『آتـششیطــٰان!』
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
#پارت_10
نفس عمیقی کشید و کمی مکث کرد.
انگار صحبت کردن راجع به این موضوع براش راحت نبود.
به دقت زیر نظر گرفته بودمش تا کوچک ترین عکس العمل هاش رو هم، از دست ندم.
لبش رو تر کرد و گفت:
_ من قبلا راجع به این موضوع جایی صحبت نکردم.
خبرنگارا و مردم عادی هم فقط از روی حدسیات خودشون یه سری داستان سر هم کردن.
سری به تایید تکون داده و گفتم:
_ ما اینجا به عنوان تیم وکلای شما هستیم تا عامل پیروزیتون باشیم، اما وقتی از اصل ماجرا خبر نداشته باشیم، مسلما خیلی نمیتونیم پیشرفت کنیم!
ما امین اسرار شما هستیم جناب محب، لطفا خیالتون از این بابت، راحت باشه.
_ من به یه تیم وکیل احتیاجی ندارم!
فقط یه نفر از گروهتون رو میخوام تا به همه جهات پرونده اشراف داشته باشه خانوم محترم.
بادم خوابید.
یه نفر؟؟
معلوم بود که مجد به هیچ کدوممون این فرصت رو نمیده و خودش رو هوا پرونده رو برمیداره!
همینطور هم شد!
بعد از حرف محب، بلافاصله تکونی به خودش داد و از اون حالت تماشاچی که به خودش گرفته بود، خارج شد.
_ پس من خودم مسئول پروندتون میشم آقای محب عزیز، خیالتون از همین الان راحت باشه!
خواست از جاش بلند بشه که محب بدون نگاه کردن به اون سمت، همونطور که هنوز نگاهش به صورت من بود، گفت:
_ اما من میخوام این سرکار خانوم، وکیل پرونده من باشه!
صدا از کسی در نیومد.
مشخص بود بقیه هم مثل من، توی بهت فرو رفته بودن!
موقعیت از این بهتر و راحت تر هم میتونست شکل بگیره؟!
قطعا نه!
انگار متوجه لبخند نامحسوسم شد که اون هم، لبخند موقری زد و برای تایید حرفش، بالاخره به مجد نگاه کرد.
مجد که مشخص بود هیچ از وضع پیش اومده راضی نیست، حسابی بین ابروهاش گره افتاده بود.
اما مگه چاره دیگه ای هم جز موافقت داشت؟!
از جا بلند شده و با راهنمایی مسیر، محب رو به دفتر خودم بردم تا ادامه حرفامون، خصوصی زده بشه.
قفل در اتاق رو باز کرده و با تعارفی، عقب ایستادم تا اول اون وارد بشه.
اون هم مثل من یه وری جلوی در ایستاد و گفت:
_ بعد از شما!
لبخندی به این رفتارش زده و وارد شدم.
برخلاف اون برخورد اولش، مثل اینکه بلد بود چطوری با جنس لطیف برخورد کنه!
کیف و پرونده رو روی میز گذاشتم و روی به روش، روی کاناپه جاگیر شدم.
_ خب بنده سر و پا گوش، منتظر عرایضتون هستم جناب محب!
نفسی گرفت و حینی که نگاهش رو، روی در و دیوار اتاق میچرخوند، گفت:
_ دفتر شیکی دارید!
میخواست تفره بره؟؟
با موشکافی زیر نظر گرفتمش و زیرلب تشکر کردم.
چند دقیقه ای بینمون به سکوت گذشت، که انگار بالاخره تونست با خودش کنار بیاد و قفل دهنش رو بشکنه.
_ من سحر رو از دوران دانشجوییم میشناختم. دوست دوران تحصیلیم بود!
لحظه به لحظه کنارم بود و اصلی ترین مشوقم توی موفقیت هام به شمار میرفت.
وقتی به خودم اومدم که دیدم بهش دل باختم!
ازش خاستگاری کردم و اون هم موافقت کرد و با تایید هردو خانواده، خیلی زود مراسم عقد و عروسیمون برگزار شد.
بالاخره نگاهش رو از دکور اتاق گرفت و مستقیم تو چشمام زل زد.
_ اما زندگیمون اونطوری که قبلا دوست بودیم پیش نرفت!
خیلی زود برامون یکنواخت شد و هیجانش رو از دست داد.
انگار تازه متوجه شدیم که اون احساسات فقط برحسب عادت و رفاقت بوده، نه یه دوست داشتن عمیق!
با اینکه کمتر از ۲سال بود که باهم زیر یه سقف رفته بودیم، اما مثل زن و شوهر هایی که ۴۰سال از ازدواجشون گذشته، باهم سرد بودیم!
سری به نشونه فهمیدن تکون دادم.
کم کیس مشابه به این مورد نداشتم!
نفس عمیق دیگه ای کشید و دوباره ساکت شد.
انگار صحبت کردن راجع به این قسمت داستانش، بیشتر براش سخت بود.
_ اون شب… یعنی شبی که اون حادثه برای سحر پیش اومد، من خارج از شهر بودم.
یکی از انبار ها آتیش گرفته بود و من کل روز درگیر اون سوله و کارگرهاش بودم.
وقتی برگشتم که دیدم دنیام یه روزه وارون شده!
_ شبی که همسرتون فوت کردن؟
با سر تایید کرد، که پرسیدم:
_ میشه بگید چه اتفاقی براشون افتاد؟!
_ یه آتیش سوزی تو خونه پیش اومد و سحر زنده زنده توی آتیش سوخت!
متوجه عبور یه برق خاصی توی چشماش شدم.
از ناراحتی بود؟؟
مطمئن نبودم!
این مرد همون اول جوری نفرتش رو نسبت به زنش بیان کرده بود، که جایی برای این عواطف باقی نمیموند!
نفسش رو سنگین فوت کرد و ادامه داد:
_ فردا اون روز که من به تهران برگشتم و متوجه این فاجعه شدم؛ فهمیدم که سحر اون شب تو خونه تنها نبوده!
(نظرتون راجب رمان رو برامون بنویسن خوشگلا!😍♥️)
༄❥︎┅┄┄┅✵♥️🔥✵┅┄┄┅❥︎༄
به این رمان امتیاز بدهید
روی یک ستاره کلیک کنید تا به آن امتیاز دهید!
میانگین امتیاز 4.8 / 5. شمارش آرا 6
تا الان رای نیامده! اولین نفری باشید که به این پست امتیاز می دهید.
سلام.رمانت خیلی خوبه من خیلی دوسش دارم..من احساس میکنم محب یه ربطی به اون مردی که اومد توخونش شد داره..اما واقعا رمانت خیلی قشنگه و من خیلی مشتاقم برای پارت بعدیت.💖💖
چرا احساس میکنم محب یه ربطی به اون مرده که وارد خونش شد داره🤨
رمان عالیه فقط اگه میشه بیشتر پارت بذار یا هر روز
ی روز درمیون میذارم…
اگ هر روز بذارم پارتا از اینم کمتر میشه عزیزم!
وای من عاشق این رمانم
نویسنده قلمت عالیه خیلیییی دوسش دارم
لطفن هروز پارت بزار
داستان داره جالب میشه. دو تا آتشسوزی توی یک شب؟!
یا هر دو عمدی بوده، یا لنگ میزنه داستان نویسنده.
دوم اینکه تنها نبودن زن مرحوم آقای محب احتمالاً یه ربطی به اون متجاوزی که وارد حریم خونه خانم وکیل شده داره.
و در آخر اینکه آقای محب یک زن رو به عنوان وکیلش انتخاب کرده نهایت هوشمندیش رو نشون میده. اینکه زن ستیز نیست، اینکه سمت خودش برای دفاع یک زن رو داره و همین جلوی جبهه گیری جامعه فکری زنان علیه خودش رو میگیره و بردنش تو پرونده بردن یک خانم هم هست، پس جامعه زنان احساس شکست کامل نمیکنه که یک قاتل احتمالی، یک زن بیگناه رو کشت و در جامعه مردسالار امروزی قسر در رفت
قلمتون قشنگه مرسی تکراری نیست و ایشالله که آخرش هم خوب تموم شه قربونت
خیلی هیجان انگیز واقعا 😁😁
امیدوارم تا آخرش پارت گذاریش مرتب باشه
دعا کن پس 😂
خوبه فقط یکم پارت هاش و زیاد کن