نفس عمیقی کشیدم و زنگ را زدم .
دختر بچه مو طلایی با هیجان در را باز کرد .
– چرا انقدر دیر اومدی عمو ؟
لبخند روی لبانم خشک شده است .
دیگر حتی لبخند الکی هم روی لبانم نمی آمد.
آرام را به بدبختی به آغوش میکشم.
حالم بد است. بدتر از همیشه.
– ببخشید آرام جان یکم کارم طول کشید.
– بیا این ور آرام بزار ماهم این شازده رو ببینیم. اه پس نفس کجاست؟
ماهان آرام را از من جدا میکند و منتظر نگاهم میکند.
تمام سعی ام را میکنم از چهره ام چیزی نفهمد.
– نتونست بیاد گفت از طرفش عذرخواهی کنم .
– آخ آخ عسل بیچاره ات میکنه. از من به تو نصیحت خودتم راهت رو کج کن برو جونت در خطره
با ابرو اشاره به پشت سرش میدهم.
-نگو پشت سرمه.
آرام به عقب برميگردد و با دیدن عسل کفگیر به دست لبخند مسخره ای میزند.
– اه عسلم اینجایی همین الان ذکر خیرت بود. داشتم میگفتم عسل کلی زحمت کشیده نفس رو حتما باید می آوردی.
عسل چشمانش را ریز میکند.
با آن پیشبند قرمز و کفگیر در دستش بامزه شده است.
– باش ماهان خان دارم برات. هاکان بیا تو چرا وایسادی خوبی؟
کفشهایم را در می آورم و وارد خانه میشوم.
– خوبم. ببخشید حسابی تو زحمت افتادی. نمیخواستم بیام منتهی ماهان نزاشت
اخمی میکند .
– بدو از جلو چشمام دور شو تا با این کفگیر نزدمت. بعد چند وقت اومدی تازه نازم میکنی.
کنار آراد روی مبل مینشینم.
– چطوری مرد کوچک ؟
آراد کپی برابر اصل عسل است . بر عکس آرام که شبیه ماهان است .
– اعصابم خرابه بارسا بازی امروزش رو خراب کرد .
میخندم.
– روز به روز فوتبالی تر میشی . کاش باباتم یکم ازت یاد میگرفت.
ماهان همان طور که به کمک عسل میز شام را میچیند، چشم غره ای میرود.
– حالا بازی بعدی شما هم بیاین باهم نگاه کنیم. دست جمعی حال میده. اه این داداش شما نیست عمو هاکان ؟
کمی صدای تلوزيون را زیاد میکنم .
“آقای رحیمی،مربی تیم ملی بوکس امروز در کنفرانسی خبری اعلام کردند احتمال حذف یکی از بازیکن ها و جایگزینی کسی دیگر زیاد است .
احتمال میرود منظور ایشان آقای هامون سلحشور که به تازگی در فضای مجازی حاشیه های زیادی به همراه داشته است باشد…”
ماهان کنترل را برداشت و تلویزیون را خاموش میکند .
چشمهایم را درد میبندم.
نمیدانم چرا این حاشیه ها تمامی ندارد.
حذف از تیم ملی !
این یکی را من هم نمیتوانم هضم کنم.
عسل سعی میکند بحث را عوض کند .
– میگم هاکان سالاد شیرازی دوست داشتی دیگه نه؟
سری به تایید تکان میدهم.
– عاشقشم مخصوصا سالاد شیرازی های تو
ماهان ابرویی بالا میاندازد.
– بوی توطئه به مشامم میخوره. سالاد سالاده دیگه چه فرقی داره مال کی باشه.
عسل چپ چپ نگاهش میکند که ماهان لبخند دندونی میزند.
لبخندی میزنم.
خوشبختی را به دست آورده اند.
جزئیاتش را نمیدانم اما میدانم به سختی به دست آورده اند.
اگر آنها جنگیده اند و موفق شده اند من هم میتوانم!
اما راهش را بلد نیستم.
جنگ بدون داشتن نقشه یعنی شکست همیشگی!
آرام سمت چپم و آراد سمت راستم نشسته اند.
محبت های این دو به من هم مثل محبت های پدر و مادرشان است.
با دیدن نگاهای عاشقانه ماهان و عسل از ته قلب خوشحال میشوم.
برای آنها نه.
برای بچه هایشان!
من بهتر از هر کس میدانم رفتار های یک مادر و پدر با یکدیگر یا با دیگران چگونه روی بچه ها تاثیر میگذارد.
حس تلخی تجربه کردم مثل خیلی های دیگر.
اما شاید آنها به اندازه من خوش شانس نبودند که من حال اینجام و بعضی دیگر مشابه شرایط من…
تلاش کردم.
خیلی زیاد!
تمام صبحا و شب ها درس خواندن ها برایم تداعی میشود.
تمام آن تلاش ها!
آن زحمت ها!
از خودم راضی هستم.
اگر تا الان هم نبودم از الان به بعد هستم. باید باشم و گرنه در جنگ باخته ام.
بس است دیگر هر چقدر سکوت کرده است قلبم!
بس است دیگر هر چقدر با عقل و منطق جلو رفتن!
یک بار هم به حرف قلبم گوش کنم.
سکوت قلبم را بشکنم و بگذارم هر چه میخواهد بگوید.
شاید اوضاع از این بهتر شد…
با اشاره عسل به خودم میآیم.
– کجا سیر میکنی هاکان؟
راستی نگفتی چرا نفس نیومد؟
– جدا شدیم.
اولین شجاعت!
که همراه با تعجب و ناباوری آن دو میشود.
واکنش دیگران چه؟
دیگر اصلا برایم مهم نیست.
هر چه میخواهند فکر کنند!
عسل بلاخره به حرف میآید.
– یعنی چی جدا شدیم؟
حالت خوبه هاکان؟
– چرا امروز همه حال منو میپرسن خوبم بابا از همیشه بهترم. باید تکلیف خودم و اون معلوم میشد یا نه؟
مگه خودت از همونایی نبودی که میگفتی ازدواج بدون علاقه نابودی میاره؟
ماهان کلافه دستی داخل موهایش میکند.
هم میخواهد سرزنشم کند هم نمیداند که آیا تصمیم درستی گرفتم یا نه.
گیج شده است.
دقیقا عین من در این سالها!
البته فقط کمی از حس من را دارد.
بیرون نشستن از گود و حرف زدن خیلی کار آسانی است. باید در موقعیت قرار گرفت!
– بچه ها غذاتون تموم شده بدوید برید تو اتاقتون.
آرام و آراد هر دو باهم اعتراض میکنند
– مامان دسر نخوردیم هنوز
عسل خیلی سعی میکند صدایش بالا نرود.
– میگم ماهان بیاره براتون زود باشید حالا.
آراد همان طور که به سمت اتاقش میرود میگوید
– عمو قول دادید یه دست فوتبال دستی بزنیم یادتون نره ها
میخواهم چیزی بگویم که عسل چشم غره ای میرود.
– خب هاکان بابت این تصمیم مسخره ات دلیل محکم میخوام.
تکیه میدهم و خیره اش میشوم.
– چه دلیل محکم تر از چیزی که گفتم. عسل اگه میخوای شروع کنی من پاشم برم.
ماهان چشمانش گشاد میشود.
– هیچ جا نمیری اول اینو حل میکنی بعد میری
عسل عصبی سعي در کنترل خودش دارد.
– بیخود میکنی بری.
تو میفهمی چیکار کردی گند زدی به آینده اون دختر.
اگه برای تو راحته دو سال رو فراموش کنی قرار نیست اسم خودتم میزاری مرد؟
– خوب گوش کنید بیینید چی میگم.
خب میدونم چه گندی زدم.
اشتباهم قبول دارم.
اما الان بهتره فهمید که نمیتونم هیجوقت به چشم دیگه ای جز دختر خاله ببینمش یا بعد چند سال زندگی زیر یه سقف.
خودت خوب میدونی چی میگم عسل وضعیت منو نمیدونی ماهان میدونه کم نکشیدم این سالها.
آره اسم خودمم میزارم مرد!
چون الان نفس کلی موقعیت جلوشه اما چند سال دیگه که به این نتیجه میرسیدیم دیگه این موقعیت ها نبود.
بعد خود تو نمیگفتی اگه میدونستی از اول نمیتونید باهم باشید چرا ازدواج کردی؟
من نامرد نیستم عسل.
بیشتر از هر کدومتون کلافه و خستم از این وضعیت.
بیشتر از هر کدومتون عذاب وجدان دارم و میدونم دختری که دو ساله نامزد داره بعد یکدفعه بهم میخوره چه بدبختی براش پیش میاد.
اما من فقط الانو ندیدم چند ساله دیگه رو دیدم که زندگی جفتمون نابود میشه مخصوصا اون
من که چیزی دیگه برام نمونده اما اون چرا.
نفس نفس میزنم.
از خودم بدم میآید با آنها اینطور حرف زدم.
شرمم میشود.
انقدر که سرم را پایین میاندازم.
این حرفا فقط برای آنها نبود دق دلی ام را از همه خالی کردم اما نباید آنها را…
– من… من خیلی متاسفم عسل. ماهان نمیدونم یکدفعه چیشد فقط… فقط…
عسل لبخند کمرنگی میزند.
– حرفایی که تو دلت مونده بود از همه بار ما کردی.
دستی به صورتم میکشم.
بلند میشود.
آرام تر شده است.
– برم چایی بیارم بخوریم برای تو هم دمنوش آرام بخش درست میکنم نیاز داری بهش بعد در آرامش حرف میزنیم.
تشکری زیر لب میکنم.
مدیونش هستم.
مدیون ماهان هم.
این دو برایم عین خواهر و برادر بزرگتر بودهاند.
اگر عسل میگوید راجبش در آرامش حرف میزنیم یعنی یک راه حل پیدا کرده و راه حل های او همیشه بهترین است.
ماهان بلند میشود.
– برم دسر بدم به اون دو تا میام.
سرم را روی میز میزارم و چشمانم را میبندم.
کاش زودتر این حرفا تمام شود.
دلم خانه ام را میخواهد.
یک فنجان قهوه تلخ و ادامه طرح جدیدم…
– سلام خوش اومدید آقا و خانوم تو سالن هستن. آقا هامون هم الان میاد پایین.
نگاهم را از قاب عکس میگیرم و سر تکان میدهم.
به طرف سالن قدم بر میدارم.
سعی میکنم مثل همیشه محکم باشم.
با دیدن میثم دستانم مشت میشود .
یک بار برای همیشه باید فکش را خورد کنم تا یاد بگیرد این لبخند مسخره را نزند.
– مشتاق دیدار برادر زن عزیز
ترانه با استرس از جایش بلند میشود.
– سلام
جواب ترانه را میدهم و کنارش مینشینم.
سهیلا پوزخند میزند. نگاهش پر از نفرت است .
جالب است. جایمان عوض شده است به جا اینکه من به خاطر نابودی زندگی ام از او نفرت داشته باشم او شاکی است!
– گوه خورده. ببین سامان بهش بگو هامون گفت خودشو اون بی ناموسی که میخواد جایگزین من کنه رو همه رو باهم آتیش میزنم. اگه یه وقت پته هاش رو شد از من ناراحت نشه فعلا.
هامون گوشی را قطع میکند و با خشم داخل میشود.
با دیدن من پوزخندی میزند.
– به خان داداش اینجا چیکار میکنی تو آسمونا دنبالت میگشتیم، تو عمارت سلحشورا پیدات کردیم.
با او دست میدهم و لحن نیش دارش را نادیده میگیرم.
نه الان حوصله اش را دارم نه اینجا جای بحث کردن است.
– خوبم ولی انگار تو زیاد روال نیستی نه؟
گوشه لبش بالا میرود.
– اه تو هم شنیدی پس.
شب میخوام برم دکوراسیونش رو داغون میکنم بیا تماشا کن لذت ببر.
پدرم هنوز هم پر ابهت است .
– بیخود میکنی تو . میشینی سر جات هیچ غلطی هم نمیکنی این چند وقته کم نکشیدم از دستت.
هاکان تو هم اگه اومدی راجب نفس بگی بیخود وقتت رو تلف نکن حرف من همونی که گفتم .
قبل اینکه حرفی بزنم، هامون پیش دستی میکند
– جون ابهتت رو. کرک و پرم ریخت واقعا چشم خودم نمیرم میگم بچه ها دهنش رو صاف کنن.
نگاه پدرم برای من هنوز هم ترسناک است اما هامون بیخیال با آن نیشخند گوشه لبش لم داده و نگاهش میکند.
دستی به صورتم میکشم.
– پدر ماجرای نفس تموم شده است. یعنی تمومش کردم ولی نه به خاطر شما ، من دلایل خودم رو داشتم.
هامون سوتی میکشد.
– آفرین بابا شر این دختره کنه رو کم کردی دمت گرم ولی چس کلاس نیا دیگه دلایل خودم رو داشتم اینا رو کی یاد گرفتی؟
چپ چپ نگاهش میکنم.
– ببند دهنتو هامون ادب رو کلا یادت رفته خیر سرت…
- – اه بس کن ترو خدا ادای پدربزرگا رو در نیار
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 3.7 / 5. شمارش آرا 7
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
پرچمت بالاست النازم رو به جلو رو به افق 🙂
قربونت بشم عشقم
.
.
کیمی دلم واس نیورادم تنگ شد چرا برام پستش نکردی 😂
الییی!
بیا یه چی بهت بگم!
درمورد پری
کادو امیر رسیده دستش!
جان
بزار کامنت رو تو زیرش بالاش بنویس تایید نشه بچه ها تایید نمیکنن تا بیام
خیلی سرم شلوغه خودم وقت نمیکنم تازه ممکنه فردا هم نتونم پارت بزارم 😕
خوندمش
عجببببب مائده اذیتم نکن😂😂
من سینگل رو حرص ندید
هییی به پای هم پیر شن🤩
سلام منو بهش برسون
هعییی یکیم نداریم برامون خری بخره!
البته یه رژ و لاک گم شده!
پری ناراحته😕
ماهی فک کنم چشتو از سایت برنداشتی بلکه کراشت بیاد😅😅😅
.
ولی بگم ک
من دوساله میشناسمش
همه چیش اوکیه بجز وقت شناسیش🤦♀️ اصلا داغووونه داغوووون
گفت دو دیقه دیگه میام
دو روزدیگه میااد
فرقی هم نداره ک طرفش کی باشه😅🤦♀️💔
.
حالا خیلی خوش شانس باشی امشبو گشادیش نشه و بیاد😅💔
هلووو یاسیییی…
اره اره بگو کراشش بیاد😂😂😂
امشب ازش رونمایی کن ..
فارسی را پاس بداریم😅
.
سلام نسی بلا
خوبی؟؟
.
من تازه از خواب بیدار شدم
بزا یکم اوکی شم . چشام کامل باز شه
موقعیتو درک کنم
باش
بش میگم بیاد😅💔
اوه شت ..چشم😂😂😂😂
سلام جانانممم خوبی اجیییی….
باشه گلم منتظرتم چون اگه وقت داشتی میخواستم یه چیزی برات بگم…
اوه خانم خوش خواب
سلام به همه
الناز خانم من نمیدونستم نبض سر نوشت
هم مال شماست
واقعاا خیلی خیلی زیبا بود من بالای ۱۰ بار بعضی پارتاشو خوندم😍
و همینطور رمان جدیدتون هم بسبار زیباست👌
سلام هستی کوچولو خوبی؟
سلام ممنون شما خوبی؟😍
صد درصد مطمئنم کوچولو نیستم
البته اگه تشابه اسمی نباشه😅
کوچولوی منی!
مرسی منم خوبم هستی!
.
.
نه با کسی اشتباه نگرفتم!
واییییی خیلی ممنووووووون😍😍
عزیزم خیلی خوشحال شدم دوس داشتی
مرسیییبیی عزیزم
امیدوارم تا اخر خوشتون بیاد
خونمون!
میدون جنگ نیست!
من بخاطر تو اینجام!
.
.
سر چی باید بجنگیم؟!
من ازت،
چیزی نمیخوام!
.
.
جز یه عشق،
که بین ما هست..
هر چی دوست داری خراب کن،
مثل هر شب،
سرنوشت هردومونو انتخاب کن!
من؟
منکه تسلیم تو بودم!
از چه جنگی زخم خوردی؟!
.
.
با کی میجنگی عزیزم؟!
.
.
من ببازم، تو نبردی!
دستمو،
دستمو بالا گرفتم،
نه واسه
عقب نشینی!
.
.
رو به روت آینه گذاشتم،
زندگیمونو ببینی!
نه غریبم!
نه یه دشمن!
نه تو این خونه اسیری!
.
.
نمیخوام کسی فدام شه!
نمیخوام سنگر بگیری!
من!
منکه تسلیم تو بودم؟!
.
.
از چه جنگی زخم خوردی؟
با کی میجنگی عزیزم!
من ببازم،
تو نبردی!
عجب
قشنگ بود خوشم اومد🙂
اهنگ سرنوشته شادمهره!
وااااااییی الی خیلی عسل و ماهانو دوست دارم!.
.
.
عالی بوووود
هامون بوکس کار میکنه!
کراشم!
منم تو رو دوس دارممممم🥰
.
آره بوکس کار میکنه .بچه ام بد دهنم هست
باش کراش تو 😅
بد دهن که دیگه عالیه!
نسی من الان هستم رمانتو بفرست بخونم
باش الان میفرسم …
رمانم که جدید نوشتمم تموم شده تایپش کنم کامل میازارمش سایت ..
باشه نسی پس بزار بمونه من میام میخونم
باش الان میفرستم …
پنج تا پنج تا میفرسم بخون…
فقط تایید نکن بچه هاا
باشه!
سلام الناز جان ان شاءالله همیشه موفق باشی زیبا مینویسی اما از جمله های خاص و پرمعنی بیشتر باید استفاده کنی
جالبه که عسل و ماهان هم در رمانت آوردی.
سلام مهدیه جانم
ممنونم عزیزم
چشم حتما ممنون از توصیه ات
اره دیگه دلم تنگ شده بود واسشون 😅
سلاممممم الناز جونم خوبی؟ عالیییییییی بودی 😍 خیلی قشنگ می نویسی افرین😘😘😘
سلام نیا جانم
خوبم تو خوبی
مرسییییییییی
من امروز خوب نیستم 😑 خیلییییییی عصبانیم💔💔💔 همیشه خوب باشی الی گلم
اه چرا
انشالا زودتر روال شی
اخ جون پارت جدید 🤩😛🤤
.
. وایی چه خوشمله این پسره اصلا جیگره جیگر🤤🤤 اینم بوس بوس به تو پسر خوشگله 🤩😍💋😈😁😂
.
الناز دستت درد نکنه عروسکم👸🏻👰🏻
خیلیییییییی خوشمل بود این پارتت 🤤🤩
فقط بازم از این جیگرا بزار واسه عکس های پارتای جدید 🥂
الان احساس میکنم قلبم چپ و راست میره یهو ایست میکنه دوباره همون کار قبلی رو انجام میده به خاطر عکس این پسره 🤩💋😍
واییی شخصیت این عسله 💛🍯 شخصیتش مثله کپی خودمه همیشه منطقی و مشکل گشا ولی یهو قاطی میکنه 😂 🤦🏻♂️
ولی فقط یه چیزی من به جای کفگیر از ماهیتابه استفاده میکنم با دمپایی 😂😂😂
جیگره جیگررر😂😂
چشم میزارم 😂
عسل؟
شخصیتش عین توعه؟😂
ما یک سال با این عسل خانوم زندگی کردیم بزرگش کردیم خوشبختش کردیم دادیمش تحویل ماهان خان چه حرصا که نخوردیم هی نبض سرنوشت دلم واست تنگ شد😂🤧
جون بابا مشکل گشا 😂😍
خخخ دمپایی رو یادم میمونه برای دفعه های بعد 😂
مرسییی که میخونی و همراهی