه هست.
چرا نمیفهمی نمیخوامش.
مگه خودت نگفتی فکر کن مگه نگفتی زندگی بچه بازی نیست
نمیتونم دوستش داشته باشم.
جلوم زانو میزنه.
اصرار به چه دارد؟
مگر خودش نبود که میگفت باید فکر کنم؟ باید یک تصمیم اساسی بگیرم؟
– هاکان دو ساله زندگیشو پای تو ریخته ، تو اوج جونیش به کلی خواستگار جواب رد داده.
– میدونم.
– میدونی عاشقته دوست داره؟
– میدونم.
– پس چته لعنتی؟
بگو ببیینم دردت چیه؟
چرا نمیتونی دوستش داشته باشی؟
داد میزنه من حالم از اون بدتر.
داغ داغم.
کاش یکی فقط یکی، فقط یکی میفهمید چه مرگمه!
بلاخره ساکت میشه و میشینه.
سرم در حال ترکیدن است.
مسکن.
مسکن لعنتی که روز و شب من شده است!
بلند میشوم تا به سوی ماشین بروم که با حرفش متوقف میشوم.
– کسی رو دوست داری هاکان؟
– پیمان نفس با من خوشبخت نمیشه دنبال موقعیتم اینو بهش بفهمونم هر چه زودتر
گفتم کسی رو دوست داری؟
– اخه من وسط این زندگیه گوهی دوست داشتنم چیه؟
کلافه ام پیمان بفهم.
نفس با من آینده ای نداره.
– تو این چند سال چرا نفهمیدی آینده ای نداره؟
– نمیدونم بس کن چرا انقدر سوال میپرسی؟ داری بدتر دیونه ام میکنی.
آروم میگیره.
آرامش قبل از طوفان!
– پاشو پیمان میخوام برم خونه.
ماشینت کو با چی اومدی؟
با توام؟
بدون حرف بلند میشه و میره سمت ماشین و سوار میشه.
کمربندم رو میبندم و حرکت میکنم سمت خونه پیمان.
– هاکان جدی هستی؟!
نیشخندی میزنم
– هیچوقت انقدر جدی نبودم.
صدایش خش دارد یا من اینطور فکر میکنم؟!
– فردا من با نفس حرف میزنم پس
– نه اول خودم باهاش حرف میزنم بعدش خواستی میتونی آرومش کنی چون دیگه هر اتفاقی هم بی افته برام مهم نیس. دیگه نمیترسم از تغییر، دیگه بسه هر چی گذاشتم بدبختی رو زندگیم خیمه بزنه.
یا همه چی رو درست میکنم یا میمیرم!
در دانشگاه استادی داشتیم که عاشق خواندن کتاب بود. هر روز شروع کلاسش را با بزرگان دنیا شروع و پایانش میداد.
خوب آن روز را به یاد دارم، چقدر پیرتر شده بود نسبت به ترم قبل.
همه میگفتند بدبختی بزرگی برایش پیش آمده است.
اما او همان اول که سر کلاس آمد چیزی گفت که هرگز فراموش نمیکنم!
– می دانید چرﺍ ﯾﮏ فرد ﻣﯽ ﺗﺮﺳﺪ، تا ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩﺍﺗﺶ ﺷﮏ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺭﺍﻫﺶ ﺭﺍ ﺍﺻﻼﺡ ﮐﻨﺪ؟
ﭼﻮﻥ او ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺎ ﺧﻮﺩش ﻓﮑﺮ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،
” چگونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﻟﻬﺎﯼ ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ”
این ﯾﮏ ﻣﺼﯿﺒﺖ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺍﮐﺜﺮ انسانهاﯼ ﺍﻣﺮﻭﺯﯼ ﮔﺮﻓﺘﺎﺭﺵ ﻣﯽ ﺷﻮﻧﺪ،
ترس از تغییر!
تا برایتان یک تغییر اساسی رخ نداده است خودتان دست به کار شوید، من تسلیم نمیشوم و شماهم تسلیم نشوید…
– آقای دکتر یه خانمی به اسم بیتا تهرانی اومدن، میگن آشناتونه!
یکی از دستکش هایم را در آوردم و ماسکم را پایین میزنم.
این اولین بار است که بیتا به اینجا آمده است.
– قبل اینکه نفر بعدی رو بفرستی تو، بیتا رو بین مریض بفرست تو. اگه مشکلی نداره یه قهوه تلخ براش ببر. ممنون.
– چشم حتما.
دستی داخل موهایم میکشم و رو به بیمار کوچکم میچرخم که در سکوت نگاهم میکند.
چشمکی میزنم.
– خسته شدی آرام خانوم ؟
– اگه بگم خسته شدم، میزارید برم دیگه؟
با تمام خستگی ام نمیتوانم به شیرینی و کودکی اش لبخند نزنم.
دفعه قبل که آمده بود حسابی گریه کرد و ماهان هم که خیلی خیلی حساس روی دخترش حرص میخورد و سر من خالی میکرد.
– یکی دیگه از دندونات مونده خانم معینی کوچک یکم دیگه باید تحمل کنی. بعدش تمومه.
اگه همین جوری تحمل کنی، اون عروسکی بود قولش رو داده بودم میدم بهت.
– همونی که اون سری عکسش رو نشونتون دادم؟
میخندم.
– آره همون عروسکی که عکسش رو نشونم دادی. خودم نتونستم برم خرید اما به یکی از دوستام گفتم بخره برات.
گذاشتمش تو کمد تا کارمون تموم شه.
ذوق میکند؟
از یکی چیزی به آن کوچکی؟
محکم بغلم میکند.
مگر میشود چنین موجودات کوچک شگفتانگیزی را دید و خوشحال نشد.
بچه ها واقعا هدیه های خداوند هستند.
بهترین و قشنگ ترین هدیه ای که هر کس میتواند بگیرد.
ماهان خیلی خوش شانس بود که از این هدیه ها دو تا باهم داشته باشد.
مشغول کارم میشوم و دندان آخرش را پر میکنم.
در طول کارم تا به حال انقدر اذیت نشده بودم.
بچه ها بیشتر اوقات از دندان پزشکی میترسند و خب این خودش عواقب بدی برای ما دارد.
تا به دیروز فکر میکردم صدای جیغ و گریه بدترین صداهای دنیا هستند، اما بعد دیدن ماهان عقيده ام عوض شد.
بدترین صدای دنیا صدای پدری نگران است که با دیدن کمی اذیت شدن بچه اش تا سر حد مرگ اذیتت میکند…
بیتا مثل همیشه بی حوصله و سرد است.
این وقت ها فقط یه چیز حالش را جا میآورد و آن هم کارش است.
اینجا چه میکند نمیدانم.
انگشتان ظريفش را دور لیوان قهوه میپیچد و آن را از میز بلند میکند.
آرام گوشه اتاق نشسته و مشغول بازی با عروسک جدیدش است.
– دختره ماهانه؟
– آره. مثل اینکه یکم کارش طول میکشه زنگ زد گفت دیرتر میاد.
خوبی؟
اینجا چیکار میکنی؟
برای حرفی که میخواست بزند تردید داشت.
پوست لبش را میکند و منتظر یک بهانه برای حرف زدن میشد.
لبخندی میزنم
– بگو بیتا ببینم چته. ولکن پوست براش نموند.
با حالت زاری نگاهش را دور تا دور میچرخاند و بعد آرام میگوید:
– هاکان حالم خرابه. این دندون آخری ام کار دستم داده.
خیلی سعی میکنم که نخندم اما تلاشم بیهوده است.
ترس بیتا از دندان پزشکی را به کل یادم رفته بود
– زهرمار.
بخندی پا میشم میرم این مطبم رو سر تو خراب میکنم ها.
لحن عصبی اش مجابم میکند خنده ام را قطع کنم.
– باشه بابا آروم.
پوفی میکند.
– به خدا من میمونم با تو هاکان.
– چیکار کردی باز هاکان؟
با صدای ماهان بلند میشوم.
قیافه اش زار میزند که چقدر خسته و هلاک است اما با تمام این وجود با روی خوش آرام را بغل میکند و با بیتا احوال پرسی میکند.
نگاهی به ساعتم میکنم.
– پاشید برید بزارید منم به کار و بارم برسم. بیتا بعد نفر بعدی بیا معاینه کنم.
– نمیشه هم معاينه کنی هم همون موقع درستش کنی؟
معلوم است خیلی حالش خراب است که اینگونه التماس میکند
ماهان همان طور که موهای آرام را نوازش میکند، میگوید:
– مسخره بازی در نیار هاکان یه بار کارش به تو افتاده حالا هی ناز بکن.
– ناز نمیکنم با نفس قرار دارم. یه نفر مونده بیتا بزار ببینم اگه کارش زود تموم شد مال تو هم همین امروز تموم میکنم.
لبخند مغرورانه ای میزند.
پشیمان میشوم از گفتن حرفم.
باید کمی تلاقی حرفهایش را در میآوردم.
اما حضور ماهان اینجا مانع میشود.
خودم هم دوست ندارم با نقطه ضعف دیگران بازی کنم
ماهان بلند میشود و بارونی آرام را تنش میکند.
– با نفس نرید رستوران حرفاتون رو بشینید یه گوشه بزنید، شام بیاید خونه ما.
میخواهم اعتراض کنم که مجال این کار را نمیدهد.
– نه و نمیشه و اینا نداریم.
منتظرتونیم. فعلا کاری نداری؟
ناچار سر تکان میدهم.
میدانم تا حرفش را به کرسی ننشاند ول کن نیست.
بیتا بعد رفتن ماهان روی کاناپه های گوشه اتاق مینشیند و هندزفری اش را در میآورد.
به منشی میگویم مریض بعدی را داخل بفرستد و بدون معطلی مشغول ایمپلنت دندان آسیب دیده میشوم
امروز باید با نفس به طور قطع صحبت کنم
مشخص شدن زودتر این ماجرا به نفع همه است!
______________
بیتا چشم غره وحشتناکی میرود که میخندم.
دهنش بسته شده نمیتواند حرف بزند
اگر پیمان اینجا بود قطعا از این وضعیت خوشحال میشد.
– پاشو بیتا خانوم تموم شد فقط تا چند ساعت هيچی نخور
چپ چپ نگاهم میکند و بلند میشود
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4 / 5. شمارش آرا 4
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
وای روانیتم به مولا چرا انقدر خوبی تو وای چه هیجانی این و ول کنه بره با اوینار چه شود خسته نباشی گلم بمونی برامون قلمت حرف نداره داره جالب میشه
منم روانی تم شیرینی سایت❤️
فدات شم عزیزم
خیلی خوشحال شدم کامنت قشنگ ات رو دیدم انرژی گرفتم😘❤️
فدایی داری دختر کرد سایتمون
عزیزمی ❤️😊
سلام الناز جانیم
الی نازم من این چنتا پارت باهم خواندم چون خودت دیگه از درس های فشرده مدرسه خبرداری
باید بگم این چند پارت واقعا چسبید چون موشخص بود چقدر تلاش میکنی و پارت به پارت پیشروت میکنی یه خسته نباشی جانان بهت میگم رفیق جانم
آره سخت شده تازگیا
عزیزمییییی ❤️😍
قوربنت شم عزیزم
خستگی ام حسابی در رفت😍❤️😘
عشقییی ♥️💋💛
خدا نکنه عزیزم 💙💛🍬
خدارشکر بهترین، برات بیشتر موفقیت ها میخوام 💜♥️
همین طور عزیزم
النازم عالی بود 🤩 اصلا محشر بود خیلی خیلی خیلی فوقالعاده اس قلمت همچنين اون ذهن خلاقت اما عزیز دلم یه چیزی ترو خدا آروم اروم پارت بزار این قلب من بد عادته یهو میلرزه مثل ژله🍧وقتی تو اینجوری پارت میزاری 😍 🤩 اون وقت من کی وقت کنم بخونم برم سر کلاسم یا کامنت بزارم 😂🤩😘😍
دوست دارم رفيق جونم همینجوری ادامه بده پیشرفت خوبی داری 👸🏻🤩💞😚
.
.
عسل اینجوری تعریف میکنی نمیگی می افتم رو دستتون ❤️😍😂
خخخ دیگه پارت دهی بستگی به کارم داره اینکه وقت کنم بنویسن یا نه
فدات عزیزم خیلی خوشحالم میکنی با کامنت های زیبات کلی انرژی میگیرم از کامنتای همتون❤️😍🤚
ببین تا این رمان رو کامل ننویسی من بهشتم نمیزارم بریا 😂😂
.
. خب ایشالا به همین روال ادامه میدی دل ما رو هم شاد میکنی 😍🤩
.
. بازم دارم میگم کارتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت عالیه خوشملم 😍🤩
عجببب😂😂
بهشتم بخوام برم بدون یاسی رام نمیدن😂🤪
.
انشالا.
مرسیییییی عشقممممم😍
ماجرای رمان کشش خوبی داره
خسته نباشید.
سانی جانم اصل میدی؟
میترا استان فارس :)خوشوقتم
منم خوشبختم میترا جانم!
خوش اومدی
مرسی گلم 🙂
سلام میترا خوشبختم.
منم عسلم از تهران
سلام عسل بانو خوشوقتم از آشنایی باهات
ممنون عزیزم
امیدوارم تا آخر رمان همین طور خوب باشه
چقد حس گندیه وقتی داری رمان میخونی ،کلاست شروع بشه!😑
آخ آخ 😂
عااااالی مثل همیشه الی جانم!
فدات آیلینم
چه خوبه هستی میخونی
اصلا به دلم نبود وقتی رمان رو بزارم که نیستی وجودت دل گرمی
ووییی!
مرسی!
ینی من دلگرمی هستم؟
وویی!
شک داشتی؟
یعنی خودت نميدونی دلگرمی هستی؟!
بیا بغلم
ها نه والا من اصن نمیدونستم!
.
.
اصن الان مغرور شدم دیگه پا نمیدم!
خب بدون!
.
بیخود پا نمیدی میام جوری میزنمت غرور رو یادت بره با قاف مینويسن یا غین😒😂😂
باشه حالا نزن فکرامو بکنم بچه!
آفرین
من اولین باری که این جمله رو خوندم خیلی تحت تاثیر قرار گرفتم!
.
.
” چگونه ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﻢ ﺑﻪ ﺗﺎﻭﻟﻬﺎﯼ ﮐﻒ ﭘﺎﯾﻢ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﺴﯿﺮﯼ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺁﻣﺪﻩﺍﻡ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ”
خیلی پر مفهوم و کنایه بود نه؟
بعضی اوقات چیزایی مینویسم چیزایی در میارم از این نویسنده های بزرگ خودشون میمونن کجا گفتنش! 😅
ولی نه جدی خیلی مفهوم قشنگی داره
الی یه دقه هستی از یه چیزی بپرسم
آخ آخ شرمنده من اون موقع کامنتت رو ندیدم نسی خیلی شلوغ بود.
فردا تا دوازده ظهر هستم اگه تونستی اون موقع بیا یا هر موقع خواستی کامنت بزار تایید نکن ببینمش جوابت رو میدم❤️
اره اره!
آره خیلی قشنگه و پر معنی 🤩😍
مرسییی عزیزم😍
🤩😍
سلام الناز جونم ولنتاینت مبارک اجی 💋💋❤️❤️❤️❤️ عالییییی بود همین جور تند تند پارت بزار نمونیم تو خماری افرین خیلی قشنگه رمانت❤️❤️
سلام نیایش جانم
فدات شم عزیزم
چشم حتما بتونم چرا که نه