نالان گفت:
-آبجی من از صداهاشون میترسم، میشه هدفون بذارم؟!
دلم داشت از غصه میترکید و چرا هردویمان باید این چیزها را تجربه میکردیم؟!
-نمیشه دورت بگردم میدونی که باید هشیار باشی تا اگر یه وقت کسی تونست بیاد تو اتاق بفهمی!
صدای ریز گریهاش که در گوشی پیچید سریع ادامه دادم:
-ولی من باهات حرف میزنم باشه؟ قول میدم تا خود صبح گوشی رو قطع نمیکنم. تو بخواب و به صداهاشون گوش نکن چیزیم نگو من برات حرف میزنم… خب؟
-راست میگی؟ واقعاً قطع نمیکنی؟!
-قول میدم خوشگلم تو برو راحت دراز بکش.
-چشم.
سریع دست روی سینهام گذاشتم و به پلاک دعایی که در گردنم بود، چنگ زدم.
مانند همه وقت هایی که میترسیدم، مانند همهی کودکیام با نفس های عمیقی سعی کردم خودم را آرام کنم.
سال ها بود که دیگر برای خود نمیترسیدم و دریا جای دنیز کوچک را پر کرده بود!
میآمد روزی که بتوانم او را هم از آن جهنم بیرون آورم؟!
پتوی کوچکم را برداشتم.
محکم دور تن یخ زده ام کشیدم و روی مبل در خود جمع شدم.
-دریا چشماتو ببند، فکر کن امشب قراره با هم بخوابیم.
آنقدر آرام چشم گفت که به سختی توانستم صدایش را بشنوم اما بخاطر حرف گوش کنیاش نفس راحتی کشیدم.
-خیلی دوست دارم دورت بگردم میدونی مگه نه؟ امشبم تا خود صبح پشت خط میمونم. تو فقط سعی کن به صداهای اونا گوش ندی و بخوابی… باشه؟
آرام زمزمه کرد.
-آبجی میشه یه لالایی بخونی؟
بغضم را قورت دادم و طوری که انگار در حال دیدنم است، سر تکان دادم.
-البته که میشه، چشماتو بستی؟
-آره.
-خوبه
پلک هایم را محکم روی هم فشردم و ذهنم به سمت لالایی های مامان کشیده شد.
آخ مامان… اگر بودی، اگر میماندی حداقل دریایت اِنقدر تنها نمیشد!
-آبجی؟
-ا..الآن میخونم عزیزم.
لالادنیا گذرگاهه
گذرگاهی که کوتاهه
یکی رفته یکی مونده
یکی الان تو راهه
لالالالاگل پونه
که دنیا یک خیابونه
یکی رفت و یکی اومد
چرا؟ هیچ کس نمی دونه!
لالالالا گل تازه
که شبها چشم تو بازه
ببین دنیا پر از رنگه
ببین دنیا پر از رازه
یه جا مهتابی و روشن
یه جا تاریک و بی روزن
یه جا صحرا و خارستون
یه جا باغ و یه جا گلشن
_♡_
شهراد:
در خانه که باز شد عقب کشید.
-برید تو ببینم.
مایا و ماهین دست در دست هم وارد شدند و شیلا به استقبلاشان آمد.
-سلام عمه.
-سلام ع..ع…ع..عمه.
شیلا ذوق زده خم شد و گونه هردویشان را عمیق و طولانی بوسید.
-سلام دورتون بگردم من خوش اومدین نفسای من صفا اوردید.
محکم هر دویشان را بوسید و در آغوشش بلندشان کرد.
-چیکار میکنی؟ کمر درد میگیری!
شیلا با عشق مایا و ماهین را در آغوشش میفشرد.
-نه نگران نباش آخ که دلم لک زده بود براتون عمرای من… بیاید تو بیا تو شهراد جان خوش اومدین.
وارد سالن خانهی شیلا که پر از حسِ زندگی بود شدند و شاید اینجا تنها مکانی بود که کمی خیالش راحتتر بود.
-شهراد تو بشین من لباسه بچه هارو عوض میکنم.
نیم نگاهی به دخترانش کرد.
کاملاً آشکار چشمانشان را میدزیدند.
سر بالا انداخت.
-لازم نیست خودم حلش میکنم.
-چرا خب؟ تو خستهای بذار من انجامش بدم.
به ماهینی که سرش را در گودی گردن شیلا فرو کرده و مایایی که دستانِ کوچکش را درهم میپیچاند، اشاره کرد و گفت:
-یه صحبت کوچیک داریم با هم برای همین خودم حلش کنم بهتره. تو برای من یه دونه از اون دمنوش های همیشگیت درست کن من خستگیم درمیره.
شیلا ابرو بالا انداخت و از همان جملهی اولش فوراً متوجه شد که اتفاقی افتاده است.
-باشه پس اصرار نمیکنم.
جلو رفت و هردویشان را از آغوش شیلا گرفت.
-زود میایم پایین
-باشه عزیزم منتظرتونم.
از پله ها که بالا میرفت، خیلی خوب متوجه نفس حبس شدهی بچه ها شد.
جای شکر داشت که حداقل متوجه اشتباهشان بودند.
در سومین اتاق از سمت راست که مخصوص خودشان بود را باز کرد.
آرام دخترانش را روی تخت نشاند و با جدیت مقابلشان ایستاد.
-میشنوم.
-…
-با شمام دخترا گفتم میشنوم!
مایا آرام سر بالا گرفت.
-چیلو بابایی؟(چی رو)
خب مثل اینکه قرار بود خودشان را به کوچهی علی چپ بزنند!
-چی رو؟ خیلیخب حالا که نمیدونید بهتون میگم. مایا خانوم میخوام بدونم برای چی با دوستتون دعوا کردین؟ مگه من بهتون نگفته بودم تحت هیچ شرایطی از خشونت استفاده نمیکنید؟ مگه نگفتم دعوا نمیکنید؟ مگه نگفتم هر چیزی بود یا با حرف حلش میکنید یا اگر نتونستید میگید من حلش کنم هووم؟ مگه من اینارو به شما نگفته بودم… ماهین؟!
همین که نگاهش را به ماهین دوخت، دخترک لب هایش ورچیده شد و دستانش را به نشانهی بغل کردن به سمتش گرفت.
-قرار نیست الآن بغلت کنم ماهین خانوم امروز واقعاً بابارو ناراحت کردین!
ماهین مظلومانه سر پایین انداخت اما دقیقاً همانطور که انتظارش را داشت مایا اخمالود و حاضرجوابانه گفت:
-مگه اون پللو(پررو) حلف (حرف) حالیش میشه بابایی؟ تازشم وقتی حلف زدن ماهیو مسخله (مسخره) کرد چطولی حلف میزدیم باز؟
ابرو بالا انداخت و با جدیت به سمت مایا خم شد.
-جدی؟ پس چون حرف حالیش نمیشد تصمیم گرفتی کتکش بزنی؟ مگه من نگفتم این خیلی کار بدیه؟ شما هم روزی هزار بار اشتباه میکنید یعنی باید هر بار باهاتون برخورد فیزیکی داشته باشم؟
از تشرش مایا بغض کرد و فوراً سر پایین انداخت!
-حواستون هست که یه بچهی دیگه مثل خودتونو ناراحت کردید؟ زخمیش کردین؟ حواستون هست که چقدر بیادب به نظر اومدین؟ اصلاً همهی این ها به کنار اگر بیشتر آسیب میدید چی؟!
-ببخشین.
-ببخشید تنها کافی نیست. باید بهم قول بدین که دیگه هرگز همچین چیزی تکرار نمیشه. باید قول بدین که دیگه برخورد فیزیکی با هیچکس نداشته باشین… چشم؟
هر دو آرام زمزمه کردند:
-چش
-پس دیگه برخورد فیزیکی با کسی؟
-ندالیم.
خوبهی آرامی زمزمه کرد و به سمت کمدشان چرخید تا از لباس هایی که در اینجا داشتند دو دست بردارد.
-حالا که متوجه کار اشتباهتون شدین تعریف کنید ببینم چرا دعواتون شد، ماهین تو تعریف کن.
متوجه بود که ماهین مدام از حرف زدن فرار میکند.
لکنت زبان، دخترک را آزار میداد اما حرف نزدن هم راه چاره نبود!
نمیخواست کودکش این لکنت را برای خود تبدیل به یک نقص بزرگ کند و بخاطرش خجالت بکشد…!
سکوت ماهین باعث شد که سر بچرخاند و خیره نگاهش کند!
-با شمام!
ماهین با نفس عمیقی شروع کرد.
-ه.. ه.. ه.. هیشی بابایی خ..خ..خانوم م..معلم دفت شعل بوخونیم.(هیچی بابایی خانوم معلم گفت شعر بخونیم)
ست لباس های پاندا شکلشان را بیرون کشید و کنارشان روی تخت نشست.
خیره به نفس زدن های ماهین دکمه های صورتی رنگ لباسش را باز کرد و با صبر و حوصله منتظر ماند تا حرفش را تمام کند.
بلوز ماهین را که درآورد، متوجه خیز برداشتن مایا به سمتشان شد. سریع نگاهش کرد تا دخترک سرجای خودش بماند!
وقتی مایا با لب های ورچیده به شکم سفید و تپل ماهین خیره ماند، ناخواسته گوشهی لب هایش بالا پرید.
بهترین تفریح از نظر مایا بازی کردن با شکم جلو آمده و بسیار سفید خواهرش بود اما از آنجا که ماهین از این کار خوشش نمیآمد، مایا را منع میکرد.
-وختی ا..ا..افتاد نو..وبت من ش..ش..شعلم خلاب شد همه.. م..ماهینو م..م..مسخله کلدن با اجی ه..هم د..دعباشون افتاد! ( وقتی افتاد نوبت من شعرم خراب شد همه ماهینو مسخره کردن با آجی هم دعواشون افتاد)
حرفش که تمام شد، سر پایین انداخت و به نظر میرسید زیادی خودش را مقصر میداند!
دستش را یک طرف صورت مایا گذاشت و مستقیم در چشمان کوچکش زل زد.
-دعوا نداریم ولی وقتی کسی بهت چیزی میگه مایا نه میخوام خودت جوابشونو بدی… باشه؟
قطره اشکی از چشم ماهین افتاد و نالید:
-ص..ص..صبل نمیکنن که بلام!(صبر نمیکنن که برام)
چاقویی که یکدفعه در قلبش فرو رفت را خیلی خوب حس کرد و شاید از اول هم نباید با وجود لکنتش او را به یک مهدکودک عادی میفرستاد.
-فکرشو نکن من این موضوع رو حلش میکنم خب؟ نمیخواد خودتو ناراحت کنی.
مانند همیشه همین که قول داد، لبخند صورت ماهین را پوشاند و مایا با دیدن خندهی خواهرش با خیز یکدفعهای لب هایش را به شکم تپل ماهین چسباند و در کسری از ثانیه صدای خنده ها و جیغ های کودکانه شان در تمام اتاق پیچید.
میان شوخی بچه ها سر صبر لباس هایشان را عوض کرد.
-خب دیگه تمومه دست و صورتتونو بشورید بعد برید پیش شیلا منم یه کم دیگه میام.
مایا و ماهین با کمک هم از روی تخت سر خوردند و به سمت در رفتند.
دست به سمت کرواتش برد و تا خواست در اتاق را ببندد، صدای مایا را شنید که به شیلا میگفت:
-عمه فیسیکی چیه؟!(فیزیکی)
خدایا… حس کرد یک سطل آب سرد روی سرش ریختهاند.
_♡____
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.3 / 5. شمارش آرا 136
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
واااای عزیزم چقد ماهین طفلکیه…. شهراد که خوبه به نظر چراا میخوان بچه هاشو از دستش نجات بدن؟ معلومه خیلی بچهها شو دوست داره.
یعنی آقای دکتر یک کنفرانس یک ساعته در مضرات «برخورد فیزیکی» برای بچههای مهدکودکیش بیان کردای، بدون اینکه بدونه بچهها به «برخورد فیزیکی» میگن «کتککاری»!!!!
بابای نمونه! این بیشتر از پرستار یه مترجم نیاز داره تا با بچه حرف بزنه
سلام خانم علوی ، دلم تنگ شده بود براتون 😂
خوب بودنویسنده پارت یکم طولانی تراز دوپارت قبلی بود لطفا”همینطورادامه بده خدا قوت عالی پارتاروکوتاه نکن لطفا”عزیزم
چرا حس می کنم قراره دنیز یجوری باعث بشه لکنت ماهین خوبه بشه ؟
رمانه خوبیه فقط خدا کنه اشتراکی نشه
ن نمیشه